همهش میخوام بیام بنویسم ها، ولی نمیشه. این نمیشه به چند دلیله. یکیش اینه که وقت ندارم (=وقت آزادم کمه و اولویتام چیزای دیگهای هستن) یکیش اینه که رو حس نوشتن نیستم. چیزایی که میخوام بگم رو حس میکنم نباید بگم یا دوست ندارم بگم. مثلا چند روز پیش یه پست نوشتم و پیشنویس شد. حسم بهش خوب نبود. یکی دیگهش هم اینه که احساس میکنم حرفام کاملا یکنواختن. یعنی انگار همیشه بودهن و من تازه فهمیدم. همهش دارم میگم وای من چقدر کار دارم، وای من چقدر کار کردهم، وای من خستهم و خوابم میاد 😁، یا میگم امروز رفتم فلانجا و فلان کارا رو کردم و کاش اون فلانجا و فلان کار یه فرقی با دیروزش داشتهمیبودهباشه :))) درسته من بیشتر برای خودم اینجام و مثل یه دفتر خاطرات با اینجا برخورد میکنم که اگه اینطور نبود با وجود این سوتوکوری دیگه اینجا نبودم، ولی گوشهی ذهنم اینم هست که بالاخره چند نفری اینجا رفتوآمد دارن. حوصلهشون سر میره انقد هی یه حرفایی رو تکرار کنم. تازه تکرارشون ممکنه این فکر رو تو خوانندههای الان و خودم در سالها بعد، ایجاد کنه که این میخواسته یه حرف و فکری رو القا کنه، یه چیزی رو اثبات کنه. در صورتی که تکراری بودن روزمرههای من تقصیر من نیست. میدونین کسی اینو بهم بازخورد نداده، من خودم دارم ذهنخوانی میکنم 😁 خلاصه که ناراحتم که این روزا ثبت نمیشن و بعدها هم یادم نخواهند اومد.
یه چیزی که بهش فکر میکنم اینه که ثبت افعال و اعمال روزانه یه چیز نسبتا فراگیره، ولی اون چیزی که نیست ثبت احساسات و افکاره. من دوست دارم اینکه تو هر موقعیتی چه حسی داشتم و چه فکری میکردم رو یه جا ثبت کنم، ولی میدونین که خیلی ترسناکه اگه کسی غیر از خود آدم بهشون دسترسی پیدا کنه :) تازه حتی خود آدمم بعد یه مدت ممکنه از اون افکار و احساسات فرار کنه. من خودم گاهی حاضر نیستم برگردم به یه اتفاقی فکر کنم، چون دوست ندارم اون فکر و حس برام یادآوری بشه. ولی خب این یکی به نظرم جالبتر و چالشیتره و ممکنه بخوام گاهی یه جایی غیر از وبلاگ پیادهش کنم.
مهمونامون رفتن، دیروز. از دیروز عصر بشوربساب رو شروع کردیم. امروز هم احتمالا تشکپتوها رو بشوریم چند روز دیگه هم فرشا رو. بعدش شاید یکی دو هفته بعد مامان آقای برن سفر. منم قرار بود باهاشون برم و اصلا قرار بود با ماشین بریم و راننده من باشم که گواهینامه دارم، ولی بهم مرخصی ندادن :( بعدم گفتن برای بعدا هم باید با همکارت هماهنگ کنی که جاتو پر کنه. با همکارم که همون سوپروایزرم باشه صحبت کردم، میگه چه خبره ۱۰-۱۵ روز مرخصی؟ مگه کجا میخوای بری؟ آمریکا هم بخوای بری انقد طول نمیکشه. اصلا خسته میشی این همه وقت، حوصلهت سر میره! دو سه روزه برو مسافرت برگرد، اونم بگرد یه تعطیلی تو ماههای بعدی پیدا کن که همهشو نخوای مرخصی بگیری :/ آخرشم گفت من یکی دو روز فقط میتونم جاتو پر کنم، نه بیشتر. یعنی میخواستم گردنشو بزنم پسرهی خودشیفته رو :/ اصلا به تو چه نظر میدی من چقد برم کجا برم. میخواستم بگم اون دو روزم نگه دار واسه خودت استراحت کن خسته نشی یه وقت. ولی انقد اعصابم بهم ریخته بود که فقط گفتم