مونولوگ

‌‌

 

از حدود هشت‌ونیم صبح دوازده ساعت تقریبا بی‌وقفه فعالیت کرده‌م. شستن (لباس) و سابیدن (آشپزخونه) و جارو زدن و پختن (کیک) و پختن (کیک) و پختن (کیک) و هزار بار شستن (ظرف) و آشپزی و شستن (لباس) و تا زدن (لباس) و کمی هم پرستاربازی و سوزن! و سرم زدن و اینا. کف پام از ایستادن زیاد درد می‌کنه. اما خوووب بودم، چون بعد مدت خیلی زیادی داشتم چند مدل کیک می‌پختم. ولی وقتی برش زدم انرژیم ته کشید. یکی از کیک‌ها کامل خمیر دراومده، یکی هم خیس می‌زنه، دوتای دیگه هم باز اونجوری که می‌خواستم نشده. الان ناراحتم بابت گندی که زده‌م. حسم اینجوریه که انگار دنیا تموم شده و به آخر رسیده و من هیچ‌وقت دیگه تو این کار موفق نمیشم. ولی خب حتی شما هم که نمی‌دونید من چقدر توانا یا ناتوان هستم، می‌دونین که این حرف چرت محضه.

خب، مهم نیست. گاهی تمام انرژی و وقتی که داری میذاری، ولی همچنان برای حصول نتیجه کافی نیست. این معنیش اینه که باید بری وقت و انرژی بخری، بیشتر بذاری تا بالاخره نتیجه بگیری :))

 


 

انصافا انصافه که همچین کیک خوشگلی (نوشابه دوست ندارم، آب معدنی لطفا) خمیر بشه؟ نمی‌دونم چرا واقعا این بار اینطوری شد. همیشه داخلش هم قشنگ لایه لایه درمیومد.

 

 

  • نظرات [ ۹ ]

 

از کلینیک استعفا دادم. به راحتی پذیرفتن. حتی حس کردم که گفتن عه چه خوب شد حالا به یک نفر کمتر حقوق میدیم. نمی‌فهمن که کار این یک نفر رو دارن رو یک نفر دیگه بار می‌کنن. بدم اومد. و دلم هم برای جیم‌جیم از الان گرفته. اینکه یا باید با تمام اعصابش بیاد وسط و هی فلانی و بهمانی رو به کار بگیره، یا اینکه باز خودش یک نفره همه‌ی کارا رو بکنه. منم کم رو اعصابش نیستم البته. گرچه گاهی مثل امشب واقعا نمی‌فهمم چراش رو. هر چند وقت یک بار این قضیه تکرار میشه که یک کاری از من می‌خواد انجام بدم، بدون اینکه توضیح کافی در موردش بده. و وقتی توضیح بخوام ازش، میگه اگه من می‌خواستم این وقت رو بذارم به تو توضیح بدم که خودم انجامش می‌دادم و ناراحت میشه و خیلی سفت و سخت میگه دیگه انجامش نده. انگار روی من اینجور حساب باز کرده که منم مثل اون باید همه چی رو خودم بفهمم. از این جهت بهش حق میدم که اگه بخواد به من توضیح بده، جواب سوالامو بده یا کمکم کنه، همون تایم رو می‌تونه خودش اون کارو انجام بده. تعداد کارهاش زیاده و وقتی می‌بینه منم حتی نمی‌تونم خیلی جاها کمکش کنم، عصبی میشه. بیشترین افسوس من اینه که از دایره‌ی امنش خارج نمیشه و مونده تو همچین شرایطی.

