مونولوگ

‌‌

۸ تیر ۱۴۰۱

 

خوابم نمی‌بره. خیلی چیزا داره تو مغزم وول می‌خوره. چند تا چالش همزمان دارم و این مغز ... داره هی واسه هر کدوم سناریو می‌چینه و حرف و سخنرانی و دکلمه حاضر می‌کنه. نمی‌دونم چرا بقیه همچین بلدن با پنبه سر ببرن، ولی من بخوام حرف حقمو بزنم هیجانی میشم و انگار که با طرف دعوا دارم مثلا. یعنی منظورم این نیست، بلکه برداشت اینه. چون همیشه باهاشون آرومم و بعد یه بار بخوام هیجانی بشم فک می‌کنن حتما دارم بحث و بگومگو می‌کنم. الان یک ساعتی هست که منتظرم خوابم ببره، ولی خواب هیچ‌جا نمی‌بره منو و همین‌جا ولم کرده. تو مغزم هی از این اتاق کلینیک (از این چالش) میرم اون یکی اتاق کلینیک (اون یکی چالش) و سعی می‌کنم با آدما منطقی حرفمو بزنم و سعی‌تر می‌کنم یادم بمونه حرفامو و به موقع بزنمشون. ولی زهی خیال باطل، چرا که وقت وقتش که بشه، نصف بیشترشو یادم میره، اون نصف کمتر هم قربانی حالا ولش کن و اشکال نداره و تو کوتاه بیای درونم میشه. دیگه این تمام تلاشمه و اگه تو این راه مثلا ده درصد نسبت به سابق پیشرفت کنم هم خیلی خوبه. نکته‌ی خوب ماجرا اینه که همکار محبوبم هم تو این مسیر باهامه و حتی هلم میده همه‌ش که برو حقتو بگیر. اینجا کوتاه نیا، اونجا زیر بار نرو، حواست به فلان باشه، اینو به مدیر یادآوری کن و فلان. قبل از اینکه موقعیت تصمیم‌گیری پیش بیاد معمولا میاد بهم میگه اینا رو. واقعا هم خیلی وقتا حواسم نیست که دارم زیادی کوتاه میام یا زیادی مسئولیت می‌گیرم و از این بابت از همکار محبوب عزیزم ممنونم :)

چند روز دیگه تولد همکار کوچولومونه :) کوچولو که میگم یعنی مثلا چهار پنج سالی از من کوچیک‌تره. بعد همکار محبوبم گفت بیا برای تولدش سورپرایزش کنیم. بگیم مثلا یه روز ظهر بریم پیتزا، بعد اونجا کادوشو بدیم و یه کیک واسه‌ش بگیریم و اینا. خیلی هم خوشحال شدم از پیشنهادش. هردوشون واقعا دخترای خوبی‌ان و دوستشون دارم. فردا هم بعد بیمارستان میرم کلینیک که بعد ساعت کاری بریم واسه همکار کوچولومون کادو بگیریم. شاید جمعه هم خودم یه کیک درست کنم براش. همکار محبوبم که وقتی این پیشنهادو دادم خیلی استقبال کرد و گفت خوشحال‌تر هم میشه احتمالا. حالا ببینیم کی میشه اصلا.

کم‌کم داره خوابم میاد. کاش خوابم ببره، چهارونیم باید پاشم برم بیمارستان.

 

  • نظرات [ ۱ ]
مهتاب ‌‌
۰۹ تیر ۰۱ , ۱۴:۴۶

اتفاقا همین چند روز پیش یه مسئلهٔ این شکلی برام پیش اومد و من می‌خواستم بگم حالا بیخیال، به روی همکارت نیار و فلان و اینا؛ منتها بعد دیدم نه، اگر سکوت کنم قشنگ رویه‌ای می‌شه برای سوءاستفاده‌های بعدی. واسه همین با این که می‌دونستم اگر اشتباه و زیاده‌خواهیش رو یادآوری کنم دلخور می‌شه (و اخیرا متوجه شدم چقدر ناخودآگاه حساسم که بقیه از دستم دلخور نشن، حتی به قیمت خودخوری خودم!) ولی حرفم رو زدم، دلخور هم شد کمی تا قسمتی ولی واقعا ارزشش رو داشت. اون دلخوری لحظه‌ای که برطرف بشه، خود طرف هم به این نتیجه می‌رسه که حق با من بوده و حد و حدودش رو می‌شناسه. اینا البته منافاتی با مدارا کردن نداره. مثلا تو مورد من طرف چون حال نداشت فلان کار رو انجام بده می‌خواست بندازه گردن من. اگه همین آدم واقعا مشکلی داشت یا مریض بود یا فلان مشخصا کل قضیه فرق می‌کرد. البته سختی کار من این بود که سوپروایزر هم طرف اون بود ولی حرفم رو آروم گفتم و چون کاملا منطقی بود چیزی برای گفتن نداشتن هیچ‌کدوم. جالبه که سوپروایزرمون هم دقیقا همین تلهٔ شخصیتی رو داره و بعضا تلاش می‌کنه کسی ازش دلخور نشه و این دامن می‌زنه به مسئله‌؛ چون تو مدیریت این غیرممکنه. هیچ‌وقت نمی‌شه همه رو راضی کرد.

 

 

آه! آخرین باری که انقدر طولانی نظر گذاشتم یادم نمیاد کی بود :)

پاسخ :

وایستادن جلوی ناحقی‌هایی که در حقمون میشه واقعا قسمت سخت حضورمون تو جامعه است. تو این جامعه‌ای که رفته به سمت مدرنیته ولی یه چیزایی مثل تعارف و رودرواسی از سنت توش باقیه هنوز. و آره درست میگی، حتی گاهی مدیرا هم دچار این تله‌ای که گفتی هستن و این ضربه‌ش فقط به خودشون نمی‌خوره، متوجه بقیه‌م هست. ولی چه خوب که می‌تونی حرفتو بزنی :)

آخرین باری که واسه‌مون نوشتی چی؟ یادت میاد؟ :)
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
Designed By Erfan Powered by Bayan