مونولوگ

‌‌

بچه‌های سخت

 

برای بچه‌هایی که میان پیشم چند تا بازی دانلود کردم. منی که گوشی تا حالا دست خواهربرادرزاده‌هام ندادم. منی که هیچ وقت با گوشی بازی نمی‌کنم و کسی هم با گوشیم بازی نمی‌کنه. شاید یکی دو باری بازی‌هایی مثل سودوکو نصب کرده باشم که بعد یه مدت کوتاه حذف کردم. حالا واسه اینکه بچه‌ها رو کنترل کنم، ساکت کنم، تستمو بگیرم مجبور شدم چند تا بازی نصب و چند تا کارتون دانلود کنم و گوشیمو بدم دست بچه‌های مردم! اونم بچه‌هایی که بعضا وسطش شروع می‌کنن لیسک خوردن و با دستای نوچشون 🥴 به گوشیم دست می‌زنن :// نمی‌تونمم چیزی بگم یا گوشیو ازشون بگیرم، چون ناگهان قیامت به پا میشه و حتی ممکنه کل دو ساعت زحمتم هدر بره. ای خدا چه روزایی تو سرنوشت آدم وجود داره و خودش نمی‌دونه :|

هفته‌ی پیش یه بچه با مادربزرگ و عموش اومده بود برای تست، از شهرستان. برخلاف بقیه‌ی بچه‌ها آروم بود و جیغ و داد نمی‌کرد، ولی نشسته بود رو صندلی و آروم آروم اشک می‌ریخت و با صدای آهسته گریه می‌کرد. گفتم مامان باباش کجان؟ مادر نداشت و باباش هم معلولیت داشت. عموش گفت از بچگی همین مادربزرگ بزرگش کرده. نمی‌دونم چرا ناراحت بود و فقط اشک می‌ریخت. هر کاری کردم و کردیم آروم نشد، گفتم برین یه روز دیگه بیاین. دیروز دوباره اومده بودن. این بار هم تا نشست دوباره شروع کرد آروم گریه کردن. عمو داشت به مامانش می‌گفت اگه این بار هم نذاره دیگه نمیام. همون موقع خدماتی برام یه شیرینی تو بشقاب آورد. شیرینی رو بهش دادم ولی نخواست. معلوم بود می‌خواد و دوست داره، ولی داشت می‌گفت رشوه ندین، منو با این چیزا نمی‌تونین خر کنین :)) فهمیدم از من خوشش نمیاد و هر چیزی که مربوط به من باشه، حتی اگه خوب باشه رو نمی‌خواد. گاهی دوست دارم بتونم روپوش سفیدمو دربیارم که بچه با پیش‌فرض باهام روبرو نشه. سعی کردم خودمو بهش بی‌محل نشون بدم، انگار دارم با مادربزرگش بازی می‌کنم نه با اون. به مادربزرگش کاغذ و کتاب رنگ‌آمیزی و پاستل و مدادرنگی می‌دادم و مادربزرگ هفتاد هشتاد ساله‌ی بنده خدا هم رو کتاب خط‌خطی می‌کرد. بعدم بهش برچسب دادم و رو دستای مادربزرگ طفلکی نقاشی کردم و انقدر ادامه دادم که تقریبا بعد نیم ساعت، چهل‌وپنج دقیقه کم‌کم با خود بچه بازی می‌کردم. باز بی‌قرار شد و این بار دیگه بهش گوشی دادم و از اونجا باهام دوست شد :)) بعدم شیرینی‌ای که اول نخواسته بود رو طلب کرد :) بچه‌هایی به این مقاومت و سرسختی خیلی انرژیمو تخلیه می‌کنن، ولی اینکه آخرش ببینم از من و اتاقم خوشش اومده، دیگه نمی‌ترسه و تقریبا راضی داره میره حالمو خوب می‌کنه. اگه جواب تستشم خوب باشه که دیگه چه بهتر :)

 

  • نظرات [ ۲ ]

۸ خرداد ۱۴۰۱

 