یه مشکل دیگه‌ای که هر چند وقت سرشو میاره بالا و خودشو نشون میده اینه که یه روزایی میرم کلینیک و با اینکه خودم هیچ حس نمی‌کنم حالم بد باشه یا اینکه متفاوت باشم با بقیه‌ی روزها، بهم میگه امروز یه طوری هستی یا امروز کوک نیستی یا سرحال نیستی یا یه چیزیت هست. و من هر چی در خودم می‌گردم چیزی پیدا نمی‌کنم یا حتی گاهی حسم اینه که تازه نسبت به بعضی روزها خیلی سرحال‌تر هم هستم. این اتفاق هم هرازگاهی میفته و هیچ ازش سردرنمیارم. البته خب جیم‌جیم خیلی تیزه و همیشه کوچکترین تغییر حالت‌هامم متوجه میشه، جوری که هیچ‌کس تا حالا تو زندگیم انقدر دقیق متوجهم نبوده. گاهی از تعجب شاخ درمیارم حتی که چطور می‌فهمه. ولی این روزایی که بالاتر گفتم رو واقعا نمی‌فهمم. شاید هم یه چیزیم هست و خودآگاه نیست و اون حسش می‌کنه. ولی به‌هرحال تا خودم نفهممش دردی ازم دوا نمیشه و تکرار اینکه تو یه چیزیت هست به روشن شدن قضیه یا به اینکه دیگه چیزیم نباشه کمکی نمی‌کنه متاسفانه.

میم‌الف هم ساز رفتن از کلینیک کوک کرده. خب این بچه هم خیلی تحت فشاره. من جاش بودم ده دفعه تا حالا رفته بودم. اما اون هنوز داره محاسبه می‌کنه که آیا رفتنش جا زدن و خالی کردن میدون و عرصه‌ی جولان دادن به خرهاییه که خدا شناخته و شاخشون نداده، یا اتفاقا تو این مورد رفتن اون شجاعته و جسارته است، چون هرجای دیگه‌ای هم بره دوباره با همین سیر احتمالا مواجه میشه. خلاصه با یه عده فیلسوف دورهم شدیم هشتاد میلیون :)) البته از آخرین آمار اطلاعی ندارم، شایدم حالا دیگه نود میلیون باشیم.

 

خسته‌م و احساس می‌کنم نیاز دارم یه مدت اصلا کار نکنم. کلینیک گفته نهایتا تا آخر خرداد، اگر بخواد نیرو جایگرین و من رو آزاد می‌کنه. ولی من مثل مازوخیستا از الان تو آگهی‌های کار پلاسم. امروز تازه به یکیشون زنگ هم زدم. قرار شد تو تلگرام رزومه بفرستم که فرستادم. ولی جواب نداده. الان که دیگه دلم می‌خواد جواب هم نده. با اینکه شرایطش بد نبود. ولی خب می‌دونم این حسمم موقتیه و اگه اینم جواب نده، فردا بازم تو آگهی‌ها دارم می‌چرخم. کاش یه‌کم آروم بگیرم.

 

  • نظرات [ ۱ ]

روشن

 

امروز، بچه‌ی آخری که تست می‌کردم خودشو از گریه هلاک کرد. شیر؟ نمی‌گرفت. پوشک؟ صبر کردم تا تعویضش کرد. بغل؟ آروم نمی‌شد. آخر خودم گرفتم رو دستم، به شکم، به یک حالتی که حس می‌کنم بچه‌ها دوست دارن یا اینکه به درد ناشی از نفخشون کمک می‌کنه و بچه آرووووم شد... و منی که شب دو ساعت خوابیده بودم، کلافه بودم از این معطلی زیاد و دلم می‌خواست این بچه‌ی آخر هم زودتر تموم بشه و زودترتر برم، یهو جهان، گِردم از چرخش ایستاد، زمین از مدار افتاد و زمان از حرکت، دوست داشتم اون لحظه کش بیاد و نوزاده همیشه آروم باشه. ولی چون نمی‌تونستم همزمان هم بغلش کنم، هم تست بگیرم، دادم به مادربزرگش و گفتم همون‌طوری که من گرفته‌م نگهش داره، ولی تو دست ایشون باز شروع کرد به گریه و دوباره زمین و زمان و دنیا و همه چی شروع کرد تند تند چرخیدن و اصلا دیوانه‌وار معلق زدن :))

 

+ این قسمت رو هفته‌ی پیش نوشته بودم، حوصله و وقت پست کردنش پیش نیومد.


