مونولوگ

‌‌

دوسرپیچ

 

الان از سر کار دارم پست میذارم. یکی از مراجع‌هام (چون بارداری بیماری نیست، نمیگم بیمار)، برام یه هدیه آورده امشب *_*

 

 

یه روسری ساتنه و من اصلا روسری ساتن دوست ندارم و نمی‌پوشم. اما اینکه برام هدیه آورده خیلی غیرمنتظرانه و خوشحال‌کننده بود :)

 

  • نظرات [ ۴ ]

یک رویا از ته ژرفای قعر اعماق دلم :)

 

دوست دارم یه دکه‌ی چرخدار یخچالی داشته باشم. شب‌ها بیام خونه دونات و کیک و کلوچه و شیرینی بپزم و خامه و شکلات بزنم و بسته‌بندی ساده‌ای بکنم، صبح‌ها و عصرها هم برم پارک، کنار زمین بازی بچه‌ها بشینم و دونه دونه کیک و شیرینی بفروشم.

یه سماور چای هم داریم البته، برای پدر و مادرهایی که با بچه‌ها میان :)

 

  • نظرات [ ۴ ]

روز نهال‌کاری!

 

دیروز صبح من و مامان و آقای، رفتیم نهال بخریم. با خودمون خیالبافی می‌کردیم که گردو بخریم، گیلاس بخریم، چی بخریم، چی بخریم. بعد از کلی گشتن تو مجاز و واقعیت، رسیدیم به یه نهالستان. گفتیم این و این و این و این و این و اینو می‌خوایم. گفت جاشو کندین؟ گفتیم جا؟ خب میریم می‌کنیم دیگه. گفت نع! اول برین بکنین، برای هر کدوم یه گودال با قطر و عمق 80 سانت. از همدیگه هم حداقل 3 متر فاصله داشته باشه. گردو و گیلاس هم تو این منطقه بگیرنگیر داره، ولی خب فلان و فلان رقم شاید بگیره. گیلاس هم دو پایه است، یعنی برای ثمر دادن باید یه گیلاس و یه آلبالو کنار هم باشن. ما هم برگشتیم و خاندان رو بسیج کردیم و داداش‌ها و دامادها دست‌به‌کار کندن گودال شدن. نهار هم خواهرم آورد. عصر دوباره رفتیم و یه گردوی کانادایی، یه زردآلوی شاهرودی، یه انجیر زرد، یه شلیل کیوتا و یه انگور عسگری خریدیم ^_^ این فرزندان غاصب هم، هر کدوم یه درخت به نام خانواده‌شون زدن. خواهر بزرگم نهال گردو، خواهر بعدی نهال شلیل، برادر بعدی نهال زردآلو، برادر بعدی نهال انجیر. یه برادر مجردم هم که نبود، دیگه من گفتم همین انگور پس مال من و اون :)) مامان و آقای هم هیچی :))

حالا خدا کنه بگیره اینا. اگه بگیره چقد خوب میشه. از همین الان دلم می‌خواد تو اون حیاط خوش‌آب‌وهوا راه برم و نفس بکشم :)

 

چقدرم منتظرم نوروز بشه و تعطیلات. دوست دارم همه جا رو بسابم و برق بندازم. البته کاملا بی‌ارتباط به عید نوروز. برای اینکه یه مدته از خونه غافل شدم، احساس می‌کنم تو شلخته‌خونه زندگی می‌کنم و کل زندگی رو هواست :/ بعد که همه جا و همه چی مرتب شد، باز هم چند روز بیکار باشم و صبح تا ظهر هم لم بدم و چای بنوشم، عصر تا شب هم لم بدم و چای بنوشم! البته باز هم چون چای بدون کیک مزه نمیده، باز هم خواهم پا شدن به صبح تا شب کیک پختن و آخر هم نتوانستن با چای خوردن :| از الان خودم دانستن :| :)))

 

  • نظرات [ ۲ ]

ف مثل مامانْ تسنیم

 

من، بچه دوست ...

