مونولوگ

‌‌

Day 11

 

Day 11: Talk about your siblings

 

دو تا خواهر بزرگتر از خودم دارم، سه تا برادر کوچیکتر از خودم. عسل مامان امیرعلی و فاطمه‌ساداته، هدهد مامان محمدحسین. کاراکتر ریحانه هم که کمتر باهاش آشنایید، دختر برادرمه. مهندس هم که شب بعد از شب یلدا عقد کرده بود، هفته‌ی بعد عروسیشه ^_^ حجت هم همون داداشمه که می‌خوام مخشو بزنم و برای عروس‌کشون ترک آپاچیش بشینم 😁 تو بچگی هم‌بازی برادرام بودم، چون سنمون به هم نزدیک‌تر بود. ولی الان با خواهرام خیلی صمیمی‌ام. فکر کنم همین‌قدر کافی باشه :)

 

  • نظرات [ ۱ ]

Day 10

 

Day 10: Your best friend

 

آدم مجبور میشه اعتراف کنه تو عمرش کسی در حد صفت best friend نداشته و الان هم نداره و معناشم نمی‌دونه و حسرتشم نداره و فکر هم نمی‌کنه دلش بخواد در آینده داشته باشه.

البته close friend داشتم یه چند تایی و الان هم دو تا دارم و دلیل اینکه این‌ها رو دوست صمیمی در نظر می‌گیرم، اینه که حدود یک و نیم یا دو سال از آخرین دیدارمون می‌گذره، ولی اگه همین الان همدیگه رو ببینیم، با هم راحت و صمیمی خواهیم بود :)

 

  • نظرات [ ۲ ]

Day 9

 

Day 9: Write about happiness

 

به قول داداشم، این چالش هم مسخره‌فروشی باز کرده 😁 یه روز میگه بنویس چی چیا خوشحالت می‌کنه. یه روز میگه در مورد تجرد و خوشحالی بنویس. امروز هم که روز نهمه میگه در مورد صرف خوشحالی بنویس. بابا من اگه افسرده هم نباشم، با این حرفات بهم القا می‌کنی که هستم و نیاز دارم هی با خودم لفظ خوشحالی و مصادیقش رو تکرار کنم، مگر حالم به شود!
من خوشحالی رو رضایت معنا می‌کنم و قناعت.

یکی هم نیست بگه مگه زورت کردن از رو این لیست بنویسی :)))

 

  • نظرات [ ۱ ]

خواهرزادگان

 

خواهرم امشب می‌گفت فاطمه سادات گفته بریم تخم گوسفند و تخم گاو بخریم، بذاریم جوجه‌شون دربیاد که گوسفند و گاو هم داشته باشیم 😁

یه بار وقتی امیرعلی خیلی بچه بود، سفره رو گذاشتم رو اپن و خطاب به برادران گفتم یکی سفره رو بندازه. امیرعلی هم سفره رو برداشت و پرت کرد وسط هال 🤣

چند ماه پیش محمدحسین تازه یاد گرفته بود دست بزنه. یه روز داشتیم چایی می‌خوردیم، اومد که کتری رو بگیره. گفتم دست نزن خاله. اونم دستشو عقب برد، نیشش تا بناگوش باز شد و شروع کرد به دست زدن 😆

 

  • نظرات [ ۸ ]

جوجو

 

امیرعلی و فاطمه سادات یک ماه پیش دو تا جوجه خریدن. صورتی مال فاطمه ساداته، نارنجی مال امیرعلی، اسماشونم زیبا و بلبل‌زبونِ صورتی:

 

 

وقتی میومدن خونه‌ی ما، جوجه‌هاشونم با خودشون می‌آوردن. این عکس رو چند روز بعد از اینکه خریدن، گرفتم:

 

 

دیروز خواهرم پیام داد که گربه در قفس رو باز کرده و گلوی بلبل‌زبون صورتی رو پاره کرده :( الان فقط یکی مونده. این عکس رو امروز از بازمانده‌ی حمله‌ی گربه‌ی نابکار گرفتم:

 

 

