مونولوگ

‌‌

زود جمع کنیم بریم خونه بخوابیم

 

کمبود خواب دارم. سه بیدار شدم، دیگه خوابم نبرده. از همون موقع تا قبل از اینکه بیام سر کار لاینقطع داشتم جمع‌وجور می‌کردم. رنگ و غلتک و بتونه و اینا خریدم که جمعه خونه رو رنگ کنیم. مامان و آقای تو عمل انجام‌شده قرار گرفتن، وگرنه راضی نمی‌شدن حالاحالاها. از دیروز هی دارم لوازم و کمدها رو جمع می‌کنم می‌برم طبقه‌ی بالا. امروز یه دورلامپی هم درست کردم. تو نت نوشته لوستر دست‌ساز، من به عنوان لوستر قبولش ندارم، همون دورلامپی بهتره :) از ایناست که کنف یا کاموا یا مکرومه رو تو مخلوط چسب چوب و آب و نشاسته‌ی ذرت غوطه‌ور می‌کنیم، بعد دور یه حجم گرد مثل بادکنک یا توپ به شکل درهم می‌پیچیم. میذاریم خشک بشه. بعد بادکنک رو می‌ترکونیم یا باد توپ رو خالی می‌کنیم و نخ‌های درهم‌پیچیده به همون شکل می‌مونن. هنوز نمی‌دونم خوشگل میشه یا نه، ولی از هیچی بهتره. دو یا سه تا دیگه هم باید درست کنم.

چند روز پیش بعد از چند سال، یکی از هم‌کلاسی‌هام زنگ زد گفت بیا همو ببینیم. فردا قرار داریم. در مورد کار می‌خواد باهام صحبت کنه. امیدوارم یه کار آسون با حقوق نجومی بهم پیشنهاد بده 🙃

 

  • نظرات [ ۳ ]

از زمین که چرا این نقطه، از زمان که چرا این دوره

 

صبحم با انرژی شروع شد. طناب زدم، حلقه زدم، صبحانه خوردم، کارامو کردم، آشپزی کردم، مقدمات پخت کیک رو آماده کردم. بعد یکی از دوستای قدیمی مامان بعد از سال‌ها اومد خونه‌مون برای گرفتن یه آدرس و نمی‌دونست بعد از رفتنش چه آشوبی به پا کرده. از بچه‌هاش گفت که اینجا درس خوندن و بعد رفتن کابل و کلی پیشرفت کردن. بچه‌هایی که به گفته‌ی خودش توی درس ما خیلی ازشون بهتر بودیم. سر نهار گریه‌هام شروع شد بابت اینکه نذاشتین من برم و... رفتم توی اتاق و حالا گریه نکن کی گریه کن. حالم واقعا بد بود. خبر دادم که سر کار نمیرم. مردم گرفته باشن میرن بیرون حال‌وهواشون عوض بشه، نمی‌دونم من چرا حالم بد باشه دوست دارم تو خونه بمونم. رفتم دراز کشیدم. گفتم یه بارم شده خلاف عادتم عمل کنم. لباس پوشیدم و اومدم خونه‌ی خواهرم. به مامان هم چیزی نگفتم و تا چند دقیقه پیش که زنگ زدن فکر می‌کردن رفتم سر کار. عصر چند ساعت هم تو خونه‌ی خواهرم گریه کردم. گریه‌هام خالی شده، ولی حسابی گرفته‌ام. از زمین و زمان شاکی‌ام. از پدر و مادرم بیشتر. از خدا بیشتر از همه.