 

من و جیم‌جیم یه سوتی‌های جالبی تو کار میدیم گاهی که خودمون با یادآوریشون از خنده غش می‌کنیم :)) ما مدارک رو تو پرونده‌ی الکترونیک به نام‌های خاصی ذخیره می‌کنیم. حالا می خوام سه تا سوتی که خیلی برامون جالب بوده تو این مسئله تعریف کنم. یکی از مدارک باید اسمش باشه "دستور تشکیل پرونده". یه روز اتفاقی جیم‌جیم کشف کرد که برای یکی از بیمارا نوشته "دستور تشکیل خانواده" 🤣🤣🤣 یکی دیکه از مدارک باید اسمش "تعهد سکونت در مشهد" باشه، که یکی نوشته بود "تعهد سکونت در منزل" 😆😅🤣 و یه فایل اکسل هم داریم که سنی که بیمار در اون عمل شده رو محاسبه و وارد می‌کنیم، من اسمشو گذاشته بودم "محاسبه‌ی سن زمان تولد" 😆😆😆 عامل وسطی هنوز مشخص نیست، ولی جیم‌جیم میگه احتمالا اونه. از نظر درجه‌ی جالب بودن من به ترتیب از زیاد به کم نوشته‌م، ولی جیم‌جیم میگه محاسبه‌ی سن زمان تولد خیلی جالب‌تر و سوتی‌تره!

 

  • نظرات [ ۲ ]

 

از شش‌ونیم خواب‌وبیدار بودم تا هشت و تا الان هم بجز برای سرویس، از جام پا نشدم و در ادامه هم دوست دارم تا شب دراز بکشم همین‌جا. دوست دارم شش مقاله رو بکوب بخونم و مغزم بپکه. دوست دارم حرکات انفجاری انجام بدم، میرم و میام درها رو محکم بکوبم، وسایلو پرت کنم. دوست دارم فریاد بزنم. از گریه خودمو خفه کنم. ضجه بزنم اصلا. حالا در عمل هیچ کدوم اینا رو که در من نمی‌بینین، بجز گریه‌های پراکنده. اون روز داشتم به جیم‌جیم می‌گفتم ببخشید که من این مدت تو خودمم. گفت وای تو خیلی وحشتناک میری تو خودت! یه جاهایی نگرانت می‌شدم دیگه. جمله‌ی بعدی که می‌خوام بگم ربطی به این وحشتناکی که جیم‌جیم گفت نداره، ولی من آدم وحشی‌ای هم هستم. بازم بی‌ربط به اینا یا شایدم باربط، فقط چیزی که در لحظه میاد تو فکرم رو می‌نویسم؛ اسب‌های وحشی رو که رام می‌کنن، اون اسب‌ها بعد از رام شدن، حالشون بهتره؟ دیدین تو فیلم‌ها یهو اسبه آروم میشه، دیگه تقلا نمی‌کنه، زور نمی‌زنه افسارشو از دست اون آدمه بکشه بیرون؟ یهو به این ادراک می‌رسه که عه، چه حالم اینجوری بهتره و چرا همین‌جور آروم نمونم؟ یا... یا یه درد خورنده تا همیشه تو جونش می‌مونه؟

