مامانم داره برای خواهرم که داره میره سفر، با یه روسری، یه کیف کمری! میدوزه که مدارک و پولشو ببنده به کمرش.
داشتم فک میکردم اگه یه کیفقاپ داشتیم، میشد کیفیت کارو تست کنیم.
- تاریخ : شنبه ۸ مهر ۰۲
- ساعت : ۲۰ : ۲۹
مامانم داره برای خواهرم که داره میره سفر، با یه روسری، یه کیف کمری! میدوزه که مدارک و پولشو ببنده به کمرش.
داشتم فک میکردم اگه یه کیفقاپ داشتیم، میشد کیفیت کارو تست کنیم.
چی بگم خب. یکشنبه که گفتم حالم فاجعه بود، برای تصادف شنبهشبم بود. تصادف بد و خطرناک و سنگینی نبود، ولی تبعاتش برای من خیلی سنگین بود. مقصر تصادف هم من نبودم، یه آقای پنجاه سالهای بود که پایه دو داشت. بیمه هم رفتیم و کاراشم کردیم. ولی من قشنگ تو هاون کوبیده و له شدم. دچار کابوس تو بیداری شده بودم همون شب :) نه به خاطر تصادف، به خاطر یک عالمه غری که شنیدم که شاید ده درصدش در مورد تصادفی که من مقصر نبودم بود و نود درصدش دوختن زمین و زمان به هم و به من بود. فرداش که تعطیل بود و نمیشد بیمه بریم و ماشینو برده بودم تعمیرگاه تخمین خسارت کنن، چقدر چشمم ترسیده بود که الان یکی از کنار میخوره به ماشین. چقدر بین تعمیرگاهها سردرگم بودم اولش. دوشنبه که رفتم بیمه و آقاهه اومد دید شلوغه و گفت من کار دارم و بذاریم فردا و رفت، نمیدونستم برم خونه چی بگم. سهشنبه دیگه صبح زودتر رفتیم و تا هشتونیم کارمون تموم شد. به عنوان تنبیه هیچکس هیچجا باهام نیومد. البته خب منطقی نگاه کنیم این تنبیه نیست، هر که طاووس خواهد جور هندوستان کشد. ولی خیلی ازشون بعید بود که تنهام بذارن. حتی در موردش حرف هم نمیزنن. هیچ سوالی نمیپرسن. دلم میخواد ماشینو بدم بهشون بگم دیگه نمیشینم اصلا، ولی باهام اینطوری نباشن. آخه من تصادف نکردهم که، کسی با من تصادف کرده :'( دوست دارم بدونم تو خونهی اون آقاهه هم همینطوری باهاش سنگینن؟
چند روز پیش از یه کوچهی تنگ رد میشدم. یک طرفش کلا ماشین پارک بود و به اندازهی کمی بیشتر از یه ماشین راه بود برای رد شدن. یه دختربچه هم داشت دوچرخهسواری میکرد. صدای ماشینو که شنید کشید کنار و لب جوب وایستاد. از کنارش که رد شدم گفت لباس فرم تنمه، وگرنه میرفتم تو جوب. یهکم طول کشید بفهمم چی میگه. بعد که فهمیدم اینطوری شده بودم 😃 یره تو چقد بامعرفتی :))) چقد بامرامی :))) چقد آخه تو خووووبی :))) هم حرمت لباس فرمشو داشت :)) هم اینجوری با لحن بامزهش که محکم و قرص بود دلبری میکرد :)) چقدر من لبخند شدم اونجا :)
بیا از این بگذریم که امروز حالت چیزی فراتر از فاجعه بود، خب؟
بیا اینو ببین که امیرعلی کیک تولد ده سالگیشو خودش درست کرده و تزئین کرده :)

این سهم منه که خیلی بد ازش عکس گرفتهم :)) سیویکم تولدش بود. به عنوان کادوی تولد بهش گفتم میتونی خودت یه کیک درست کنی ^_^ همهشو خودش انجام داد، حتی ظرفاشم شست. خیلی هم بابت کادوش ذوق کرد :)
امیرعلی امسال پنجمه، فکر کن! ازش پرسیدم همکلاسیات هر سال همونای پارسالی باشن بهتره یا عوض بشن؟ (چون از کلاس اولشون ثابته و عوض نمیشن) تقریبا مطمئن بودم میگه ثابت باشن، چون ارتباطگیریش با غریبهها سخته. اما گفت با کلاسی که ما داریم، عوض بشن بهتره! گفتم چرا؟؟؟ گفت چون ده تا بمب اتم، جلوی یک کلاس مثل کلاس ما، کم میاره؛ و رفت.
