گردوندیدم
گردوندیدی
گردوندید
- تاریخ : يكشنبه ۳ اسفند ۹۹
- ساعت : ۲۱ : ۵۸
- نظرات [ ۲ ]
گردوندیدم
گردوندیدی
گردوندید
عکس خودم رو گذاشتهم رو صفحهی گوشیم. ریحانه عکس رو دید و گفت: عمه جون وقتی اینجوری روسری میپوشی خوشگل میشی. گفتم یعنی چی؟ یعنی الان زشتم؟ گفت نه، الان هم زشت نیستی. هیچکس زشت نیست، همهی آدما خوشگلن! (سه دقیقه و نه ثانیه سکوت به احترام فیلسوف سه سال و سیصد و سی و نه روزه!)
داشتیم با هم گالری گوشیم رو میدیدیم، این عکس رو پیدا کردم:
برای اوایلیه که امیرعلی باسواد شده بود :) اینا ایستگاههای اتوبوسن که جاهای مختلف خونهشون میذاشت و با ماشینش مسافر میزد :))) الگوبرداریشده از روی ایستگاههای واقعی!
از وقتی یادمه، هر موقع از آقای میپرسیدیم چند سالتونه، میگفتن ۴۲! سال بعدش میپرسیدیم باز میگفتن ۴۲! سال بعد و بعد و بعدش هم همچنان ۴۲ سالشون بود. آخرش کشف کردیم که منظورشون اینه که متولد سال ۴۲ هستن :)
آقای از نظر رنگ مو، به مادربزرگ خدابیامرزم رفتن، مشکی پرکلاغی. از بچگی، از سن خیلی کم، خیلی سخت کار کردن. من تقریبا به همه چیز منطقی نگاه میکنم و از اونایی نیستم که پدرشون قهرمان زندگیشونه. اما واقعا کسیو تو کل دنیا(ی کوچیکم) نمیشناسم که به سختکوشی آقای بوده باشه و به خاطر همین یکی از استانداردهام برای مشخص کردن مرد خوب، سختکوشیه. آقای با تمام زندگی سختی که داشتن، باز هم موهاشون همچنان کاملا مشکی بود تا چند سال پیش. اما تو این سالهای اخیر، خیلی تحت فشار بودن. ما بچههای خوبی هستیم، ولی با این حال، غصهی زیادی برای مامان و آقای درست کردیم. زندگی هر کدوممون، یه جوری بوده که مدتها اونا رو به فکر برده و تقلای زیادی براش کردن. حالا هر روز بیشتر از دیروز موهاشون داره به سمت سفیدی میره. البته موهاشون هنوز خیلی کم تار سفید داره، ولی ریشهاشون کمکم داره جوگندمی میشه. حالا من چند روزه تو فکرم چطوری ریش آقای رو حنا کنم :) البته منظورم حنای هندیه که رنگش مشکیه. به خودشون گفتم، گفتن نه نه نه نه نه! میخوای منو مضحکهی مردم کنی؟ هرچی میگم بابا مردم خیلی هم خوششون میاد، تازه میگن بهبه، آقای فلانی تازه جوون شده، گوش نمیدن. هرچی میگم اصلا روایته، سفارش شده، مستحبه که آقایون خضاب کنن گوش نمیدن. هرچی میگم اصلا این وظیفهی شماست که برای مامان خودتونو خوشتیپ کنین گوش نمیدن :)) الان نمیدونم چه راهی میتونم پیدا کنم. فکر کردم که وقتی خوابن، یک طرف صورتشون رو حنا بذارم، بعد مجبور میشن طرف دیگه رو هم بذارن :)) ولی خب خوابشون خیلی سبکه، دستم به پنج سانتی صورتشون برسه بیدار میشن :| تصمیمم (صورت یکی دیگه است و تصمیم من!) اینه که تا قبل روز پدر این کارو بکنم. حالا نمیدونم چطوری، ولی امیدوارم موفق بشم :)
