امروز یه دختری تو اتوبوس با مامانش دعوا میکرد. یعنی مامانش باهاش دعوا میکرد. دختره حدودا بیست ساله یا کمی کمتر بود. فقط یک جمله گفت که تا اینجا اومدیم بریم زیارت هم بکنیم. بعدم رفت جلوی در اتوبوس ایستاد که به محض نگه داشتن بپره پایین. مامانش ولی یک منبر مفصل تو اتوبوس رفت، یک منبر هم بعد از پیاده شدن تا توی حرم: "اگه بری من به اون مغازهای که موبایلتو دادی پول نمیدم. ببینم چطور میخوای جواب پیرمرده رو بدی. حالا از کجا میخوای صدوپنجاه تومن بیاری تا فردا؟ الان دم اذانه، شلوغه، تا بریم برگردیم دیر میشه. بیا بخریم زود برگردیم (ظاهرا یه چیزی میخواستن از نزدیک حرم بخرن). حالا که اینجوره دیگه تخمه نمیخرم، چیپسم نمیخرم، همونایی که گرفتین بسه. اصلا من میدونم تو داری لج میکنی که منو بکشونی تو اون شلوغی. برو زیارت ببینم زیارتت قبول میشه؟ ......" اتوبوس که نگه داشت، دختر چادرشو از تو کیفش درآورد و سرش کرد و تندتند راه افتاد سمت درب ورودی حرم و مادر هم چادرشو محکمتر دورش پیچید و تندتند دنبال دخترش رفت و به روضهش هم ادامه داد. منم چون نماز نخونده بودم و بیست دقیقه به قضا شدنش مونده بود، تندتر از اونا میدویدم :)) نگران دختره بودم که جوراب پاش نبود و صندل پوشیده بود و ممکن بود به خاطر همین یا معطلش کنن یا کلا راهش ندن تو حرم. من زودتر از بازرسی رد شدم و روی اولین فرش ایستادم به نماز. دیدمشون که از جلوم رد شدن و با سرعت دارن میدون به سمت صحن قدس :)
- تاریخ : سه شنبه ۲۵ آبان ۰۰
- ساعت : ۱۸ : ۴۶
- نظرات [ ۷ ]