و اینو ببین که فاطمه سادات کلاس اولی یک سر و گردن از (بعضی از) همکلاسیاش بلندتره :)))

عکس از ریحانه ندارم، اونم با اختلاف چند سانتیمتر کمتر، مثل فاطمه ساداته. امروز ازش پرسیدم همکلاسیات قد توئن؟ دستشو گذاشت رو شکمش و گفت نه بعضیاشون قدشون کوتاهه! چرا کلاس اولیای ما اصن گوگولی و کوچولو نیستن؟ -_-
امروز خواهرم برای مامانم تعریف میکرد که فلان روز اومدم خونهتون، هر چی جلو تسنیم دستمو بالا بردم، پایین بردم، چپ رفتم، راست رفتم، ندید. آخرش گفتم نمیبینی؟ میگه چیو؟!! تا مستقیم نشون دادم ببین النگو خریدهم! بعد فلانی اومد، یه کوچولوووو از گوشهی آستینم اومده بود بیرون، سریع گفت مبااااارکه، النگو خریدی :)) --- من واقعا نمیدونستم خواهرم النگو داره یا نداره. الان چون اینجا نشسته میدونم داره. بعد از اون روز هم از یادم رفت که داره. اون یکی خواهرمم چون اینجا نیست یادم نمیاد داره یا نداره. حالا جای افتخار هم نداره که این شکلی باشم، چون با اون قسمتی از ظرفیت مغزم که به این چیزا اختصاص نمیدم، موشک نمیفرستم فضا؛ درحالحاضر نهایتا رو چیدمان کارهام فک میکنم و اینکه چطوری وقتمو هشتونیم به بعد خالی نگه دارم.
امروز یاد دیالوگ یه مدت پیشم با جیمجیم افتادم. وقتی داشتم میگفتم با سرعت خیلی بالا، صدوهشتاد، تو جاده، تو شب، رانندگی میکردم. گفت حالا اینکه اینطوری میری یا میتونی بری به کنار، چرا فک میکنی کار درستیه که با این سرعت با ماشینی که توش خانواده و بچه نشسته برونی؟ راستش طبق اذعان خود جیمجیم من دختر عاقلیام. کار نامعقول یه مقدار ازم بعیده. عجیبه که این رفتار ازم سر بزنه. درسته کارای هیجانی رو دوست دارم، تو شهربازی اونی که تمام وسیلههای هیجانانگیز و ترسناک رو سوار میشه منم، اما با حرف جیمجیم واقعا به خودم اومدم که چرا با جون چهار نفر دیگه بازی کردهم؟ به خاطر هیجانانگیز بودنش؟ واقعا که مسخره است. این علاقهم به سرعت و هیجان رو نمیدونم چطوری کنترل کنم یا چطوری بهش جواب بدم. میترسم یه کاری بده دستم.
چرا کسی سرماخوردگی رو بیماری حساب نمیکنه؟ عیادت نمیاد؟ کمپوت نمیاره؟ مرجع رسیدگی به این قسم شکایات کجاست؟
ویروسهام خیلی کلکن ها! یه دور نفستو میگیرن، بعد که فک کردی کوتاه اومدهن و دارن میرن، یهو دور بعدی رو شروع و دوباره چپهت میکنن.
بین چهار تا هفتونیم صبح، میشه چند ساعت؟ بعد عجیب نیست که من با این ساعت خواب و مخصوصا با این شرایط جسمی، امروز یک دقیقه هم نخوابیدهم؟ لذا با توجه به اینکه با وجود تلاشهای مکرر، نتوانستم دیشب و امروز را بخوابم و در دور دوم مبارزه با انواع دردهای بیشعور هم هستم، امروز را جزء روزهای سخت طبقهبندی مینمایم و امیدوارم هرچه زودتر تمام و کلکش کنده شود.
صبح با صدای مامان و آقای بیدار شدم که داشتن در مورد تصادفی که منجر به کشته شدن پنج نفر سرنشین یه ماشین شده صحبت میکردن و اینکه رانندهش زن بوده! اتفاقا دیروز هم تو فضای مجازی یه کلیپ تصادف دیدم که نوشته بود هفت نفر سرنشین سواری فوت کردهن و تو کامنتها همه یا نوشته بودن حتما رانندهش زن بوده! یا به شکل خبری نوشته بودن رانندهش زن بوده. ما از مرز تا مشهد که اومدیم، یادم نیست دقیق که سه یا چهار تا تصادف به شکل مستقیم خودمون دیدیم. بعضی موارد ماشین کاملا مچاله و له شده بود. تو بعضیاش الکی به همدیگه دلداری میدادیم نه اونی که رو جاده افتاده بود زنده بود بابا. ولی خب هیچ کدوم نیومدیم بگیم چهار تا تصادف دیدیم رانندهشون مرد بود همه!
