مونولوگ

‌‌

غم با همه بیگانگی هر شب به من سر می‌زند

 

بگذار تا بگریم چون ابر در تابستان! یکی دو ماهی هست که همراه‌بانک ملیم قطع شده. اصلا نرفتم پیگیری کنم چون برام عادیه، چون هردم از این باغ بری می‌رسد. همین که هنوز پیامکش فعاله شکر می‌کشم (شکر کشیدن به گویش؟ لهجه؟ زبان؟ ماست و همون شکر کردنه). محل کارم برام یه حساب تجارت هم باز کرده که همراه‌بانک و پیامکش غیرفعاله. به مدیر گفتم، گفت امکان نداره، برای همه‌ی پرسنل رو بانک فعال کرده. گفتم نع برای من که نیست. گفت پیگیری می‌کنه. من خب منتظر نمی‌مونم معمولا که کسی کارمو پیگیری کنه. فرداش خودم رفتم بانک پیگیری کردم. جالبه به محض اینکه کارمو گفتم منو شناخت و به فامیل خطابم کرد. کلی هم با عزت و احترام برخورد کرد که کارمند آقای فلانی‌ام یعنی! گفت آره بانک مرکزی برای مبارزه با پولشویی همراه‌بانک اتباع رو غیرفعال کرده و ما باید فلان روند اداری رو طی کنیم و فلان فلان چیز رو استعلام کنیم تا دوباره فعالش کنیم. ما یک بار برای شما این کارو کردیم اما فعال نشده دوباره امتحان می‌کنیم. چند تا کپی و فرم و امضا و اطلاعات ازم گرفت و گفت درستش می‌کنه و گفتم باشه پس منتظرم. از فرداش دیگه کلا کارتم کار نمی‌کرد، حتی کارت هم نمی‌تونستم بکشم :) بعد باز با پیگیری مدیر کاشف به عمل اومد که چون تاریخ اقامتم تموم شده بوده حسابمو مسدود کردن تا کپی تمدید اقامتمو براشون ببرم. بردم و حسابم آزاد شد مجددا. منم بلافاصله موجودیشو منتقل کردم به ملی که حداقل پیامکش برام میاد. ملی هم البته یک ماه دیگه فقط اعتبار داره. این دفعه هم دیگه کارت پنج ساله نمیدن، از اطرافیان شنیدم که فقط تا تاریخ اعتبار اقامت کارت بانکی رو تمدید می‌کنن. حالا اینو میگی جهنم سالی یه بار میرم کارت‌های بانکیم رو هم دونه دونه عوض می‌کنم (همون‌طور که اقامت، گواهینامه، کارت کار و یه چیزایی که یادم نیست هم سالی یک بار باید تمدید بشن و البته معنیش چند روز دوندگی اداری برای هر کدومه)، ولی خب سقف تراکنش‌ها رو هم برامون آوردن پایین. این خیلی زوره واقعا. دو هفته پیش می‌خواستم دوونیم کارت بکشم، دوونیم که می‌دونین چیه دیگه؟ الان دیگه کسی نمیگه میلیون از بس اینا پول خرد محسوب میشن (گرچه موقع حقوق هنوز همون میلیووونن!)، به آقاهه گفتم یک تومن یک تومن بکشید، کارت من بیشتر نمی‌کشه (چندین ساله که سقف کارت کشیدن برای ما یک تومنه). ولی دیدم تراکنش ناموفق داد. آقاهه گفت آها راستی شده پونصد تومن. پنج بار پونصد تومنی کشید. خیلی واقعا دمغ شدم. فکر کن بری کفش بخری، کیف بخری، اصلا یه جایی چند نفری غذا بخوری، حتی سقفش از حد نیاز روزمره هم پایین‌تره! دیگه اگه بخوای یخچالی، لباسشویی‌ای، وسیله‌ای برای خونه بخری که مثلا پنجاه شصت بار یا بیشتر باید کارت بکشی!! با گوشیتم که نمی‌تونی کارت‌به‌کارت کنی. مثل اینکه یه حصاری کشیدن جلوت و نمی‌تونی با پیشرفت زمانه همگام باشی. مثل قدیم باید بری عابر که اونم یه سقفی داره باز. بخوای ماشینی بخری، پول رهن خونه‌ای بدی که دیگه کلا باید حضوری بری بانک و جالبه اووونم حتی سقف داره. من یه بار چند سال پیش اتفاقی با آقای رفتم بانک. اون روز می‌خواستن چندصد تومنی جابجا کنن. کلی کاغذبازی و بازرس‌بازی داشت تا بتونن تو چند مرحله پولی که مالکش هستن رو به یه حساب دیگه تو همین بانک‌های ایران منتقل کنن. تازه اون چند سال پیش بود، الان که دیگه نپرسیدم از آقای چطوری شده. واقعا اون روز که رسیدهای پونصد تومنی رو داد دستم، حالم بهم خورد از این وضع. حس حقارتش هنوز باهام هست. انگار کن یه زندانی رو با شرط تو جامعه رها کردن که پاشو از یه محدوده‌ای فراتر نذاره. پابند بهش بستن که از یه خطی اونورتر نره. اه، تف به این دنیا.

