مونولوگ

‌‌

Day 4

 

Day 4: places you want to visit

 

اول فکر کردم نوشته place و هرچی فکر می‌کردم به فقط یک نتیجه نمی‌رسیدم. ولی دوباره نگاه کردم دیدم نوشته places. خب من آدم مناسبی برای جواب دادن به این سوال نیستم، به خاطر اینکه بسیار تنوع‌طلبم و به سرعت از هر چیز تکراری خسته میشم و هزاران چیز رو همزمان میخوام. اگه بخوام جاهایی که دوست دارم ببینم رو نام ببرم خیلی طولانی میشه، اما فقط یکی رو که خاص‌تر از بقیه است میگم. دوست دارم زمین رو از فضا ببینم، در سکوتش غرق بشم و شاید دوست داشته باشم کمی از تنهایی بترسم. به نظرم اگه یک جا رو بخوام ببینم اونجاست، اون بالا 👆!

 

  • نظرات [ ۱ ]

Day 3

 

Day 3: A memory

 

ماه رمضون سه سال پیش، با همکارم که دختر مثبت سی و منفی چهل ساله‌ای بود و من هیچ‌وقت نپرسیدم دقیقا چند سالشه و من ۲۴ ساله بودم و حداقل اقل ۱۰ سال اختلاف سنی داشتیم، رفتم سفر، قم و کاشان. رفت و برگشت با قطار بود و هتل معمولی‌ای هم رزرو کرده بودیم. قم حالا به هر حال، ولی تو رفتن به کاشان و یه آبشاری که همون دور و اطراف بود و اسمش یادم نیست، کمی به مشکل خوردیم و تو غرفه‌های گلاب‌گیری کاشان بحثی کردیم که طی دو سال همکاری نکرده بودیم. عمدتا برنامه‌ریزی با من بود و حتی ساعت انجام کارها و رفت‌وآمد رو هم مشخص می‌کردم و توقع داشتم همه چیز طبق برنامه پیش بره. وقتی این اتفاق نمی‌افتاد، حس می‌کردم برنامه‌های بعدی بهم ریخته، باز دوباره برنامه رو درست می‌کردم، باز می‌دیدم توی عمل انجام نمیشه. خب اگر به خودم می‌بود با تقریب خوبی برنامه رو اجرا می‌کردم و درک نمی‌کردم چرا وقتی میشه ۵ تا برنامه رو به خوبی تو یه روز جا داد، با بی‌نظمی ۳ تا برنامه رو نصفه نیمه انجام بدیم. خلاصه هر دو حسابی اعصابمون خرد بود تو کاشان. داشتم فکر می‌کردم دیگه رفتن به اون آبشار چه فایده و لذتی خواهد داشت. اما نمی‌دونم چطور شد وقتی رسیدیم اونجا، هر دو حالمون خوب شد و خودبه‌خود آشتی شدیم و اتفاقا اون آبشار خیلی کیف داد. یک فلافل خوشمزه هم همونجا خوردیم و تو راه برگشت به قم هم اتوبوس خوب و راحتی نشستیم و بارون هم شروع به باریدن کرد و سفر به خوبی تموم شد.

نمی‌دونم چطور به این خاطره رسیدم. اما به نظرم سفر، خیلی فرصت خوبی برای رشد روابط، رشد شخصیت، توسعه‌ی مساحت فکری، بلوغ اجتماعی و عقلی و خیلی چیزهای دیگه است. کاش همون‌طور که همیشه‌ی همیشه سفر جزء تصوراتم از زندگی بزرگسالیم بوده، امکان داشتم زیاد سفر کنم. زندگی بزرگسالیم و خصوصا دوران سرزندگیم، خوش‌بینانه بخوام نگاه کنم، یک سومش گذشته. اما من نسبت به دو سوم دیگه‌ش هم خوش‌بینم :)

 

  • نظرات [ ۴ ]

از خون جوانان وطن، لاله‌ی زرد روییده

 

این عکس رو فروردین ۹۸ گرفته‌م. فلکه‌ی تقی‌آباد مشهد یا به عبارت دیگه میدان دکتر شریعتی.

