از این عکسا یا بهرام که گور میگرفتی همه عمر:
- تاریخ : يكشنبه ۲۶ تیر ۰۱
- ساعت : ۱۱ : ۲۷
- نظرات [ ۳ ]
از این عکسا یا بهرام که گور میگرفتی همه عمر:
پنجشنبه عصرها تعطیلیم، ولی دیروز به پیشنهاد من کلاس برگزار شد تو کلینیک. یعنی من رفتم از رئیس که تو این رشته صاحبنظره سوالامو بپرسم، ایشون گفت سوالات باید از اول پاسخ داده بشه نه اینجوری پراکنده. برای بچههای خودش، یعنی نیروهای تخصصیش، به طور متناوب کلاس میذاره. اون روز گفت که برای شما هم باید کلاس بذارم. منم پنجشنبه رو پیشنهاد کردم که قبول کرد. از اول قرار بود فقط من باشم و دو تا نیروی تخصصیش که تازه اومدن و هی میگشتیم دنبال کسی که بیاد کلاس، ولی آخرش دیروز همه بودن. حتی یاحا که کلی غر زده بود که پنجشنبه نذارین و این تبدیل به یه رسم بد میشه و نصف روز تعطیلی ما رو خراب نکنین و... اول نهار خوردیم. بعدم تا ۶ کلاس بودیم. چون از اول مبحث شروع کرده هنوز به اون قسمتی که نیاز منه نرسیدیم و قراره اونا رو تو جلسات بعدی بگه.
بعد از کلاس، میمالف تا مترو باهام اومد و گفت نمیدونه بره کافهکتاب آفتاب یا نه. گفتم اگه منم بیام؟ دیگه قدمزنان و صحبتکنان رفتیم تا آفتاب. همهش هم راجع به کلینیک و همکارا و نوع نگاههامون بهشون حرف زدیم. خیلی حرف زدیم. من نمیدونم قبل از این کلینیک، هیج حرفی نداشتم با مردم بزنم؟ چرا با این دو تا انقدر حرف میزنم؟ جیمجیم و میمالف. یهو دیدیم ساعت ۹ شده و ما همچنان تو آفتاب نشستیم حرف میزنیم. موقع حساب کردن خیلی اصرار کرد که اون حساب کنه و من دفعهی بعد حساب کنم و آخرش قبول کردم. و اضافه کردم که مطمئن نیستم دفعهی بعدی وجود داشته باشه. یعنی ضدحالتر از منم هست؟ =)) ولی خب راستشو گفتم. احتمالش زیاده که وجود داشته باشه، ولی اینکه وجود نداشته باشه هم غیرممکن نیست و علتشم بهش گفتم. علتشو اینجا نمیگم و کاش به میمالف هم نمیگفتم. و کاش راجع به آدمای دیگه هم حرف نمیزدم. بعد از اینکه از هم جدا شدیم ناگهان حس بدی گرفتم که چرا اون حرفا رو زدم. ولی متاسفانه آب رفته به جوی برنمیگرده. باید از این به بعد بیشتر مواظب حرفام باشم.
دیروز عصر دورهمی دوستای دبیرستانم بود که کلاس بودم و نتونستم برم. امروز عصر هم دورهمی دوستای دانشگاهه. یهجورایی خستهم و دوست دارم همهش بخوابم. فردا باید چهار پاشم و تا ۹ شب سر کارم. تو خونه هم کار دارم و مرددم که برم یا نه. هم دوست دارم برم، هم دوست دارم نرم. نمیدونم بالاخره یه چیزی میشه دیگه. دنیا خیلی مسخره شده.