از همه‌ی کلینیک راضی‌ام بجز بخش پذیرش. هرچی که من در مقابل فروتنم (و اینطور نیست که بگم من نیروی تخصصی‌ام و اونا منشی)، در عوض می‌بینم هی به تلفنام جواب سربالا میدن، بیمارای منو پیگیری نمی‌کنن، درخواست پیگیری هم که میدم با یه حالت "حالا سرمون شلوغه، باشه دیگه پیگیری می‌کنیم" جواب میدن. چند روز پیش هرچی از اتاقم زنگ زدم جواب ندادن. حضوری رفتم گفتم تلفن زنگ نمی‌خوره؟ دیگه یه‌کم بحث کردیم و سعی کردم همون روز بحث رو تموم کنم و به روزای دیگه کش ندادم. ولی در کل مسئله‌ی بیمارای من و پیگیری‌شون و کنسلیشون خیلی رو اعصابم بود. حالا امروز مدیریت جلسه گذاشته بود که قضیه‌ی اون روز چی بود؟؟؟ ظاهرا بین بخش فلان و پذیرش تعامل خوبی در جریان نیست؟ اینکه به این دقت بررسی میشیم و زیر ذره‌بینیم، در نوع خودش برام جالب بود. چون من هیچی برای پنهان کردن ندارم، اون موضوع رو هم یه بار خواستم برم خودم به سرپرستم بگم، ولی گفتم بچه‌بازی در نیار و کشش نده. ظاهرا اون منشی که اون روز بحث کردیم هم چیزی نگفته. ولی مدیریت امروز بهمون گفت هر اتفاقی میفته باید خودتون به سوپروایزرتون منتقل کنین نه اینکه رئیس اعظم بیاد به من بگه از فلان‌جا در جریان قرار گرفته و پیگیری کن. بعدم نیم ساعت نشستیم صحبت کردیم، انتظارامون و انتقاداتمون رو گفتیم و شرح وظایف رو دوباره چیدیم. خیلی احساس خوبی بود که صحبت کردم و حرفامو زدم، حرفایی که هیچ‌وقت نمی‌زنم به خاطر ملاحظات و اینکه زیرآب‌زنی نشه، بدگویی نشه، پرتوقعی برداشت نشه و...

 

شما کی از دنیا ناامید شدین؟ من بهش امیدوار بودم همیشه، تا امروز که فهمیدم دیگه بچه حساب نمیشم :(( :))) امروز یه دختربچه با مامانش اومده بود کلینیک. مامانش اتاق کناری بود و همکارم تستشو می‌گرفت. بچه‌ها به خاطر کلی اسباب‌بازی که تو اتاقم هست، همیشه جذب اتاق من میشن (البته بجز بچه‌هایی که باید تستشونو بگیرم، اونا فرار می‌کنن :|). این دختربچه هم اومد پیش من گفت چه هممممه اسباب‌بازی اینجاست :) گفتم آره :) نشست نگاهشون می‌کرد. کیک بهش تعارف کردم، اصرار هم کردم برنداشت. بعد یهو گفت شما بچه دارین؟ گفتم نه. گفت ندارین؟ گفتم نه. گفت بچه ندارین؟ گفتم نه. گفت چرا بچه ندارین؟ گفتم چون هنوز ازدواج نکردم! یهو چشاش اندازه‌ی پرتقال شد و هیچی نگفت. هرچی می‌خواست بگه با همون چشاش گفت. یعنی یه جوری چشاشو گرد کرد و مبهوت بهم نگاه کرد که کلا از دنیا ناامید شدم :) من تا هنوز خودمو جزء دنیای آدم بزرگا حساب نمی‌کنم بچه. این چه کاری بود با من کردی؟ :(

:)

 

  • نظرات [ ۰ ]

۷ خرداد ۱۴۰۱

 

همکارم از سفر برگشته و هوس سفر انداخته به سرم 🥴😩😫 این شکلکا واسه اینه که عمرا به این زودیا بتونم برم سفر. هم اینکه خانواده نمیذاره انقدر تندتند برم، هم اینکه برای مرخصی از محل کارم هم هزار تا اجازه باید بگیرم. تازه از یک ماه قبل هم هماهنگی لازم داره و واسه من که یهو تصمیم می‌گیرم و (برنامه می‌ریزم و) انجام میدم و در کل صبرم تو این چیزا کمه، برنامه‌ریزی از یک ماه قبل دشواری داره :) یه پنج شیش هفت هشت ماهی ظاهرا نمی‌تونم به سفر فکر کنم و تو این فکرم که من قرار بود یه سر برم تبریز و تبریز که تو نیمه‌ی دوم سال نمیشه رفت که :( حالا عب نداره، شاید تو این بین از یه شهر دیگه خوشم اومد که خیلی سرد هم نباشه.