پاییز پارسال می‌خواستیم بریم سفر با خانواده، نتونستم بلیط قطار یا هواپیما آنلاین بخرم، چون به علت کرونا!!! دسترسی خرید آنلاین بلیط رو برای اتباع خارجی قطع کرده بودن که هنوزم قطعه. یکی دو ساعت ویلون و سیلون آژانس‌های مسافرتی بودم تا دقیقا بلیط مدنظرمو بخرم. نمی‌دونم چرا بلیطی که من تو سایت پیدا می‌کردم رو خیلی‌هاشون پیدا نمی‌کردن. من تقریبا جزء اون قسمتی از جامعه‌ام که به‌روزن، اون دسته‌ای که امکانات و آپشن‌های جدید رو قبل از بقیه تست کردن. بعد دسترسی خرید آنلاین رو که الان پشت کوه هم شده معمولی و روزمره، واسه من می‌بندین؟؟؟ نامردا؟ نمیگین این آدم طلایه‌دار چطوری با این موضوع کنار بیاد؟ امشب هم که آقای گفتن اعلام کردن که بلیط هواپیما از این به بعد برای اتباع خارجی با نرخ ارزی و به دلار محاسبه میشه. گفتم نه بابا، حتما برای توریست‌هاست، چون تو بخش درمان هم برای توریست‌ها ارزی حساب می‌کنن، ولی برای ما که اقامت داریم آزاد (بدون بیمه) ولی به ریال حساب می‌کنن. ولی بعد سرچ کردم و دیدم نوشته هر کی با پاسپورت بلیط بخره دلاری حساب میشه براش. آقا دیگه غم منو فراگرفت اصلا. داشتم برای سفر مهر برنامه می‌ریختم. قطار رو دوست دارم، ولی چون طولانی مرخصی نمیدن بهم گفتم هوایی برم که معطل راه نشم. حالا اینم از این. تازه زمزمه‌شم هست که هتل‌ها هم ارزی بشه. اینجوری باشه که کلا یا باید قید سفرو بزنم یا چندین ماه حقوقمو جمع کنم که چند روز برم سفر! ای دنیای دون، چرا ما هر چی می‌دویم تو با سرعت بیشتری از ما فرار می‌کنی و به آغوش متمولین میری؟ آقای که میگن تا چند وقت دیگه حتما باید نونم با دلار بخریم. واقعا هم که بعید نیست. فی‌الحال لطفا دعا کنین بلیطا رو واسه‌مون گرون نکنن حداقل تا چند ماه که من برم و بیام، مرسی :)

 

  • نظرات [ ۴ ]

 

 

  • نظرات [ ۱ ]

۲ تیر ۱۴۰۱

 

امروز صبح باید زودتر بیدار می‌شدم، چون دیشب روپوشمو با چند تا جوراب صابون و پودر زده بودم و گذاشته بودم تو آب که صبح بندازم ماشین. موقع نماز انداختم ماشین و شیش پا شدم پهنش کردم. تا هفت یه‌کم خونه و آشپزخونه رو جمع کردم و یه قهوه دم کردم خوردم و بعد تا هشت آقای اومدن و همه رو بیدار کردن و من نیمرو درست کردم و همه صبحانه خوردیم و روپوشمو اتو زدم و دوش گرفتم و از مهندس خواستم تا مترو منو ببره و نهایتا یک ربع زودتر هم رسیدم سر کار :)

 