نه واقعا چرا اینقدر خوی وحشی در من هست؟ چرا از هر جور رام شدنی سر باز می‌زنم؟ چرا گاهی به کردار وحشی‌ها، دوست دارم کولی‌وار و آواره‌ی شهربه‌شهر زندگی کنم؟ چرا اون روانشناسه گفت میل به آزادیت، پنج از پنجه که یعنی فوق‌العاده بالا و اینو نگفت، اما فهمیدم این می‌تونه چیزی معادل فاجعه باشه. تنها شانسی که تو این مسیر آورده‌م شاید اینه که پدرومادرم نه خودآگاه و آموزش‌دیده و این‌ها، ولی احتمالا خیلی زود اینو فهمیده‌ن و تقریبا برای هیچ چیزی بهم اصرار نکردن، تحمیل نکردن. حجاب رو؟ اصلا اصرار نکردن و خودم انتخاب کردم. درس رو؟ کمی اصرار کردن و وقتی داشتم انصراف می‌دادم رها کردن و بعد من ادامه دادم. تو زندگی روزمره هم که ریز میشم، توصیه می‌بینم، اصرار نمی‌بینم. حتی خواهش می‌بینم، ولی اصرار نه. مثلا من از بچگی مهمونی نمی‌رفتم و تو خانواده‌ی سنتی پرجمعیت ما، اینکه من، یه بچه، مثلا راهنمایی یا دبیرستان، شب تا یازده دوازده تنها بمونم تو خونه و هفت نفر دیگه برن مهمونی، اصلا چیز پذیرفته‌شده‌ای نبود، اما با من راه میومدن، چون هر اصراری نتیجه‌ی عکس داشت رو من. گاهی میگم من بچه‌ی آسون و سربه‌راهی برای پدرومادرم بوده‌م، ولی اینو نمی‌بینم که اگه دردسری نداشته‌م، چون بلد بوده‌ن خوب باهام تا کنن. چقدر من ممکن بود جای متفاوتی باشم و آدم دیگه‌ای باشم اگه اون‌ها جور دیگه‌ای می‌بودن. من انگار همیشه آماده‌باشم که کسی بهم بگه تو باید دقیقا فلان‌طور باشی تا دیگه اون‌طور نباشم!

من از وحشی درون خودمم خسته‌م. ولی از اینکه رام بشم بیزارم. یک بار جیم‌جیم گفت تو این مدت که دوستیم، بیشتر خواسته و کمتر ناخواسته، چقدر تغییر کردی. بعد زیاد به این حرفش فکر کردم. به نفس تغییر که نمی‌دونم خوبه یا بد و به روند تغییر که تقریبا همه‌ش خواسته بوده و خودآگاه. من اگر انتخاب نکنم، پژمرده میشم. شاید اسب‌هایی که ما می‌بینیم و همه رام هستن، نجیب نیستن، اون آرامش چشماشون از نجابت نیست، از پژمردگیه. دیگه قرمز با زرد براشون فرقی نداره. بی‌تفاوتن.

کاش می‌دونستم چمه. یه پرنده‌ی کوچولو درونم هست که خودشو به در و دیوار تنم می‌کوبه. زخم‌وزیلی شده. خسته شده. می‌ترسم بالش بشکنه و وقتی در قفسشم باز میشه نتونه پرواز کنه. کاش می‌دونستم این پرنده می‌خواد بیاد بیرون چیکار کنه؟

 

 

بعد از روزهاااای ابری، امروز انگار خورشیدِ بی‌جونی داره با ته زورش، پنبه‌های سفیدو کنار می‌زنه. سوسوشو می‌بینم و گرمی ملایمشو رو صورتم حس می‌کنم :)

 

مثل شمیم جنگلایی :)

مثل سکوت برکه‌هایی :)

عاشق عشقی، التماسی

شوق لطیف بچه‌هایی :)

آخر خوب قصه‌هایی :)

نقطه‌ی عطف جمله‌هایی :)

قحطی گریه تو چشاته

شادی خنده رو لباته

شوق پریدن توی دستات

رنگ قشنگی با نگاته :)

 

 

+ شعر واسه جیم‌جیم :)

 

 