 

  • نظرات [ ۳ ]

و ای کاش قدم بلندتر بود

 

دیروز در حد شاید پنج دقیقه آموزش موتورسواری داشتم :) شاید صد متر هم پشت فرمون نبودم، اونم در حالی که حجت ترک نشسته بود و دائم حواسش به فرمون بود؛ ولی فهمیدم رانندگی موتور خیلی آسونه :) فقط چون زورم کمه، از هر بیست دفعه که هندل می‌زنم، یک بارش موتور روشن میشه :))) امیدوارم شرایطش پیش بیاد زودتر موتورم یاد بگیرم. و البته صد حیف که خیلی بعیده بتونم آپاچی، تریل یا کراس برونم، چون پام به زمین نمی‌رسه :)))

 

  • نظرات [ ۷ ]

این روزها

 

بیشتر از ده روزه ننوشتم و علتشم نمی‌دونم. فک کنم اونایی که رفتن و وبلاگاشونو بستن، از همینجا شروع شده پروسه‌ی رفتن و بستنشون. من حس و حالم شبیه ازوبلاگ‌بریده‌ها نیست، روزی چند بار طبق عادت به پنل سر می‌زنم و قبل از لود شدن، انگشتم رو back هست که بلافاصله بعد لود شدن ببندم صفحه رو، چون می‌دونم خبری نیست. روزی چند بار هم به اینوریدر سر می‌زنم و می‌خونم. اما هیچ حرفم نمیاد.

زندگی در جریانه. مهدی عقد کرده و از این رو به اون رو شده. یعنی این موجود زن‌ستیز، بسیار رام و آرام گشته 😁 واقعا متعجبیم چطور چنین تغییر عظیمی در چنین مدت کمی رخ داده. اکستندد فمیلی‌مون همینجور داره اکستنددتر میشه :)) هشت نفر بودیم که از تمام اقوام جدا افتاده بودیم، حالا شونزده نفریم که واسه خودمون یه فامیلیم :) قبلا قصد داشتم نهایتا یه بچه بیارم، الان فکر می‌کنم من چه نعمت بزرگی دارم که پنج تا خواهر و برادر دارم و چه تنها خواهد بود تک‌فرزند من! قبلا نمی‌فهمیدم خون یعنی چی و چطور هم‌خون‌ها همدیگه رو می‌کِشن. اما بعد از یه قضایایی، فهمیدم هیچ دوستی مثل هم‌خون نخواهد شد. ممکنه صمیمی‌تر و وفادارتر و دلسوزتر بشه ها، ولی جنسش بسیار متفاوت از محبت هم‌خونه. البته فعلا اینطور فکر می‌کنم.

 

پاییز رفته، نمی‌دونم کجا. اگه اینجا رو می‌خونی و آدرس جدید داری بهم بده لطفا.

 

قصد دارم خونه رو رنگ بزنم. یعنی رنگ بگیرم، با خواهر و برادرا خودمون رنگ بزنیم. یه روز جمعه که به یه بهانه مامان و آقای رو فرستاده باشیم خونه‌ی عسل. آخه والدین عزیز، همیشه موافقن با این کار، ولی نه الان! قبلا هم گفتن نه الان، الان هم میگن نه الان، بعدا هم میگن نه الان. کلا بعدا نمی‌رسه برای این کار. دیوارهامون گچیه و تا حالا رنگ نخورده و احتمالا چند دست باید رنگ بزنیم. نمی‌دونم چقدر رنگ می‌بره. کوچکترین تجربه و اطلاعاتی در مورد رنگ کردن ندارم. باید اطلاعات درست حسابی در مورد انواع رنگ و متراژ و لیتر و غلظت و غلتک و چه و چه به دست بیارم. راستی هنوز حتی نمی‌دونم چه رنگی بزنم. سفید کم‌دردسرترینه. اگه بخوام رنگ دیگه‌ای بزنم ممکنه با سلیقه‌ی مامان و آقای جور درنیاد و منو تو سطل رنگ خفه کنن :)) البته آقای فکر نکنم چیزی بگن، ولی مامان ناراحت میشن. یه‌جوری باید تا اون موقع سلیقه‌شونو بفهمم. تازه هدهد میگه رنگ دلخواه غیر از سفید رو باید از ترکیب رنگ‌ها به دست بیاریم معمولا که این کارو سخت و کند می‌کنه. جمعه‌ی بعد هم که من در نظر گرفته بودم برای این کار ظاهرا سرد و برفیه. علاوه بر همه‌ی اینا ممکنه پولم کافی نباشه برای خرید رنگ و غلتک و قلمو :| تنها قسمتی که فعلا نگرانش نیستم نیروی کاره که حتی اگه برادران گرام هم کمک نکنن، خدا رو شکر تن خودم سالمه و هدهد هم پای کاره :))

