یه تصمیم کاری جدید گرفتم. یعنی قراره فردا بگیرم. امیدوارم خوب باشه. امیدوارم پشیمون نشم. خدایا به امید خودت.
امشب ماشین برداشتم برای رفتن سر کار. اول رفتم حرم و بعد رفتم سر کار. باز هم پارکینگ پر و جای پارک منتهی الیه سمت راست کرهی زمین :| برگشتنی، تو خیابون امام رضا، یه دختر خانم عربزبان که یه گوشه ایستاده بود، آروم اومد سمتم، یهجوری انگار گزینشی بود و بعد از تحقیق و تفحص منو انتخاب کرده، گوشیشو نشون داد و گفت اینترنت. گفتم عجله دارم! ناامیدانه نگاهم کرد. یهکم نگران شدم نکنه یه کلکه و مثلا میخواد به نت من متصل بشه و مثلا رمز کارت بانکی یا چیزایی مثل اینو هک کنه. ولی خب دلم سوخت براش. وصلش کردم به خودم. دیدم به Mom زنگ زد. شروع کرد حرف زدن و گریه کردن. آخی. معلوم نیست چی شده بود. نه صداش واضح بود تو اون همهمه، نه لهجهش. بعد از چند دقیقه هم شکرا گفت و من رفتم پی کارم. ولی چقددددر از نگاه بعضی مردا بدم اومد. تو همون چند دقیقه که کنارش ایستاده بودم چند تا مرد رد شدن و از دور جوری نگاه میکردن و لبخند میزدن بهش که من همهش فک میکردم یه کسوکاریشه، اومده. بعد میدیدم رد شدن رفتن. واقعا انقدر دخترعربندیدهاین؟ :/ یادمه تو عراق بعضی از مردای عراقی خیلی به ما نگاه میکردن، یعنی عجیبا! بعد انقدر مرد عرب از چشمم افتاده بود، همیشه فکر میکردم چقدر عربا هیزن! خیلی عذر میخوام از تمام عربهای حاضر و غایب. حالا میگم احتمالا اونام خانمهای غیرعرب براشون عجیب بوده و نگاه میکردن. البته همچنان توجیه خوبی نیست، ولی دیگه فکر نمیکنم مختص عربهاست این خصلت، مال همهی مرداست انگار 😄
امشب تا برسم خونه، مامان و آقای نصف گوشت تنشون آب شد :))) من که اومدم مامان داشتن با تسبیح ذکر میگفتن. فکر میکردن من حتما تصادف کردم :))) بعدم گفتن دیگه لازم نکرده ماشین ببری.
- تاریخ : چهارشنبه ۱۹ آبان ۰۰
- ساعت : ۲۳ : ۴۵
- نظرات [ ۶ ]