مونولوگ

‌‌

‌‌

 

دیروز صبح یهو به فکرم رسید عصر مرخصی بگیرم و واسه خودم باشم. الان چون نیروی جدید دارم امکان مرخصی گرفتنم بیشتر شده، وگرنه باید از یک ماه قبل واسه مرخصی هماهنگ کنم. نیروی جدید طفلک هم همچنان عصرها میاد و تقریبا یک هفته ده روزی هست که تست‌ها رو میدم خودش تنهایی بگیره و خودم میرم پیش جیم‌جیم کارای دفتری انجام میدم. خب کار دفتری خیلی راحت‌تر از تست گرفتنه. البته بستگی داره بچه‌ی همکاری باشه یا نه، ولی عموما تست سخت‌تره. یعنی میگم کلا راحتم عصرا. ولی برای نیروی جدید، اینا همچنان آموزشی حساب میشه و هنوز بهش شیفت مستقل نمیدن. یک‌ونیم ماه شد دیگه.

القصه، عصرو مرخصی گرفتم و به خانواده هم نگفتم. به‌جای کار، رفتم حرم. اول رفتم سلف کتابخونه و پفک و کاپوچینو :/ خوردم و فیلم دیدم. بعدم رفتم دارالحجه و دعای کمیل خوندم. بعدم رفتم یکی دو ساعتی تو صحن نشستم. توی شلوغی یه گوشه‌ی دنج گیرم اومد که خیلی خوب بود. وقتی پاشدم دیدم چقدر سردم شده و چقدر هوا پاییزی و حتی زمستونیه. برای گرم شدن نیم ساعتی دوباره رفتم تو دارالحجه نشستم و بعد اومدم خونه.

امروز صبح برام پیامک اومد که کارت تجارتم منقضی شده. این کارتو اردیبهشت، محل کارم برام گرفته و فقط ۵ ماه اعتبار زده بودن، چون اقامتم آخراش بوده. زودتر راه افتادم که برم شعبه‌ی بانکم، کارتمو عوض کنم. نیم ساعت ور رفت، آخر گفت کارت جدید صادر نمی‌کنه، چون اتباعین. جالبه بانک ملی همین یک ماه پیش کارتمو عوض کردم و صادر شد. تازه اون کاری به اعتبار مدرکمم نداشت، سه ساله صادر کرد. کلا بانک ملی از ده سال پیش تا الان یک بار نگفته پاسپورت یا اقامت جدیدتو برام بیار. خیلی کم اذیتم کرده این ده سال. فقط مشکلش اینه که از یکی دو سال قبل، دیگه اینترنت‌بانکش برای ما کار نمی‌کنه. تازه امتحان کردم تا ته موجودیمم می‌تونم خرج کنم :)) یه بار فقط صد تا تک‌تومنی توش مونده بود. بقیه‌ی بانکا خیلی قروفر دارن. یه‌کم از بانک ملی یاد بگیرن بد نیست. تازه شعبه‌ی من خیلی هم مودب و محترمن همه‌شون. اگه کارت تجارتم درست نشه، میرم به مهندس (مدیر اداری مالی) میگم از این به بعد حقوق منو به کارت ملیم بریزه.

از وقتی کوآموکسی‌کلاو می‌خورم، به شدت گلوم خشکه. دائم دارم آب می‌خورم، ولی انگار گلوم کویر لوته. دیگه از همکارام خجالت می‌کشم انقد که میرم دستشویی :))

 

  • نظرات [ ۲ ]

یه‌کم نزدیک‌تر

 

دیروز باز اون گریه‌ی بی‌دلیل اومده بود سراغم. دوست داشتم با کسی که باهاش راحتم حرف بزنم. جیم‌جیم و میم‌الف در دسترس بودن. می‌خواستم بگم بعد کار بریم یه چیزی بخوریم و حرف بزنیم. که جیم‌جیم چون زود اومده بود زود رفت. با میم‌الف اومدیم بیرون از کلینیک. نمی‌دونم چی شد که گفتم "چرا آدما حق ندارن برای بودن یا نبودنشون تصمیم بگیرن؟" گفت دارن. گفتم ندارن. گفت کی نمیذاره؟ گفتم خدا. این حق منه و خدا ازم گرفته. میگه جونتو خودم بهت دادم، خودمم ازت می‌گیرم. پس من چی؟ رسیدیم سر خیابون. نمی‌خواستم درخواست کنم که بیا با من حرف بزن، حالم بده. گفتم تو اگه عجله داری برو من می‌خوام یه‌کم اینجا بشینم. می‌خواستم بگه منم میشینم کنارت و باهات حرف می‌زنم. ولی تلفن داشت و حواسش نبود و برخلاف همیشه که باهام می‌مونه گفت باشه و رفت. یه‌کم بعد صدام کرد گفت مواظب خودت باش و زیادم فکر و خیال نکن. نشستم رو نیمکت یه‌کم گریه کردم و بعد رفتم خونه. نمی‌دونم چه مرگمه. یکی از بیرون نگاه کنه میگه این دختره خوشی زده زیر دلش. شایدم زده. شاید از شدت بی‌مشکلی اینطوری میشم. شب تو خونه به پیشنهاد یه نفر روبیکا نصب کردم و تو نگاه اول چشمم خورد به یه فیلم کره‌ای. از این آب‌دوغ‌خیاریا. انقدر از معنا تهی شده‌م که نشستم قسمت اول اون فیلمه رو دیدم. بعدم از خستگی بیهوش شدم.