جای خالی رو واقعا نمی‌دونم باید با چه فعلی پر کنم، دارم؟ ندارم؟ هر کدومو میذارم میگم نه، اون یکی رو باید بذارم. بعد عوض می‌کنم، دوباره میگم نه باید اون یکی رو بذارم. من بچه هم دوست دارم، هم دوست ندارم. اگه بعدها بفهمم نمی‌تونم بچه‌دار بشم قطعا ناراحت میشم. اگر هم بچه‌دار بشم، قطعا لحظات نه چندان نادری پیش میان که پشیمون بشم یا احساس خفقان کنم یا ... . ولی در کل نمی‌تونم بگم حس اصلیم نسبت به بچه چیه. معمولا قبل از شروع مرحله‌ی بعدی زندگیم، خیلی درگیرش نمیشم و بهش فکر نمی‌کنم. چون از کجا معلوم اصلا مرحله‌ی بعدی در کار باشه؟ :)

 

حورای عزیز دعوتم کرده بود و قول داده بودم سعی خودمو بکنم که بنویسم :)

 

  • نظرات [ ۱ ]

ای کاش ایران نبودم، ای کاش جای دیگه‌ای مرده بودم، ولی اینجا نبودم

 

من واقعا چطور باور کنم؟ یک چیزی درونم فروریخته. فکر کنم قدرت اعتماد کردن بود. یکی از همین آدمای بسیار متشخصی که بیرون می‌بینیم و فکر می‌کنیم آخر آخر فرهنگ و انصاف و مهربانی و نوع‌دوستی و بخشندگی هستن، یکی از همین آدم‌ها امروز توی یک اداره‌ی ملعون، تمام تلاششو کرد که تحقیرمون کنه و انگار داشت لذت می‌برد از اینکه قدرتی داره که باهاش می‌تونه یک آدم مثل خودش رو به بازی بگیره و فشار بده، شاید بتونه چند تا از استخون‌های شخصیتش رو بشکنه. دیگه نمی‌تونستم خودمو نگه دارم، اومدم بیرون. ولی بیرون اون لعنت‌گاه سرمو گذاشتم روی دیوار و زار زدم، دریغ از اینکه حتی یک سرباز بیاد بپرسه خانم چته؟ چرا، یکی اومد که با تشر گفت خانم برو اونور وایستا. من واقعا چطور باور کنم اینایی که این بیرون با من خوبن، دلیلشون این نیست که نمی‌دونن من ایرانی نیستم یا دلیلشون این نیست که قدرتی ندارن؟

 

زندگی

 

دارم خودمو اذیت می‌کنم. فکرهای ناراحت‌کننده می‌کنم. تمام تقصیرهای مشکلات رو از خودم می‌دونم. پایان خوبی برای سال نیست. البته پایان و آغاز معنی نداره. یه نقطه است که خودمون گذاشتیم و گفتیم از اینجا به بعد دوباره از صفر می‌شمریم، روز اول سال، روز دوم سال،... به نظرتون چقدر طول کشیده انسان بفهمه فصل‌ها تکرار میشن؟ بعد چقدر طول کشیده بفهمه به طور منظم تکرار میشن؟ بعد چقدر طول کشیده متوجه حرکت دقیق خورشید و ماه و ستاره‌ها بشه؟ یعنی کلا چقدر طول کشیده تقویم اختراع بشه؟ می‌دونم، با یه سرچ ساده تو گوگل بهش می‌رسم، ولی راه مسخره‌ای برای رسیدن به جواب سوالیه که حتی برای طرح سوالش سال‌ها فکر شده.