امروز که سوار BRT شدم دیدم گرون شده. یه خانم هم بعد از من سوار شد، مکث کرد کنار دستگاه، بعد که کارتشو زد اومد نشست گفت چه بی‌سروصدا. به گرون شدن عادت کردیم ها، ولی به سروصدای قبل و حین و بعد گرونی هم عادت کردیم. این یکی هیچ خبری از قبل ازش نشنیدیم، شوکه شدیم یهو :) یه کلیپی هم یکی از بچه‌ها تو گروه واتساپ فرستاده بود، میذارم اینجا. ساختن این کلیپا مصداق "کارم از گریه گذشته‌ست بدان می‌خندم"ه.

 

 

 

 

  • نظرات [ ۱ ]

۶ خرداد ۱۴۰۱

 

نگفته بودم مهمون اومده برامون؟ خاله و بی‌بی و دایی و دایی و زن‌دایی اومده‌ن. و طبق معمول همیشه، به خاطر کلی باروبندیل و لباس و وسیله که اضافه میشن ولی جای مشخصی ندارن، روزای اول خونه مثل بمب می‌ترکه. البته این بار خیلی کمتر ترکید و زودتر جمع شد. سر کار خیلی خسته میشم و تو روزای معمولی که میام خونه میفتم و می‌خوابم. ولی این چند روزه، از سر کار میومدم ظرف می‌شستم و آشپزی می‌کردم و خونه رو مرتب می‌کردم. خواهر بزرگمم یک روز مرخصی گرفته بود، اومده بود کمک مامان. واقعا اگه نمیومد چیکار می‌کردیم؟ دیروز من شیفت نداشتم و یه لیست بلندبالا رو تخته واسه خودم نوشتم که کلا خونه بشه دسته گل. عصر دایی، خاله، خواهربرادرا تصمیم گرفتن برن بیرون. خیلی اصرار کردن که منم راضی شدم برم، حتی مانتومو برداشتم که بپوشم، ولی باز منصرف شدم. هرچی فکر کردم اگه کارامو تموم نکنم، تا یک هفته‌ی دیگه وقت خالی ندارم و خونه‌ی این شکلی اونم با مهمون مثل خوره در انزوا روحم را می‌خورد و می‌خراشد :/ :)) موندم و تا یه جاهای خوبی جمع‌وجور کردم. قرمه‌سبزی هم بار گذاشتم. دو سری مهمون هم اومدن دیدن مادربزرگم و رفتن. دیگه جوونا اومدن و شام خوردیم. تا من چند سری لباس شسته رو پهن کنم، خاله ظرفا رو شست و من خیلی خوشحال شدم :)) بعد بازم مهمون بعدی زنگ زد که داره میاد. چایی رو آماده گذاشتم و گفتم من رفتم لالا :) دنیا کن‌فیکون بشه، خواب من نباس مختل بشه، والا :)

امروز صبح هم سرحال بیدار شدم. البته یه نگاه کلی به خونه کافی بود که بشه فهمید از دیشب تا صبح دوباره به سمت انفجار حرکت کرده، ولی خب خوبیش اینه که من خوب خوابیده‌م و امروز که از کار برگردم احتمالا انرژی کافی داشته باشم :)

 

  • نظرات [ ۲ ]

هرچی سنگه زیر پای لنگه

 