امروز صبح که پست دلژین رو راجع به خودکشی خوندم، دیدم عه، من دیشب غیرمستقیم داشتم راجع به همین صحبت می‌کردم. من با روانشناس هم صحبت کرده‌م قبلا، ولی بی‌فایده بود. یعنی من خودمم درد خودمو نمی‌دونم، اون که معلومه نفهمید. در کل هم همیشه اعتقاد راسخم این بوده که فقط و فقط خودم می‌تونم به خودم کمک کنم و اگه خودم بخوام ممکنه بشه، اگه نخوام اصلا نمیشه. الان هم یه فکرایی دارم، اگه بتونم عملی کنم شاید بهتر بشم.

لطفا و خواهشا کامنت احوالپرسی و دعای خیر و توصیه و نصیحت و راهکار و می‌فهممت و اینا نذارین :) فک کنم راه همه نوع کامنتو بستم، ولی کاملا دموکراتیک کامنتا رو باز گذاشته‌م :))

 

  • نظرات [ ۱۰ ]

دیده‌ام گاهی در تب...

هر کی رفته یه وری. خونه تنهام. ظهر رسیدم خونه خوابیدم. از دو تا چهار. بعد دیگه از بدن‌درد و کوفتگی پا شدم. مامان هی گفت پاشو برو دکتر. ولی حال و توان رفتن نداشتم. گفتم تا فردا صبح صبر می‌کنم، بهتر نشدم میرم. نگفتم امیدم اینه که فردا آقای خونه‌ن و منو ببرن دکتر :)) یه بار رفتن نارنگی آوردن، یه بار رفتن لیموترش آوردن، یه بارم می‌خواستن برن داروخونه برای آبریزش سیل‌آسام دارو بگیرن فعلا که گفتم احتمالا تو خونه داریم نرین. شب بعد از اینکه همه رفتن اینور اونور، منم شال‌وکلاه کردم که برم بیرون. گفتم هم یه هوایی به کله‌م می‌خوره، هم نمی‌خوابم که شب خوابم نبره، هم خسته میشم شب بهتر می‌خوابم =)) همین‌جور که پیاده‌روهای محل رو گز می‌کردم، از جلوی درمانگاه محل هم رد شدم. ما هیچ‌وقت این درمانگاه نمیریم، چون دکتراش به نظرمون خوب نیستن. ولی الان برگه زده بود که پنج‌شنبه‌ها عصر متخصص داخلی داریم. گفتم متخصص داخلی یه سرماخوردگی رو که می‌تونه درمان کنه دیگه. رفتم تو پرسیدم متخصصتون هنوز هست یا رفته؟ گفت رفته. گفتم ویزیت عمومی‌تون چقدره؟ گفت سی‌وپنج، چهل‌وپنج. با تعجب گفتم چه فرقی با هم دارن؟ با خودم می‌گفتم یا خدا! پزشکم قیمتای مختلف داره جدیدا؟ مثلا دو تا پزشک دارن یکی متبحرتره گرون‌تره؟ یا یه پزشک دارن با دو کیفیت ویزیت می‌کنه؟ یا مثلا واسه سی‌وپنج تومنی پنج دقیقه وقت میذاره، واسه چهل‌وپنج تومنی ده دقیقه؟ همین‌جور این افکار با سرعت تو ذهنم می‌رفتن و میومدن که آقاهه گفت یکی آزاده یکی بیمه :| :))))) از اینجا تا خود وزارت بهداشت دونقطه پرانتز بسته :))))) این چند روز به من خرده نگیرین، هرچی گفتم بذارین پای مریضیم :))

این فکرایی هم که در لحظه از ذهن آدم می‌گذره خیلی جالبن. خیلی سرعتشون زیاده. آدم باور نمی‌کنه تو فاصله‌ی یک ثانیه مثلا چند جور فکر مختلف تو ذهن ایجاد بشه. صبحم تو بیمارستان پرونده‌ها رو برداشته بودم داشتم می‌نوشتم که پرستار اومد گفت چیکار کردی دستت انقد خوبه سیستم درست شد؟ یک ساعت بود باهاش ور می‌رفتم هنگ کرده بود، تو باهاش کار کردی درست شد. تا این جمله بخواد در دهان این بنده خدا منعقد بشه من جمله‌شو هزار جور تو ذهنم کامل کردم. مثلا وقتی به قسمت "دستت انقد خو..." رسید، چیزی که از ذهنم گذشت این بود که دستت انقد خونیه همه جا رو خونی کردی :))) با بقیه‌ی قسمتای جمله هم همین‌طور هی جمله می‌ساختم واسه خودم. توانایی جالبیه و احتمالا یه جور حالت آماده‌باش و مقابله با خطر باشه. پیش‌بینی و گرفتن آمادگی برای رفع مشکل در لحظه. توروخدا نگین فقط من انقد دیوونه‌م، می‌دونم شمام حتما همین شکلی‌این.