پریروز، کیک کاکائویی درست کردم. گاناش درست کردم و سعی کردم کاورش کنم. اشتباهی که کردم این بود که سطح بالای کیک رو هم شربت زدم. شل شد و به گاناش می‌چسبید و جابه‌جا کیک کنده میشد. یک مقدار هم شیرینیش زیاد شده بود، چون با خامه قنادی درست کردم. ولی در کل مزه ش عالی بود، یک کیک شکلاتی خوشمزه. چقدر گاناش دوست دارم :)

 

اینطوری نمیشه، بذار لیست چیزهای ناراحت‌کننده‌ای که فکرمو مشغول کرده بنویسم. سوءتفاهم، پسرعموم که تو تهران گرفتنش، مود متوسط رو به پایین دوره‌ای، جهیزیه و عروسی مهدی، ذهن‌خوانی سر کار، تولد ریحانه، خواستگار، سرسنگین بودن با مهدی و حجت، گواهینامه.

اینا تقریبا به ترتیب اولویت نوشته شدن، از ناراحت‌کننده‌ترین به پایین. کاش میشد راجع بهشون حرف بزنم. بذار سعی خودمو بکنم:

سوء‌تفاهم: حرف زدن تو فضای مجازی پردردسره، پر از سوءتفاهم، پر از برداشت اشتباه، پر از لحن‌خوانی اشتباه، پر از نیت‌خوانی اشتباه. وقتی از این سوءتفاهم‌ها پیش میاد بیش از حد اذیت میشم، چون توضیح این برداشت اشتباه قراره تو همین فضایی باشه که مطمئن نیستی بتونی منظورتو درست برسونی.

پسرعمو: دیروز باز مقدار زیادی تحقیر کشیدیم. به چندین اداره زنگ زدم و لحن‌های بد شنیدم. یه‌کم به بدبختی خودمون تو ایران و راه‌حلش فکر کردم. یک جاهای دیگه‌ای از قلبم هم که تمیز بود، لکه شد.

مود متوسط رو به پایین دوره‌ای: خوشبختانه به طور متوسط در ماه یکی دو روزه که در کل سال حدود بیست روز شاید بشه، خیلی کمتر از آدم‌های معمول دور و اطراف. و اینطور نیست که از کل دنیا ناامید بشم و مثل بعضیا فکر خودکشی کنم. خیلی خفیف و لایته، ولی برای منِ همیشه امیدوارِ سرخوش، اذیت‌کننده است.

جهیزیه و عروسی مهدی: میشه گفت لحظاتی بوده که اعصابم بابت این موضوع له شده. من نه سر پیازم نه ته پیاز. ولی بی‌تفاوت هم نمی‌تونم باشم. تا وقتی سطح توقعات دو خانواده تراز بشه، اعصاب ما حسابی سنباده خورده :/

ذهن‌خوانی سر کار: سر کار با هم خوبیم، همه هم خانومیم. ولی من همچنان احساس راحتی ندارم باهاشون.

تولد ریحانه: تمام حقوقم رو خرج کردم و نمی‌دونم چطوری براش کادو بخرم 😁😅🥴

خواستگار: این از اون موضوع‌هاییه که مثل یه خط قرمز ازش حرف نمی‌زنم. ولی نمی‌دونم این چه کاریه؟ چرا باید قرمز باشه؟ حالا نه اینکه آدم همه چیز رو بریزه رو داریه، ولی خب محرمانه هم که دیگه نیست. خب، مشکل اینه که آقای نمی‌خوان دختر شوهر بدن، یک کلام :)) برای همه‌ی دخترهاشون همین‌جوری بودن. هر خواستگاری اومد، یه عیبی روش گذاشتن و معمولا اصلا به مرحله‌ای نمی‌رسید که خواهرام بخوان نظر بدن. یعنی اینطوریه که اگه از فیلتر آقای رد بشه، فیلتر بعدی رضایت یا عدم رضایت ماست درواقع! ولی من دارم تلاشمو می‌کنم ترتیب این فیلترها رو عوض کنم. احساس بدی دارم وقتی هنوز خودم با خواستگار حرف نزدم و نمی‌دونم چیه و کیه، ردش کنن بره. بذارین من ببینمش، شاید خودم قبل از شما ردش کردم خب :)

سرسنگین بودن مهدی و حجت: خواهر و برادر دعوا کنند، خوانندگان باور کنند :))

گواهینامه: فک کنم سر کارمون گذاشتن. از اون موقع که من اومدم اینجا اعلام کردم که روزنه‌ی امیدی پیدا شده تا الان، هی امروز و فردا می‌کنن. هنوز یه اجازه‌نامه‌ی ثبت‌نام تو آموزش رانندگی بهمون ندادن. اگه بدن و ما بریم دوره رو هم ببینیم، میگن افسر برای ما خیلی سخت می‌گیره. البته شنیدم و مطمئن نیستم، ولی با توجه به این تعداد خانی که چیدن، بعید هم نیست.

