امشب تو آینه که نگاه میکردم، ناگهان احساس کردم با این بدن بیگانهام. احساس کردم خیلی غریبه است، شبیه یکی که تو خیابون ببینی. هرچی به چشماش خیره شدم تا یک کمی خودمو ببینم ندیدم. راستش تقریبا همیشه نسبت به خودم حس مطلوبی داشتم، یه چیزی در حدود خیلی راضی بودن از ظاهرم، ولی امشب انگار که روح از این بدن رفته باشه، حس یه جنازهی بیارزش داشتم نسبت بهش. اونم وقتی که داشتم تو آینه نکات مثبت رو میدیدم. اوف، حس عجیبی بود و عجیبتر اینکه هیچ زمینهای نداشت. نه فلسفیطور شده بودم، نه درگیری ذهنی داشتم، نه کتاب یا مطلبی خونده بودم، نه تو فضای معنوی بودم، نه ناامید بودم، نه خوشحال بودم، نه گناه بزرگی کرده بودم، نه کار خوبی کرده بودم؛ غرق زندگی خیلی خیلی معمولیِ روزمره بودم، برای همین شوکهکننده بود. همینطور که به آینه خیره شده بودم نمیتونستم چشم از چشمش بردارم. دستمو حرکت میدادم و میگفتم واو، من، بدون اینکه جسم داشته باشم قدرت اینو دارم که به این جنازه دستور بدم و اون با اینکه میدونه خودش هیچی نیست و اونی که اصلیه منم، بدون هیچ شکایتی همهی دستورات منو اجرا میکنه. و اون وقت من صرفا دنبال چیزهاییام که این جسد رو خوشحال کنه.
خیلی احمقانه است، ولی داشتم کمکم تصمیم میگرفتم که برم یه چاقویی چیزی بردارم، یه جایی از دستشو ببرم، بهش بگم ببین، رئیس منم. دیدی میتونم هر کاری خواستم باهات بکنم؟ و با این فکر نه درد که قدرت برام تداعی شد. شاید اونم یا جاهایی میتونه بهم دستور بده، چون کمکم منو از جلوی آینه عقب کشید تا ارتباط چشمیمون قطع شد.
- تاریخ : دوشنبه ۲۳ تیر ۹۹
- ساعت : ۲۳ : ۴۳
- نظرات [ ۰ ]