 

 

  • نظرات [ ۰ ]

Day 2

 

Day 2: Things that make you happy

 

همین زندگی حال حاضرم پایدار باشه، با جزئیاتش، همین‌جوری خوشحالم :)

 

  • نظرات [ ۰ ]

30days writing challeng: day 1

 

در دو وبلاگ دیدم و درمان "ترس از حرف زدن"م را که اخیرا عارضم شده، در آن دیدم.

 

Day 1: Describe your personality

 

قاطعِ جدیِ ۶۷ ممیز ۹ دهم درصد درونگرای صفروصدیِ دل‌رحمِ منطقیِ برنامه‌ریز. یک نفر هم اخیرا گفت افتخار می‌کنه که می‌بینه یک زن اینقدر قدرتمنده :| البته قدرتمندان مجلس روی من کمترین رو ببینن و ایشون رو ببخشن لطفا.

 

نظر دیگه‌ای هم راجع به این شخصیت محترم دارین، نامحترمه و بهتره واسه خودتون نگه دارین 😊 شوخی نمودم 😁

 

  • نظرات [ ۰ ]

به مشکی هم علاقه‌ی خاصی دارد

 

امشب با امیرعلی اتللو بازی می‌کردم. اینم نتیجه‌ش: (من سفیدم و اون سیاه)

 

 

۷۸ به ۶۶ من بردم. تازه من هی تند بازی می‌کردم، اون هی لفتش می‌داد. خانوادگی اسلوموشنن. منم هی می‌گفتم زود باش، سریع، یالا، تا ده می‌شمرم، تا سه می‌شمرم و... خلاصه اینکه اختلافمون زیاد نیست دلیلش همینه که یواش بازی می‌کرد :/ منم دیدم داره نامردی می‌کنه، هی می‌گفتم از الان معلومه که من برنده‌م، کاملا مشخصه که مهره‌های من بیشتره، از همین حالا خودت رو بازنده بدون و الخ. اونم می‌گفت صبر کن خاله. بعد می‌رفت توی هال و یه‌کم بعد برمی‌گشت. بار اول پرسیدم کجا رفتی؟ دست‌ها و کله‌شو گذاشت رو زمین و پاهاشو برد به آسمون، گفت رفتم اینطوری کردم. بعد چند بار آقای ازش پرسیدن داری چی کار می‌کنی؟ فاطمه‌سادات (که شناخت دقیقی از برادرش داره) گفت داره "بدی"هاشو اونجا خالی می‌کنه :))) منظورش احساسات منفی بود. دلم سوخت، برکه‌گشت گفتم خب خاله مگه به حرف منه؟ من هرچی بگم که همون نمیشه. تازه تو هم می‌تونی همینا رو به من بگی و هی بگی خودت برنده میشی و من می‌بازم. گفت نه خاله، من نمی‌تونم بگم *_* خلاصه شرمگین شدم و این بازی کثیف رو تموم کردم و به بازی کثیف زود باش، زود باش و یالا یالای قبلیم اکتفا نمودم ^_^ و بالاخره هم پیروز شدم. هوراااا :)))

 

+ من واقعی بازی کردم و هیچ‌جا هم بهش رحم نکردم، خیالتون راحت :))

 

  • نظرات [ ۲ ]

هفت‌سین کتاب

 