این هفته طلاهای عروس جدید رو خریدیم و مامان هم یه چیزی برای خودشون خریدن و منم یه چیزی برای خودم خریدم :)) والا من تا عمر داشتم یادم نیست دلم واسه طلا رفته باشه، بهش به عنوان پول نگاه می‌کنم نه زیورآلات. اما این دفعه سفید برداشتم و عجیب دوستش دارم :) من از نقره خوشم میاد ولی از طلا نه چندان. رنگ مورد علاقه‌م زرده، اما رنگ مورد نفرتم طلاییه. بازم بستگی داره چی باشه، ولی تا حد امکان از رنگ طلایی احتراز می‌کنم. اینو که خریدم اومدم خونه، مامان و آقای و هدهد سرزنشم کردن و گفتن قشنگه، ولی هیچ‌کس نمیگه که این طلاست، میگن بدل انداخته. منم گفتم به درک، چه اهمیتی داره؟ :) راستی طلا چقد اومده پایین :| شانسه داریم ما؟ :)

فردا می‌خوایم بریم بیرون، با خواهران و برادران. معمولا اینجوریه که ما غذا درست می‌کنیم به اندازه‌ی همه، ولی این دفعه قرار شد هرکی خودش غذا بیاره. من می‌خوام برنج‌وکوفته‌قلقلی درست کنم. تا شب خروارها کار دارم. معمولا طی هفته که میرم سر کار، پنجشنبه و جمعه باید بیفتم به جون خونه. این خونه هم که ماشاءالله کاروان‌سراست، جمع‌بشو نیست. نه غلط کردم، ناشکری نمی‌کنم، خدایا شکرت که خونه‌مون کاروان‌سراست :)

 

  • نظرات [ ۳ ]

بچه، بودنش یه‌جور بلاست، نبودنش یه‌جور دیگه!

 

امروز یه خانمی اومده بود مطب با یه شکایت غیرمرتبط با بارداری. خانم دکتر سونو کرد دید تو ماه هفتم حاملگیه، درحالی‌که خود دختر خانم خبر نداشت! اینو که فهمید بنا رو گذاشت بر گریه و حالا گریه نکن کی گریه کن. فهمیدیم تو دوران عقده. دکتر گفت شوهرت هست که باهاش صحبت کنم؟ گفت شوهرم هیچی، حالا جواب خانواده‌مو چی بدم؟ دکتر هم کلی نصیحت کرد و گفت فکر انداختن بچه رو از سرت بیرون کن که خیلی خطرناکه و زود جمع‌وجور کنین برین سر خونه زندگیتون. تازه اگه یه وقت این بچه رو از دست بدی، با شرح‌حالی که دادی، ممکنه این بارداری اول و آخرت باشه و به نفعته همینو نگه داری، وگرنه ممکنه بعدا مجبور بشی بدویی دنبال بچه و کلی از این حرفا. دختره همچنان گریه می‌کرد. خانم دکتر هم شوخی می‌کرد اگه نمی‌خوای، به دنیا بیار بده به من، من دختر ندارم. بعدا خواهر دکتر که پرستاره و از خانم دکتر بزرگتر و بچه هم نداره، اومد پیش من با خنده و شوخی گفت بهش بگین اگه نمی‌خواد، به دنیا بیاره بده به من، شوهرمم وکیله کارای قانونیشو می‌کنه.

 

خدا هم به یکی که ده بیست ساله بچه می‌خواد نمیده، بعد این بنده خدا رو اینطوری امتحان می‌کنه.

واقعا چه حس عجیبی خواهد بود اینکه ناگهان بفهمی بارداری و دوران بارداریت هم فقط دو سه ماه خواهد بود!