فک کنم به خاطر فراموشیه که آدم با هر بچهی جدیدی که به اطرافش اضافه میشه، باز هم و باز هم شگفتزده میشه. انگار هر بار داره معجزهی تازهای رخ میده. بخصوص تو اولینهای بچهها؛ اولین غلت زدن، اولین لبخند، اولین غونغون کردن، اولین سینهخیز یا معکوس رفتن، اولین قدمها، اولین کلمات نامفهوم، اولین عبارات نامفهوم، اولین کلمات مفهوم، اولین جملات سادهی نامفهوم، اولین عبارات مفهوم، اولین جملات سادهی مفهوم، اولین جملات بلند و پیچیدهی نامفهوم که باید کلی تمرکز کنی تا هم مفهومشو بفهمی، هم ساختار جدیدی که بچه اختراع کرده رو درک کنی، و بالاخره مرحلهای که محمدحسین عزیزم بهش رسیده، جملات بلند مفهوم :) مطمئنا به خاطر فراموشیه که الان احساس میکنم محمدحسین خیلی زود به این مرحله رسیده و بچههای قبلی تو دو سال و سه ماهگی هنوز به اینجا نرسیده بودن. انقدر حال میده اون حرف بزنه آدم بشینه گوش بده :) امروز رفته بود تو حیاط به مامان میگفت مامانجونجون، کفشای آبی منو از تو کالسکه بیار. تمام افعال و ضمایر و حروف اضافه رو درست رعایت میکنه. یه جا هم مامان امروز طبق معمول داشتن میگفتن دختر تو چرا پول جمع نمیکنی؟ چرا پول نداری؟ محمدحسین رفت به مامانش گفت مامان پول بده که بدم به خاله :))) دیگه کار با گوشی رو نمیگم که الان قنداقیهام از ما بهتر بلدنش :)) اینای دیگه رم همهی بچهها میگن و بلدن، ولی اینکه عزیز دل خود آدم بگه و بلد باشه یه جور دیگهای ذوق داره و آدم دلش میخواد بره واسه همه تعریف کنه. حیف که آدم مذکور هممممه رو یادش میره :) دیروز مریض شده بود، دکتر آمپول نوشته بود براش. تا حالا هر وقت آمپول داشته من براش زدم، ولی هنوز نمیدونه آمپول چیه و کی بهش میزنه :)) ما هیچوقت بچهها رو از آمپول نمیترسونیم. از محمدحسین که مامانش هنوز قایم میکنه و نشونش نمیده. روشو میکنه اونور مشغولش میکنه، من سریع میزنم و در میرم. بعد مامانش پشهها و مگسهای بد رو که ما رو اذیت میکنن دعوا میکنه :))) بچههای عسل هم یادمه خییییلی منطقی بودن تو بیماری. راست راست میرفتن دکتر، آمپولشونو میگرفتن میومدن خونه، مامانشون یا من میزدیم براشون. خودشون هم میگفتن درد داره، ولی برای اینکه خوب بشیم باید بزنیم، چارهای نیست. البته لبولوچهشون آویزون هم بود، ولی خیلی راحت میپذیرفتن و دراز میکشیدن. چیزی که من تا به این سن هنوز بهش نرسیدم :))) اونا تو دو سه سالگی اینطوری بودن و تا الان هم که پسرش سوم ابتداییه، همینطوریان. کلا منطق تو خونشونه و من اینو خیلی دوست دارم. میگم خدا شانس بده والا :)
میدونین حاج خانوم تسنیم، دو سه روزه چه آهنگی رو کشف کرده؟ "چی صدا کنم تو رو"ی لیلا فروهر :)
میدونین حاج خانوم تسنیم، امروز و دیروز (عید قربان) تو پیادهروی بین دو تا بیمارستان، چی گوش میکرده؟ بله، "چی صدا کنم تو رو"ی لیلا فروهر :))
میدونین حاج خانوم تسنیم الان داره چی گوش میده؟ بععععللللهههه، "چی صدا کنم تو رو"ی لیلا فروهر :))))
چی صدا کنم تو رو؟ تو که از گل بهتری // کاشکی بد بودی عزیزم، میشد از یادم بری
کاشکی دلسنگ بودی، تا که دلتنگ نبودم // کاشکی بد بودی تا من این همه یکرنگ نبودم
تو به عاشقونه خوندن منو عادت دادی // تو با خوبیات آخه منو خجالت دادی
چی بگم هر چی بگم از خوبیات کم گفتم // با تو از شادی و بی تو همهش از غم گفتم
بگو چه فایده داره که تو خوبی و ولی // من به سرزمین دلتنگی تو تبعیدم // تو چیکار کردی که من از همه دنیا بریدم
چند روز پیش، یکی از پرسنل کلینیک شیرینی آورده بود، به مناسبت اینکه موتور خریده؛ یه وسپای سفید. تا حالا به وسپا دقت نکرده بودم. داخل موتور حسابش نمیکردم کلا :)) موتور واسه من، آپاچیه، حالا با ارفاق هوندا هم :) ولی اون روز دیدم اوشون سوار شد رفت به نظرم جالب و بامزه اومد :) مثل بقیهی موتورا، پا دو طرف قرار نمیگیره، پاهاتوپو میذاری جلوت. بعدم انگار صدا نداره اصلا، برقیه، نرمه. اگه من نخوام منتظر عرف شدن موتورسواری خانما بشم و همین الان موتور سوار شم، گزینهی خوبیه برای شروع :) البته هنوز مشکل گواهینامهی موتور برای خانما حل نشده. با توجه به این موج گشت ارشادی هم که راه افتاده، فکر نکنم مورد بعدیای که دولت بخواد حل کنه، گواهینامه دادن به خانما باشه :))) منم دوست ندارم با چادر سوار ون ارشادی بشم. فک کنم بهتره صبر کنم تا گواهینامه قانونی بشه.