بچه‌ی اول از زاهدان اومده بود. خیلی غیرهمکار بود. جوری که اصلا از در نمی‌خواست بیاد تو و قبل از اینکه منو ببینه هم داشت گریه می‌کرد حتی. انقدر ترفند خرجش کردم تا تستشو تو یک‌ونیم ساعت گرفتم. از هر ده تا بچه یکیش ممکنه اینطوری باشه. آخرش مامانش گفت یعنی واقعا دمتون گرم، خیلی خوب گرفتینش. تا حالا هر تست و آزمایشی گرفتن این فقط گریه کرده. دفعه‌ی اوله یکی تونسته آرومش کنه. دیگه اینجوری شدم من *_* ولی خب بلافاصله به خودم یادآوری کردم که دفعات قبلی که یه بچه رو خیییلی ماهرانه آروم کردم و به خودم گفتم به‌به چه حرفه‌ای شدی، بعدش یه بچه به تورم خورده که اشکمو درآورده :)) فلذا غره نشده و فروتنی پیشه کردم :) این یکی از برگه‌هاییه که دادم بهش نقاشی بکشه. سر این برگه و این نقاشی و این بچه من بغض کردم. اولین بار بود و اون جمله رو هم از رو شدت احساسات نوشتم با اینکه اون نمی‌تونست بخونه. البته بعد از گرفتن عکس انداختمش دور :))

 

 

 

  • نظرات [ ۲ ]

۱ تیر ۱۴۰۱

 

پیپل عزیز، بیاین جاج نکنیم. اگه کسی داره تو خیابون راه میره و گوشی دستشه و وقتی نزدیک میری می‌بینی با شدت داره کندی کرش بازی می‌کنه، معنیش این نیست که خیلی بیکار و علافه یا معنی و ارزش زمان رو نمی‌فهمه (که خب البته تو پرانتز بگم اینو تقریبا هیشکی نمی‌فهمه) یا اینکه معتاد گوشی و بازیه، گاهی معنیش فقط اینه که بیشتر تایم روزش رو سر کاره و بازی رو هم واسه بچه‌های مردم ریخته رو گوشیش و یه بار محض امتحان خودشم رفته ببینه چطوریه و بعد ول‌کنش اتصالی کرده و یه ضرب تا مرحله‌ی ۸۸ پیش رفته :| تازه حتی اگه دیدین داره به پو غذا میده و پی‌پی‌شو تمیز می‌کنه، فک نکنین چه آدم نابالغ و بچه‌مغزی. ممکنه ایشون واقعا از پو خوشش نیاد، ولی مجبوره قبل رفتن به سر کار، غذای این بچه رو بده و بخوابوندش تا وقتی می‌رسه اونجا سرحال باشه که بچه‌های مردم بتونن باهاش بازی کنن. تازه ممکنه گاهی مجبور بشه خودشم باهاش بازی کنه تو راه که پو پول کافی داشته باشه که بچه‌های مردم واسه‌ش لباس و غذا و زیورآلات بخرن :| :))) پس عزیزان چی شد؟ اونلی گاد کن جاج ^_^

 

دیشب فهمیدم چه نعمت بزرگیه که برای داشتن آب سرد، فقط لازمه شیر آبو باز کنی، پارچو پر کنی و بذاری تو یخچال. این مدت که بی‌بی اینا اینجا بودن باید آبو می‌جوشوندیم، میذاشتیم از دما بیفته، بعد پارچو پر می‌کردیم و تو یخچال میذاشتیم. گلوهاشون تیتیشه، گلودرد میشن آب شیر بخورن :| :))

 

دیروز تو مترو یه دختره صدام زد و گفت فلانی؟ بعدم اومد کنارم نشست و خودشو معرفی کرد و گفت منو می‌شناسه. خواهر کوچیک هم‌کلاسی دوران مدرسه‌م بود. فکر کنم هم‌کلاسی راهنمایی. بعدم خیلی سریع رفت رو موضوع چی خوندی و کجا کار می‌کنی و چقدر حقوق داری؟!!! دختره‌ی فسقل، بذا از راه برسی، عرقت خشک شه بعد! تازه تو اولین جملات اشاره هم کرد که با خواهرش چند بار اومده خونه‌ی ما (برای اجازه برای خواستگاری از خواهرم و بعد من). میگم مردم چقدر رو دارن ها. البته نمی‌دونم اینکه حقوق می‌خوند هم تاثیری تو این رو داره یا نه :| به سوالش که جواب ندادم خیلی سریع از موضع صمیمیت اومد پایین و گفت از دیدنم خوشحال شده و خداحافظ و رفت نشست جایی که اول نشسته بود :))

 

نمی‌دونم چقدر دیگه باید صبر کنم که این ماسکا از رو صورتمون جمع بشن. خسته شدم دیگه. بقیه‌ی مردم رها کردن ها، فقط انگار ماها نمی‌تونیم برشون داریم. حتی مثلا تو اتاقم اگه من باشم و بیمارم و هر دو ماسکامونو داده باشیم پایین، یه دفعه می‌بینی تلفن اتاق زنگ می‌خوره. کیه؟ بعله، مدیره که تو دوربین دیده و زنگ زده بگه چرا ماسکت پایینه؟ چرا بیمارت ماسک نداره؟ در این حد باید رعایت کنیم ما هنوز.