 

  • نظرات [ ۱۵ ]

دوی یک هزار و یک

 

امروز برادرم، ته‌تغاریمون بیست ساله شد. نوزادی که چند ماه زودتر به دنیا اومد و مدت‌ها توی دستگاه بود. نوزادی که چند بار تشنج کرد و رفت و برگشت و پرستارها آب پاکی رو رو دست مادرم ریخته و گفته بودن دست از این بچه بردار، این زنده نمی‌مونه. که مادرم زمین رو به آسمون دوخته بود که من و بچه‌مو با آمبولانس به یه بیمارستان بهتر بفرستین. که رو کرده به امام رضا و گفته من بچه‌مو از تو می‌خوام. بچه‌ای کهچند ماه بستری بود. تا مدت‌ها به‌جای تشک، روی بالش می‌خوابوندیمش از بس ریز و کوچیک بود. چندین ماه بعد از اینکه اومد، به جای اینکه خودش شیر بخوره، با لوله‌ای که از بینی به معده‌ش گذاشته بودن تغذیه می‌شد. بچه‌ای که قبل تولدش دو نفر خواب دیده بودن که اسمش حجته و تو قرعه‌کشی اسامی هم اسمش حجت دراومد.

اون حجت ریزه میزه، الان قدش بالای یک و هشتاده. فکل داره به چه خوشگلی. اهل حساب‌وکتابه و خیلی عاقل به نظر میاد. دبیرستانش رو تموم نکرد و چسبید به کار. انگار دقیقا می‌دونه از دنیا چی می‌خواد. تازه جدیدا فهمیدیم، فقط تو جنبه‌ی تحصیلی و اقتصادی به‌خودمتکی وقاطع نیست، بلکه شریک زندگیش رو هم خودش انتخاب کرده و باهاش مطرح کرده و بازخورد مثبت هم گرفته! شخص مذکور خیلی هم مورد تایید خانواده است اتفاقا و انتخاب شایسته‌ای هم محسوب میشه. اما مشکل اینجاست که شخص مذکور، اوایل امسال مهاجرت کرده به هزاران کیلومتر دورتر و بازخورد مثبتش منفی شده. ما بعد از همه‌ی این قضایا تازه در جریان قرار گرفتیم و کمابیش سعی کردیم برادرم رو از فکر این دختر دربیاریم. اما نتونستیم و برادرم تا جایی که من فهمیدم، داره سعی می‌کنه تغییراتی در خودش ایجاد کنه که این فاصله‌ی کیلومتری حداقل بیشتر نشه. این برادر، تا حالا هر تصمیمی گرفته عملی کرده و اگر به این خواسته‌ش هم برسه، من ایستاده براش کف خواهم زد.

حجت امروز که تولدشه رو به عنوان سررسید سال خمسیش قرار داده. صبح با هم رفتیم دفتر مرجعمون و حساب و کتاب‌های خمسش رو انجام داد. مصالحه کرد و قرار شد چون داره با سرمایه‌ش کار می‌کنه، به مرور پرداخت کنه. برگشتیم خونه و گفت سه چهارمش رو همین حالا می‌تونم پرداخت کنم و می‌کنم. چقدر من این ویژگی رو دوست دارم که زود کلک کارو بکنیم و ویژگی خودمم هست خوشبختانه. یه مدت پیش می‌گفت چقدر پول داری، بیا پولامونو رو هم بذاریم، آپاچیمم می‌فروشم، یه 206 بخریم. وقتی گفتم چقدر ندارم! تصمیم گرفت پولاشو جمع کنه تنهایی بخره 😂😄 دعا کنین زودتر بخره، شاید بعضی روزها دست منم داد که باهاش برم سر کار :)))

 

  • نظرات [ ۱ ]

ازدواج

 