دیشب جیمجیم رو ناراحت کردم. خودمم خیلی ناراحت شدم که باعث ناراحتیش شدم. داشت کمکم میکرد که با خنده ولی واقعی بهش گفتم خودم میتونم و درواقع دست کمکشو پس زدم. اولش با شوخی رد کرد، ولی بعد آثار تغیر رو تو صورتش دیدم. تو این مورد تقریبا مثل منه که احساسشو نمیتونه پنهان کنه و نشون میده ناراحته یا خوشحال. بهش گفتم خیلی حامیه. هر کسی تو هر پوزیشنی باشه اون پیشقدم میشه برای کمک. اینکه خیلی آدم خوبیه که به همه کمک میکنه، ولی بهتره بذاره آدما مشکلاتشون رو خودشون حل کنن. بذاره اگه ازش کمک خواستن کمک کنه. داشتیم روپوش عوض میکردیم که بیایم خونه. من که اومدم بیرون رفتم تو واتساپش، میخواستم بگم ببخشید و اینا، دیدم داره تایپ میکنه. پیام جفتمون همزمان ارسال شد. نوشته بود که ازم ناراحت نیست و فکرمو مشغول نکنم. میدونه اینجور وقتا از فکر موضوع نمیام بیرون و به عبارتی خودخوری میکنم. نمیدونم این بشر چطوری انقدر زود انقدر خوب منو بلد شده. عذرخواهی کردم ازش. گفت که از من ناراحت نیست و اتفاقا دوست خوبیام که مشکل دوستمو بهش میگم و باید تغییر کنه و این صحبتا. من واقعا نمیخواستم ناراحتش کنم. تقصیر من بود که نسنجیده حرف زدم و رفتار کردم. رد کردن کمک باید بااحتیاط باشه، باید حواست باشه طرفو پشیمون نکنی از کمک کردن. باید لحنت درست باشه و از همه مهمتر باید حواست باشه جلوی بقیه طرفو ضایع نکنی. کارم اشتباه بود که جلوی یکی دیگه، تازه اونم کسی که ازش خوشش نمیاد، اینطوری کمکشو رد کردم. سنگ رو یخ شد. وای، من چقدر هنوز بچهم و رفتارم بچگانه است. خیلی حس بدی دارم. ولی اون بازم از روی مهربونی چند بار گفت که من خیلی خوبم و عالیام و قرار نیست منم مثل بقیه باشم و کلا حرفای خوب بهم زد. کاش زیاد تو ناراحتی نمونه. امروز صبح یه آهنگ براش فرستادم. تو جواب پنج تا استیکر واسهم فرستاده. اینکه حرف نزده نمیدونم معنیش اینه که هنوز ناراحته یا چی. کاش زیاد ناراحت نمونه. کاش حداقل دوست(پسرش) حواسشو پرت کنه یادش بره اینا :))
یه چیزی بگم؟ انقد تو اینستا هی میگن بلاگرا، بلاگرا، هی از زندگی تجملاتی و شوآفهاشون و تظاهر به خوشبختیشون حرف میزنن و هی میگن اینا رو بازدید نکنین، دنبال نکنین، لایک نکنین، فلان و بهمان نکنین، من خیلی مشتاق شدهم یه روز پیج یه بلاگر رو ببینم :)) چجوری ملت اینا رو پیدا میکنن خب؟ یه چند تا نام ببرین منم با پدیدهی بلاگری آشنا شم خب :) عه خب :)
یادتون هست چند روز پیش داشتم همینجا میگفتم دوست ندارم با همکارهای آقا برم بیرون؟ امروز رفتیم :| تیم جدیدی که فعلا نصفهنیمه بهش پیوستم، امروز جلسهی درونگروهی! گذاشته بودن و نمیخواستن هم که جلسه تو کلینیک باشه. چون گوشه گوشهی کلینیک هم دوربین داره هم شنود! و قدیمیها میگن که دائما هم چک میشه. و همیشه هم یه چیزهایی هست که گروه داخل خودش حل میکنه به روش خودش و بهتره که رؤسا از روش حل مسئله مطلع نباشن :) فلذا تصمیم گرفته بودن که ظهر برن نهار و جلسه رو هم همونجا برگزار کنن. به منم دقیقهی نود اطلاع دادن. یعنی من امروز ظهر استثنائا تصمیم گرفته بودم بمونم کلینیک و نرم خونه، چون کار جانبی داشتم، بعد نهار هم واسه خودم سفارش دادم، بعدش اینا بهم گفتن جلسه داریم. دیگه نهار رو گذاشتم تو یخچال و رفتیم بیرون. نصف بیشتر جلسه که چرت میزدم :))) اونا داشتن خیلی جدی بحث میکردن و مسئله حل میکردن و حتی یه جاهایی داشتن دیگه یهکم دعوا هم میکردن، من خمیازه میکشیدم و چشمامو میمالیدم و منو رو صد دفعه بالا پایین میکردم :) آخرای جلسه دیگه به منم ربط پیدا کرد و اتفاقا نکتهی خوبی نصیبم شد. قرار شد مسئول تیم یه چیزایی بهم آموزش بده و خب من تو هر زمینهای مشتاق آموزشم و خیلی از این بابت خوشحال شدم :)
ولی یه چیزی واسهم خیلی جالبه. اینکه مردم خیلی خودشون و کارشون رو جدی میگیرن. برای هماهنگ کردن یه جزئیاتی جلسه میذارن که من وامیمونم. خب اینا خیلی ساده است که، یعنی خب هر کی خودش باید بدونه چیو چیکار کنه که، یعنی انصافا بدیهیه دیگه. نمیدونم، شایدم من همیشه خودم و کارم رو کم و کوچیک میپندارم و ارزشی در حد اینکه وقت بقیه رو بابتش بگیرم برای خودم و کارم قائل نیستم.