 

  • نظرات [ ۷ ]

۷ مهر ۱۴۰۱

 

والا دارم می‌مُرَم 😭 صبح تو بیمارستان فهمیدم باز مریض شده‌م و هی علائم بیشتر و حالم بدتر شد. آخراش آبریزش بینیم انقد زیاد بود، جلو مریضا خجالت می‌کشیدم هی دستمال دستم بود. حالا که دستگاهو بردم کلینیک تحویل دادم و یک عالمه راه پیاده رفتم و تو متروئم و بالاخره دارم میرم خونه، بدن‌درد و شل‌مغزی هم شروع شده. می‌دونم شل مغز به یه چیز دیگه میگن، ولی اینجا یعنی اون مدلی که سرتو به هر طرف تکون میدی مغزت می‌ریزه همون‌ور :)) فقط دلم می‌خواد برسم خونه و بیفتم و دیگه پا نشم.

پیاده‌روی طولانی هم واسه این بود که یه واکس خوب واسه کفش پیدا کنم. من تقریبا همیشه کفش چرم می‌پوشم. بعد هر دفعه هم که کفش می‌خرم فروشنده میگه اینا تا پنج سال واسه‌ت کار می‌کنه. منم می‌خندم و میگم آره حتما. کفشای پامو نشونش میدم و میگم اینا رو ببین، یک یا دو سال کار کرده‌ن فقط. بعد فروشنده میگه با اینا چیکار می‌کنی که اینجوری میشن؟ :))) یه بار یکیشون گفت رانندگی زیاد می‌کنی؟ گفتم نچ. این آخرین بار، فروشنده‌هه گفت شاید واکست خوب نیست. بعضی واکسا زود کفشو خراب می‌کنه. یه چیزی رو هم گفت خوبه که من تو ذهنم نموند اون موقع. ولی اینو به گوش گرفتم. امروز رفتم بگردم ببینم واسه چرم، چه واکسی خوبه و خراب نمی‌کنه و ایضا برق هم میندازه. ولی تعمیرکار کفش دقیقا همون واکسی که تو خونه دارم رو پیشنهاد کرد. اون چون داره تموم میشه، یکی گرفتم و برگشتم. راز برق انداختنش هم گفت اینه که بعد از اینکه با برس کوچیک واکس زدی، با برس پهن انقد بکشی که برق بیفته. ولی خب راز زود خراب شدن کفشامو هنوز حل نکرده‌م و به یه پوآرو یا شرلوک هولمز نیازمندم.

یه فرضیه‌ای بود که می‌گفتن چون چند ساله همه‌ش ماسک داشتیم و خیلی کم در معرض میکروب‌ها و ویروس‌ها بودیم، ایمنی بدنمون اومده پایین و حالا که می‌خوایم ماسکامونو برداریم خیلی زودتر از سابق مریض میشیم؟ الان اون فرضیه داره در من تقویت میشه. فک کنم چهار بار شد دیگه که من تصمیم گرفتم دیگه ماسک نزنم و بعد از یک یا دو روز ماسک نزدن بلافاصله مریض شدم. تازه از اون مریضی قبلی خلاص شده بودم. دیروز پریروز ماسک نزدم، امروز صبح این شکلی شدم. هی میگم ولش کنم و دیگه ماسک نزنم و بذارم هر چقدر جهان دوست داره میکروارگانیسم وارد بدنم کنه. بالاخره برمی‌گردم به روال سابق و دوباره مقاوم میشم. قبلا من خیلی کم مریض می‌شدم. ولی خب بعد از کرونا، دیگه نمی‌تونم موقع مریضی همین‌جوری برم بیرون. یه احساس گناه بابت انتقال بیماری بهم دست میده. قبلا به نظرم میومد خب سرماخوردگیه دیگه، حالا منتقل هم بشه چی میشه؟ ولی الان با اینکه می‌دونم دیگه خطر جانی جدی نداره و همون سرماخوردگیه، بازم نمی‌تونم وجدانمو ساکت کنم. اینه که از اون موقعی که تصمیم به ماسک نزدن گرفته‌م، روزهای انگشت‌شماری بوده‌ن که نزدم و بازم بیشتر ماسک داشته‌م. فک کنم بهتره یه‌جوری سیستم ایمنی بدنمو تقویت کنم بعد ماسکمو بردارم. ایشالا به زودی همه از شرش خلاص شیم.