جوراب روشن که میدونین چه طوریه؟ یه بار با کفش بسته بپوشی، نوک انگشتاش کثیف میشه یا اگه کفشتو تازه واکس زده باشی، رد ورودی! کفش میفته رو جوراب (شما هم تا توی کفشو واکس میزنین؟)، با کفش جلوباز (صندل و اینا) هم بپوشی که بدتر، جای همهی سوراخهای کفش، سیاه میشه بالکل، اونم تو این شهرهای آلوده و پر دود. بعد منم بیشتر جورابهام روشنه. هر روز هم جورابشوری! ندارم. جمع میکنم یهو هفت هشت جفت با هم میشورم، با دست. امروز صبح داشتم آماده میشدم که با مهندس بریم دنبال ادامهی کارای گواهینامه، هی جورابها رو نگاه میکردم میگفتم نه. آخر هم یه جوراب مشکی برداشتم بپوشم. داداشم میگه چی داری میگی با خودت؟ گفتم: میگم این جورابای کثیفو نپوشم، یه وقت میفرسته معاینه پزشکی، دکتر میگه کو کفشاتو دربیار، جوراباتو ببینم. بعدم میگه جورابات کثیفه، مردود! :))) داداشم سری برایم تکان میدهد، سر تکان دادن عاقل اندر سفیه =))
ظهر سر نهار، محمدحسین کفگیر رو برداشته بود، میخواست باهاش یه دونه نون رو از رو سفره برداره. گفتم بچگی چه دنیاییه، هر کار بخوان میکنن، دلشون بخواد نونم با کفگیر برمیدارن. بلافاصله برادرم فرمود: چه دنیاییه؟ تو هم چند روز پیش بجای نعلبکی، چاییت رو ریختی تو سینی خنک کردی، خوردی! حالا تو بگو چه دنیاییه؟ :))) آخه خب من عجله داشتم، چایی هم داغ بود، منم تشنهم بود :))
چهارصد تومن خرید کردم تا دویست تومن پول ندم به کیک. کیکی که برای روز مادر گرفتیم بیش از حد انتظارم بد بود. کیک کمی داشت و وزنش رو به زور خامه رسونده بودن به مقدار سفارش (از اینجا میگم که خامهی بین لایهها کم بود، بعد روی کیک به اندازهی یک لایه کیک یا بیشتر خامه گذاشته بودن). لایهی وسط، تکه کیکهای اضافهی یه کیک دیگه یا خود همین کیک بود احتمالا (شکلش قلب بود)، ظاهرش هم با سفارش من فرق داشت. مزهش هم اصلا تعریفی نداشت.
خلاصه همهی اینا باعث شد برم خامه و فوندانت و شکلات و مروارید خوراکی و... بخرم و گفتن نداره که من برم تو این مغازهها نمیتونم جلوی خودمو بگیرم که =) یه قالب گنده و مولد فوندانت و کاردک خامهکشی و پایهی گردان و... هم خریدم. پایه و کاردک داشتم قبلا، جنس بهترشو خریدم. حالا میخوام برای بار اول یه کیک مربع رو خامهکشی کنم ببینم چطوریه. انشاءالله هفتهی بعد نتیجهشو تو آشپزخامه میذارم :)) فقط خدا رحم کنه، مدتهاست به خامه دست نزدم.
بعضی وقتها مثل الان میخوام سرمو بگیرم تو دستم و مثل یه سطل لگو، محکم تکون بدم، شاید این قضایای مختلف و ازهممنفک و متعدد یهجوری منظمتر کنار هم قرار بگیرن که بتونم حداقل در سطل ذهنمو ببندم.
جالبه تو هر قضیهای، طرف ماجرا، متوجه نیست که این فقط یک قضیه از قضایای زندگی ماست. مثلا مهمون سرزدهای که اصلا روابط نزدیکی با هم نداریم و بعد از مدتهای خیلی زیادی، به علتی که معلوم نیست و در تلاشیم کشفش کنیم، اومده و دوست داره حالا حالاها بشینه و صحبت کنه، نمیدونه ما دل تو دلمون نیست که بره و بشینیم سر یه قضیهی مهم صحبت کنیم. شایدم ما متوجه قضیهی مهمونمون نیستیم و این نشستن و صحبت کردن برای اون قضیهی مهم زندگیشه.
پرتوپلا میگم. فقط لطفا این پروندهها رو دونه دونه ببند خدایا، ممنون.
موجیم که آسودگی ما عدم ماست. نقل احوال همهی آدماست، منجمله خانوادهی ما.