 

آخرسخن اینکه هوا چقدر گرمهههههه، گرممممممم!

 

  • نظرات [ ۱ ]

۳۰ خرداد ۱۴۰۱

 

یه قنادی هست نزدیک بیمارستان که موقع تولد نی‌نی آخری، ازش کیک خریدم و رفتم ملاقات خواهرم. کیکش خییییلی خوشمزه بود و حسابی چسبید. تصمیم گرفتم دیگه هر وقت کیک خواستم از اونجا بخرم. جمعه بعد از بیمارستان رفتم یه کیک شکلاتی واسه خودم بخرم دیدم بسته است. رفتم فرامرز کیف رو به همکارم تحویل بدم، از یه قنادی نزدیک خونه‌شون یه کیک مثلا شکلاتی هم خریدم به دو برابر قیمت! ولی اصلا به اون طعم فوق‌العاده‌ی قنادی نزدیک بیمارستان نمی‌رسید. ولی خب بازم از هیچی بهتر بود :) حالا از جمعه تا الان صبحانه و عصرانه و گاها شام و نهارم همون کیکه :) مامان آقای هر دفعه میرم سروقتش دعوام می‌کنن که چرا اینو می‌خوری؟ بیا برو غذا بخور. ولی خب کیک خوشمزه‌تره که. امروز موقع صبحانه میگم خب اینم صبحانه است دیگه. این با آرد و شیر و روغن و تخم‌مرغ پخته شده، نونم تقریبا همینه. شکر اینو توش ریختن، شکر صبحانه رو تو چایی می‌ریزیم، خامه‌شم با اون پنیرخامه‌ای که شما می‌خورین در! خب راست میگم دیگه. اگه دروغ میگم بگین دروغ میگی :)

 

امروز برنامه‌ی تیر رو چک کردم. فکر کنم هفته‌ی سختی داشته باشم از نظر سن‌وسال بیمارام. همه کوچولو و شیطون و انرژی‌خواه :(

خیلی دوست دارم راجع به کارم به طور دقیق صحبت کنم، ولی از اونجایی که این کلینیک و کارش تو اینور کشور تکه و تو کل کشور هم فکر کنم سه چهار تا مرکز بیشتر نیست ازش، اینطوری کامل محل کارم لو میره. دلیل اینکه راجع بهش حرف نمی‌زنم اینه. وگرنه یه اتفاقای قشنگ و گاهی هم البته غمناکی میفته که آدم دوست داره با بقیه به اشتراک بذاره.

 

  • نظرات [ ۳ ]

۲۸ خرداد ۱۴۰۱

 

مامان و آقای در حیرت و عجبن از اینکه چرا من پول ندارم! دیروز میگن خب پول بادآورده رو باد می‌بره، چرا، چرا، چرا پولای تو که با زحمت و جون کندن به دست میاد اینطوری به باد میره؟ از نظرشون خرید لباس و شکلات و سفر رفتن پول به باد دادنه. یعنی من میرم خرید تو ذهنشون اینطوریه که من پولامو نقد کردم، گرفتم دستم، دستمم از پنجره‌ی ماشین بیرون دادم و دارم پولا رو تو باد ول میدم و به عبارتی به باد میدمشون و بعد که تموم شد برمی‌گردم خونه :) اشکال نداره، یه روزی بالاخره منم به این اعتقادشون می‌رسم؛ روزی که مثلا دختر یا پسرم پولاشو پس‌انداز نکنه و منو حرص بده :)

فارغ از تماااام حواشی، همون بار اول (و تنها باری) که سلام فرمانده رو شنیدم، همه‌ش این سوال تو ذهنم بود که این نسل غیور! این بچه‌هایی که هنوز نوجوون نشده غیور شدن، دقیقا از چی جا موندن؟ گفتم بپرسم شاید کسی بدونه :)