بعضی بچه‌ها بیییییش از حد تخسن. هرچه خوبانِ بچه‌های دوست‌نداشتنی دارن این‌ها یکجا دارن. از بی‌ادبی و لجبازی و خشونت و بی‌قراری فیزیکی و طلبکاری و... بچه‌ی امشب بجز بی‌ادبی بقیه‌شو داشت. بی‌ادب هم چون دو ساله بود نمی‌تونم بهش بگم. اجدادمو تا هفت پشت آورد جلو چشمم تا تستش تموم شد :| یه جاهایی داشتم به استعفا فکر می‌کردم، ولی از اونجایی که تعهد مالی تا سقف فلان ازم گرفتن سریع اون ابرای وسوسه رو از رو سرم فوت کردم برن 😁

دیروز هم خیلی روز بدی بود. ۴/۵ صبح با خستگی و کوفتگی تمام بیدار شدم. دیشبش شام نخورده بودم. صبحانه هم نخوردم و رفتم بیمارستان. اونجا دیدم یکی از وسیله‌هامو یادم رفته بردارم که کارم بدون اون سخت می‌شد. تازه اونجا یادم اومد تاریخ سه‌ی سه شده و باز ملت حاشیه‌مهم‌ترازاصل زایشگاه و اتاق عمل رو پر کردن. آه از نهادم براومد. همین‌طور اسلوموشن کارمو می‌کردم و جلو می‌رفتم که یهو گلاب به روتون اسهال به حال خوب و شرایط عالیم افزوده گردید! هرچی فکر کردم نفهمیدم از چی بود، آخه من از دیروز ظهرش که چیزی نخورده بودم. بیمارستان اول رو به بدبختی تموم کردم و رفتم بیمارستان دو. تو راه گفتم یه آب سیبی چیزی بگیرم شاید واسه حالم خوب باشه که نداشت و آبمیوه‌ی بدمزه‌ی سن‌ایچ میکس، حاوی کیوی، لیمو، سیب، پرتقال و یه چیز دیگه گرفتم و مزه‌ی گند می‌داد. بیمارستان دوم به مراتب بدتر بود. هم حال من هم حال بیمارستان. بخش در دست تعمیر بود و مریضا نصفی این بخش، نصفی اون بخش پراکنده بودن. تعدادشون هم ماشاءالله رو به تزاید. نکته‌ی دوست‌داشتنی این بود که مجبور بودم بین مریض برم سرویس و نکته‌ی جذاب این بود که سرویس پرسنل خراب بود و سرویس مریض هم کلا قفل نباید داشته باشه و من می‌رفتم سرویس و مادرای تازه‌زایمان‌کرده‌ی تو صف سرویس کشیک می‌دادن کسی درو باز نکنه :)))) یعنی شرایط افتضاح‌تر از این هم هست آیا؟ با کمری که از وسط نصف بود و بدن‌درد و سردرد و حالی که رو پام بند نبودم کارمو تموم کردم. بعد باید آمار اردیبهشت رو به مدیر بیمارستان می‌دادم که این کار همکارم بود که رفته سفر و سپرد به من. حالا هرچی دنبال سرپرستار از این بخش به اون بخش می‌دوم یه امضا نمی‌زنه نامرد. یک ساعت با این صحبت می‌کنه، یک ساعت اون یکیو دعوا می‌کنه. بعدم که غلط نوشت و یک ساعت دیگه‌م دنبال لاک غلط گیر گشت و بعد یادش رفت دنبال چی می‌گرده و خودم رفتم از یکی از پرسنل لاک قرض گرفتم و دادم غلطشو پاک کنه و درست بنویسه :| اینطوری هم نیستم که بگم فلانی من حالم خوب نیست، کار منو انجام بده من برم. مگر با طرف یه سلام علیکی چیزی داشته باشم، نه با سرپرستار که کلا یه بار برخورد داشتم، اونم اومده بود بهم بفهمونه رئیس کیه :| دیگه هر بلای زمینی که قرار بود سرم بیاد اومد. گفتم تا خونه اسنپ بگیرم که یه وقت تو راه نمیرم. اسنپ هم کولر نداشت و قشنگ تا خونه پختم.