یه فعالیت جدید اقتصادی رو کلید زدیم. البته مهرهی اصلی و سرمایهگذار و بهرهبرادر و همهش هدهده، ولی خب بر همگان واضح و مبرهن است که هدهد تنها نمیتونه پروژهی به این عظمت! رو راهاندازی کنه و ادامه بده! یعنی خب اگه ما نباشیم باهاش همفکری کنیم، ما نباشیم بچهشو نگه داریم، ما نباشیم دلگرمی بدیم، ما نباشیم پابهپاش دنبال کارهاش باشیم و حتی من نباشم که اینور اونور واسهش تلفن بزنم، خب نمیشه دیگه آقا، نمیشه. (قضیهی تلفن اینه که ما خانوادگی بجز آقای، با تلفن زدن مشکل داریم. مثلا میخوایم زنگ بزنیم یه ادارهای، چهار تا سوال راجع به شرایط یه کاری بپرسیم، یا زنگ بزنیم نوبت دکتر بگیریم، یا زنگ بزنیم در مورد فلان جنس و قیمتش و اینا سوال کنیم، یا زنگ بزنیم به آگهی شغلی تو روزنامه و حقوق و وظایف بپرسیم و... جونمون بالا میاد، آخرشم زنگ نمیزنیم. این رابطهی تنگاتنگی با این موضوع داره که ما میترسیم بلند شیم و از حق خودمون دفاع کنیم، حق خودمونو بخوایم و اصلا میترسیم حرف بزنیم. چون هرجا حرف زدیم و حقمون رو خواستیم، نه تنها حقی دریافت نکردیم که یه چیزی که قبلا داشتیم هم ازمون گرفته شده و جرات حرف بعدی ازمون سلب شده. مثلا شوهرخواهرم هفتهی پیش بهم توصیه کرد وقتی رفتم پلیس راهور، برای گواهینامه، از خانم سرگرد زیاد سوال نپرسم، چون عصبانی میشه و برگهها رو پاره میکنه! احتمالا درک نمیکنید ارتباط بین این حرفا و زنگ زدن به آگهی روزنامه رو، ولی ارتباطی قوی بینشون هست. علی ای حال، من از چند سال پیش زدم به دل این ترسم و هرجایی که نیاز داشتم زنگ بزنم، سریع و بدون فکر شماره رو گرفتم و زنگ زدم و صحبت کردم و الان تا حد خوبی به این ترسم مسلطم. هنوزم گاهی موقع استدلال پشت تلفن ممکنه چند ثانیه نفسم بگیره، مثل دو سه هفته پیش که رفته بودم انگشتنگاری و سوءپیشینه و هزینهی ارسال درب منزل رو ازمون گرفته بودن و بعد زنگ زد که بیا خودت جوابش رو از دفتر بگیر و من زیر بار نرفتم و گفتم ارسال کنه برام و بله، تو مکالمهی به این سادگی و روزمرگی یهجایی احساس کردم هوا بهم نمیرسه، ولی بازم بعد از تموم شدن تلفن حس خوبی دارم که حرفمو زدم و گاهی حقم رو هم گرفتم. اینا باعث شده خانواده هرجا بخوان زنگ بزنن میگن من زنگ بزنم یا من برم فلان اداره و...)
خلاصه (خیلی هم خلاصه شد 😁) هدهد یه فعالیت بسیار کوچیک اقتصادی با زور بازو و هنر دست خودش شروع کرده که هنوز تو مراحل تدارکاته و به قسمت بازدهی نرسیده و ما هم درگیریم و ممکنه این روزها وقت سر خاروندن هم برام نمونه گاهی. امیدوارم نتیجهی خوبی بگیره، کارش برکت پیدا کنه و بعدا به منم حقوق بده 😁 واسه هر کدوم دعا نکردین، واسه همین قسمت آخر حداقل دعا کنین :))
خدا رو شکر خیلی خوب گذشت امشب. در کمال خوشحالی و صمیمیت و بگو و بخند :) ساعتهای دو با حجت و هدهد رفتیم بازار گل و گیاه، سه بسته گل داوودی با سه تا رز گرفتیم. من چند روز پیش یه استند با بادکنکهاش گرفته بودم، یکی دیگه هم با بادکنکهاش از همون بازار گل گرفتم. بعد رفتیم کیک رو تحویل بگیریم که با دیدنش خیلی خورد تو ذوقم. با نمونهای که نشون داده بودم فرق داشت :( گفت اگه عجله ندارین یک ساعت صبر کنین میگم کارگاه دوباره براتون بزنن. عجله هم داشتیم، شلوغ هم بود، دیگه گفتیم یه سری تغییرات جزئی روش انجام بده و گرفتیم اومدیم. امروز