 

  • نظرات [ ۲ ]

۷ مهر ۱۴۰۱

 

والا دارم می‌مُرَم 😭 صبح تو بیمارستان فهمیدم باز مریض شده‌م و هی علائم بیشتر و حالم بدتر شد. آخراش آبریزش بینیم انقد زیاد بود، جلو مریضا خجالت می‌کشیدم هی دستمال دستم بود. حالا که دستگاهو بردم کلینیک تحویل دادم و یک عالمه راه پیاده رفتم و تو متروئم و بالاخره دارم میرم خونه، بدن‌درد و شل‌مغزی هم شروع شده. می‌دونم شل مغز به یه چیز دیگه میگن، ولی اینجا یعنی اون مدلی که سرتو به هر طرف تکون میدی مغزت می‌ریزه همون‌ور :)) فقط دلم می‌خواد برسم خونه و بیفتم و دیگه پا نشم.

پیاده‌روی طولانی هم واسه این بود که یه واکس خوب واسه کفش پیدا کنم. من تقریبا همیشه کفش چرم می‌پوشم. بعد هر دفعه هم که کفش می‌خرم فروشنده میگه اینا تا پنج سال واسه‌ت کار می‌کنه. منم می‌خندم و میگم آره حتما. کفشای پامو نشونش میدم و میگم اینا رو ببین، یک یا دو سال کار کرده‌ن فقط. بعد فروشنده میگه با اینا چیکار می‌کنی که اینجوری میشن؟ :))) یه بار یکیشون گفت رانندگی زیاد می‌کنی؟ گفتم نچ. این آخرین بار، فروشنده‌هه گفت شاید واکست خوب نیست. بعضی واکسا زود کفشو خراب می‌کنه. یه چیزی رو هم گفت خوبه که من تو ذهنم نموند اون موقع. ولی اینو به گوش گرفتم. امروز رفتم بگردم ببینم واسه چرم، چه واکسی خوبه و خراب نمی‌کنه و ایضا برق هم میندازه. ولی تعمیرکار کفش دقیقا همون واکسی که تو خونه دارم رو پیشنهاد کرد. اون چون داره تموم میشه، یکی گرفتم و برگشتم. راز برق انداختنش هم گفت اینه که بعد از اینکه با برس کوچیک واکس زدی، با برس پهن انقد بکشی که برق بیفته. ولی خب راز زود خراب شدن کفشامو هنوز حل نکرده‌م و به یه پوآرو یا شرلوک هولمز نیازمندم.

یه فرضیه‌ای بود که می‌گفتن چون چند ساله همه‌ش ماسک داشتیم و خیلی کم در معرض میکروب‌ها و ویروس‌ها بودیم، ایمنی بدنمون اومده پایین و حالا که می‌خوایم ماسکامونو برداریم خیلی زودتر از سابق مریض میشیم؟ الان اون فرضیه داره در من تقویت میشه. فک کنم چهار بار شد دیگه که من تصمیم گرفتم دیگه ماسک نزنم و بعد از یک یا دو روز ماسک نزدن بلافاصله مریض شدم. تازه از اون مریضی قبلی خلاص شده بودم. دیروز پریروز ماسک نزدم، امروز صبح این شکلی شدم. هی میگم ولش کنم و دیگه ماسک نزنم و بذارم هر چقدر جهان دوست داره میکروارگانیسم وارد بدنم کنه. بالاخره برمی‌گردم به روال سابق و دوباره مقاوم میشم. قبلا من خیلی کم مریض می‌شدم. ولی خب بعد از کرونا، دیگه نمی‌تونم موقع مریضی همین‌جوری برم بیرون. یه احساس گناه بابت انتقال بیماری بهم دست میده. قبلا به نظرم میومد خب سرماخوردگیه دیگه، حالا منتقل هم بشه چی میشه؟ ولی الان با اینکه می‌دونم دیگه خطر جانی جدی نداره و همون سرماخوردگیه، بازم نمی‌تونم وجدانمو ساکت کنم. اینه که از اون موقعی که تصمیم به ماسک نزدن گرفته‌م، روزهای انگشت‌شماری بوده‌ن که نزدم و بازم بیشتر ماسک داشته‌م. فک کنم بهتره یه‌جوری سیستم ایمنی بدنمو تقویت کنم بعد ماسکمو بردارم. ایشالا به زودی همه از شرش خلاص شیم.

 

  • نظرات [ ۰ ]

دل‌خوش‌کنک

 

این همون قهوه‌ایه که به جیم‌جیم گفتم آب‌زیپو بش گفته زکی! و اونم کلی خندید و گفت چه باحال گفتی. کلا این بشر به همه‌ی حرفای من می‌خنده و میگه بامزه میگی، درحالی‌که من جدی حرف می‌زنم :|

 

 

روپوشمو، روپوش آبی نانازمو :) انداختم تو ماشین و حالا کی اتوش کنه؟ کاش یه ماشین اتو هم اختراع می‌شد، راحت می‌شدیم. البته یه ماشین اتو که اتوووووو کنه، نه اتو. این روپوشو همین چند روز پیش آورده بودم شستم و موقع بردن عجله داشتم دادم خواهرم اتو کنه. ولی خب تو کلینیک دیدم نه، اونجور که باید و شاید اتو نشده. دوباره دیروز آوردم که این دفعه اتوووووی حسابی بزنم. یه بار قدیما، یکی از همکارام بهم گفت با خط اتوی شلوارت میشه هندونه قاچ کرد. من اوجور اتو دوست دارم :) ولی نمی‌دونم چرا بعد از یه مدت که دیگه لباس نو نیست، اتوش اونجوری درنمیاد.