ولی جدی تعجب کردم جوجه‌ی کوچولوشون انقدی شده، تازه جوجه‌ی فقید از اینم بزرگتر بوده گویا. به نظرم تاثیر زندگی تو باغچه و عشق فراوانی که فاطمه‌سادات خرجشون می‌کنه است. منم یادمه اون وقت‌ها که حیاط و باغچه‌ی بزرگ داشتیم، هر سال کلی جوجه‌ی رنگی و رسمی می‌گرفتیم. یادمه جوجه رنگی‌ها پنجاه تومن بودن. یک سال پنج شیش تا جوجه‌ی رسمی داشتیم و منم یه جوجه‌ی رنگی. اون جوجه‌ی رنگی انقدر بزرگ شد که بال بزرگی درآورد و رنگش سفید شد. حسابی هم چاق‌وچله بود، نه مثل عکس بالا لاغرمردنی. یه روز انقدر خورده بود داشت می‌ترکید. حالش بد شد و مریض شد. بردمش دامپزشکی، دکتر (یا حالا هر کی بود) اظهار تعجب کرد از اندازه‌ش. بعد هم شاید تو درس‌هاش نخونده بود جوجه رنگی رو چطور باید درمان کنه، گفت حالا شاید یه واکسن بهش بزنم خوب بشه. واکسنو زد. پرسیدم چقدر میشه؟ گفت هیچی :) به نظرم تحت تاثیر اهمیتی که به یه جوجه کوچولو نشون می‌دادم قرار گرفته بود :)) به‌هرحال اون جوجه از اون بیماری خوب نشد و مرد و من کلی غصه خوردم. ولی خب اون جوجه رسمی‌هایی که زنده مونده بودن چه فایده‌ای بردن؟ بجز اینکه چند وقت بعد خوردیمشون :)))

 

  • نظرات [ ۰ ]

Day 8

 

Day 8: The power of music

 

زیاد اهل موزیک نیستم، بلکه کم اهل موزیکم :دی در نود درصد مواقع هم دلیل انتخاب موزیکم، متنشه. ده درصد هم میذارم واسه وقت‌هایی که ممکنه ریتم و آهنگ علتش باشه. آهنگ بی‌کلام هم گوش نمیدم، یعنی خب که چه بی‌کلام گوش دادن؟

نتیجتا خیلی صلاحیت ندارم که در مورد قدرت موزیک صحبت کنم :)

 

  • نظرات [ ۱ ]

Day 7

 

Day 7: Favorite movie

پلتفرم.

اینجا در موردش حرف زدم.

 

  • نظرات [ ۰ ]

Day 6

 

Day 6: Single and happy

 

سینگل اند هپی؟ الان باید با این دو سه لغت چی کار کنم؟ باید بینشون رابطه‌ی ریاضی برقرار کنم؟ تجرد و شادی مخالف یکدیگرند؟ تجرد و شادی مساوی یکدیگرند؟ تجرد و شادی مکمل یکدیگرند؟ تجرد و شادی قابل‌جمع با یکدیگر نیستند؟ تجرد پیش‌نیاز شادیست؟ شادی زیرمجموعه‌ی تجرد است؟ و...؟

به نظرم تجرد و شادی رابطه‌ی خاصی با هم ندارن. حداقل رابطه‌ی مستقیمی ندارن. کسی که بالقوه و بالفعل شاده، مجرده شاده، متأهل هم بشه شاده. کسی که بالقوه و بالفعل شاد نیست، نه تو تجرد، نه تو تأهل شاد نیست. حالا شاید بشه گفت کسی بالقوه شاده، ولی شرایط فعلیت شادی تو تجرد براش فراهم نیست، ممکنه متأهل بشه شاد بشه یا برعکسش. ولی منوط کردن شادی به ازدواج به نظرم اشتباهه.