دو روزه ماسک رو گذاشتهم کنار. یعنی میذارم تو کیفم، بسته به موقعیت شاید دربیارم بزنم. احساسات متناقضی دارم. از حس بیحجاب بودن بگیر تا آزادی و رهایی، تا حتی گاهی حس اینکه وای حالا همه چهرهی نازیبای من رو دیدن :))) خودم میدونم معمولیام، ولی خب بعد مدتها پشت ماسک بودن، انگار تو آینه چهرهی باماسکم رو بیشتر پذیرفتهم تا بدون ماسک. ولی خب اگه قرار بود من به زشتی و زیبایی چهرهم و تلقی دیگران از زشتی و زیباییم اهمیت بدم، کارهای دیگهای در اولویت بودن نسبت به زدن ماسک.
+ حکایت این روزهای من، این روزهای شلوغ و درعینحال خالیِ من، حکایت این شعر فاضله که میگه "در غلغلهی جمعی و تنها شدهای باز/آنقدر که در پیرهنت نیز غریبی"...
پست قبلی انقد طولانی شده که خودم دیدم وحشت کردم :) خاطرهی خوبی بود، میخواستم ثبت بشه. دقت کردم اخیرا علائم نگارشی و اینا رو کمتر از قبل رعایت میکنم. اوف بر من! صبح بیمارستان بودم. دستگاهمون عوض شده و با این کمی بیشتر طول میکشه. البته برای من خیلی بیشتر از یهکمه :| نمیدونم چرا خب. خیلی خسته میشم صبحهای بیمارستان. اینطوری نمیشه، باید یه کاری بکنم سرعتم بیشتر بشه.
اون روز که با جیمجیم رفته بودیم، از پردیس یه کتاب و از شهر کتاب یه کتاب دیگه خریدم. "ساربان سرگردان" از سیمین دانشور و "به دنبال قطعهی گمشده" از شل سیلوراستاین. ساربان سرگردان رو وقتی فک کنم راهنمایی بودم نصفشو خونده بودم. اونم به این صورت که خواهرم از کتابخونه گرفته بود، بعد منم میخوندمش اما یواشکی، چون یه قسمت کوچیک چیزای ممنوعه توش داشت :) و چون یواشکی میخوندم نمیشد تندتند بخونم، فقط هر وقت هیچکس نبود فرصتش ایجاد میشد. این شد که خواهرم مهلتش که تموم شد برد کتابو پس داد و پروندهی این کتاب برای همیشه تو ذهنم باز موند. اون موقع بچه بودم و فقط هرچی گیرم میومد میخوندم. اطلاعات زیادی نداشتم، سیمین دانشور رو نمیشناختم و نمیدونستمم این، جلد دوم جزیرهی سرگردانیه. الان نمیدونم چرا جزیرهی سرگردانی نیست تو کتابفروشیها. اون روز برای اینکه پروندهی این کتابو ببندم خریدمش. به دنبال قطعهی گمشده رو هم جیمجیم پیشنهاد داد برای میمالف بخریم، ولی من همونجا خوندمش و بعد نتونستم بذارم سر جاش. یه دونه هم بیشتر نداشت. جیمجیم هم اینطوری دید یه کتاب دیگه برای میمالف انتخاب کرد. البته نمیدونم این کتاب روی کدوم نقطهی ذهنم نشست که اینطوری شد. اولش که کتاب بچگانه بود، بعد متوسط و معمولی شد، ولی صفحهی آخر ورق برگشت. با تموم شدن کتاب، همزمان بهت، ناراحتی، خشم، تسلیم و شاید حسهای دیگهای که اسمشونو نمیدونم رو تجربه میکردم. جالبه؛ خوندمش، ازش عصبانی هم شدم، ولی خریدمش. چون درگیرم کرد و چون درگیرم کرد نمیشد رهاش کنم، باید حسابمو باهاش صاف کنم. یا هضمش کنم یا حلش کنم. پس باید داشته باشمش.