قبل از تست من، یکی از همکارا، حالا هرکی باشه فرق نداره، باید بیاد یه چیزی رو تو بیمار چک کنه. امروز رفتم اتاق یکیشون گفتم بیاد بیمار منو ببینه و فلان و بهمان و اینا. فک کنم تندتند و پشت‌سرهم حرف زدم. بنده خدا درجا از وسط کارش بلند شد اومد، وسط راهرو که رسیدیم یه دفعه وایستاد برگشت گفت سلام! گفتم سلام، ولی من اولش بهتون سلام کردم ها. انگار بنده خدا رو هول کردم، زودی بلند شده اومده کارمو راه بندازه، وسط راه یادش اومده سلام نکردیم! کلا فک کنم حس استرس و زود باش، عجله کن به آدما میدم :))

از یکی از همکارام کتاب و جزوه‌ی آناتومی و فیزیولوژی خواستم. آناتومی و فیزیولوژی تخصصی این حوزه‌ای که الان توشم. ما تو دانشگاه یه کلیاتی از بدن می‌خوندیم و بخش خودمون رو تخصصی، واسه همون الان چیزی از بقیه‌ی بدن یادم نمونده. چند روز پیش که توضیح جزئی از یه تستی از ارشدم می‌خواستم، گفت برای این خوب برات جا نمیفته که پیش‌نیاز داره، آناتومی و فیزیولوژی و فیزیک نمی‌دونم چی‌چیَک! فیزیک که فعلا هیچی، همین دو تا رو که خودم می‌تونم بخونم می‌خوام شروع کنم فعلا. واقعا تو فشارم که کارمو تا ته و عمقش بلد نیستم. حس می‌کنم صلاحیت ندارم. حالا اینا میگن که کارم خوبه، ولی مگه به حرف ایناست؟ :/ مثل سینوس و کسینوس اول دبیرستانه برام. اونجا هم یادمه حفظ کردن فرمولا و ایناش که خب مشکلی نداشتم، تو امتحانم نمره‌م کامل بود، ولی مفهوم سینوس و کسینوس رو نمی‌فهمیدم. سینوس یه چیزی بود مربوط به زاویه که عینی نبود. نمی‌شد خط‌کش بذاری متر و سانتی‌مترش کنی. واحد نداشت. هر چی هم از معلممون می‌پرسیدم که معنی سینوس چیه نمی‌فهمید منظور من چیه. تا اینکه یادم نیست بالاخره خود معلم یا یکی دیگه یه دایره کشید و سینوس و کسینوس رو تو دایره توضیح داد و اونجا بالاخره مثلثات رو فهمیدم. الان هم شده همون‌جوری. بهم میگن این تستی که می‌گیری این جوابا رو ممکنه بده و تو گزارش می‌کنی. حالا هر چی من می‌پرسم این جوابا چیه درست بهم جواب نمیدن یا من نمی‌فهمم. من تستو خوب انجام میدم، خوب هم گزارش می‌کنم، ولی چون صرفا کاری که گفتن رو دارم انجام میدم بدون تفسیر و تحلیل شخصی، همه‌ش تو استرس و فشارم. حس می‌کنم کارم خوب نیست، ناقصه، خطا داره، مشکل داره و... البته اون روز یه چیزی گفت یه‌کم به معنیش نزدیک شدم، ولی هنوز خوب جا نیفتاده. خلاصه واسه همین می‌خوام آناتومی فیزیولوژیشو بخونم شاید درست بفهمم چی به چیه. حالا معلوم هم نیست واسه همچین کاری وقت دارم اصلا یا نه. کلی هم کمبود خواب دارم که ایشالا خدا خودش جبران کنه :)

 

  • نظرات [ ۰ ]

۲۶ خرداد ۱۴۰۱

 