باشه خدافز. بدبختی اینه که با همکارای بیمارستانم میتونم هماهنگ کنم که جامو پر کنن، چون منم میتونم جبران کنم و بعدا بهجاشون برم. ولی تو کلینیک تنها کسی که کار منو میتونه انجام بده همین سرپرستمه و مسلما من نمیتونم یه وقتی جایگزینش بشم که حالت معامله پیدا کنه و قبول کنه :( حالا این سفر خانوادگی که هیچی، نمیتونم برم، ولی دارم برای مهر برنامه میریزم و بعدا میرم با رئیس حرف میزنم که بدون جایگزین بذاره برم. اصلا صد سال سیاه دیگه نمیخوام به این بشر رو بندازم. اوفففف، انگار خیلی سختم بوده این نه شنیدنه :)))
حالا مهر میخوام برم سفر، ولی نمیدونم کجا. رامسر و تبریز و خرمآباد و چابهار تو لیست هستن، ولی نمیدونم کدومشون برای تنهایی رفتن بهتره. برای جاهایی که طبیعت داره دوست دارم حتما همراه داشته باشم، تنهایی دوست ندارم. برای جاهایی که تاریخیه و تفریحی (سینما، شهربازی، پارک آبی، تلهکابین، رستوران و...) مشکلی با تنهایی ندارم، یه نفره هم خوش میگذره :) ولی طبیعت نه، دوست دارم یکی باشه با هم چای بخوریم تو دل طبیعت :) ولی تقریبا مطمئنم دیگه کسی باهام نمیاد از خانواده. هدهد که الان دو تا بچهی کوچیک داره، عسل که اسفند با هم رفتیم قشم و گفت سفر بعدی رو حتما میخواد با شوهر و بچههاش بره و نامردیه بازم تنها بره سفر، مامان آقایم که الان برن دیگه اون موقع نمیرن. داداشا هم که نمیرن. دوست و همکاری که دلم بخواد و اونم دلش بخواد بره سفر هم ندارم. واقعا چقدر جای خالی یه دوست پایه رو حس میکنم. کاش لااقل از بچههای اینجا کسی بود که همو بشناسیم و با هم بریم. البته اینم چالشای خودشو داره، مطمئن نیستم ایدهی خوبی باشه. ولی اگه کسی هست که من بشناسمش و دوست داشته باشه مهر با من بیاد سفر با اولویت خرمآباد، بعد رامسر، بعد چابهار و بعد تبریز، خوشحال میشم بهم بگه :)
امروز صبح تو بیمارستان یک، یکی از خدماتیها برام چای ریخت! یه دختر مهربونه و تازهواردتر از منه گویا :)) فک کنم تازهواردا با تازهواردا خوبن :) میخواستم برم عجله داشتم، ولی یهکم ازش خوردم که ناراحت نشه. از بوفهی بیمارستان ۱، یه لیوان کاپوچینو هم گرفتم و تو پیادهروی تا بیمارستان ۲ خوردم. کاپوچینوهای آماده خوشمزهترن ولی :) فروشندهی بوفه چون چند بار تا حالا ازش خرید کردم پرسید اینجا کار میکنم؟ فک کنم دارم کمکم از تازهواردی درمیام :)
با همکار مجبوبم روابط هی داره صمیمیتر میشه. چند روز پیش اومد گفت یه سوال بپرسم؟ اگه یه وقت یکی جلوت بگه افغانها فلانن تو چیکار میکنی؟ ناراحت میشی؟ تو کلینیک بجز رؤسا، فقط به همین همکارم گفتم افغانم. فرداش بهش گفتم منظورت از اون حرف چی بود؟ گفت ببخشید ذهنتو الکی درگیر کردم. اون روز یکی از بچههای کلینیک یه چیزی راجع به افغانها گفت، میخواستم ببینم شنیدی یا نه و بعدم یه پیشزمینهای بهت داده باشم که شاید یه وقت چیزی بشنوی. یهکم ناراحت شدم راستش که حتی تو این محیط تحصیلکرده هم ممکنه چیز بدی بشنوم. ولی از اینکه این همکارم تو فکر روح و روان من بوده خوشحال شدم.
- تاریخ : پنجشنبه ۲۶ خرداد ۰۱
- ساعت : ۱۰ : ۵۳
- نظرات [ ۱ ]