این چند روز سرم شلوغتر از معمول بود. پنجشنبه از بیمارستان رفتم کلینیک بعد با همکار محبوبم که از این به بعد جیمجیم صداش میکنم اینجا رفتیم که برای تولد همکار کوچولوم که از این به بعد میمالف صداش میکنم اینجا، کادوی تولد بخریم. قبلش تصمیممونو گرفته بودیم که چی بگیریم. میخواستیم لوازم تحریر فانتزی و خوشگل موشگل براش بگیریم :) اول رفتیم پردیس کتاب و بعد هم شهر کتاب. یه دفترچه و دو تا خودکار و استیکر و پیکسل و باکس چوبی و زیرلیوانی و کتاب و جوراب و کارت پستال گرفتیم. میبینین چه چیزای کوچولو و سادهای؟ ولی مثلا خودکار بود دونهای پنجاه تومن :) چون دفترچهش مشکی بود و باید خودکاری میگرفتیم که رو کاغذ مشکی بنویسه. بین پردیس و شهر کتاب هم رفتیم یه فستفودی و ساندویچ خوردیم و کلی حرف زدیم. یعنی درواقع کل مدت گردش داشتیم حرف میزدیم. از ساعت یکونیم تا حدود شیشونیم. واقعا خوش گذشت :) نمیدونم به بقیه کنار من چطوری میگذره. ولی ظاهرا بد نمیگذره که مایلن باهام وقت بگذرونن، ولی خب یه چیزایی هم میگن که معلومه سختشونم هست. مثلا روزی صد دفعه میگن که "ما به بند کیفتم نیستیم"، "ما رو دایورت میکنی"، "آدمو قشنگ له میکنی، با آسفالت یکی میکنی" یا جملات متنوعی با همین مضمون که یعنی خیلی بهشون محل نمیدم! درحالیکه شما شاهدین چقدر قبولشون دارم و از این ارتباط راضیام. ولی مثلا من وقتی یه چیزی میگن که از نظر خودشون خندهداره و از نظر من نیست، مثل بز نگاهشون میکنم و نمیخندم یا نهایت لبخند میزنم :) یا واکنشم به موضوعات هیجانی نیست، به قول خودشون فلتم (flat). از ماچ و بغل خوشم نمیاد. خیلی موضوعات هست که برام علیالسویه است و اصراری رو یه طرف ندارم، خیلی چیزهام هست که برام مهم و سواله و رو دونستنش اصرار دارم، اما برای اونا بدیهیه و تعجب میکنن که راجع بهش سوال میپرسم. یهکم رکم که البته اونا میگن خییییلی رکم. حوصلهی حرف و بحث اضافه ندارم و از موضوع محوری صحبتمون منحرف بشیم سریع برمیگردم به موضوع. این یکی رو خییییلی بهش گیر میدن. یعنی به نظرشون خب صحبت دوستانه است دیگه، به هر طرفی رفت رفت. منم مشکلی با هر طرف رفتنش ندارم، ولی خب یه موضوعو باید ببندیم دیگه، نه که نصفه ولش کنیم :) خلاصه که کلا براشون عجیبم و اینو بهمم گفتن که چقدر عجیبی تو. ولی هر چی که هست، کنار هم بهمون خوش میگذره. خب برگردیم به پردیس. اون روز تو پردیس، داشتم میگفتم میمالف علیرضا قربانی دوست داره، یه آلبوم فیزیکی براش بگیریم. بعد میخواستم آخرین آلبومشو بدونم چیه، یه آقایی داشت کتاب میچید تو قفسه، رفتم ازش راهنمایی بخوام. پرسیدم ببخشید شما میدونین علیرضا قربانی بعد از "با من بخوان" آلبوم دیگهای هم داره یا نه؟ یه آقای ظاهرا مذهبی بود با ریشوسبیل که البته الان دیگه خیلی ربطی به مذهب نداره و لباس مشکی پوشیده بود، شاید یه خاطر شهادت امام جواد که همون روز بود. گفت نمیدونم راستش، من خیلی اهل آهنگ گوش دادن نیستم. بیشتر مطالعه میکنم، کتاب میخونم کتاب صوتی گوش میدم و همینجور داشت علایق و سلایقشو میگفت، منم هی میگفت باشه باشه ممنون. عه، باشه ممنون. مرسی ممنون :) بعد رفتیم اون طرفتر جیمجیم میگه واسه چی از این پرسیدی؟ میگم خب اینا اینجان که راهنماییمون کنن دیگه. میگه اینکه خودش مشتری بود، راهنما و فروشنده نبود. میگم نهههه، میگه چراااااا :)))) میگه انقد تعجب کردم تسنیم با این خصوصیاتش چطوری رفته از این آقاهه سوال میپرسه :)) بعدم نشونم داد که آقاهه رفت پای صندوق یه بغل کتابشو حساب کنه 😂🤣 مثلا منو تصور کنین که دارم تو خیابون راه میرم بعد یهو میرم سر صحبتو با یه غریبه باز میکنم و راجع به آبوهوا نظرشو میپرسم 🤣😂🤣😂