مثل همیشه، زورم اول از همه، به وبلاگ می‌رسه، می‌خواستم تا مدت‌ها ننویسم. ولی دارم باهاش مبارزه می‌کنم. باز دارم میرم توی چاه. یه لحظاتی از دیروز می‌خواستم تو دنیا نباشم. نه که بمیرم، می‌خواستم تو این دنیای آدمیزادی نباشم. یه چیزی مثل تخلیه‌ی روح دلم می‌خواست. اینکه ورای همه چیز و همه کس باشم و کسی اونجا با من نباشه. بعضی‌ها فکر می‌کنن من تا حد قابل قبولی به خودم اشراف/معرفت/شناخت دارم و اینکه اصولی و باقاعده کار می‌کنم و از این حرفا. هم تو وبلاگ بهم گفته‌ن، هم بیرون. اینکه اینطور به نظر می‌رسه خوبه، ولی حقیقت چیز دیگه‌ایه. من غالبا فی‌البداهه کار/فکر/صحبت می‌کنم، شاید هشتاد درصد مواقع. و البته معمولا از چیزی هم پشیمون نمیشم. این جالبه که فی‌البداهه کار کردن پشیمونی نیاره. آدم برای یه کار صد جور برنامه می‌ریزه، بعد پشیمون میشه، بی‌برنامه که... نمی‌دونم این خوبه و معنیش اینه که فی‌البداهه خوب عمل می‌کنم یا بده و معنیش اینه که خوب عمل نمی‌کنم، ولی از نتایج بد هم حتی پشیمون نمیشم. الان شما ازم بپرس چشم‌انداز بیست یا سی سال آینده‌ت رو تو ذهنت داری؟ میگم بیست؟ سی؟ من حتی نمی‌دونم سال بعد کجام، یا حتی نیم‌سال بعد! می‌دونی؟ دارم فکر می‌کنم چرا نمیشه من الان راه بیفتم برم یه شهر دیگه زندگی کنم، همونجا کار کنم، چند ماه بمونم، بعد هم برم شهر بعدی، همین کارها رو تکرار کنم و باز برم شهر بعدی؟ چیِ این کار بد یا ناشدنیه؟ یه خونه، آلونک، سوئیت، اتاق، یه چاردیواری که خیلی هم درب‌وداغون باشه اصلا، اون ته‌مه‌های هر شهری که برسم بگیرم، خرج اضافی هم نکنم، کار نیم‌وقت، کارگری، که شاید راحت‌تر پیدا بشه هم بگیرم، نیم دیگه‌ی وقتمم سر فرصت، با وسایل حمل‌ونقل عمومی یا پیاده شهرو بگردم، بعد که شهر تموم شد مقصد بعدی رو پیدا کنم و برم. اصلا بی‌مقصد برم. همین‌جور وسط راه اگه دلم خواست، شهره منو کشید، بمونم توش. تا اونم برام تموم بشه. به این چیزا که فکر می‌کنم از بی‌عرضگی برادرام لجم می‌گیره که چرا جرئت به خرج نمیدن و همچین کاری نمی‌کنن؟ چون من برای راضی کردن پدرومادرم به این کار، راه زیاد دارم و بدون رضایتشون هم هر چیزی تو این راه زهرم میشه قاعدتا، ولی اونا فقط یه سرکشی اولیه نیاز دارن. ولی خب اونا که اینو نمی‌خوان، چرا الکی لج خودمو دربیارم؟ فک کن من شصت سالم بشه، دو برابر سن الانم، بعد شصت تا شهرو زندگی کرده باشم و مثلا بیست تا شغلم امتحان کرده باشم و هزار تا آدم هم دیده باشم _ یا شصت سالم باشه، دو تا بچه‌ی دانشجو یا چمدونم یه‌کاره‌ای داشته باشم و حتی چند تا نوه و خیلی که خودمو دوست داشته باشم، بجای اینکه تو خونه منتظر زنگ و سر زدنشون بمونم، برم پارک، گردش، اصلا سر یه کاری که خودم راهش انداخته‌م محض اینکه نباشم تو خونه و تو گوشیم یا هر وسیله‌ی کوفتی دیگه‌ای که مال همون زمانه عکس شونصد تا شهری که ندیدم رو ورق بزنم و سر بی‌حوصلگی یه چیزی سرهم کنم با یه همسری که هیچ تصوری ندارم از خوش‌اخلاقی یا بداخلاقیش تو شصت هفتاد سالگیش، میل کنیم یا برعکس بگم اون سر هم کنه میل کنیم _ یا شصت ساله باشم و سی سال بعد از سی سالگیم هم کار کرده باشم و کارهای بهتر و باپرستیژتری از کارگری هم کرده باشم و پول جمع کرده باشم و بالاخره یه جایی زورم به تورم چربیده باشه و اون موقع تو خونه‌ی خودم نشسته باشم و ماشینمم زیر پام و تنهایی روزو به شب وصل کنم و برای فرار از شب‌های بی‌خوابی، قرص خواب مصرف کنم و هر چند وقت با چند تا دوستی که از پس این سی چهل سال کار، برای خودم سوا و نگهداری کرده‌م، دورهمی برم و بگیم و بخندیم و سفر برم و بیام و شایدم اصلا برنگردم عکسای سفرهای قبلی رو ببینم، چون الان هم این کارو نمی‌کنم معمولا، شایدم ضعف حافظه مجبورم کنه به انجام این کار.

