رفتم از سر کوچه تخممرغ بخرم و دوغ. وارد مغازه که شدم (درواقع مثل همیشه که وقتی وارد مغازه میشم) چشمم رفت رو کیکها و شکلاتها و بستنیها و کلا هلههولهها. مطمئن بودم دست خالی برنمیگردم، ولی با خودم مبارزه کردم و چیز اضافهای نخریدم. تازه از بس داشتم مبارزه میکردم حتی یه چیزی هم یادم رفت بخرم، دوغ :|
از تعلل برادرا (که البته تازه از سر کار اومده بودن) در رفتن به سوپر سر کوچه ناراحت بودم و برای هرچه سریعتر انجام شدن کاری که معطل مونده بود، بجای کفش دمپایی پوشیدم و رفتم! انگار با رفتن من برادرا مجازات میشن و هرچی هم سرعتم بیشتر باشه مجازاتشون دردناکتر خواهد بود. حال کیپ نگه داشتن دمپایی رو هم نداشتم و پَشْتْپَشْتْکنان میرفتم. ما به لخلخ میگیم پَشتپَشت. به آدما که میرسیدم پامو کامل برمیداشتم و میذاشتم و وقتی رد میشدم دوباره پَشتپَشت میکردم. دوست دارم تا آخر دنیا تو یه کوچه راه برم و پَشتپَشت کنم و هیچ کس هم تو اون کوچه نباشه که جلوی پَشتپَشتمو بگیره.
- تاریخ : يكشنبه ۲۲ تیر ۹۹
- ساعت : ۲۰ : ۵۶
- نظرات [ ۰ ]