امروز صبح باید زودتر بیدار میشدم، چون دیشب روپوشمو با چند تا جوراب صابون و پودر زده بودم و گذاشته بودم تو آب که صبح بندازم ماشین. موقع نماز انداختم ماشین و شیش پا شدم پهنش کردم. تا هفت یهکم خونه و آشپزخونه رو جمع کردم و یه قهوه دم کردم خوردم و بعد تا هشت آقای اومدن و همه رو بیدار کردن و من نیمرو درست کردم و همه صبحانه خوردیم و روپوشمو اتو زدم و دوش گرفتم و از مهندس خواستم تا مترو منو ببره و نهایتا یک ربع زودتر هم رسیدم سر کار :)
بچهی اول از زاهدان اومده بود. خیلی غیرهمکار بود. جوری که اصلا از در نمیخواست بیاد تو و قبل از اینکه منو ببینه هم داشت گریه میکرد حتی. انقدر ترفند خرجش کردم تا تستشو تو یکونیم ساعت گرفتم. از هر ده تا بچه یکیش ممکنه اینطوری باشه. آخرش مامانش گفت یعنی واقعا دمتون گرم، خیلی خوب گرفتینش. تا حالا هر تست و آزمایشی گرفتن این فقط گریه کرده. دفعهی اوله یکی تونسته آرومش کنه. دیگه اینجوری شدم من *_* ولی خب بلافاصله به خودم یادآوری کردم که دفعات قبلی که یه بچه رو خیییلی ماهرانه آروم کردم و به خودم گفتم بهبه چه حرفهای شدی، بعدش یه بچه به تورم خورده که اشکمو درآورده :)) فلذا غره نشده و فروتنی پیشه کردم :) این یکی از برگههاییه که دادم بهش نقاشی بکشه. سر این برگه و این نقاشی و این بچه من بغض کردم. اولین بار بود و اون جمله رو هم از رو شدت احساسات نوشتم با اینکه اون نمیتونست بخونه. البته بعد از گرفتن عکس انداختمش دور :))
- تاریخ : پنجشنبه ۲ تیر ۰۱
- ساعت : ۱۳ : ۴۶
- نظرات [ ۲ ]