دیروز صبح داشتم میرفتم ایستگاه که داداشم رو از دور دیدم، داشت میومد طرف خونه، از کربلا، با یه چیزی شبیه چمدون که میکشید. اتوبوس رو هم دیدم که داشت میومد سمت ایستگاه. اول دویدم سمت داداشم و بدون اینکه توقف کنم، دست دادیم و سلام کردیم و بعد دویدم سمت ایستگاه. گفت مامان آقای هم پشت سرمن. میدونستم، چون بابای برهی ناقلا با موتور رفته بود دنبالشون، اما وقت نداشتم صبر کنم، اگه اتوبوس میرفت دیر میرسیدم. تا وقتی اتوبوس از حوالی خونه دور بشه چشم میگردوندم که مامان آقای رو ببینم، ولی ندیدم.
به شکلی غیرطبیعی نسبت به روزهای قبل خلوت بود، باعث شد نیم ساعت زودتر برسم. اصلا دوست نداشتم این نیم ساعت رو تو جو دفتر بشینم، زنگ تفریحهام ترجیح میدادم برم تو حیاط بهجای دفتر. پیاده شدم و همینطور پیاده رفتم در خلاف جهت مدرسه. تا رسیدم جلوی در آخرین مدرسهی خودم. درش بسته بود. هیأت امنایی یعنی چی؟ اون موقعها هیأت امنایی نبود.
تعجب کردم. برگشتم. چند دقیقه قبل هفت و نیم جلوی در بستهی مدرسه بودم. زنگ زدم یه آقایی برداشت گفت طرح اسکان داریم، تعطیله! همزمان ناراحت و خوشحال بودم. دوباره پیاده راه افتادم، میخواستم تو این صبح زیبا کمی بیشتر پیادهروی کنم. ناراحتیم از یادم نمیرفت، ناراحتی از این که چرا بهم خبر ندادن. قرار بود این یک روز رو بهجای معلم چهارمیا که رفته سفر، برم سر کلاس. نه مدیر، نه ناظم، نه معلم کلاس چهارمیا و نه اون معلم قرآن که سه هفته بهجاش رفتم مدرسه، هیچکدوم بهم خبر نداده بودن که تعطیله. اینجور مواقع معمولا ناراحت نمیشم، یا ناراحتیم رو خیلی زود فراموش میکنم. اگه هر موقعی غیر از روز برگشت مسافرام بود حتما از پیادهروی تو صبح زیبا و آروم و دلانگیز دیروز حظ میکردم، ولی نمیدونم چرا یه پیادهروی کسلکننده و طولانی شده بود و از یادم نمیرفت که الان میتونستم خونه کنار مامان آقای باشم. یهکم دقیق شدم تو خودم، دیدم اصل ناراحتیم این نیست که علافم کردن و حسابم نکردن، ناراحتیم اینه که الان برمیگردم و مامان آقای میفهمن که کسی دخترشونو علاف کرده و حسابش نکرده. چند دقیقه گذشت، معلم قرآن زنگ زد گفت تازه پیام تعطیلی مدرسه رو دیده و متاسفه که نتونسته زودتر بهم خبر بده. گویا تو گروه تلگرامشون گذاشته بودن خبر رو. نشستم رو یه نیمکت کنار خیابون. یه پرنده دیدم، دو تا پرنده دیدم، سه تا پرنده دیدم، چهار تا پرنده دیدم. به اعجاب پرواز فکر کردم. به اون دو تا پرندهای که خیلی بالا با هم پرواز میکردن، یکیشون فقط بال میزد و اون یکی بعد از هر چند تا بال زدن، بالهاشو صاف میگرفت و رو هوا سر میخورد. انقدر رفتن دور و انقدر اومدن پایین که پشت درختهای دوردستها گم شدن. دوباره راه افتادم و بعد از اینکه نقشه رو چک کردم دیدم راه رو اشتباه اومدم. برنگشتم، همون نزدیکیها ایستگاه اتوبوس رو پیدا کردم و یه خط ناشناخته سوار شدم و رفتم.