دردانه فکر کرده من ممکنه هفت تا کتاب که با سین شروع بشه داشته باشم و منو به چالش هفت‌سین کتاب دعوت کرده. خیلی برام جالب بود که دقیقا همین هفت تا فقط با سین شروع می‌شد که پنج تاشون کتاب مذهبی‌ان و دو تا هم در مورد یه بیماری بسیار بده! دوست نداشتم اسم این بیماری تو هفت‌سین اول سال باشه. یه بار گفتم شرکت نکنم، ولی نتونستم دعوت دردانه رو رد کنم. "سه‌شنبه‌ها با موری"، "سفرنامه‌ی ناصرخسرو" و "سقوط" رو هم توی فیدیبو داشتم، ولی ترجیح دادم کتاب کاغذی باشه. راستی من هنوز با طاقچه مشکل دارم و باز هم همه‌ی کتاب‌هایی که از پست قبلی (که درخواست کمک کرده بودم) تا به حال گرفتم، حذف شدن. به پشتیبانی هم پیام دادم، منتظرم جواب بدن. شاید اونجا هم کتاب‌های سین‌دار داشته بوده باشم، ولی یادم نیست :(

 

 

اسم بعضی کتاب‌ها روی عطفشون نوشته نشده بود، اینجوری پهنشون کردم عکس گرفتم :)

 

  • نظرات [ ۱۴ ]

 

من هر وقت ترک موتور مهندس میشینم، اشهدمو می‌خونم 😁 تازه یه بار بهش گفتم اگه یه‌وقت، چه الان چه هر وقت دیگه، چه به دلیل موتور، چه به هر دلیل دیگه، چه تو چه هر آدم دیگه، من مُردم و کسی ظاهرا باعث مرگم بود، بدونین من ازش هیچ ناراحت نیستم و اصلا هم نباید عذاب وجدان بگیره، چون بالاخره آدم می‌میره دیگه و من از این بیشتر ناراحت میشم که من رفته باشم، ولی یکی دیگه چه با مجازات چه با عذاب وجدان زندگیش تباه بشه. ولی واقعا هر دفعه میگم این بار دیگه شاید بار آخر باشه و تا چند ثانیه دیگه یا سرم از گردنم جدا شده، یا کامیون از رو شکمم رد شده و دل و روده‌م پخش آسفالت شده یا ضربه مغزی شدم یا قطع نخاع شدم یا خیلی به خودم رحم کنم دست و پام شکسته. البته تا جایی که یادمه فقط به تصور مرگ راضی میشم :| انقدر به نظرم بد میرونه که حد نداره. مثلا به جای بوق زدن، سوت می‌زنه :))) مثل اینایی که اسکی روی یخ می‌کنن، پاها رو به یک سمت و بالاتنه رو به یک سمت دیگه خم می‌کنه و از بین ماشینا رد میشه که نمی‌دونم اسمش ویراژ دادن و لایی کشیدنه یا چی. بارها بوده از بین دو تا ماشین، سبک/سبک، سبک/سنگین و حتی دو تا ماشین سنگین رد شده، جوری که من فکر می‌کردم الانه که ما رو له کنن بین خودشون. آخه ماشین سنگین نقطه‌ی کور داره :( از روی سرعت‌گیر هم با چنان سرعتی میره که چند بار تا حالا واقعا نزدیک بوده پرت شم پایین :|