خب هیچ نتیجه‌گیری یا جمع‌بندی یا حتی پایان‌بندی نداره این پست و چون دارم به ایستگاهم می‌رسم باید پست رو تموم کنم و شب‌بخیر همگی :)

 

  • نظرات [ ۱ ]

۲ خرداد ۱۴۰۱

 

از اینکه تو اتوبوس و مترو کسی بهم بچسبه، درحالی‌که فضای کافی اون سمتش وجود داره بدم میاد. از اینکه کسی با وجود فضای کافی بهم تکیه کنه هم متنفرم، هم به شدت مبهوت میشم. خب این بی‌مبالاتی طرف رو می‌رسونه که متوجه نیست خودش یا وسایلش جوری قرار گرفته که شخص دیگه‌ای داره وزنشو تحمل می‌کنه. خودمحوری و دیگران‌خدمت‌گزارخودپنداری! میاد به نظر من. جالبیش می‌دونین کجاست؟ اینکه وقتی یه حرکتی می‌کنی که متوجه بشه وزنشو روت انداخته یا بهش میگی که کیفشو اون‌طرف‌تر بذاره، اغلب اینطور نیست که عذرخواهی کنن یا بگن عه حواسم نبود و اینا یا حتی با یه حرکت سریع خودشون یا وسایلشونو بکشن عقب که نشون بده کارشون غیرعامدانه و از روی ناآگاهی بوده، بلکه همچین آروم و سرصبر و با یه میمیک "خب حالا مگه چی شده؟ همین دو گرم روت سنگینی کرده بود؟" این کارو می‌کنن که آدم قشنگ مطمئن میشه اینا بقیه رو مناسب سرویس‌دهی اجباری به خودشون می‌دونن. حتی بعضی وقتا بوده که بعد از تذکر هم یه‌کم اون‌طرف‌تر رفتن ولی چند ثانیه بعد دوباره لم دادن رو آدم. نمی‌دونم واقعا تو چه‌جور فرآیندی و تربیتی این مدل آدمی ساخته میشه.

 

دیشب محمدحسین (دو ساله، که به خودش میگه جیگر) به نی‌نی (خواهر چهار روزه‌ش) می‌گفت: نی‌نی جیگر، گریه نکن، مامان جون‌جون (مامان من، مادربزرگ جیگر) و حاج‌آقا (آقای) لالا کردن. :))) فعلا گوش شیطون کر، با نی‌نی خوبه. البته اینکه مامانش کلا حواسش به اونه به‌جای نی‌نی هم تو این قضیه بی‌تاثیر نیست. جفتشون با هم نق بزنن یا گریه کنن، خواهرم محمدحسینو بغل می‌کنه، به نی‌نی نگاه هم نمی‌کنه :)) یعنی ما بغلش می‌کنیم.

محمدحسین هم مثل بیشتر بچه‌ها خودش واسه آدما اسم میذاره و کاری نداره ما چی صدا می‌کنیم. مثلا ما به آقای میگیم آقای، نوه‌ها همه میگن آقاجون، اون میگه حاج‌آقا. بقیه‌ی نوه‌ها به مامانم میگن مامان‌جون، خواهرم به محمدحسین می‌خواست یاد بده بگه مادرجون، ولی اون میگه مامان‌جون‌جون.

 

  • نظرات [ ۴ ]

۲۸ اردیبهشت ۱۴۰۱

 

ساعت چهارونیم صبح پا شدیم. نماز خوندیم. چایی خوردیم. من یه‌کم صبحانه خوردم. ظرف‌ها رو شستم و آشپزخونه و خونه رو جمع کردم. اسنپ گرفتم و راه افتادیم. کجا؟ رفتیم این حاج خانومو بیاریم تو این دنیا :) :

 

 

 

و بدین ترتیب من چهار تا خاله شدم :)