این تصویرسازی پایان و نتیجه نداره. من احتمالا شصت ساله هم نشم هیچ‌وقت.

دیروز، نه پریروز، که فردای دوی دوی چهارصدودو بود، خب طبیعتا نوزاد زیاد داشتیم بیمارستان و شیفت من بود، اما جیم‌جیم هم اومد کمکم و نصف تایمی که تنهایی باید می‌ذاشتم، تمومش کردیم. بعد پیاده رفتیم و رفتیم. ساندویچ و سیب‌زمینی سرخ‌کرده خوردیم برای صبحانه. چای و باقلوا خوردیم. باز پیاده رفتیم رسیدیم به کتابفروشی امام. توش چرخیدیم و باز رفتیم پردیس کتاب. تو اینم چرخیدیم. نه تو هیچ‌کدوم نچرخیدیم. آدم وسط کتابفروشی بچرخه، فک می‌کنن یا دیوانه است یا داره می‌رقصه که بعد میان تذکر میدن یا مثلا بیرونش می‌کنن. من واستادم جلو قفسه‌ی نمی‌دونم فسلفه بود یا چی و جیم‌جیم رفت کتاب نوجوانی که مال خواهرزاده‌ش بوده و خونده و با خوندن جمله به جمله‌ش یاد من افتاده رو بخره تا خودش برام بخونه و من همونجا جلو همون قفسه واستادم و بعد که می‌خواستم قفسه‌های پایین رو ببینم نشستم و یهو احساس کردم یکی بالاسرمه که جیم‌جیم بود. واستادم باز و یواش ازش پرسیدم نخندی ها، ولی افلاطون استاد ارسطو بوده یا ارسطو استاد افلاطون؟ گفت اونم نمی‌دونه و سرچ کرد و گفت سقراط استاد افلاطون، افلاطون استاد ارسطو. چون دوست داشتم از اولش شروع کنم. ولی هیچ کتابی از سقراط پیدا نکردم. چهار رساله و پنج رساله و شش رساله‌ی افلاطون ولی بود. گفتم الان این چهار و پنج و شیش رساله‌هاشون مثل همه؟ یه کله‌ای از چند قفسه دورتر گفت نه، با هم فرق دارن. گفتم یعنی چهار رساله، توی پنج رساله نیست، نه؟ گفت نه. گفتم کدوم اول بوده؟ گفت شش رساله. بعد گفت ترجمه‌ی محمدعلی فروغیه دیگه؟ و اومد نگاه کرد و گفت آره، شش رساله اولیه. گفتم در کل بخوایم شروع کنیم چی خوبه؟ سوال خیلی کلی بود، در کل بخوایم چیو شروع کنیم؟ ولی من دوست دارم سوال کلی بپرسم. گفت همین شش رساله، ولی نه، اول سیر حکمت در اروپا. گفتم از کی؟ گفت رنه دکارت. گفتم آها، ممنون. و شش رساله رو برداشتم. یه خانمی یه سوال پرسید ازش که من جوابش واضح تو ذهنم نیست، ولی اینطور به نظرم اومد که گفت ببخشید داشتم جواب این خانمو می‌دادم. و من فکر کرده بودم این آقای جوون از راهنماهای اونجاست که جیم‌جیم گفت تو عینک آفتابی رو سرشو ندیدی؟ تو نشنیدی به خانمه گفت من مال اینجا نیستم، فقط جواب سوال این خانم رو دادم؟ تو ندیدی از چند قفسه اونورتر حواسش اینجا بود و سوالی که ازش نپرسیده بودی رو جواب داد؟ تو نفهمیدی از جلوی من رد شد و اومد واستاد کنارت و کتابا رو نگاه کرد و سوالاتو جواب داد؟ و من واقعا بجز اینکه فهمیده بودم چند قفسه اومده نزدیک‌تر تا شاید بهتر راهنمایی کنه، بقیه‌شو نفهمیده بودم. و بعد که فهمیدم مال اونجا نبوده حسم این بود که خواسته اظهار فضل کنه و به تسلطش به این حوزه، در مقابل کسی که حتی نمی‌دونه اول ارسطو بوده یا افلاطون، پز بده. و جیم‌جیم گفت اگه اینو می‌خواست جواب اون یکی خانمم می‌داد. من همیشه برای خودم بی‌جاذبه‌ترینم و تو کتم نمیره چرا یکی باید بخواد برای شخص من یا جلب توجه شخص من کاری بکنه. از اون روز جیم‌جیم وقت و بی‌وقت شوخی می‌کنه که هر روز باز برو پردیس تا باز ببینیش، پسر بدی نبود! (و منی که حتی حسشو ندارم بعد از این جمله یه :) بذارم، وگرنه جا داشت یه :))) بذارم حتی) بعد رفتیم بوستان ادب که همون نزدیکیاست نشستیم، جیم‌جیم چند فصل از کتابی که برام خریده بود رو خوند، پیتزا سفارش دادیم آوردن، خوردیم و بعد که هر دو داشتیم از شدت کم‌خوابی می‌مردیم (مثلا من شبش حدود یک ساعت خوابیده بودم) پا شدیم رفتیم خونه‌هامون.