امروز که باز هم ترک موتورش نشسته بودم و داشتیم تو صدمتری می‌رفتیم، یه جایی مرگ رو به چشم دیدم و چون لحظات قبلش تو وبلاگ بودم، تو اون لحظات با خودم می‌گفتم الان که با آسفالت یکی شدم، تا بخواد جونم کامل در بره، وبلاگمو باز می‌کنم و خبر میدم که دارم می‌میرم. شاید آخر سالی هر بلاگری یه فاتحه‌ای برام بخونه و شاید کسی هم پست ختم قرآن (خیلی هم کم‌توقعم 😊) بذاره یا پست معمولی و باعث بشه خواننده‌های اونم فاتحه بخونن برام. یادمم باشه انتشار نظرات بدون تایید رو بزنم که ملت زیر پستم مجلس ‌عزاداری آبرومندی برام تشکیل بدن 😊 داشتم جمله‌م هم تنظیم می‌کردم: من مُردم؟ من دارم می‌میرم؟ من تصادف کردم و احتمالش کمه که زنده بمونم، چون امعا و احشامو دارم می‌بینم؟ بعد گفتم نه شاید وسط تایپ جمله‌ی من مُردم، مُردم و نتونستم پست رو منتشر کنم. بعد دیگه تلاشمم فایده‌ای نداره. تصمیم گرفتم در اولین قدم توی عنوان یه نیم‌فاصله بزنم، بعد پست رو خالی منتشر کنم، بعد جمله‌مو با دست راستم بنویسم و دست چپم روی "ذخیره" باشه و بعد از تایپ هر کلمه روش کلیک کنم. بالاخره یه پست خالی یا یک کلمه‌ای که دقیقا لحظه‌ی مرگم ثبت شده باشه، بهتر از یه طومار لحظه‌آخریه که ثبت نشده باشه. بعد اگه اولین جمله‌مو تونستم کامل کنم، نظراتم میذارم روی بدون تایید. اگه بازم نمرده بودم و وقت داشتم توضیح میدم که با چی تصادف کردم و کجا و چرا و چطوری و شاید یه‌کم وصیت هم بکنم، ولی ته انرژیمو نگه می‌دارم برای اینکه لحظه‌ی آخر آخر آخر دکمه‌ی پاور گوشی رو بزنم و یه‌وقت وبلاگم باز دست مردم نیفته! البته احتمالش هست بعدا که جنازه‌م از جمود نعشی خارج شد، چشمامو باز کنن و با نشون دادن رخ ماه تبدیل‌به‌بادکنک‌شده‌م به گوشی، بازش کنن. در اون صورت هم البته نگرانی خاصی ندارم و شاید خوشحال هم بشم خانواده‌م بیان بخونن اینجا رو هر وقت هم دلشون تنگ بشه، می‌تونن بیان اینجا دلشون وا شه :) به قول سه‌رک بالاخره من سروصدای خونه‌ام، وبلاگمم سروصدا کم نداره :)

 

+ خلاصه اگه باز یه وقت پستی از من دیدین که عنوانش خالی (نیم‌فاصله) بود، سریع بدویید و بیاید چک کنید شاید مرده بودم یه‌وقت. واقعا هم از من بعید نیست بالاخره این کارو بکنم :)

 

  • نظرات [ ۷ ]

الهی امشب کرونا رو بسوزونن تموم شه بره

 

اینجا دارن یک جوری چهارشنبه‌سوری رو گرامی می‌دارن که آدم یاد هیتلر خدابیامرز میفته. میگم امشب از تو خونه فقط صدای انفجارش به ما می‌رسید، ولی فردا شب که از سر کار اومدنی، نیم ساعت پیاده‌روی دارم چیکار کنم؟ راه‌حل پیشگیرانه‌ای دارین که کسی بمب و نارنجک زیر پای آدم نندازه؟

گفتم نارنجک یادم افتاد امروز نارنجک پختم ^_^ تو آشپزخامه هم گذاشتم. عجیبه من هی واسه کارهای خودم ذوق می‌کنم! قربون دست و پای بلوری خودم برم :))

 

دوستان من دو تا سوال دارم. یک اینکه نرم‌افزار خوبی برای ساخت کلیپ و اسلاید عکس و آهنگ و اینا برای لپ‌تاپ می‌شناسید معرفی کنید؟ می‌خوام به مناسبت یک سالگی محمدحسین یه کلیپ درست کنم :)

و دوم اینکه امیرعلی زده حساب طاقچه‌ی منو ترکونده. یعنی به تعداد بسیار زیاد کتاب کودک دانلود کرده از طاقچه بی‌نهایت. بعد همه‌ی کتاب‌هایی که من خریده بودم یا از بی‌نهایت گرفته بودم حذف شدن. فکر می‌کنم با دانلود کتاب‌های جدید قبلی‌ها خودبخود حذف شدن. یکی از کتاب‌ها یادم بود و با سرچ پیدا کردم و دیدم می‌تونم دوباره دانلود کنم. اما مشکل اینجاست که یادم نیست چه کتاب‌هایی خریده بودم. بعضی‌ها رو هنوز نخونده بودم. الان راهی بجز تماس با پشتیبانی می‌شناسید که بتونم بفهمم چه کتاب‌هایی داشتم قبلا؟

