مونولوگ

‌‌

ایام


روزهامون نسبتا شاد می‌گذره. نگم براتون که با دست خودم اسم پسرمو تقدیم خواهر و درواقع خواهرزاده کردم. اسم نوشتن و گذاشتن لای صفحات قرآن و گفتن من بردارم، محمدحسین رو برداشتم. البته اینکه هزار تا اسم رو بررسی کردن و فقط دو تا رو نوشتن هم در این نامگذاری بی‌تاثیر نبود. تقصیر خودمه زودتر از موعد اسم پسرمو اعلام کردم :|
خواهر بزرگ و خانواده‌ش، چند وقت پیش به سختی مریض شدن. هرچی بیشتر می‌گذشت، علائمشون بیشتر شبیه علائم کرونا می‌شد. تا اینکه تمام علائم درشون بارز شد. تب، تنگی نفس، سرفه‌های خشک، خستگی و بدن‌درد، از دست دادن حس بویایی. جالب این بود که توی خواهر و شوهرش خیلی شدید بود، توی امیرعلی شش ساله، خیلی خفیف و فاطمه‌ی سه ساله اصلا علائم نداشت. همین ظن ما رو تقویت می‌کرد که این بیماری کرونا باشه. اما تو محله‌شون کسی بود که با علائم بدتر رفته بود بیمارستان و گفته بودن کرونا داری و برده‌بودنش خونه و به همسایه‌ها سپرده بودن که اینا بیرون نیان یه وقت! برای همین خواهرم اینا، خودشون خودشون رو قرنطینه‌ی کامل کردن و دیگه اصلا بیمارستان هم نرفتن. زایمان خواهر دیگه‌م هم افتاده بود همون موقع. حالا ما از طرفی نمی‌تونستیم مامان رو با خواهرم بفرستیم بیمارستان به خاطر سنشون، از طرفی نمی‌تونستیم بگیم خواهر بزرگم بیاد، از طرفی خواهرشوهر خواهرم باردار و استراحت مطلق بود که البته بنده‌خدا بعدا سقط کرد، من مونده بودم و من. البته شوهرش هم بود. اگه بخوام درددل اون چهار روز رو بگم مثنوی هفتاد من کاغذ میشه. منو به گریه انداختن، عوضی‌ها. نمیگم نمی‌بخشمشون، چون نمی‌تونم کسی رو نبخشم. ولی خیلی اذیتم کردن و ممکنه حالا حالاها یادم نره کارهاشون. یک شبش که حال خواهرم خیلی بد بود و ساعت سه شب زنگ زده بود گریه می‌کرد که تو رو خدا بیاین، با مامان و آقای راه افتادیم رفتیم. ساعت ده دیشبش، درحالی‌که تازه نیم ساعت بود که خواهرم به هوش اومده بود و من رفته بودم پیشش، منو از بخش بیرون کرده بودن و مجبور شدم بیام خونه. خواهرم رو که حتی می‌گفت من همه جا رو تار می‌بینم، با بچه‌ی چند ساعته تنها گذاشته بودن. عصبانی بودم و در مقابل بیرون رفتن مقاومت می‌کردم، اما در نهایت مجبور شدم برم. وقتی سه و نیم به خاطر گریه‌ی خواهرم دوباره برگشتیم، هرکاری کردم راهمون نداد، با اینکه همون موقع یکی دیگه از مریض‌ها همراهی داشت و حالش از خواهر من بهتر بود. نمی‌دونم دلشون از سنگه، آهنه یا چی. من رفتم که با سوپروایزر صحبت کنم، بعد دیدن من نیستم مادرمو داخل راه داده بودن :))) که البته شش و نیم صبح دوباره بیرونشون کردن. مامانم بعدا می‌گفتن به ماماش گفتم بذار من برم، دخترم بیاد اینجا، گفته دخترت؟ همون که دیشب ما رو شست و رُفت و گذاشت کنار؟ مامانمم گفتن دخترم غلط کرد، دخترم بیجا کرد =))) والا من چیزی نگفتم، بلا من چیزی نگفتم. فقط چون نمی‌رفتم بیرون نگهبان رو خبر کرد، به نگهبانه گفتم برو بابا و هرچی گفت برو بیرون نرفتم. به ماما هم گفتم منو داری بیرون می‌کنی، حواست به بچه باشه، به مامانش آموزش شیردهی بده، بچه از حال رفته، مادر بچه‌اولیه... گفت نمی‌خواد کارمو به من یاد بدی، خودم بلدم، گفتم متاسفانه اصلا هم بلد نیستی. ملت چه زودرنج شدن :/ حالا هنوز نیم منشم نگفتم. مامان دعوام کردن، آقای دعوام کردن، من گریه کردم، اصن یه وضی!
بعد هم که با خواهرم رفتم خونه‌ش، چون برای مامان سخت بود اونجا بمونن. طفلک خواهرم شانس که نداشت. گیر یه دیوونه‌ی بی‌تجربه افتاده بود. تا اینکه سه چهار روز بعد باز حالش بد شد و به دستور مامان اومدیم خونه‌ی ما. یک روز که گذشت حال خواهرم خوب شد، ولی در کل نمی‌دونم من چیکار کرده بودم یا چیکار نکرده بودم که اینطوری شد 🤔 هنوز هم خونه‌ی ماست. خواهر بزرگم هم بعد از طی دوره‌ی سخت بیماریشون و گذشت دو هفته از بهبودی کامل، پا شده اومده اینجا. خلاصه جمعمون جمعه شکرخدا و حال همگی خوب. اینکه دامادها نیستن که دیگه اوج خوشبختیه *_* نه اینکه بنده‌خداها بد باشن، ولی خب قبول کنید که ۲۴ ساعته حجاب کردن سخته. از نی‌نی هیچی نمیگم که یه وقت خدای نکرده چش نخوره :) ولی کوچکترین بچه‌ایه که تا حالا دل منو برده. حتی امیرعلی رو هم وقتی اینقدی بود دوست نداشتم! فاطمه‌سادات هم، انقدر آتیش‌پاره و حاضرجواب و بلبل‌زبون شده که هر لحظه فقط می‌خوای قورتش بدی. حیف که زود حرفاش یادم میره. انقدر سرزنده است که انرژیش با انرژی ده کیلو سوخت هسته‌ای برابری می‌کنه. اصلا خونه‌ای که دختر نداره چی داره؟؟؟ اصلا خونه‌ای که فاطمه نداره چی داره؟؟؟؟؟ وقتی همه از پرحرفیش خسته میشن، یه نگاهی به من میندازن. آخه با عرض خجالت، بچگی خیلی، خیلی، خیلی خیلی پرحرف تشریف داشتم من. باز صد رحمت به حالا :)
از وقتی خواهرم اومده، بجز روحیه‌ای که خودش و بچه‌هاش بهمون تزریق می‌کنن، کارمم خیلی سبک شده. اصلا خواهرم وزنه‌ی سنگینیه، خدا حفظش کنه.
خلاصه که ما خوشیم، نگرانی‌هایی هم هست، ولی شکر خدا را که همدیگه رو داریم. شکر خدا را.
وضعیتم هم هیچ به قرنطینه شباهت نداره، چون نه می‌تونم اون کارهایی که شماها تو وبلاگ‌هاتون میگین رو بکنم، نه از بیکاری حوصله‌م سر رفته، نه حتی تو خونه حبس شدم. هی آسدمحمدحسین رو ببرم دکتر، هی مامانش رو، هی آسدمحمدحسین رو، هی مامانش رو. تا ما از اینا فارغ بشیم، کرونا و قرنطینه هم تموم شده، حسرت سر رفتن حوصله هم به دلم مونده :)