جمعه به طور ناگهانی مراسم عقدکنون دعوت شدیم. ظهر عقد حرم و شب مجلسش. من میخواستم کیک تولد میمالف رو هم درست کنم جمعه و اینجوری واسهم سخت شد. عقد یه کسی هم بود که حتما میخواستم برم. دیگه جمعه صبح پا شدم و شروع کردم تا شنبه صبح حاضر شد. ولی نتونستم روش خوب کار کنم. شنبه صبح به جیمجیم پیام دادم که منو دلداری بده، کیکم خوب نشده. میگه من که میدونم تو میخواستی در حد کیکای خروسقندی بشه، ولی الان در حد کیکای طباطبایی شده میگی بد شده :|| دیگه از دلداریش تشکر کردم :) و از آقای خواستم منو برسونن. تو راه سه بار به علت ترمز ناگهانی کیکه خورد به در و دیوار محافظش. قشنگ بود، اینطوری خیلی قشنگتر شد :) انقدر حرص خوردم که چی. حتی یه بار گفتم اینو ولش کن، برم از قنادی کیک بخرم ببرم. مریضای صبحو راه انداختیم و ظهر شد. ظهر برنگشتم خونه دیگه، از قبل به میمالف گفته بودیم ما شنبه ظهر میخوایم بریم پیتزا تو هم میای؟ :) سه نفری راه افتادیم رفتیم پیتزا لیو. اونجا مراسم سوپرایزو برگزار کردیم، خیلی هم سوپرایز و ذوقزده شد، پیتزا خوردیم و برگشتیم. البته درستش اینه که پیتزا خوردم و برگشتیم! نمیدونم اون دو تا چرا چیزی نخوردن، یعنی خییییلی کم خوردن. آخرشم سرمونو یه لحظه برگردوندیم دیدیم میمالف رفته حساب کرده اومده :| تا الان در تلاشیم ازش شماره حساب بگیریم که دنگمونو حساب کنیم لااقل. برکهگشتیم دیدیم همه پشت استیشنن. هر کسی یه کاری داشت. ولی خب از این بابت که ما سه نفری برگشتیم و در حال بگوبخند هم بودیم یهجوری بود. البته نه از اونجوریها، از اینجوریها که چرا به کسی نگفتیم و خودمون تنهاخوری کردیم! من که خب خیلی در جریان رسوم کلینیک نیستم، ولی اونا میگفتن یاحا یا همون سرپرست بخش ما، دلخور میشه معمولا و واسه همین ما مخفیانه حرکت سوپرایزمونو زده بودیم. ولی خب با نحوهی ورودمون لو رفتیم و یاحا هم گله کرده بود به جیمجیم که چرا منو میپیچونین، خب به منم میگفتین و این حرفا. اونا رو نمیدونم، ولی دلیل من که دوست نداشتم باشه، این بود که خب اون آقاست، اینطوری بیرون رفتن به مرور زمان یه صمیمیت یا توهم صمیمیتی ممکنه ایجاد کنه. اگه بقیه متفقالقول اینطوری بخوان یا اینکه یهو اینطوری پیش بیاد مشکلی ندارم، ولی دوست ندارم روتین بشه. شب هم باقیموندهی کیک رو خدماتی کلینیک تقسیم کرد و با چای برد برای همهی پرسنل. یه کیک کوچولو بود ها، ولی نمیدونم چطوری به همه رسید. اتفاقا ما هم با رئیس کلینیک و یه سری از پرسنل تو جلسه بودیم که واسهمون چای و کیک آورد و همگان باخبر شدن که این کیکو خانم فلانی آورده :| البته فک کنم کسی نفهمید که خودم درست کردم. ولی همه تعریف کردن. بعد رئیس هم گفت که عه، از این به بعد تولد پرسنل رو تو کلینیک بگیریم و همه میتونن هرچی خواستن پول بذارن که برای طرف کادو بگیریم و منم بیشتر میذارم و این حرفا. خدا رو شکر تولد من دوره هنوز.
