در راستای خوابهای نه چندان عجیبی که میبینم، دیشب خواب دیدم تعدادی مهمون اومدن خونهمون. موقع رفتن از در حیاط که رفتن بیرون، یه دفعه یادشون اومد که چقدر گرمه و چقدر تشنهان! آب خواستن. مادرم که جلوی در بودن به من گفتن آب بیارم. رفتم پارچ آب سرد رو از یخچال درآوردم و لیوانها رو چیدم. اما قبلش یادم نیست بر اساس چه منطقی، تو هر لیوان مقداری کاهوی خردشدهی سالادی ریختم و بعد روشون آب سرد! توی خواب با خودم میگفتم کاهو هم برای خنک شدن خوبه هم برای یبوست! آب هم که خنکه. اصلا چه معجونی از آب و کاهو بهتر برای این موقعیت؟ =))) همینطور که لیوانها رو هم میزدم (گویا باید کاهوها حل میشدن!) دیدم آب کدر شد و فهمیدم کاهوی نشسته ریختم تو لیوانها :|
خواهرم برای نیمهی شعبان کیک پخته بود و خونهشو تزئین کرده بود و هلههوله گذاشته بود و برای بچههاش اسباببازی کادو کرده بود و... به بچهها گفته بود امروز جشن تولد امام زمانه. عکسهاشو برای ما هم فرستاد. امروز اومدیم خونهشون، به محض ورود پسرش اسباببازیشو نشون میده میگه این کادوی امام زمانه و دخترش میگه ما جشن داشتیم، جشن. تولد خدا بود! 😁
امروز یه مسیر کوتاهی رو آقای دادن من نشستم. از شانس خیلی خوبم، گشت راهنمایی رانندگی دقیقا سر یه دستانداز کنار جاده نگه داشته بود. دستانداز که نبود، جاده خراب بود و به شدت هم خراب. جوری که همهی ماشینها تو اون نقطه به سرعت صفر میرسیدن. وقتی رسیدم اونجا، حواسم فقط به ماشین گشت بود و ماشین با صدای بلند و بدی خاموش کرد :||||||| داشتم سکته میکردم یعنی. حالا آقای هی میگن دنده رو کم کن، دنده رو کم کن که خاموش نکنه. من دستی رو میکشیدم، دستم طرف سوئیچ میرفت، دستم به برفپاککن میخورد و روشن میشد، ولی اصلا متوجه معنی جملهی "دنده رو کم کن" نمیشدم! با ترس فراوان دوباره ماشین رو روشن کردم و راه افتادم و حواسم بود که آیا آقا پلیسه دنبالم راه افتاده یا نه؟ تنها ریاکشن مناسبم همین بود که موقع خاموش کردن و پتومتبازی، اصلا برنگشتم به پلیسه نگاه کنم. اگه نگاه میکردم قطعا الان ماشین تو پارکینگ بود. خدا رحم کرد 🙄
فهمیدم اصلا به اندازهی کافی راننده نیستم تا در مواقع تصادف بتونم به درستی مدیریت کنم. اما چیزی که میدونم اینه که مردم موقع تصادف غالبا نمیشینن و در واقع نمیتونن بشینن فکر کنن خب الان چیکار کنم بهتره و اولویت کدومه و آیا مثلا به حیوون بزنم بهتره یا برم تو جادهی مقابل یا...، بلکه کاری رو انجام میدن که براشون تثبیت شده و بارها انجامش دادن و توش مهارت دارن و فلان؛ و اونایی که مهارتشون کمه، خب تصادف میکنن. بنابراین حرجی بر من نیست و من الان تو همون مرحلهی کسب مهارتم، همون مرحلهای که رد کردنش با خداست ;) مسئولیت تمام عواقبش هم صرفا با اوناییه که به من گواهینامه نمیدن، حرفیام نباشه، تامام!