برادرم ازدواج کرد. ازدواج نه به اون معنا که رفته باشن سر خونه زندگیشون، به اون معنا که با یک نفر دیگه زوج شدن. بذار ببینم، این لغت ازدواج مگه از زوج نمیاد؟ دال این وسط چی میگه؟ 🤔 کدوم باب تو عربی دال داره توش؟ 🤔 بهش می‌خوره بر وزن افتعال باشه، ولی افتعال که دال نداره. شاید ثلاثی نیست و رباعیه. ولی زوج که ثلاثیه. شاید اصلا از زوج نمیاد 😁 میگم چرا تو دبیرستان ثلاثی بهمون یاد دادن، رباعی ندادن؟ یا شایدم دادن من یادم نیست؟ 🤔 یه دو دقه صب کنین من تکلیف این ازدواجو معلوم کنم...

خب، بله بچه‌های عزیزم! طبق تحقیقات بنده، ازدواج از ریشه‌ی زوج و بر وزن افتعاله، منتها تو زبان عربی وقتی فاءالفعل فعلی، دال، ذال و ز باشه و بخوایم اونو به باب افتعال ببریم، ت افتعال تبدیل به دال میشه. مثل زوج که میشه ازدوج، یزدوج، ازدوج، ازدواج 😊

 

  • نظرات [ ۲۲ ]

تولدم مبارک :)

 

واقعا فکر نمی‌کردم یه زمانی یه تولد غافلگیرانه داشته باشم :) علاوه بر اینکه تاریخ تولد مشخصه و غافلگیری توش معنی نداره، شستم معمولا خیلی زود خبردار میشه که بقیه در تدارک یه چیزی هستن :) ولی امسال سرم شلوغ بود نسبتا و چیزهایی که باید بهشون فکر کنم تعدادشون زیاد بود، اینه که هیچ هوش و حواسی برام نمونده بود. امروز ظهر دیدم هر دو تا خواهرام پا شدن اومدن خونه‌ی ما. بعد هدهد رفت بیرون. امیرعلی اومد گفت خاله یه چیزی بهت میگم به کسی نگو! فردا تولدته =))) الان که خاله رفته بیرون می‌خواد برات کیک بخره، مامانمم می‌خواست یه لباسی روسری‌ای چیزی برات بخره! حجت هم همونجا بود یه چش‌غره بهش رفت، فهمیدم اونم خبر داره. ولی ظاهرا هیچ‌کدوم از این برنامه‌ها عملی نشده بودن. نزدیک شب، عسل و هدهد و حجت و نیابتا مهدی که سر کار بود، منو بردن بیرون و گفتن یه چیزی به انتخاب خودت بخر. یه چیزایی خریدم، ولی با کارت آقای =)) اونام دیگه پول برداشتن از عابر گذاشتن تو پاکت و به منم نگفتن چقدره، بعد هم بردنم قنادی به انتخاب خودم یه کیک هم خریدم ^_^ و اومدیم خونه. فروشنده‌ی قنادی گفت چی روش بنویسم؟ گفتم بنویس:

یاد باد

 

داشتم می‌رفتم سر کار، دو تا دختر تو اتوبوس پشت سرم نشسته بودن و هی حرف می‌زدن. حرفای از زمین و زمان و غیرضروری و به‌هیچ‌دردی‌نخورنده. دلم برای از هر دری سخنی با دوستام تنگ شد. صبر کردم دخترا پیاده شدن، زنگ زدم به کبری. بیشتر از یک سال بود که ندیده بودمش و مدت زیادی هم بود که باهاش حرف نزده بودم. تا برسم سر کارم چهل دقیقه با هم حرف زدیم 😃 آخرش قرار شد لیلا که زایمان کرد، قرار بذاریم بریم پیشش. این مدت هی نرفتیم گفتیم کروناست. ولی ظاهرا حاج خانوم لیلا، این مدت قشنگ شیفت می‌رفته. بقیه‌ی اکیپمون هم که یا دانشجوییم (ارشد و بدوبدوهای پایان‌نامه تو بیمارستان‌ها) یا میریم سر کار. دیگه نمی‌دونم این رعایتی که قراره بکنیم به چه صورته دقیقا. بنابراین یه دورهمی رو بر خودمون حلال کردیم =)