یکی از مواردی که تو جلسه مطرح شد دعوت من به یکی دیگه از تیمهای کلینیک بود. کلینیک تا جایی که من فهمیدم، سه تا تیم و سه تا زمینهی متفاوت داره. یکی بیمارستانه، یکی بخش ماست، یکی هم بخش همکار محبوبم یا همون جیمجیمه. من تو دو تای اول که هستم، الان هم به بخش جیمجیماینا :) دعوت شدم. رئیس کلی سخنرانی کرد راجع به اینکه هر کسی رو نمیتونیم وارد این تیم کنیم، ویژگیهای شخصیتی خاصی لازم داره و فلان و اینا. البته من الان که وقتم کامل پره، قرار شده اگه وقتم طی تمهیداتی که اندیشیده شده آزادتر شد، من به اون تیم هم کمک کنم. بعد از جلسه، من تنهایی رفتم اتاق رئیس و گفتم من احساس کردم شما دارین به عنوان یه نیروی بلندمدت روی من سرمایهگذاری میکنین. خواستم بگم من تو این یک سال که قرارداد دارم تو هر بخشی بخواین درخدمتم، بعدش دیگه نه. ییهو یهطوری شد رئیس. الان حوصله ندارم بگم چی گفتیم چی شنفتیم، ولی خب قرار شد یه جلساتی گذاشته بشه تا اون چیزایی که تو محل کار منو اذیت میکنه مطرح و حل بشه تا من بعد یک سال نرم! مرخصی رو هم گفتم، گفت پرتوپلا بهت گفتن، با این شرایط که تو نمیتونی تا آخر سال بری مرخصی. گفت حتی واسه همین تیر هم اگه میخوای بگو من بهت مرخصی بدم. بعد از اینم هر کاری، سوالی داشتی مستقیم بیا به خودم بگو، نمیخواد به مدیر اداری بگی. بعد رختکن خانما رو هم گفتم. اینکه یه رختکن مجزا نداریم و همهی اتاقام دوربین داره. حالا من خودم یه گوشهای پیدا کردم که میرم پشتش روپوش عوض میکنم، ولی بازم آدم معذبه. شاید البته فقط من و میمالف معذب باشیم. جیمجیم هم دیروز میگفت که من با حجاب نداشتن مشکلی ندارم، ولی دیگه دوست هم ندارم ملت سیاحتم کنن :)) دقیقا با همین لفظ :)) به رئیس گفتم حداقل یه پارتیشن بذارین برامون. گفت خودت تو کلینیک بچرخ، یه جایی رو پیدا کن که رفتوآمد کمتر باشه، یا دوربینشو برداریم یا پارتیشن بذاریم. واقعا برام عجیبه، کلینیکی با این سابقه، چطور رختکن بدون دوربین برای خانما نداره؟ یعنی هیچکس تا حالا اعتراض یا درخواست نکرده؟ البته مثلا همین خود منم سه ماه طول کشیده تا این حرفو زدم. علتش برای من بیشتر این بوده که تو این سه ماه، غیر از مصاحبه، کلا شاید ده جمله هم با رئیس صحبت نکرده بودم و برخورد نداشتم باهاش. همهش میرفتم پیش مدیر اداری که اونم یه آقای جوونه و خب روم نمیشد بهش بگم. رئیس پیرمرده، جای بابابزرگ آدمه :) خلاصه من دیشب هر چه میخواست دل تنگم به رئیس گفتم دیگه. بعد از کار تو مسیر تا مترو با جیمجیم و میمالف با هم بودیم. پرسید چی گفتی به رئیس؟ گفتم اینا رو. با چشای گرد گفت جدی رفتی گفتی بعد یک سال نمیای؟ نمیدونم چرا براش عجیب بود. احساس میکنم یه رودرواسیای با رئیس دارن که البته خب برای اونا طبیعیه، حاصل هشت سال نشستوبرخاسته. به قول خودش نونونمک همو خوردن، نمیتونه راحت بگه خداحافظ من دیگه نمیام. ولی خب من هنوز فقط یه کارمندم. تازه خود همین همکارم، جیمجیم، منو تشویق کرد که برم هرچی حرف دارم بزنم و از حقوقم دفاع کنم و اینا. ولی شاید فکر نمیکرد برم بگم بعد یک سال نمیام. اصلا کلا جو کلینیک طوریه که کسی اخراج نمیشه، حق هم نداره استعفا بده! میگن با روپوش سفید اومدی، با کفن سفید میری بیرون :)) صحبت از رفتن اصلا تابوئه! میخواستم بگم من سابقهم تو این مورد خرااابه اتفاقا :) ولی جوری که بوش میاد چند سالی نگهم خواهند داشت :|
خانواده هنوز نرفتن سفر. شاید بتونم یه تاریخ هماهنگ کنم با هم بریم. اگه بشه بریم خیلی خوب میشه :)