همه‌ش می‌خوام بیام بنویسم ها، ولی نمیشه. این نمیشه به چند دلیله. یکیش اینه که وقت ندارم (=وقت آزادم کمه و اولویتام چیزای دیگه‌ای هستن) یکیش اینه که رو حس نوشتن نیستم. چیزایی که می‌خوام بگم رو حس می‌کنم نباید بگم یا دوست ندارم بگم. مثلا چند روز پیش یه پست نوشتم و پیش‌نویس شد. حسم بهش خوب نبود. یکی دیگه‌ش هم اینه که احساس می‌کنم حرفام کاملا یکنواختن. یعنی انگار همیشه بوده‌ن و من تازه فهمیدم. همه‌ش دارم میگم وای من چقدر کار دارم، وای من چقدر کار کرده‌م، وای من خسته‌م و خوابم میاد 😁، یا میگم امروز رفتم فلان‌جا و فلان کارا رو کردم و کاش اون فلان‌جا و فلان کار یه فرقی با دیروزش داشته‌می‌بوده‌باشه :))) درسته من بیشتر برای خودم اینجام و مثل یه دفتر خاطرات با اینجا برخورد می‌کنم که اگه اینطور نبود با وجود این سوت‌وکوری دیگه اینجا نبودم، ولی گوشه‌ی ذهنم اینم هست که بالاخره چند نفری اینجا رفت‌وآمد دارن. حوصله‌شون سر میره انقد هی یه حرفایی رو تکرار کنم. تازه تکرارشون ممکنه این فکر رو تو خواننده‌های الان و خودم در سال‌ها بعد، ایجاد کنه که این می‌خواسته یه حرف و فکری رو القا کنه، یه چیزی رو اثبات کنه. در صورتی که تکراری بودن روزمره‌های من تقصیر من نیست. می‌دونین کسی اینو بهم بازخورد نداده، من خودم دارم ذهن‌خوانی می‌کنم 😁 خلاصه که ناراحتم که این روزا ثبت نمیشن و بعدها هم یادم نخواهند اومد.

یه چیزی که بهش فکر می‌کنم اینه که ثبت افعال و اعمال روزانه یه چیز نسبتا فراگیره، ولی اون چیزی که نیست ثبت احساسات و افکاره. من دوست دارم اینکه تو هر موقعیتی چه حسی داشتم و چه فکری می‌کردم رو یه جا ثبت کنم، ولی می‌دونین که خیلی ترسناکه اگه کسی غیر از خود آدم بهشون دسترسی پیدا کنه :) تازه حتی خود آدمم بعد یه مدت ممکنه از اون افکار و احساسات فرار کنه. من خودم گاهی حاضر نیستم برگردم به یه اتفاقی فکر کنم، چون دوست ندارم اون فکر و حس برام یادآوری بشه. ولی خب این یکی به نظرم جالب‌تر و چالشی‌تره و ممکنه بخوام گاهی یه جایی غیر از وبلاگ پیاده‌ش کنم.

 


 

مهمونامون رفتن، دیروز. از دیروز عصر بشوربساب رو شروع کردیم. امروز هم احتمالا تشک‌پتوها رو بشوریم‌ چند روز دیگه هم فرشا رو. بعدش شاید یکی دو هفته بعد مامان آقای برن سفر. منم قرار بود باهاشون برم و اصلا قرار بود با ماشین بریم و راننده من باشم که گواهینامه دارم، ولی بهم مرخصی ندادن :( بعدم گفتن برای بعدا هم باید با همکارت هماهنگ کنی که جاتو پر کنه. با همکارم که همون سوپروایزرم باشه صحبت کردم، میگه چه خبره ۱۰-۱۵ روز مرخصی؟ مگه کجا می‌خوای بری؟ آمریکا هم بخوای بری انقد طول نمی‌کشه. اصلا خسته میشی این همه وقت، حوصله‌ت سر میره! دو سه روزه برو مسافرت برگرد، اونم بگرد یه تعطیلی تو ماه‌های بعدی پیدا کن که همه‌شو نخوای مرخصی بگیری :/ آخرشم گفت من یکی دو روز فقط می‌تونم جاتو پر کنم، نه بیشتر. یعنی می‌خواستم گردنشو بزنم پسره‌ی خودشیفته رو :/ اصلا به تو چه نظر میدی من چقد برم کجا برم. می‌خواستم بگم اون دو روزم نگه دار واسه خودت استراحت کن خسته نشی یه وقت. ولی انقد اعصابم بهم ریخته بود که فقط گفتم باشه خدافز. بدبختی اینه که با همکارای بیمارستانم می‌تونم هماهنگ کنم که جامو پر کنن، چون منم می‌تونم جبران کنم و بعدا به‌جاشون برم. ولی تو کلینیک تنها کسی که کار منو می‌تونه انجام بده همین سرپرستمه و مسلما من نمی‌تونم یه وقتی جایگزینش بشم که حالت معامله پیدا کنه و قبول کنه :( حالا این سفر خانوادگی که هیچی، نمی‌تونم برم، ولی دارم برای مهر برنامه می‌ریزم و بعدا میرم با رئیس حرف می‌زنم که بدون جایگزین بذاره برم. اصلا صد سال سیاه دیگه نمی‌خوام به این بشر رو بندازم. اوفففف، انگار خیلی سختم بوده این نه شنیدنه :)))