چرا؟
چون به شکل پیشفرض تمام تصادفها رو مردها رقم میزنن و وقتی میگی تصادف، همه میدونن در بهترین حالت فقط یک، وگرنه دو مرد مقصره/مقصرن 😌 بعله!
از این حرفا که بگذریم، من واقعا نمیخوام بگم که خانومها خیلی رانندههای خوبیان. احتمالا بهترین رانندهها تو گروه مردها باشن و بدترین رانندهها تو گروه خانمها، ولی بازم بیاین وقتی از خطاهای رانندگی حرف میزنیم، نگیم زن بود، مرد نبود. چه فایدهای داره گفتن این جمله؟ باعث چه اصلاح و چه سودی میشه؟ بجز اینکه هر یه جملهی اینجوری اعتمادبهنفس چندین زن رو میگیره و ترس تو رانندگی خودش عامل خطر و عامل تصادفه. نکنیم اینطوری دوستان، نکنیم.
یکی از قسمتهای خوب سفر اربعین، رانندگی جادهای بود. چند سفر دیگه هم تا حالا نشسته بودم پشت فرمون، ولی این بار بیشتر نشستم. شب هم زیاد نشستم. و جالب اینکه ماشین خودمون هم نبود، ما (من و حجت) با ماشین یکی از اقوام رفته بودیم. حجت که پلیس سرعت بود و دااااائم هشدار کاهش سرعت به من میداد. ولی خب آخراش دیگه رها کرده بود. لذتبخشترین قسمت رانندگی تو جاده هم کههههه .... سبقت گرفتنهای فراوانه :))) مخصوصا این شکلی که یهجوری به ماشین جلویی نزدیک بشی که خودش بکشه کنار و نیاز به چراغ دادن و بوق زدن نباشه 😁 بگذریم همیشه چند تا احمق هم هستن که حتی با بوق هم راه نمیدن و مجبورت میکنن از راست سبقت بگیری. دو تا تریلی هم تو مسیر بودن که یکیشون تو نوبت بندهخدای صاحب ماشین، یکی هم تو نوبت من، انگار دید نداشتن و یهو کج کردن، اومدن تو لاین سرعت، روی ما! اون بنده خدا چراغ نداده بود، ولی من چراغ هم داده بودم. خدا رحم کرد واقعا. هر دو بار اونایی که خواب بودن به خاطر شدت ترمز یاابالفضلگویان از خواب پریدن.
ولی یه چیزی که تو این سفر هم برای بار هزارم تایید شد، اینه که از نیازهای جسمانی، اولویت اول تا دهم من خوابه! بخوام تنهایی مشهد تا تهرانو رانندگی کنم، بیستوچهار ساعت رو شاخشه :))
دلم حتی برای وقتی که دستمو میگرفت میبرد تو بایگانی راجع به چیدمان زونکنها و دستهبندیها و... نظرمو میپرسید هم تنگ شده. الان حتما وقتی مردد میشه، از اکرم و اشرف و اعظم و اقدس میپرسه "به نظرت اینطوری کنم بهتره یا اونطوری؟"
چقد دلم میخواد خلوت بشه خونه. یکی دو هفته کسی نیاد خونهمون، ما هم جایی نریم. یهکم روتین بشه همه چی. خیلی خستهام. چطور میشه کسی تو شلوغی به دنیا اومده و بزرگ شده باشه، ولی تحملشو نداشته باشه؟ بعد از این همه سال نباید عادت کرده باشم؟
از دست حانیه سادات به ستوه اومدهم 😫 بسیار فضول و بازیگوش و نمیدونم دیگه چه صفتی بگم. مثلا میاد یک عالمه کتاب و دفتر از توی کمد میریزه بیرون، میدوئم جمعشون کنم. هنوز درگیر اونام که میبینم بیست سانت اونورتر دستشو دراز کرده، کرم و این چیزا رو از رو میز برداشته باز کرده داره به همه جا کرم میماله. تا کرمو از دستش میگیرم و میبرم دستاشو میشورم و میذارم زمین، دینگ، دکمهی لباسشویی رو میزنه و خاموشش میکنه. آهوواویلاکنان دوباره لباسشویی رو راه میندازم که میبینم صدا ماما و دادا و باباش از طبقهی سوم میاد. واسه اینکه نیفته به دوووو میریم بالا میاریمش، پاش نرسیده به خونه، میره سراغ کابینتای آشپزخونه و قندون و پارچ و این چیزا رو میریزه بیرون. از آشپزخونه میفرستیش بیرون تا اینا رو جمع کنی، صدای جیغش از تو اتاق میاد، میری میبینی دست یا صورتشو زده به اتوی داغ پشت جالباسیِ برپا و سوخته. بدو بدو میری آب سرد و روغن و اینا به