امشب رفتم با کارت آقای :) یعنی کارت خونه، چند تا چیز گوگولی به اسم خونه و در اصل واسه خودم خریدم. یه تخته‌پاک‌کن. یه دراور پلاستیکی کوچولو واسه کش مو و گیره روسری و گل‌سر و یه طبقه‌ی دیگه‌شم که خالیه، هنوز نمی‌دونم چی توش بریزم :) یه چیز دیگه‌م خریده‌م که نمی‌دونم بهش چی میگن. یه ظرف؟ باکس؟ یا نمی‌دونم چیِ چوبیه که با حصیر و پارچه کاور شده. اصلا بذار عکسشو بذارم راحت‌تره. کرم مرم و اینجور چیزا می‌خوام بذارم توش. الان تو عکس نبینین خالیه تقریبا. نمی‌دونم خونه‌ی بقیه هم همین‌طوریه یا فقط ماییم که اولش انقدر منظمه وسایل، بعدا تو این جعبه احتمالا ناخن‌گیر و چسب‌زخم و ماسک و اینجور چیزا هم خواهید یافت :) نمی‌دونم اون کشوئه چرا کج افتاده تو عکس. طفلک مثل من بدعکسه فک کنم :)

 

 

الان که دقت می‌کنم می‌بینم سه تا از چهار تا کرم تو عکس، ضدآفتابه :)) چون اخیرا خیلی میرن رو مخم که ضدآفتاب بزن و منم هی ضدآفتاب عوض می‌کنم که ببینم کدوم از همه سبک‌تر و آبکی‌تره. دفعه‌ی قبل سینره SPF50 گرفته بودم خوب بود، این دفعه نداشت SPF30 گرفتم که اصلا دوست نداشتم. حواسم نبوده مینرال یا فیزیکیشو گرفته‌م و رد سفیدی میندازه. بعد از تحقیقات فراوان، فلوئیدضدآفتاب مای (اون کله نارنجیه) رو سفارش دادم که دو سه روزه اومده و سبکه و نه رد میندازه نه برق. تصمیم دارم تا این محصولم خراب یا از دسترس خارج نشده هف هش ده تا سفارش بدم نگه دارم :| راستی عجیب بود که دیجی‌کالا موجود داشتش، ولی ارسال به مشهد نداشت واسه این محصول. من از بیوتی‌کد سفارش دادم که تخفیف هم خورده بود و برخلاف بقیه‌ی سایتا که ارسال بالای پونصد رایگانه، این ارسال بالای دویستش رایگان بود. حالا همه نرین سفارش بدین که تموم شه. صبر کنین من حقوق بگیرم هف هش ده تای خودمو بخرم، بعد سفارش بدین. پونزدهم به اونور :) آها راستی قبل از این مای، یه ضدآفتاب دیگه هم استفاده کردم به نام تراست که اونم خیلی خوب بود، سبک و فلوئیدی. منتها اون حجمش چهله و این مای پنجاه میله. اون صدوده‌بیست بود گمونم، این مای هم همون حدوده، ولی الان تو تخفیف خریدم هشتادونمی‌دونم‌چند و در کل به‌صرفه‌تره. ولی تراست هم دوست داشتم. تو این مدل ضدآفتابا ایزدین و لاروش‌پوزای هم هستن که اونا فک کنم خارجکی‌ان و خیلی گرون‌تر و منی که بیشتر ضدآفتابام نصفه می‌مونن، مثل اون دو تا سینره که فک کنم هف هش ماهی هست دارمشون، بهتره همین مای و اینا رو بخرم :) یه بسته پد لایه‌بردار لافارر و دو تا سرم نمی‌دونم چی‌چیک (چرا می‌دونم، یکی آبرسان، یکی ویتامین سی) بالانس هم از زیشاپ سفارش داده‌م که هنوز نرسیدن و جاشون تو عکس خالیه. می‌دونین، راستیتش اون دوستم که گفتم یه بار رفتم پیشش فِیشیال، اون گفت خودت تو خونه فلان و فلان رو بزن، لازم نیست بیای فِیشیال به من پول بدی. منم جوگیر شدم اونایی که گفتو سفارش دادم، البته بعد از آبکش کردن گوگل و اینستا :) حالا مثل چی توش موندم. یعنی هنوز نموندم، چون نرسیدن که هنوز. ولی احتمالا بمونم، چون خودمو می‌شناسم و چون شب‌ها معمولا جنازه‌م می‌رسه خونه و کی بره این همه راهو؟ شوینده و لایه‌بردار و سرم و کوفت و زهرمار :)) من اگه اکسیر جوانی رو در قالب خوراکی بسازن مشتری میشم، ولی این شکلی بعید می‌دونم. تازه اگه شیرینی یا کیکشو بسازن که من فک کنم در اثر زیاده‌روی کلا به دوران طفولیت برگردم :)) حالا اگر، اگـــــــر تونستم یه روتین پوستی (چه قرتی‌بازیا 😁) واسه خودم برقرار کنم، مرحله‌ی بعد میشه کرم یا سرم دور چشم. جدیدا ماهی یه دونه جوش مجلسی خوشگل هم وسط پیشونیم، مثل این خال هندیا، می‌زنم که اگه بخوام به اونم فک کنم باید یه ضدجوش هم واسه اون بگیرم. ولی خب آدمی مثل من که واسه هر چیز الکی‌ای راحت خرج می‌کنه، واسه ماهی یه دونه جوش، زورش میاد دویست سیصد بده. فعلا باید ببینم نتیجه‌ی جوگیری قبلی چی میشه، بعد واسه بعدی تصمیم بگیرم.