خوابم آید همی. بعد از بستری کردن هدهد، رفتم کلینیک. ساعت یک از کلینیک رفتم بیمارستان. سر راه سه تا ساندویچ هم خریدم برای خودم و مامان‌بزرگ‌ها که بیمارستان بودن. به محض اینکه رسیدم خواهرمو از اتاق عمل آوردن بیرون. کمکی می‌گفت یکی از همراهی‌ها که زور داره بیاد کمک کنه تخت مریضو عوض کنیم. گفتم من میام. گفت نهههه، تو؟ تو نیا، نمی‌تونی! O_O آخه من نتونم مامان‌بزرگ‌ها می‌تونن؟ مریضو منتقل کردیم و بعدم من باهاش رفتم تو بخش. نهار همراهی رو گذاشته بودن. قیمه بود. اونو خوردم ولی سیر نشدم :| بعد ساندویچ خودمم کامل خوردم :))) مامانا رو فرستادم برن خونه، زنگ زدم خواهر بزرگم اومد. نماز خوندم. جامو با خواهرم عوض کردم و اومدم کلینیک. الان هم منتظر نشستم که بیمارم بیاد. امیدوارم حداقل پنج شیش ساله باشه. خسته‌تر از اونم که امشب گریه‌ی دو تا بچه رو تحمل کنم. (الان که پست رو تکمیل کردم تست اولو گرفتم. هفت ساله بود، ولی تخس و شیطون. بچه‌ی دوم هم نیومده. سه سالشه و با حساب تاخیرش، تا ده اینجا تشریف دارم حتما :|)

ولی دختره‌ی ورپریده، از الان خودشو تو دلم جا کرده. خدا رو شکر. چقدر خداخدا کردیم که دختر بشه :)

 

+ اینم اون اتفاق خاص که گفتم امروز قراره بیفته :)

 

  • نظرات [ ۹ ]

۲۶ اردیبهشت ۱۴۰۱

 

فردا تعطیلم، هورااااا :) البته خب خوشم نمیاد که مرخصی اجباری گرفتم :| ترجیح می‌دادم پس‌فردا مرخصی باشم تا فردا. چون پس‌فردا قراره یه اتفاق خاص بیفته که همون روز میگم :) ولی خب این روزا از هر تعطیلاتی استقبال می‌کنم. به مناسبت تعطیلی فردا تو راه برگشت چی‌توز طلایی گنده خریدم و پاستیل. راستش خرید پاستیل برام خرق عادت محسوب میشه، هیچ‌وقت پاستیل نمی‌خرم. بدمم نمیاد ازش ها، ولی نمی‌دونم چرا هیچ‌وقت تو گزینه‌هام نبوده. رسیدم خونه، همین‌جوری رو هوا گفتم ماکارونی داریم؟ مامان گفتن آره. باورم نمی‌شد :)) چون مامان ماکارونی دوست ندارن و همیشه من ماکارونی درست می‌کنم. تازه چه ماکارونی‌ای هم بود. کلی ته‌دیگ داشت، اونم نه سیب‌زمینی، ته‌دیگ خود ماکارونی. بدی ته‌دیگ خوردن می‌دونین چیه؟ اینکه دیگه بعدش نمی‌تونی ماکارونی‌تو بخوری، چون به نظرت شل‌وول و خمیر میاد :)) بعد از غذا و نماز هم اومدم خونه‌ی هدهد، چون فردا تعطییییلم :)

امروز تو مترو، درخت گردو رو دیدم. غم‌انگیز بود.

 

  • نظرات [ ۳ ]

۲۳ اردیبهشت ۱۴۰۱

 

دیروز عصر با مامان و آقای و هدهد و جیگر رفتیم سمت طرق که توت بخوریم :) البته توت زیادی نصیبمون نشد، چون از صبح مردم همه رو خورده بودن :)) من توت دوست ندارم، شاتوت دوست دارم. شاتوتاش که اصلا رسیده نبودن. ولی خب آب‌وهوایی عوض کردیم. چایی خوردیم و برگشتیم. شب هم مامان آقای بله‌برون دعوت بودن. بعد از اینکه رفتن، منم سریع شامو حاضر کردم و فرخوان همگانی دادم و شام خوردیم و سریع خاموشی زدم و مسواک، بوس، لالا :) دوست داشتم بشینم درخت گردو رو ببینم، ولی چون میرم سر کار، مدت‌هاست از شب‌نشینی محرومم و باید تا حد امکان زود بخوابم. میگن اونایی که صبح زودو دوست دارن چکاوکن، اونایی که دوست دارن تا دیروقت بیدار بمونن جغدن. من هم دوست دارم شب دیر بخوابم و از سکوت و آرامش و خلوت شب استفاده کنم، هم دوست دارم صبح زود و سرحال بیدار بشم و اگه دیر بیدار شم احساس می‌کنم روزم رفته و ممکنه کسل هم بشم. به اینا اضافه کنید این رو که اصلا تحمل کم‌خوابی رو ندارم و خوابم کم بشه آشفته میشم. حالا من چی حساب میشم؟ فک کنم شترگاوپلنگی چیزی باید باشم :)