  • نظرات [ ۹ ]
Milad HB عسل تکسو
۱۸ فروردين ۹۹ , ۰۱:۰۷

سلام بلاگ خوب و جالبی دارین ، لذت بردم از محتوای بلاگتون :)

از بلاگ عسل تکسو هم دیدن کنید و تمایل داشتین بلاگ رو دنبال کنید

(از باکس دنبال کنندگان)

شاد و سلامت و موفق باشین :) 

پاسخ :

سلام
متشکرم :)
امیدوارم همچنان لذت ببرید :))))
فاطمه :)
۱۸ فروردين ۹۹ , ۰۲:۰۹

سلام

تسنیم دلم برات تنگ شده بود.  :) 

باز خاله شدنت مبارک :) 

 خداروشکر که الآن خوبین همتون :)

+قطعا یکی از دلیل‌هایی که اسم بچه‌تو دادی رفت به خاطر گفتن آسدمحمدحسین گفتن خودت بود. نگو نه؟

 

پاسخ :

سلام
اینو که ما باید بگیم :) من که همین جام، شما نیستی نمی‌نویسی.
سلامت باشی عزیزم :) ممنون
آخه آواش قشنگه *_* ولی بقیه‌ی اسمایی که در نظر دارم رو دیگه نمیگم -_- اینا خیلی فرصت‌طلبن!
بیست و دو
۱۸ فروردين ۹۹ , ۱۸:۰۴

اون مدت که خواهرت توو خونه قرنطینه کردن خودشون رو کاش برامون بگی توو یه پست که چیکارا کردن تا خوب شدن؟ چیا خوردن؟ چه داروهایی؟ خلاصه چجوری خودشون رو درمان کردن و حدس میزنن خودشون چجوری و از کجا گ فتن؟ چون احساس میکنم اطلاعات در این زمینه کمه و گفتنش کمک زیادی به بقیه میکنه.