 

  • نظرات [ ۳ ]

ده لبخند نود و نهی :)

 

تولد محمدحسین با تمام اذیت‌هایی که شدم (یکی دیگه زایمان کرده من اذیت شدم 😁) اولین (۶ فروردین) لبخند امسال بود :) ولی یه لبخند کشششدار که هی جنسش نو میشه: اولین غلت زدن، اولین غون غون کردن، اولین دست زدن، اولین چهاردست‌وپا رفتن، اولین قدم، اولین راه رفتن درست و حسابی، اولین غذا خوردن، اولین به‌به گفتن، اولین ای بابا گفتن (البته فقط آواشو میگه 😁)، اولین ناز کردن، اولین بوس کردن، اولین بای‌بای کردن و هزار اولین دیگه :)

یک لبخند هم برای اینکه بالاخره خانواده‌ی دایی پذیرش گرفتن و رفتن رو لبمون اومد. البته یه لبخند متناقض بود، چون اینجا تنها شدیم.

وقتی قرار شد یه خونه‌ی جدید داشته باشیم. خونه‌ای که خیلی قدیمی بود، ولی حیاط دلباز و دردندشتی داشت و باغچه داشت و حوض و درخت گردو. اونجا شاید عمیق‌ترین شادی امسال رو تجربه کردم. گرچه بعدش که نشد خیلی ناراحت شدم.

امسال یه پست نوشتم و گفتم داریم یه کار خفن می‌کنیم و شاید تا سال بعد نتیجه‌شو ببینیم. اون کار خفن ساخت یه خونه تو یه روستا بود :) درسته که هنوز نیمه‌کاره است و روستاش مثل بقیه‌ی روستاهای این ناحیه اصلا سرسبز نیست و خیلی هم به شهر نزدیکه و تازه خونه و اطرافش گاز و برق نداره و معلوم نیست کی بیاد اون منطقه و آبش هم هنوز وصل نیست و به خاطر ازدواج مهدی و خرید خونه برای علی و گرون شدن ناگهانی همه چیز، وضعیتش پادرهواست و معلوم نیست ساختش چند سال طول بکشه، ولی از معدود لبخندها و هیجان‌های امسال بود که همچنان فکرش لبخند و هیجان همراه خودش داره :)

با ازدواج مهدی هم شاد شدیم. البته من شاید از خرید خوبی که تو اون تایم داشتم بیشتر لذت بردم 😁😅

غافلگیر شدن تو شب تولدم هم خیلی چسبید :)

با خوندن خبر قبولی الهه تو هاروارد هم خیلی خوشحال شدم.

روز مادر امسال خیلی خوب بود و جزء آخرین لبخندهای واقعی امسال بود.

خبر صدور مجوز گواهینامه، گرچه هنوز قطعی نشده که بتونم بگیرم، یکی از لبخند خوبای امسال بود :)

۱۵ اسفند، روزدرختکاری که تو همون خونه‌ی روستایی، نهال گردو و شلیل و انجیر و انگور و زردآلو کاشتیم هم خیلی حس خوب و سرشار از لبخندی داشتم :)

 

 

البته ممکنه چند تا دیگه بعدا یادم بیاد، ولی اینا رو تو یه نوبت و بدون شمردن نوشتم و ده تا شد :)

خیلی دوست دارم لبخندهای شما رو بخونم، واقعا میگم :)

از شارمین عزیز هم خیلی خیلی ممنونم بابت این چالش قشنگ :)

 

  • نظرات [ ۲ ]
Designed By Erfan Powered by Bayan