الان خواستم برگردم اول پست بنویسم یه‌کم خانومانه شده پست و بهتره آقایون رد بشن، دیدم اونی هم که می‌خواد رد بشه با این جمله قطعا میاد می‌خونه :)) فلذا منصرف شدم و ننوشتم.

 

 

  • نظرات [ ۱۳ ]

۵ مهر ۱۴۰۱

 

جمعه تعطیل بود، ولی باید مامان مریض بود و جیم‌جیم هم قرار بود دستگاهو برام بیاره و از این بابت تعطیل واقعی حسابش نکردم. یکشنبه تعطیل بود، ولی خواهرام اومده بودن و زین حیث تعطیل واقعی نبود. امروز هم تعطیل بود، ولی مهمان از شهر دیگه داشتیم و اینکه دیگه اصلا تعطیل واقعی نبود. جمعه‌ای که میاد هم اتفاقا تعطیله، ولی نمی‌دونم چرا صبح گفتم جمعه بریم بیرون و مامان گفتن باشه و حالا جمعه هم تعطیل واقعی نخواهد بود :') مدت‌ها بود نه تنها چهار روز تعطیل تو یک هفته نداشتم، بلکه مدت‌هاست حتی جمعه‌ها و تعطیلات رسمی هم نصف روز بیمارستان بوده‌م معمولا. حالا این هفته با چهار تا تعطیلی، باز هم شد هفته‌ی بدون تعطیلی :) ممکنه بگید خب بیرون رفتن هم تعطیلیه، مهمون هم تعطیلیه. ولی تعطیلی برای من یعنی تععععططططیییییلللللیییی از همه چی. اینکه اول روز هیچ کار ازپیش‌تعیین‌شده‌ای نداشته باشی و همین‌جور که زمان می‌گذره به دلخواه خودت بگی خب حالا این کارو می‌کنم و حالا اون کار. و بیشترشم البته به استراحت و خواب بگذره :))

مهمون‌ها رو نمی‌شناسیم. دیروز از طرف یکی از اقوام از شهر دیگه برامون یه گونی بامیه آوردن. بابامم دعوتشون کرد امروز بیان خونه. از صبح به شست‌وشو و رفت‌وروب گذشت تا حدود یک‌ونیم اومدن. بعد از نهار هم رفتن حرم و باز شب برمی‌گردن. امشب هم احتمالا خونه‌ی ما خواهند بود. برام جالبه که بقیه اینطوری راحت میرن خونه‌ی بقیه و می‌مونن. نمیگم بده، فقط میگم ما اصلا و عمرا اینطوری نیستیم.

چقدر این نوار مشکی روی مرورگر که میگه اتصال اینترنتی ندارید رو مخمه. می‌خوام بزنمش.

چند روز پیش مدیر اداری زنگ زد که برم اتاقش. راجع به قرارداد سال بعد که هنوز هفت ماه مونده برسیم بهش! حرف زدیم. گفتم حقوقم کمه، ساعتمم منفصله و اذیت میشم تو رفت‌وآمد. گفت نیروی جدید بیاد ساعتتو متصل می‌کنیم. ولی حقوق مال همه همینه. گفتم من اینو می‌خوام. گفت نمیشه. گفتم خداحافظ. گفت با رئیس صحبت می‌کنه. معلوم نیست افزایش حقوق رو قبول کنن یا نه. ولی قبول نکنن نمیرم. اینا روی چند سال رو من حساب کردن. میگم خب قرارداد یک ساله است. میگه درسته که کوتاه‌مدت می‌بندیم ولی ما روی نیروهامون برنامه‌ریزی بلندمدت می‌کنیم. گفتم آره کوتاه‌مدت می‌بندین که اگه خواستین بگین برو بتونین، ولی ما اگه بخوایم بریم نباید بگیم، چون شما روی ما برنامه‌ریزی کردین :/ کلا توی مکالمه‌ی اون شب رک بودم و خودم بودم و حرفامو زدم. یه مورد اشتباه محاسباتی تو حقوق هم بهش گفتم که اول اصلا قبول نمی‌کرد، ولی آخر فهمید داره اشتباه حساب می‌کنه. جدیدا با خودم بیشتر حال می‌کنم. نیروی آروم و سربه‌زیر و سرم‌به‌کارخودم‌بندی هستم تو کلینیک. آسه میرم آسه میام، کارمو می‌کنم، حاشیه ندارم. همیشه و همه‌جا همین‌طوری بودم. ولی به مرور دارم صحبت از حق‌وحقوقم رو هم یاد می‌گیرم. هرچی بیشتر می‌گذره بیشتر یاد می‌گیرم. البته خب خیلی از بچه‌مچه‌های این دوره‌ی جدید اینا رو بای‌دیفالت رو ویندوزشون دارن. من دیگه دارم به میانسالی :دی می‌رسم و تازه کسبشون می‌کنم. ولی خودمو باهاشون مقایسه نمی‌کنم. من منم با شرایط خودم. اینا اکتسابات منه، اونام چالسا و اکتسابات خودشونو دارن.