پاسخ :

آخه ما مطمئن نیستیم که چی بوده، آنفلوآنزا، سرماخوردگی، کرونا؟ یه شایعه به شایعات اضافه میشه فقط. ولی بازم ازش پرسیدم، اگه مطمئن بودم کرونا بوده تو پست می‌نوشتم شاید، ولی الان نمی‌تونم. این جواب خواهرمه:
"ما عزیزم، می‌خوابیدیم. چای زنجبیل و دارچین می‌خوردیم، آب عسل می‌خوردیم، غذای کم‌چرب و کم‌نمک و کم‌ادویه و سرخ‌نکردنی می‌خوردیم، ناله می‌کردیم، گریه می‌کردیم، میوه می‌خوردیم، مسکن (استامینوفن ساده) می‌خوردیم، مایعات فراوان می‌خوردیم، دعا می‌کردیم، زیارت عاشورا می‌خوندیم، وصیتنامه تو ذهنمون تنظیم می‌کردیم و البته گاهی اوقات می‌رقصیدیم :))) مسواکامون هم توی یه ظرف پر آب‌نمک غلیظ می‌ذاشتیم، گوجه و خرما هم زیاد می‌خوردیم تو اون دوران و همچنین سیر فراوان. گروه خون خانوادگی‌مونم B+ است، بجز فاطمه‌سادات که نمی‌دونم و ممکنه +O باشه. پیوست."
در مورد این هم که از کجا گرفتن شوهرخواهرم طلبه است و میگه ممکنه از حوزه گرفته باشه.
//][//-/ ..
۱۸ فروردين ۹۹ , ۱۸:۵۵

تا باد چنین بادا!

پاسخ :

تا باد چنین بادا و بهتر از این‌ها :)
هم برای ما، هم شما :)
محمود بنائی
۱۸ فروردين ۹۹ , ۱۹:۵۴

خدا را شکر که حال همه خوبه. 

پاسخ :

ممنونم، بله خدا رو شکر. شما هم سلامت باشید ان‌شاءالله
بیست و دو
۱۹ فروردين ۹۹ , ۰۰:۱۷

ممنون از خودت و خواهرت که پاسخ دادن:))

راستی اون حجاب رعایت کردن رو عمیقا درک میکنم منم دختر خونه بودم شوهرخواهرام نمیامدن بیشتر لذت میبردم به خاطر حجاب رعایت نکردن:دی

پاسخ :

خواهش می‌کنم :) ان‌شاءالله که به امثال این مراقبت‌ها برای این بیماری نیاز پیدا نمی‌کنی. در کل ولی سالم خوردن خوبه عادت بشه.
از بس غر زدم من تو این مورد، حسابی تهدیدم کردن به تلافی :))
بیست و دو
۱۹ فروردين ۹۹ , ۰۰:۳۸
وااای دقیقا عین من من اونقدر غر میزدم مخصوصا ماه رمضونا که بابا روزه ایم بی حالیم دیگه حجاب چجوری رعایت کنیم؟ اونام هی میگفتن بذار خودت شوهر کنی ببینیم شوهرت نمیاد؟! مام اونوقت میگیم نیاد. من به عنوان فرزند آخر رسما اعلام میکنم در این راه خون دلها خورده ام:دی یعنی دیگه آخرا یجوری شده بود دامادا میامدن چادر نمازمو برمیداشتم گره میزدم زیر گلوم میرفتم توو جمع:/ باید کمپین راه بندازیم نه به خشونت علیه دختران داخل خونه:/

پاسخ :

الان باید من بگم واااای دقیقا عین من! ماه رمضونو میگم :))
من وقتی کلافه و کفری میشم، می‌چپم تو اتاق و نمیرم بیرون. گاهی حتی میشه میان و میرن، من نمیرم بیرون. البته خیلی کم پیش میاد. دیگه وقتی وظایفی داری نمی‌تونی نری بیرون.
اون گره زدن چادر خیلی حرکت اعتراض‌آمیز باحالیه، قشنگ طرف شیرفهم میشه 😂
گلاویژ ...
۲۲ فروردين ۹۹ , ۱۶:۰۶

مبارکتون باشه:)

آسدمحمد حسین. هوم. قشنگه‌ها:)))

پاسخ :

سلامت باشی عزیز جان :)
امروز از یکی از دوستان یاد گرفتم بگم ان‌شاءالله سال دیگه قسمت خودت :دی 😆
پس چی که قشنگه، اسم پسر گلم بود :(( 
تبارک منصوری
۰۳ ارديبهشت ۹۹ , ۰۱:۰۷

پس کی بود اسم کمیل دوست میداشت؟؟؟🤔

پاسخ :

کمیل گزینه‌ی دوم بود :)
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Designed By Erfan Powered by Bayan