دست و صورتش میزنی و مینشونیش رو یه پارچه و یه چیزی میدی دستش بخوره. حواست نیست دستمال کاغذی همون دور و بره، چشتو برمیگردونی میبینی کلی دستمال کاغذی کشیده بیرون 🤦♀️ دستمالو نجات میدی میبینی در اجاق گازو باز کرده روش نشسته، پاکت چای سبزو خالی کرده رو آشپزخونه. تا جارو بیاری چای و سایر ادویهها رو جارو کنی، خودشو رسونده به گلدونا و داره برگاشونو میکنه. سریع میری میذاریش اینور، مبلا رو چفت میکنی که نتونه بره دیگه سمتشون. یهو میبینی رو اپنه! رفته رو صندلی نماز، بعد میز، بعد اپن! و داره تو قرصا و داروها واسه خودش میچرخه. پاش به زمین نرسیده میپره تو حموم و با لباس آببازی میکنه.... به قول باباش این بچه، انگار جنه! چند نفر آدم سرحال لازم داره دنبالش بدوئن خرابکاریاشو جمع کنن و مواظبش باشن. ماشالا خیلی تیز و فرز، خیلی جونسخت و گریهنکن، اصلا نگم براتون. همیشه سه چهار تا کبودی و زخم و اسکار رو سر و صورت و دست و پاش هست. یکیشون خوب نشده، دو تا دیگه سبز میشه. از بس هم عادی برخورد میکنه و گریه نمیکنه، ما هم فک میکنیم لابد درد نداره طفلی، بعد میبینیم بعد از چند ساعت محل حادثه! کبود و سیاه شده. منو که به مرز جنون میرسونه وقتی خونه است. نه لوسه که بگیم این کارا از رو لوس کردن و توجه زیاده، نه اونقدی بزرگ شده که به خاطر جلب توجه باشه یا برای رفعش بشه راهکاری اندیشید. یک سال و چهار ماهشه. اسباببازی و وسایل سرگرمی هم که شوخیه اصلا، کدوم بچهای با اینا بازی میکنه؟ بچههای ما که نمیکنن. یعنی یکی لازمه فقططططط با این بازی کنه. امروز گذاشتمش رو میز، جعبهی کرم مرما هم رو میز بود. انقدر آروم نشست و بازی کرد. دونه دونه برشون میداشت، به من نشون میداد و مثلا یه چیزایی میگفت، باز و بسته میکرد هر کدومو میتونست و میذاشت کنار. دو تا عطر توش بود، میبرد جای دماغش و بهبه میکرد که یعنی بوی خوب میده. لاک برداشت دستاشو آورد جلو که یعنی لاک بزن. تا حالا فقط یک بار دیدهم مامانش براش لاک زده باشه. کلا خیلی طولانی نشست با وسایل بازی کرد و جعبه رو کامل خالی کرد. بعد بهش گفتم خب حالا جمعشون کن. باور کنین تا دونهی آخرو جمع کرد گذاشت تو جعبه. مرتب نذاشت، رو هم ریخت همه رو، ولی همه رو جمع کرد. بچهها سن یادگیریشون، کنجکاویشون، تربیتشون همین وقتاست. بعضیاشون آرومن، مثل داداشش، محمدحسین، میشه نفس هم بکشی. بعضیاشون ولی مثل حانیه پدرتو درمیارن، نمیذارن یک دقیقه بشینی. اینایی که گفتم واقعا اغراق نیست، واقعا بین شیطنتاش فاصله نیست. به همین اندازه که قبلیو جمع کنی یا سرتو بچرخونی فرصت داری تا شیطنت بعدی. من که فکر نکنم بتونم همچین بچهای رو بزرگ کنم. بیشتر اینایی هم که گفتم بقیه رفع و رجوع میکنن. خدا به دارندگانش قوت بده ایشالا.
با مامان اومدهم دکتر. چند بار دلم خواسته به منشی که با لحن لوسی میگه سلام، بگم سلام و مرض! از ایناست که جوری با تلفن حرف میزنه که هیچی نمیشنوی. تا حالا فقط کتابدارا رو دیدهم اینطوری حرف بزنن. چیزی که لج منو درمیاره اینه که هی به آدم میگه باشه، باشه؛ با یه لحنی که یعنی میدونم چی میخوای بگی، بسه نمیخواد توضیح بدی و اصلا حرف بزنی. سر نوبت به یه مشکلی برخوردیم. به شکل مثلا مؤدبانهای کارت بانکیمو پس داد و مشغول صحبت با بیمار بعدی شد که یعنی دیگه هر چی دلت میخواد برای خودت بگو. لبخندای تصنعی و از رو وظیفه حالمو بهم میزنه. کاش یه ستادی چیزی برای تأدیبِ منشیهایِ بیادبِ مثلا مؤدب هم وجود داشت 🤣