اگه تو خیابونهای مشهد یه موتور با سه سرنشین با یه جعبهی خیلی بزرگ کیک با یه دسته گل و یه عالمه میلهی بادکنک تو دستشون دیدین، بدونین ما رو دیدین 😆 اومدیم خونه. باز من رفتم پفک و تخمه و از قنادی نزدیک خونه شیرینی خریدم، چون اون قنادی نه کیک داشت دیگه نه شیرینی. بعد من و هدهد پاپسیکل کیم و گردالی درست کردیم =) بعد باز با هم گلها رو دسته کردیم. کاغذ گل هم یادمون رفته بود بخریم، از گرافهای خیاطی هدهد دورش بستیم =) خیلی هم خوشگل شد، حیف که هیچوقت حواسم نیست عکس بگیرم. غذا هم عروس کوچیک چلو رو گذاشت، قیمه هم خود مامان جون زحمت کشیده بودن از صبح :) کمکم همه اومدن و گفتیم و خندیدیم و پانتومیم بازی کردیم و خوراکی خوردیم و عکس گرفتیم و.... بچهها هم تا تونستن آتیش سوزوندن. یه جایی آقای گفتن حواستون باشه، رجب نزدیکه، اگه مثل همین جشن برای من نگیرین من میدونم و شما 😄 طفلکی آقای نازنینم! میگن نصف شوخیها جدیه، الان هم فک میکنم آقای احساسات خیلی کمی از سمت ما دریافت میکنن و شاید تو همچین مواقعی کمی دلشکسته بشن. شاید واقعا ما روز پدر رو کمتر از روز مادر بزرگ میکنیم. سال پیش هم چون تازه کرونا اومده بود و همه ترسیده بودن، روز پدر کانلمیکن تلقی شد! جالبه امسال من از مدتها پیش، دارم روی کادوی روز پدر فکر میکنم، ولی آقای متوجه این توجه ما نمیشن، چون بروز نمیدیم معمولا.
تقریبا آخرای مراسم هم یادم اومد همین روزها سالگرد مادربزرگ پدریم و پدربزرگ مادریم هم هست. اعلام کردم و به عنوان کادوی روز مادر یه فاتحه براشون فرستادیم. خدا اموات همه رو و مادربزرگ و پدربزرگ عزیز من رو هم بیامرزه.
ای کاش میتونستم غیبت کنم، یهکم گله و شکایت کنم و بعد ذهن همهتونو پاک کنم.
این روزا هماهنگی دورهمی روز مادر رو انجام میدم، برای فرداشب. فکرشو نمیکردم هماهنگ کردن شیش تا خواهر برادر که چهار تاشون متاهلن و هر کدوم یک یا دو مراسم روز زن دیگه هم دارن انقدر سخت باشه. انقدر اذیت شدم که هیچ شوقی برای فرداشب برام نمونده. داشتم فکر میکردم چی میشد شیش تامون مجرد میموندیم و هیچ غریبهای رو بین خودمون راه نمیدادیم؟ با ازدواج دور میشن، فاصله میگیرن، حداقل در مورد پسرها خیلی بارز و مشهوده.
فرداشب برام خیلی مهمه، چون روز مهمترین آدم زندگیمه. از اعماق قلبم دوستش دارم و از بچگی تا الان، جواب مسلم سوال مسخرهی "مامانتو بیشتر دوست داری یا باباتو؟" بوده. امیدوارم فرداشب شادتر از همیشه ببینمش.
دور از انصاف بود که در مورد گواهینامه انقد غر بزنم، بعد الان نیام چیزی بگم. راستش یه روزنهی امیدی پیدا شده که بتونم گواهینامه بگیرم :)))) تا همینجاش دست، جیغ، هوراااا :))))
من و مهندس براش اقدام کردیم، ولی من امروز به مامان هم گفتم، تا وقتی گواهینامه رو دستم نگرفتم، تا وقتی باهاش با خیال راحت پشت فرمون ننشستم، تا وقتی افسر جلومو نگرفته، تا وقتی بدون جریمه یا توقیف ولم نکرده برم، باور نمیکنم واقعا بخوان به من گواهینامهی راستراستکی بدن 😆
بعد نکته اینجاست که مثلا بر فرض من بتونم هفت خوان رو بگذرونم و گواهینامه رو بگیرم، اگه تصادف کنم، گواهینامهمو ابطال میکنن و تعهد میگیرن که دیگه رانندگی نکنم، و اگه مثلا مسافر بزنم یا بار جابجا کنم یا امثالهم، کلا اقامتم رو ابطال و از کشور اخراجم میکنن 😊 فلذا جای هیچ خطا و اشتباهی ندارم :)