هر ماه تصمیم می‌گیرم مدیریت مالی خوبی داشته باشم، ولی ناکام می‌مونم. فک کنم باید دیگه کم‌کم خشونتو وارد بازی کنم یه‌کم حساب کار بیاد دستم. البته می‌دونم بعد دو ماه که مثلا "مثلا" خرج نکردم، باز می‌زنه به سرم پاشم برم سفر همه رو به باد بدم :/ خب اینکه من یه قرون پس‌انداز نداشته باشم یعنی چه؟ آقای همه‌ش همینو میگن و حسابی از دستم کفری‌ان. خدایا مرا آدم بفرما.

 

مهر هم اومد، مهر، مهر، مهر... چقدر اسمش قشنگه‌ دوست دارم یه دختر مهرماهی داشته باشم :)

 

  • نظرات [ ۳ ]

سوال

 

می‌دونید بدبختی جدیدم چیه؟ اینکه من اشتباها با وای‌فای و اشتراک کلینیک چند بار اومدم بیان و از اونجایی که جیم‌جیم میگه اینجا همممممه چیز دائم چک میشه، میگم نکنه آدرس اینجا هم لو رفته باشه. امشب یک پست طولانی در مورد کار نوشتم و پاک کردم. احیانا شما چیزی در این مورد نمی‌دونین؟ به من (به همه یعنی) یوزر پس دادن و مقدار مشخصی حجم ماهانه داریم. امکانش هست که به آدرس‌هایی که ما بازدید می‌کنیم یا چیزهایی که سرچ می‌کنیم دسترسی داشته باشن؟

 

  • نظرات [ ۱۴ ]

تولد امیرعلی

 

چهارشنبه خواهرم اینا اومده بودن خونه‌مون. به امیرعلی گفتم اجازه بگیره و شب بمونه تا فرداش با هم بریم بیرون. پنج‌شنبه تولدش بود. پنج‌شنبه صبح رفتم بیمارستان و ظهر برگشتم. داشتم از شدت خواب‌آلودگی می‌مردم واقعا. مامان هم حالشون روبه‌راه نبود و سرماخوردگی بعد از کربلا! گرفته بودن. نهار خوردیم و ظرفا رو شستم و خونه رو یه‌کم جمع کردم، چون شب قرار بود مهمون بیاد دیدن کربلایی‌ها. ماشینو از آقای گرفته بودم ظهر برای همین بیرون رفتن. امیرعلی هم هر چند دقیقه نگاه منتظری می‌نداخت بهم که یعنی کارات تموم شد؟ بریم؟ آخرش گفتم خاله من نیم ساعت بخوابم؟ گفت نمی‌دونم :)) طفلک از دیروز ظهرش منتظر بود دیگه. گفتم من نیم ساعت می‌خوابم، بیدارم کن. سه خوابیدم، سه و بیست‌وپنج دقیقه بیدارم کرد، گفت خاله نیم ساعت شد. دیدم پنج دقیقه مونده ولی چیزی نگفتم. بعد گفت خاله، مامان‌جون رفتن بیرون، گفتن بهتون بگم لباسا رو از تو لباسشویی دربیارین پهن کنین. واسه همین پنج دقیقه زودتر بیدارتون کردم :))) کشته‌ی حساب کتابش شدم. یه‌کم بعد راه افتادیم. ظهر پرسیده بود کجا میریم؟ گفتم میریم تظاهرات ببینیم. گفت تظاهرات چیه؟ گفتم همین که مردم یه جا جمع میشن پلیسا می‌زننشون. یهو از دهنم پرید واقعا :)) هدهد خونه‌ی ما بود گفت به‌به، چه خوب تظاهراتو تعریف کردی واسه بچه. سوار ماشین که شدیم، گفتم نمیریم تظاهرات ببینیم، میریم شهر کتاب، شما کادوی تولدتو انتخاب می‌کنی می‌خریم. بسیار بچه‌ی درونگراییه. احساساتش تو ظاهرش معلوم نیست. تعجب نکردم که هیچ بروز احساسی ازش ندیدم. فقط گفت باشه :)) جیم‌جیم همیشه میگه من دقیقا همین‌طوری‌ام. شاید امیرعلی به من رفته باشه. اونجا که رسیدیم مستقیم رفت قسمت لوازم تحریر. من قصد اصلیم این بود که چند تا کتاب برای خودش انتخاب کنه، ولی خودش قصد دیگه‌ای داشت. یه دستگاه منگنه و سوزناش و یه آبرنگ و یه مداد قرمز خریدیم. آخرش گفتم می‌خوای کتابارم نگاه بندازیم؟ همین‌طور که داشت می‌رفت، بدون اینکه یه لحظه وایسته، گفت نه، لازم نیست :') از تو مسیر یه کیک هم خریدیم و بعد رفتیم خونه‌ی خودشون. خواهرم هم براش کیک درست کرده بود. خواهرش، فاطمه سادات، فهمید ما کجا بودیم، سرسنگین شد و داشت کم‌کم می‌رفت قهر که گفتم تولد تو هم یک ماه دیگه است و از الان می‌تونی فکر کنی که چی دوست داری بخری. یه‌کم اخماش وا شد :) شبو همونجا موندم و تو حیاط خوابیدم و ستاره تماشا کردم. آخ که چقدر ساله که دیگه ستاره نمی‌بینیم تو آسمون. آخر شب امیرعلی اومد گفت خاله امروز خیلی روز خوبی بود. عاشق شهر کتاب شده. صبح جمعه برگشتم دیدم مامان حالشون خوب نیست. راهیشون کردم برن درمانگاه و خودمم سوپ درست کردم تا برگردن. شب بقیه رفتن مهمونی، من نرفتم. خواستم یه فیلم ببینم، ولی فیلمی که داشتم ترسناک بود و تو مود ترسناک نبودم. نت هم قطع بود نمی‌شد دانلود کرد چیزی.