حالا مهر می‌خوام برم سفر، ولی نمی‌دونم کجا. رامسر و تبریز و خرم‌آباد و چابهار تو لیست هستن، ولی نمی‌دونم کدومشون برای تنهایی رفتن بهتره. برای جاهایی که طبیعت داره دوست دارم حتما همراه داشته باشم، تنهایی دوست ندارم. برای جاهایی که تاریخیه و تفریحی (سینما، شهربازی، پارک آبی، تله‌کابین، رستوران و...) مشکلی با تنهایی ندارم، یه نفره هم خوش می‌گذره :) ولی طبیعت نه، دوست دارم یکی باشه با هم چای بخوریم تو دل طبیعت :) ولی تقریبا مطمئنم دیگه کسی باهام نمیاد از خانواده. هدهد که الان دو تا بچه‌ی کوچیک داره، عسل که اسفند با هم رفتیم قشم و گفت سفر بعدی رو حتما می‌خواد با شوهر و بچه‌هاش بره و نامردیه بازم تنها بره سفر، مامان آقایم که الان برن دیگه اون موقع نمیرن. داداشا هم که نمیرن. دوست و همکاری که دلم بخواد و اونم دلش بخواد بره سفر هم ندارم. واقعا چقدر جای خالی یه دوست پایه رو حس می‌کنم. کاش لااقل از بچه‌های اینجا کسی بود که همو بشناسیم و با هم بریم. البته اینم چالشای خودشو داره، مطمئن نیستم ایده‌ی خوبی باشه. ولی اگه کسی هست که من بشناسمش و دوست داشته باشه مهر با من بیاد سفر با اولویت خرم‌آباد، بعد رامسر، بعد چابهار و بعد تبریز، خوشحال میشم بهم بگه :)

 


 

امروز صبح تو بیمارستان یک، یکی از خدماتی‌ها برام چای ریخت! یه دختر مهربونه و تازه‌واردتر از منه گویا :)) فک کنم تازه‌واردا با تازه‌واردا خوبن :) می‌خواستم برم عجله داشتم، ولی یه‌کم ازش خوردم که ناراحت نشه. از بوفه‌ی بیمارستان ۱، یه لیوان کاپوچینو هم گرفتم و تو پیاده‌روی تا بیمارستان ۲ خوردم. کاپوچینوهای آماده خوشمزه‌ترن ولی :) فروشنده‌ی بوفه چون چند بار تا حالا ازش خرید کردم پرسید اینجا کار می‌کنم؟ فک کنم دارم کم‌کم از تازه‌واردی درمیام :)

با همکار مجبوبم روابط هی داره صمیمی‌تر میشه. چند روز پیش اومد گفت یه سوال بپرسم؟ اگه یه وقت یکی جلوت بگه افغان‌ها فلانن تو چیکار می‌کنی؟ ناراحت میشی؟ تو کلینیک بجز رؤسا، فقط به همین همکارم گفتم افغانم. فرداش بهش گفتم منظورت از اون حرف چی بود؟ گفت ببخشید ذهنتو الکی درگیر کردم. اون روز یکی از بچه‌های کلینیک یه چیزی راجع به افغان‌ها گفت، می‌خواستم ببینم شنیدی یا نه و بعدم یه پیش‌زمینه‌ای بهت داده باشم که شاید یه وقت چیزی بشنوی. یه‌کم ناراحت شدم راستش که حتی تو این محیط تحصیل‌کرده هم ممکنه چیز بدی بشنوم. ولی از اینکه این همکارم تو فکر روح و روان من بوده خوشحال شدم.