 

  • نظرات [ ۲ ]

۲۲ اردیبهشت ۱۴۰۱

 

دیروز عصر با عسل و هدهد و ته‌تغاری رفتیم حرم. دلم می‌خواست با عسل حرف بزنم، زیاد. ولی فرصت نشد. آق‌دوماد بزرگه از سر کار اومد دنبالش و با هم رفتن خونه. تو صحن دقیقا کنارمون یه عروس و داماد پاکستانی رو صندلی نشسته بودن و منتظر بودن عاقد بیاد و خطبه‌شونو بخونه. عسل می‌گفت معلوم نیست چطوری اینا رو با این سرووضع راه دادن و گذاشتن تو صحن هم بشینن. عروس که آرایش کرده و لباس مجلسی (پاکستانی) پوشیده بود. یه چادر سفید هم سرش بود که دقیقا مثل عروس‌ها روی صورتش آورده بود. یه حلقه‌ی گل هم گردنش بود. داماد هم لباس شیک پوشیده بود، ولی خب به لباس مردا که گیر نمیدن. بعد هم کلا خطبه خوندن و اینجور مراسم گرفتن تو صحن‌ها و رواق‌ها ممنوعه، بجز یه رواق مخصوصی که فک کنم رواق شیخ طوسیه اسمش. اونجا اصلا مال همینه :) ما در تعجب بودیم از چیزی که می‌دیدیم‌ و با خودمون می‌گفتیم حتما قوانینشون عوض شده. مدت طولانی، حدود نیم ساعت شاید اینا منتظر، تو صحن انقلاب، کنار سقاخونه، رو صندلی، روبروی گنبد نشسته بودن و هیچ خادمی نیومد چیزی بهشون بگه. عوضش کلی آدم دورشون جمع شدن و هی فرت‌وفرت عکس می‌گرفتن. عاقد اومد و خطبه شروع شد که دو تا خادم سرتکان‌دهان! از راه رسیدن و پرسان پرسان به یکیشون که فارسی بلد بود رسیدن و گفتن ممنوعه و اینا. البته حرفاشونو نشنیدم، ولی حتما همینو گفتن دیگه. اونم داشت درخواست می‌کرد بذارن خطبه تموم شه. احتمالا خادم هم گفته باشه فقط از این حالتِ توچشم درش بیارین. که رفتن حلقه‌ی گل عروس رو برداشتن. بعد شنیدم خادم گفت از رو صندلی بشینن پایین، ولی خب اینو هرچی گفت انجام ندادن :)) اونی که فارسی بلد بود واستاده بود با خادمه حرف می‌زد و وقت می‌خرید :)) خادما کوتاه اومدن بالاخره و رفتن. چند دقیقه بعد اینام مراسمشون تموم شد و رفتن. خوشبخت بشن الهی :)

همون‌جا مامان زنگ زدن که عمه زنگ زده که ما فردا، به شکل زنونه، با تور داریم میریم نیشابور، دو تا جا داره. مامان می‌گفتن بیا من و تو بریم. راستش منِ سفری، ته دلم می‌خواست بگه نه. چون هم خسته بودم هم کلی کار عقب‌افتاده داشتم. ولی مامان شوق کرده بودن و نمی‌شد بگم نه. گفتن عکس مدارکمونو برای عمه بفرستم برای ثبت‌نام. فرستادم. چند ساعت بعد عمه گفتن متاسفم عزیزم، جاشون پر شده :)))

امروز تا نه‌ونیم خوابیدم :) خستگیام در رفت. حالا بقیه‌ی روز رو باید کلی کار عقب‌مونده‌م رو جبران کنم. مطمئنم آخر روز حس سبکی دارم :)

 

  • نظرات [ ۳ ]
Designed By Erfan Powered by Bayan