 

  • نظرات [ ۶ ]

۲۹ شهریور ۱۴۰۱

 

دیشب کلینیک بودیم که خبرش اومد مردم تو خیابون تجمع کرده‌ن. من و جیم‌جیم رفتیم بیرون که ببینیم. دقیقا تو خیابون ما جمع شده بودن و شعار می‌دادن. برگشتیم کلینیک و جیم‌جیم هی می‌گفت کاش منم برم. آخرشم رفت و بعد نیم ساعتی اومد گفت همه رو متفرق کرده‌ن. شیفت تموم شد و ۹ شب اومدیم بیرون که بریم سمت مترو. من بودم و میم‌الف. همین که پامونو گذاشتیم بیرون، دیدیم جمعیت دارن فرار می‌کنن میان سمت ما. یه آقایی هم گفت با چادر نرین تو جمعیت. اصلا با چادر نرین اینوری. ما هر دو چادری بودیم. برگشتیم دم در کلینیک. موقع شلوغی‌های عصر یکی از بچه‌ها که رفت خونه، گفت مترو رو بسته بودن. حدس می‌زدیم که الان هم بسته باشن. ولی یه‌کم صبر کردیم آروم‌تر بشه، بعد دوباره رفتیم سمت مترو.به سر خیابون رسیدیم باز یه دفعه کلی آدم بدوبدو اومدن سمت ما. نمی‌دونم صدای چی بود که میومد، احتمالا تیراندازی بود. من به چشمم اسلحه دست کسی ندیدم، ولی صدای شبیه شلیک می‌شنیدم، زیاد. شایدم خود معترضا ترقه درمی‌کردن، نمی‌دونم. این دفعه برنگشتیم، صبر کردیم همونجا یه‌کم بعد بازم به راهمون ادامه دادیم. به خاطر چادرمون از دو طرف می‌ترسیدیم. رفتیم دیدیم کرکره‌ی مترو رو کلا کشیده‌ن. برگشتیم کلینیک و به یکی از همکارای آقا که ماشین داشت گفتیم ما رو برسونه. بنده خدا می‌گفت شیش ماهه این زیر درخته، اتفاقا امشب آوردمش بیرون. رفتیم خونه‌ی میم‌الف و منم شب همونجا موندم. هردومون تا صبح ده بار از خواب بیدار شدیم. میم‌الف خواب بد می‌دید، ولی من نه، فقط بیدار می‌شدم فکر می‌کردم صبح شده و بیمارستان دیر شده. می‌دیدم تازه دوازدهه، یکه، دوئه، باز می‌خوابیدم. دیگه بالاخره اذان شد و نماز خوندم و رفتم بیمارستان. حرف خیلی زیاده. هرکی یه چیزی میگه. همه جا دارن درباره‌ی این اتفاقا بحث می‌کنن. دیشب به مامان زنگ زدم و گفتم اینطوری شده. میگن دیگه نرو سر کار :))) امروز ان‌شاءالله می‌رسن مشهد. فک کنم دست‌وپامو با غل‌وزنجیر ببندن بندازنم تو اتاق که عصر نتونم برم کلینیک.

 

  • نظرات [ ۰ ]
Designed By Erfan Powered by Bayan