رسیدم خونه. مامان مدت زیادی محکم گرفته بودنم، دایی میگفتن گریه کن، گریه کن. آخرشم چشمم یهکم خیس شد. بعد اومدم پیش آقای و آقای هم محکم بغلم کردن. یهکم نشستیم، مامان از ماجرای رب درست کردن من مطلع شده بودن و البته ذوقزده. هرچی سعی میکردم جلو داییاینا بحثو از رب بکشم بیرون، باز مامان میگفتن "چطوری آوردی این همه گوجه رو؟ چطوری تنهایی درست کردی؟ سخت نبود؟ اذیت نشدی؟ کجا درست کردی؟ چقدر درست کردی؟..." یه دفعه یادم افتاد که اینا بلیطهای قطارشون رو کنسل نکردن. من نخریده بودم براشون و نمیتونستم از خونه کنسل کنم. دو سه ساعت وقت داشتیم تا ساعت دوازده. پاشوندمشون و رفتیم دفتر آژانس و بلیطها رو کنسل کردیم. نود درصدش برگشت، سیصد و نود تومن هم سیصد و نود تومنه. و خب درسته این مدت که نبودن حسابی خرج کردم (برای خونه)، ولی عوضش اگه نبودم، کسی هم نبود پیگیر برگشت این سیصد و نود تومن بشه :) برگشتنی من نشستم و نگم که چقدر دستفرمونم خراب شده. ای کاش گواهینامه میدادن بهم. تو مسیر هم برعکس همیشه که من وراجی میکنم، آقای حرف زدن. درواقع درددل پدردختری!
امروز داشتم ظرف میشستم که آقای اومدن تو آشپزخونه و بغلم کردن و یه ماچ محکم. عصر هم از خواب بیدار شدم، رفتم تو هال دیدم همه دارن چای میخورن، گفتم یه استکان چای به منم بدین. و البته منظور من از این جمله هیچوقت این نیست که پاشین یه استکان چای به منم بدین، منظورم اینه که منم الان میام به مراسم چایخوران شما ملحق میشم. اما دیدم آقای پا شدن گفتن من میرم برات چای میارم. راه افتادم گفتم نهههه خودم میرم که با تحکم دستمو گرفتن و گفتن بشین تا من برات بیارم. یه ذوق خجالتآلودی داره :))) خب آقای نه اهل بغل کردن بچههاشونن، نه اهل حرف زدن، نه اهل درددل کردن، نه اهل محبت کردن مستقیم حتی.
امشب هم دعوتیم خونهی دایی. قبل رفتن یکی زنگ زد که میخواد بیاد زیارت زوار کربلا، ولی دقیق مشخص نشد که امشب میاد یا فردا. بقیه رفتن مهمونی و منو گذاشتن منتظر که اگه احیانا اومدن، زنگ بزنم بگم مامان آقای برگردن خونه. منم کاور تشکها رو دوختم از اون موقع و این پست رو نوشتم. هماکنون آقای زنگ زدن که بسه دیگه، پاشو بیا اینجا. خدا بهتون رحم کرد، وگرنه تا برگردن من همچنان مینوشتم :)))
به شکلی غیرطبیعی نسبت به روزهای قبل خلوت بود، باعث شد نیم ساعت زودتر برسم. اصلا دوست نداشتم این نیم ساعت رو تو جو دفتر بشینم، زنگ تفریحهام ترجیح میدادم برم تو حیاط بهجای دفتر. پیاده شدم و همینطور پیاده رفتم در خلاف جهت مدرسه. تا رسیدم جلوی در آخرین مدرسهی خودم. درش بسته بود. هیأت امنایی یعنی چی؟ اون موقعها هیأت امنایی نبود.
تعجب کردم. برگشتم. چند دقیقه قبل هفت و نیم جلوی در بستهی مدرسه بودم. زنگ زدم یه آقایی برداشت گفت طرح اسکان داریم، تعطیله! همزمان ناراحت و خوشحال بودم. دوباره پیاده راه افتادم، میخواستم تو این صبح زیبا کمی بیشتر پیادهروی کنم. ناراحتیم از یادم نمیرفت، ناراحتی از این که چرا بهم خبر ندادن. قرار بود این یک روز رو بهجای معلم چهارمیا که رفته سفر، برم سر کلاس. نه مدیر، نه ناظم، نه معلم کلاس چهارمیا و نه اون معلم قرآن که سه هفته بهجاش رفتم مدرسه، هیچکدوم بهم خبر نداده بودن که تعطیله. اینجور مواقع معمولا ناراحت نمیشم، یا ناراحتیم رو خیلی زود فراموش میکنم. اگه هر موقعی غیر از روز برگشت مسافرام بود حتما از پیادهروی تو صبح زیبا و آروم و دلانگیز دیروز حظ میکردم، ولی نمیدونم چرا یه پیادهروی کسلکننده و طولانی شده بود و از یادم نمیرفت که الان میتونستم خونه کنار مامان آقای باشم. یهکم دقیق شدم تو خودم، دیدم اصل ناراحتیم این نیست که علافم کردن و حسابم نکردن، ناراحتیم اینه که الان برمیگردم و مامان آقای میفهمن که کسی دخترشونو علاف کرده و حسابش نکرده. چند دقیقه گذشت، معلم قرآن زنگ زد گفت تازه پیام تعطیلی مدرسه رو دیده و متاسفه که نتونسته زودتر بهم خبر بده. گویا تو گروه تلگرامشون گذاشته بودن خبر رو. نشستم رو یه نیمکت کنار خیابون. یه پرنده دیدم، دو تا پرنده دیدم، سه تا پرنده دیدم، چهار تا پرنده دیدم. به اعجاب پرواز فکر کردم. به اون دو تا پرندهای که خیلی بالا با هم پرواز میکردن، یکیشون فقط بال میزد و اون یکی بعد از هر چند تا بال زدن، بالهاشو صاف میگرفت و رو هوا سر میخورد. انقدر رفتن دور و انقدر اومدن پایین که پشت درختهای دوردستها گم شدن. دوباره راه افتادم و بعد از اینکه نقشه رو چک کردم دیدم راه رو اشتباه اومدم. برنگشتم، همون نزدیکیها ایستگاه اتوبوس رو پیدا کردم و یه خط ناشناخته سوار شدم و رفتم.