شش رساله، سه تا مقدمه داره و باز یه مقدمه‌ی دیگه تا برسه به اصل رساله‌های خود افلاطون که این مقدمه‌ها مجموعا صد صفحه است فک کنم و من تو مقدمه‌ی چهارمم الان. نمی‌دونم قلم محمدعلی فروغی رو دوست دارم یا واقعا موضوع برام جذابه، چون تا اینجا دوستش دارم. حتی یه جاهاییشو خوندم فرستادم واسه جیم‌جیم، ولی بعد یادم اومد این موضوع موردعلاقه‌ش نیست. درعوض کتابی که جیم‌جیم برام خریده و البته هنوز دست خودشه، اونم ... چند دقیقه سکوت تا بتونم کلمه‌ای که درست توصیفش کنه رو پیدا کنم ... اون کتاب هم شاید خوابم می‌کنه، یا محو یا خالی‌الذهن. که موقعی که می‌خونه و گوش میدم انگار منم پریده‌م و رفته‌م توی کتاب. دیشب که از کلینیک اومدیم بیرون امتیاز حالم دو سه بود از ده و بعد که چند فصل با صدای جیم‌جیم رفتم تو کتاب، شدم هفت! جیم‌جیم میگه من خیلی جکسونم. جکسونِ "کرِنشا و پاستیل‌های بنفش".

 

+ چون خیلی خجالت می‌کشم که کامنت میذارین و جواب نمیدم، و می‌ترسم بی‌احترامی تلقی بشه، از این پست، کامنت‌ها رو می‌بندم با عرض معذرت. 🙏

 

عیده، منتها "دلم از سایه و همسایه گرفته"*

 

کل شب رو بیدار بودم. نوشتم و نوشتم و نوشتم. سحری آماده کردم. خوردیم. نماز خوندیم. همه خوابیدن و من باز نوشتم و نوشتم و نوشتم. پنج‌ونیم خوابیدم. دوازده از خواب بیدار شدم. دو تا نیمرو درست کردم و با چای خوردم. کسی خونه نبود. فایل چهارده صفحه‌ای استعفانامه‌مو برای نظر دادن برای جیم‌جیم فرستادم. بعد سرمه کشیدم، رژلب زدم، عطری که عاشقشم رو زدم، ‌پیش‌بند بستم، دستکش پوشیدم، هدفون گذاشتم و با پودر و وایتکس و سیم و اسکاچ رفتم به جنگ قابلمه و قاشق بشقاب‌ها. شستم و سفید کردم و گاز و زمین و در و دیوار رو سابیدم. وسطاش مثلا جایی که داشت سنتی، های و هوی می‌خوند، بشکن می‌زدم و قری که بلد نیستم رو می‌دادم. جایی که صدای دوبس دوبس آهنگ زمینه کرم می‌کرد، می‌نشستم کف آشپزخونه و زار می‌زدم‌. جایی هم که با آیات سوره‌ی بقره هم‌خوانی می‌کردم، از اینکه خدا با دادن نشانه‌های یه گاو زرد خالص کارنکرده و فلان، خوب گذاشت تو کاسه‌ی بهانه‌گیرهای بنی‌اسرائیل کیف می‌کردم! دیوانگیه دیگه، شاخ و دم که نداره.