 

 

اینها رو صبح نوشتم و منتشر نکردم. جالبه از اون موقع ذهنم تقریبا آزاد شده و فشار کمتری حس میکنم.

  • نظرات [ ۳ ]

پهلوان پنبه

 

فایده‌ای نداره ازتون بپرسم وقتی از کسی به شدت عصبانی هستین چیکار می‌کنین، به درد من نمی‌خوره.

عصبانیت شبیه پنبه است که پف کرده و قفسه‌ی سینه رو کامل اشغال کرده، یه پنبه با وزن سنگ یا تیرآهن ۲۲ که البته چند ساعت تو کوره نگهش داشتن.

شبیه یه دیگ شیربرنجه که تو مغزت بار گذاشتن، سفت و غلیظ و سنگینه، غل می‌زنه و می‌پره رو دستت و تو مجبوری به هم‌زدن ادامه بدی و سعی کنی به سوختن دستت فکر نکنی.

شبیه اینه که بخاری رو برده باشی تو آشپزخونه، سرت رو گذاشته باشی رو بخاری و دست‌وپاهات رو گذاشته باشی تو یخچال.

شبیه اینه که موقع اعلام نتایج یه مسابقه که فکر می‌کنی برنده شدی و ضربان قلبت رو هزاره، اسم یه نفر دیگه رو بخونن و تو هیجان و شوک و ناراحتی رو همزمان داشته باشی.

عصبانیت معلوم نیست واقعا چیه. چون وقتی عارضت میشه، به جای اینکه ساعت یک نصف شب بخوابی، حرف‌هایی که می‌خوای بهش بزنی رو برای خودت مرور می‌کنی و حتی با وجود اینکه به شدت از درگیری فیزیکی احتراز می‌کنی، سناریوی یه سیلی آبدار رو هم می‌نویسی.

عصبانیت اینه که... نمی‌دونم چیه، ولی نمیشد نصف شب برم قدم بزنم یا کار دیگه، اومدم بنویسم تا شاید پف پنبه‌ش بخوابه.

 

  • نظرات [ ۰ ]

عید شما مبارک :)

 

درسته اینو تو آشپزخامه هم گذاشتم، ولی دوست دارم تو آرشیو اینجا هم بمونه ^_^

 

 

  • نظرات [ ۴ ]

به وقت خصوصی‌های خواهرانه

 

گردوندیدم

گردوندیدی

گردوندید

 

 

  • نظرات [ ۲ ]

عمه و خاله فرق نداره واقعا

 

عکس خودم رو گذاشته‌م رو صفحه‌ی گوشیم. ریحانه عکس رو دید و گفت: عمه جون وقتی اینجوری روسری می‌پوشی خوشگل میشی. گفتم یعنی چی؟ یعنی الان زشتم؟ گفت نه، الان هم زشت نیستی. هیچ‌کس زشت نیست، همه‌ی آدما خوشگلن! (سه دقیقه و نه ثانیه سکوت به احترام فیلسوف سه سال و سیصد و سی و نه روزه!)

داشتیم با هم گالری گوشیم رو می‌دیدیم، این عکس رو پیدا کردم:

 

 

برای اوایلیه که امیرعلی باسواد شده بود :) اینا ایستگاه‌های اتوبوسن که جاهای مختلف خونه‌شون میذاشت و با ماشینش مسافر می‌زد :))) الگوبرداری‌شده از روی ایستگاه‌های واقعی!

 

  • نظرات [ ۳ ]
Designed By Erfan Powered by Bayan