می‌گفت من یه همکلاسی دارم که همیشه همه‌ی اعلامیه‌ها و نوشته‌هایی که رو تابلو و در و دیوار می‌زنن رو کامل می‌خونه و منو یاد تو میندازه. می‌گفت هنوزم تو دانشکده هر وقت در بسته می‌بینم یاد تو میفتم. گفتم من با در بسته چه ارتباطی دارم خب؟ :)) گفت یه روز من و تو و سرویه سه نفری داشتیم می‌رفتیم سر یه کلاسی که شماره‌ی کلاس رو نمی‌دونستیم. اتفاقا دیر هم کرده بودیم و در کلاس‌ها بسته بود. سرویه از ما جلوتر بود و تا ما برسیم چند تا کلاسو چک کرده بود. وقتی ما رسیدیم تو بدوبدو رفتی دونه دونه کلاس‌ها رو چک کنی که سرویه گفت من مثلا کلاس‌های فلان و فلانو چک کردم قفلن. ولی تو انگار که نشنیده باشی چی گفت رفتی دوباره خودت دستگیره رو چند بار بالا پایین کردی تا مطمئن بشی. من و سرویه شوکه شده بودیم. بعد فهمیدیم هر چیزی رو خودت باید شخصا مطمئن بشی تا قبول کنی. یا می‌گفتیم کلاس کنسله، خودت باید می‌رفتی می‌دیدی همه‌ی بچه‌ها رفتن و کلاس خالیه تا قبول کنی بری.

گفتم اینا رو یادم نمیاد ولی انکار هم نمی‌کنم همچین آدم تباهی بوده باشم :))) ولی الان احساس می‌کنم بیشتر اخلاق‌هام تعدیل شده. بجز دیرجوش بودنم که هرچی هم رو خودم کار می‌کنم نمی‌تونم با اونایی که صمیمی نیستم صمیمی بشم :|

 

  • نظرات [ ۳ ]

داماد برفی

 

دیشب که برف اومده بود و خیابون‌ها سرسره‌ی واقعی بود، با داداشم رو موتور بودیم. یعنی از سر کار میومدم و داداشم اومده بود دنبالم. سرعتمون هم خیلی کم بود، اما سر خوردیم و چپ کردیم. یه‌کم پاهامون کوفته شد و البته فکر کنم پای آقا داماد بیشترتر کوفته شد :)) خوشبختانه ساعت نزدیک ده بود و خیابونا خلوت بود. آسیب جدی ندیدیم.

نیم ساعتی هم تو برف پیاده‌روی کرده بودم ^_^ دکتر خیلی گفت می‌برمت تا سر مترو، ولی گفتم نه. یک عالمه لباس پوشیده بودم و سردم نبود. ولی یادم رفته بود کمربند بزنم به شلوارم، منو کشت از بس هی حواسم باید به پاچه‌م می‌بود که گلی نشه. آبرومم رفت از بس بالا کشیدم 🙈 ولی برف خیلی خوب بود :)

از دیروز مهمون راه دور داریم. برای یه کار واجب اومدن و معلوم نیست چقدر می‌مونن. امشب هم قراره مامان بابای ملیحه‌مون :) بیان خونه‌مون برای آشنایی بیشتر. خلاصه یه مهمون تو مهمونیه که نگو. قرار بود با عسل برم دکتر، قرار بود پارچه‌ی مانتوی مامان رو ببرم پلیسه بزنن، تازه قرار بود یه‌کم در و دیوارارو دست بکشم، در رو رنگ بزنم، یه تابلونوشته و یه‌کم گل‌وبلبل به در و دیوار وصل کنم قبل اومدن مهمان‌های مهم! دیگه مهمون‌های راه دورمون که ناگهانی و بدون اطلاع قبلی اومدن، هیچ‌کاری نتونستم بکنم. اشکال نداره، ولی میگم حالا من چی بپووووشم؟ :)))

 

  • نظرات [ ۴ ]
Designed By Erfan Powered by Bayan