رسیدم خونه. مامان مدت زیادی محکم گرفته بودنم، دایی میگفتن گریه کن، گریه کن. آخرشم چشمم یهکم خیس شد. بعد اومدم پیش آقای و آقای هم محکم بغلم کردن. یهکم نشستیم، مامان از ماجرای رب درست کردن من مطلع شده بودن و البته ذوقزده. هرچی سعی میکردم جلو داییاینا بحثو از رب بکشم بیرون، باز مامان میگفتن "چطوری آوردی این همه گوجه رو؟ چطوری تنهایی درست کردی؟ سخت نبود؟ اذیت نشدی؟ کجا درست کردی؟ چقدر درست کردی؟..." یه دفعه یادم افتاد که اینا بلیطهای قطارشون رو کنسل نکردن. من نخریده بودم براشون و نمیتونستم از خونه کنسل کنم. دو سه ساعت وقت داشتیم تا ساعت دوازده. پاشوندمشون و رفتیم دفتر آژانس و بلیطها رو کنسل کردیم. نود درصدش برگشت، سیصد و نود تومن هم سیصد و نود تومنه. و خب درسته این مدت که نبودن حسابی خرج کردم (برای خونه)، ولی عوضش اگه نبودم، کسی هم نبود پیگیر برگشت این سیصد و نود تومن بشه :) برگشتنی من نشستم و نگم که چقدر دستفرمونم خراب شده. ای کاش گواهینامه میدادن بهم. تو مسیر هم برعکس همیشه که من وراجی میکنم، آقای حرف زدن. درواقع درددل پدردختری!
امروز داشتم ظرف میشستم که آقای اومدن تو آشپزخونه و بغلم کردن و یه ماچ محکم. عصر هم از خواب بیدار شدم، رفتم تو هال دیدم همه دارن چای میخورن، گفتم یه استکان چای به منم بدین. و البته منظور من از این جمله هیچوقت این نیست که پاشین یه استکان چای به منم بدین، منظورم اینه که منم الان میام به مراسم چایخوران شما ملحق میشم. اما دیدم آقای پا شدن گفتن من میرم برات چای میارم. راه افتادم گفتم نهههه خودم میرم که با تحکم دستمو گرفتن و گفتن بشین تا من برات بیارم. یه ذوق خجالتآلودی داره :))) خب آقای نه اهل بغل کردن بچههاشونن، نه اهل حرف زدن، نه اهل درددل کردن، نه اهل محبت کردن مستقیم حتی.
امشب هم دعوتیم خونهی دایی. قبل رفتن یکی زنگ زد که میخواد بیاد زیارت زوار کربلا، ولی دقیق مشخص نشد که امشب میاد یا فردا. بقیه رفتن مهمونی و منو گذاشتن منتظر که اگه احیانا اومدن، زنگ بزنم بگم مامان آقای برگردن خونه. منم کاور تشکها رو دوختم از اون موقع و این پست رو نوشتم. هماکنون آقای زنگ زدن که بسه دیگه، پاشو بیا اینجا. خدا بهتون رحم کرد، وگرنه تا برگردن من همچنان مینوشتم :)))
- تاریخ : يكشنبه ۵ آبان ۹۸
- ساعت : ۱۹ : ۳۰
- نظرات [ ۴ ]