میخوانم و میخوانم و میخوانم. تحلیل، همدردی، استدلال، اعتراض، گلهگی، حمله،... پیمانه که پر شد، موبایل را روی پتو میاندازم. به سقفی که حالا روشن شده زل میزنم، پیمانه را سر میکشم و خالی میگذارم روبروی مغزم. فکر میکنم و فکر میکنم و فکر میکنم. حرف فلانی حساب است، استدلال فلانی هم درست به نظر میرسد، اعتراض فلانی هم بهحق است، عصبانیت فلانی هم قابل درک است. همهشان همزمان درستند؟ چرا همهچیز اینقدر واضح و اینقدر گنگ است؟ چرا قدرت باورپذیریام را از دست دادهام؟ پیمانه که لبریز میشود، لاجرعه سر میکشم. اینها همه هیچاند و منِ هیچ، نخواهم که ز بهر قدحی هیچ، بپیچم بر هیچ!
گویا همه چیز برای همه جدی است. به خودم نگاه میکنم که از صرافت جدی گرفتن دنیا و حتی عقبی افتادهام. از خودم میترسم، ترسناک شدهام. کسی که هیچ چیز برایش جدی نباشد، تپش قلب نمیگیرد. اما کسی که بخواهد هیچ چیز برایش جدی نباشد، هم تپش قلب میگیرد، هم همهی چیزهایی که برایش جدی هستند را در این بچهبازی از دست میدهد.
میدانم که اشتباه میکنم، اما نمیدانم چه کنم که اشتباه نباشد. همچون کسی که در بیابان تاریک، صدای نزدیکشوندهی گلهی گرگی را میشنود و نمیداند به کدام سو فرار کند. بماند اشتباه است، نماند به کدام سو بگریزد؟
- تاریخ : جمعه ۲۷ دی ۹۸
- ساعت : ۰۱ : ۴۱