 

  • نظرات [ ۱ ]

 

همکار محبوبم تو کلینیک خیلی باسابقه است. از تمام روابط و ضوابط اطلاع داره. آدم منصف، حامی، مهربون و خیلی خوبی هم هست. قبلا هم گفتم که اخلاقیات و انسانیتش منو جذب کرده. برای مجموع این ویژگی‌هایی که داره، من، که تازه‌کارم و یک عالمه چالش دارم اینجا و شایدم یک عالمه چالش می‌سازم برای خودم اینجا، سراغ اولین و معمولا تنها کسی که میرم همین همکار محبوبمه. درسته خیلی سریع و راحت و بدون قضاوت و حس بد دادن بهم کمک می‌کنه، ولی دیگه کم‌کم احساس می‌کنم که دارم زیادی ازش کمک می‌گیرم. خیلی حامیه ها و هیچ‌وقت هم این حسو بهم نداده که "اه تو هم که هر مشکل باربط و بی‌ربطی داری میای سراغ من، اصلا به من چه"، ولی بازم معذبم که هر مشکلی پیش میاد میرم سراغ اون. می‌ترسم رابطه این شکلی بشه که من همیشه اونی‌ام که نیاز به کمک داره و اون همیشه اونیه که داره نیاز منو برطرف و بهم کمک می‌کنه.

  • نظرات [ ۰ ]

من خیلی گرونم

 

هر آدمی یه قیمتی داره. مثلا قیمت من (که راحتی پام خیلی برام مهمه و کفش ناراحت نمی‌پوشم) اون صندل خوشگله‌مه که هر وقت می‌پوشم انگار پرنسس شده‌م :))) [اصلا پرنسسی نیست ها، فقط حس پرنسس‌ها رو القا می‌کنه :) و البته بعد سه چهار ساعت پام توش خسته میشه]

 

  • نظرات [ ۰ ]

ای دل غمدیده حالت به شود دل بد مکن

 

امشب در خدمت لحظات ملکوتی استیصال هستیم. خسته شدم از خودم. نمی‌دونم چه مرگمه. اون بیرون اوضاع تقریبا عالیه. این درون نمی‌دونم چی می‌خواد که قرار نداره. می‌خوام خودمو از پاهام بگیرم و چند بار محکم بکوبم به دیفال (اینجا چقد همه چیو می‌کوبم به دیفال :/) که هم از فکر و خیال تهی بشه هم از مغز :| الان که با همکارام خوبم و حتی عالی‌ام، تو خونه تا جایی که برای این شرایط ممکنه نظم رو دارم، از لحاظ شخصی، لباس، خواب، خوراک، بهداشت و... کاملا رو روالم و مثل وقتایی که سرم شلوغه این مواردم بهم نریخته، ارتباطم با خانواده و مهمونا خیلی بهتر از انتظارم و بهتر از دفعات قبلیه که مهمون داشتیم، حتی یه نمه رشد شخصیتی در خودم می‌بینم، ولی احساس درونیم اینه که شرایط خوب نیست، تو حالت ایدئال نیستم، بهینه نیستم، پرفکت نیستم، کافی نیستم، مطمئن نیستم، امن نیستم. می‌خوام گریه کنم. خب این فایده نداره که بگم و به خودم تلقین کنم که همیشه نمیشه همه چیز عالی و بی‌نقص باشه و هیچ‌کس نیست و این حرفا. اینا رو به خودم میگم و بازم حس می‌کنم یه چیزی کمه. از اونایی نبودم و نیستم که از ترس کامل نبودن هیچ کاری نکنم، از اونایی‌ام که به کامل نبودن فکر نمی‌کنم و میرم تو دل کار و همزمان با حصول نتایج اولیه و احتمال ایجاد نقص، به طور فزاینده‌ای تلاش می‌کنم، بعد اگه ببینم کامل نشده مدت‌ها غصه‌شو می‌خورم. خیلی وقتا خودمو مقصر نمی‌کنم، ولی نمی‌تونم ناراحت نباشم. خودمو سرزنش نمی‌کنم، چون "می‌فهمم و درک می‌کنم" که همه چیز تحت کنترل و اراده‌ی من نیست، ولی "نمی‌تونم ناراحت نباشم" چون "اگه فلان کار انجام می‌شد و فلان قسمت درست پیش می‌رفت و فلان اتفاق نمی‌افتاد و فلان شخص به حرفم گوش می‌داد" تلاشام نتیجه می‌داد. اینکه یه چیزی و بلکم یه چیزهایی اون بیرون هست که تلاشای منو خنثی می‌کنه گاهی ناراحت، گاهی عصبانی و گاهی مستاصلم می‌کنه. دلم می‌خواست مهمونا نبودن و من امشب موقع خواب گریه می‌کردم. خاله کنار من می‌خوابه و نمی‌تونم گریه کنم. حالا چیکار کنم ای دل دیوانه؟

 

  • نظرات [ ۲ ]
Designed By Erfan Powered by Bayan