در مورد من، شاید نیازی نباشه بگم که من آدم شادی‌ام. با شرایطم خوبم. خیلی به ندرت پیش میاد احساس ناکامی بکنم، اون هم وقت‌هاییه که این حس با شدت از بیرون بهم القا میشه و احتمالا بدونید از چه وقت‌هایی حرف می‌زنم، چون اینجا نوشتم ازشون. من از درون واقعا با خودم در صلحم. برای خودم ارزشمندم. بقیه برام قابل‌احترامن. دنیا چیزی به من بدهکار نیست، من هم وظیفه‌ای در قبال دنیا ندارم. برای خودم رویا دارم و اینم می‌دونم که همین الان دارم تو رویای انسان‌های دیگه‌ای زندگی می‌کنم. مثلا همین هفته‌ی پیش لیست Dreams یه نفرو اتفاقی دیدم و شوکه شدم که داشته‌های خودم رو تو اون لیست دیدم. من شاکرم و بلندپروازی‌های غیرطبیعی ندارم. شاید داشتن رویاهای خیلی بلندپروازانه ویژگی بزرگان تاریخ باشه، ولی ویژگی تعداد بسیار زیادی از ناکامان دنیا هم هست. فعلا من جزء هیچ‌کدوم این‌ها نیستم. من فقط یک انسان شادم. یک فعلا مجرد شاد و یک شاید در آینده متأهل شاد :)
 

  • نظرات [ ۳ ]

Day 5

 

Day 5: Your parents

 

آقاجان من: منظم. بسیار سخت‌کوش. قانع. کم‌خرج و مشوق خانواده به کم خرج کردن. به نسبت هم‌نسلان و هم‌طبقه‌های اجتماعی منطقی. مشوق فرزندان خود به تحصیل!. کمی تبعیض‌قائل‌شونده بین پسر و دختر به این صورت که از لحاظ اقتصادی هوای پسرها را دارند و از لحاظ عاطفی هوای دخترها را. در کل عمرم چند بار از اشک ریختن آقای مطلع شدم که این اهمیت موضوع رو می‌رسونه: یک بار موقع عروسی عسل، یک بار وقتی برادر بزرگم توی دبیرستان قصد ترک تحصیل داشت، یک بار برای فوت مادربزرگم و یک بار هم موقع عقد مهندس، همین چند ماه پیش. اون شب مهندس خونه‌ی خانمش بود و من رفته‌بودم خونه‌ی خواهرم. مامان فرداش گفتن آقای دیشب می‌گفت تسنیم بره من چیکار کنم؟ یعنی اون شب برای رفتن مهندس اشک نریختن، برای اینکه یه وقتی قراره من برم اشک ریختن 😃 البته من سعی می‌کنم فکر کنم منو خیلی هم دوست ندارن 😁 ولی واقعیت اینه که هم مامان و هم آقای خیلی به من وابسته(ی عاطفی) شده‌ن. سروصدای خونه بودن، قسمت دردناکش اینجاست.

مامان: کدبانو. باهوش. بسیار همراه با آقای. تقریبا خودرأی بجز در مقابل آقای. عاشق طبیعت. زیبا. به شدت دل‌پاک (نمی‌دونم معکوس کینه‌توز چی میشه). بسیار رقیق و دل‌نازک. مدام قربان‌صدقه‌ی بچه‌هایشان‌رونده!. کمی تبعیض‌قائل‌شونده بین پسر و دختر به این صورت که پسرهایشان نباید دست به سیاه و سفید بزنند، ولی دخترها خودشان را کشته‌اند، اما تا همین اواخر تایید کدبانویی از ایشان دریافت نکرده بودند.

 

این پست رو سه بار از نو نوشتم، بس که توصیف پدر و مادر سخته. این خلاصه‌ترینش بود.

راستی اگه عنوان کل ۳۰ روز رو بخواین توی این عکس هست، کلیک.

 

  • نظرات [ ۲ ]

جادوی دلفریب بالابلندم

 

بالاخره امروز اون نرم‌افزاری که دردانه معرفی کرده بود رو نصب کردم و این کلیپ رو ساختم :) می‌خواستم روز تولدش، هم اینجا بذارم، هم تو خونه‌ی خواهرم برای همه پخش کنم. ولی خواهرم به عنوان یک بدعت، ما رو برد رستوران (که مثلا گفته بودن هیچ‌کس دیگه اون تایم که ما میریم نیست، ولی بود :|) و انگیزه‌ی منم کم شد. می‌خواستم کلیپ خوبی بسازم مثلا، ولی واقعا حوصله‌شو نداشتم دیگه 😁

Designed By Erfan Powered by Bayan