بعضی وقتها مثل الان میخوام سرمو بگیرم تو دستم و مثل یه سطل لگو، محکم تکون بدم، شاید این قضایای مختلف و ازهممنفک و متعدد یهجوری منظمتر کنار هم قرار بگیرن که بتونم حداقل در سطل ذهنمو ببندم.
جالبه تو هر قضیهای، طرف ماجرا، متوجه نیست که این فقط یک قضیه از قضایای زندگی ماست. مثلا مهمون سرزدهای که اصلا روابط نزدیکی با هم نداریم و بعد از مدتهای خیلی زیادی، به علتی که معلوم نیست و در تلاشیم کشفش کنیم، اومده و دوست داره حالا حالاها بشینه و صحبت کنه، نمیدونه ما دل تو دلمون نیست که بره و بشینیم سر یه قضیهی مهم صحبت کنیم. شایدم ما متوجه قضیهی مهمونمون نیستیم و این نشستن و صحبت کردن برای اون قضیهی مهم زندگیشه.
پرتوپلا میگم. فقط لطفا این پروندهها رو دونه دونه ببند خدایا، ممنون.
- تاریخ : يكشنبه ۲۶ بهمن ۹۹
- ساعت : ۱۴ : ۳۴
- نظرات [ ۰ ]