خوابم نمیبره. خیلی چیزا داره تو مغزم وول میخوره. چند تا چالش همزمان دارم و این مغز ... داره هی واسه هر کدوم سناریو میچینه و حرف و سخنرانی و دکلمه حاضر میکنه. نمیدونم چرا بقیه همچین بلدن با پنبه سر ببرن، ولی من بخوام حرف حقمو بزنم هیجانی میشم و انگار که با طرف دعوا دارم مثلا. یعنی منظورم این نیست، بلکه برداشت اینه. چون همیشه باهاشون آرومم و بعد یه بار بخوام هیجانی بشم فک میکنن حتما دارم بحث و بگومگو میکنم. الان یک ساعتی هست که منتظرم خوابم ببره، ولی خواب هیچجا نمیبره منو و همینجا ولم کرده. تو مغزم هی از این اتاق کلینیک (از این چالش) میرم اون یکی اتاق کلینیک (اون یکی چالش) و سعی میکنم با آدما منطقی حرفمو بزنم و سعیتر میکنم یادم بمونه حرفامو و به موقع بزنمشون. ولی زهی خیال باطل، چرا که وقت وقتش که بشه، نصف بیشترشو یادم میره، اون نصف کمتر هم قربانی حالا ولش کن و اشکال نداره و تو کوتاه بیای درونم میشه. دیگه این تمام تلاشمه و اگه تو این راه مثلا ده درصد نسبت به سابق پیشرفت کنم هم خیلی خوبه. نکتهی خوب ماجرا اینه که همکار محبوبم هم تو این مسیر باهامه و حتی هلم میده همهش که برو حقتو بگیر. اینجا کوتاه نیا، اونجا زیر بار نرو، حواست به فلان باشه، اینو به مدیر یادآوری کن و فلان. قبل از اینکه موقعیت تصمیمگیری پیش بیاد معمولا میاد بهم میگه اینا رو. واقعا هم خیلی وقتا حواسم نیست که دارم زیادی کوتاه میام یا زیادی مسئولیت میگیرم و از این بابت از همکار محبوب عزیزم ممنونم :)
چند روز دیگه تولد همکار کوچولومونه :) کوچولو که میگم یعنی مثلا چهار پنج سالی از من کوچیکتره. بعد همکار محبوبم گفت بیا برای تولدش سورپرایزش کنیم. بگیم مثلا یه روز ظهر بریم پیتزا، بعد اونجا کادوشو بدیم و یه کیک واسهش بگیریم و اینا. خیلی هم خوشحال شدم از پیشنهادش. هردوشون واقعا دخترای خوبیان و دوستشون دارم. فردا هم بعد بیمارستان میرم کلینیک که بعد ساعت کاری بریم واسه همکار کوچولومون کادو بگیریم. شاید جمعه هم خودم یه کیک درست کنم براش. همکار محبوبم که وقتی این پیشنهادو دادم خیلی استقبال کرد و گفت خوشحالتر هم میشه احتمالا. حالا ببینیم کی میشه اصلا.
کمکم داره خوابم میاد. کاش خوابم ببره، چهارونیم باید پاشم برم بیمارستان.
ظهر رفتم شعبهی شیرینعسل و یک جعبه نانی مغزدار خریدم با یه سطل اسمارتیز :) بعد رفتم خونه نشستم اسمارتیزاشو شمردم :))) خب باید بدونم میصرفه سطلی خرید یا نه. چون این تختهایهاش، چهل تا داره چهار تومن. بعد این سطلش ۷۵۰ تا داشت، ۶۰ تومن. از من بیکارتر هم دیدین که نشسته باشه ۷۵۹ تا اسمارتیز رو شمرده باشه؟؟؟ :) البته با قاشق شمردم نه با دست. نصف بیشتر اسمارتیزها و نصف کمتر نانیها رو بردم گذاشتم کلینیک که بدم به بچههای مردم. ولی بچهها، اگه شمام مثل من تا حالا اسمارتیز نخوردین حتما امتحان کنین. واقعا خوشمزه و بانکمه :) کوچولو کوچولو و جذاب :)
عصر یه بچهای بود که میخواستم دیگه بزنمش. البته اینجور وقتها نمود بیرونیم اینه که به افق خیره میشم و هیچ کاری نمیکنم و هیچی هم نمیگم، بعد ننه باباش میفهمن و سر بچه جیغوداد و کارو خرابتر میکنن :| اصلا ننهبابای عصبی و استرسی میبینم همچی لجم میگیره. خب الان تو حرص بخوری و بچه رو دعوا کنی درست میشه؟ میفهمم بعضی وقتا آدم کنترلشو از دست میده، اون بعضی وقتا رو کار ندارم، ولی بعضیا دیفالتشون همینه. اونا رو دوست ندارم. خدایا منو بز کن، ولی اون شکلی ننه یا بابا نکن. مرسی.
امشب از کلینیک اومدم بیرون و ماسکمو برداشتم. بعد تصمیم گرفتم تو مترو هم ماسک نزنم. ولی وقتی انبوه جمعیت رو دیدم ناخواسته دستم رفت تو کیفم و ماسکمو درآورد و گذاشت رو صورتم. یعنی سختمه تو شلوغی و فاصلهی کم مثل قبل باشم. اصلا بحث کرونا نیست. حس میکنم زیادی تو دهن همیم و میترسم بوها و بخارات آدما اذیتم کنه :| نمیدونم قبلا چطوری انقدر صمیمی کنار هم مینشستیم و اذیت نمیشدیم؟ البته احتمالا یه مدت بگذره، بازم عادت میکنیم. انسانیم دیگه، انسان.