● دیروز تو کلینیک هم دعوا کردم، هم سرم داد زدن و هم تصمیم گرفتم که بیام بیرون. با وجود جیم‌جیم و با وجود اینکه دوری ازش برام سخته.

● دیروز یه عقده‌ی بیست‌وپنج ساله رو روی شونه‌های جیم‌جیم خالی کردم. خودم رو کشتم و هنوز زنده‌ام.

● دیشب آقای یک حرفی زدن که قلبم رو خراش داد. اونجا خودم رو کنترل کردم و رد شدم. اما امشب بحثشو کردیم و هم دل من شکست، هم دل آقای.

● دیروز از صبح که بیدار شده بودم تا شب، تو تمام لحظات معده‌م فریاد درد می‌کشید و قلبم سنگین بود و شب یک لحظه فکر کردم اگه سکته کنم چی؟ مجموعا ۹ روز از رمضان رو روزه نگرفتم امسال، همه به خاطر معده.

 

و هر بار یاد یکی از اینا منو زمین می‌زد. جارو می‌زدم. پشت سر هم لباسشویی روشن و خاموش می‌شد. روپوش‌ها و جوراب‌هامو با دست می‌شستم. حمام می‌کردم. لباس زیبا می‌پوشیدم و مو شونه می‌زدم. با خانواده حرف می‌زدم. لباس تا می‌کردم و تو کمد می‌گذاشتم. و آخر هم کم آوردم و زدم بیرون و با جیم‌جیم حرف زدم. و تمام مدت سعی می‌کردم روی خراش‌های سطحی و عمیق قلبم دست بکشم. من هم خوب میشم بالاخره. قلب و ذهن منم یه روز برای همیشه آروم میشه.

 


 

شادی عید و اینکه ان‌شاءالله بعد از چندین سال، امسال می‌تونم تو نماز عید شرکت کنم واقعا تو دلمه :) انگار قلبم به قلب همه‌ی اونایی که فردا عیدشونه وصل شده. یه حس خوبی دارم. دوست داشتم تو خیابون که راه میرم، یکی جلومو بگیره بگه هی دختر، عیده، عیدت مبارک :)

 

* از یکی از آهنگ‌های امیرجان صبوری

 

  • نظرات [ ۵ ]

امتیازات نامرئی

 

از مترو که خواستم پیاده بشم اومد کنارم گفت اتوبوس هنوز هست؟ گفتم آره هست :) آخرین سرویسش ده از مبدأ راه میفته و تا برسه اینجا کمتر از یک ساعتی طول می‌کشه. رفتیم بالا. با هم سوار شدیم. اون صندلی اول نشست، ولی من بی‌حواس که همه‌ش سرم تو گوشیمه رفتم ته اتوبوس نشستم. پیاده که شدیم دیدم بدو داره میره. بیست قدمی نرفته بود که وحشت‌زده برگشت! گفت میشه با هم بریم؟ نازی، ترسیده بود از یازده شب و محله‌ی خوش‌آوازه‌مون :))) گفتم اگه قراره هر شب همین ساعت بیای، بهتره بگی یکی اینجا منتظرت باشه با هم برین. گفت نه امشب دانشگاه جلسه داشته و موندم و بار اولمه. گفتم ولی امنه، من یک ساله همین ساعت و نگفتم بلکم دیرتر این مسیرو تنهایی میرم و تا حالا که امن بوده و نگفتم هم که تمام مسیر حتی گوشی تو دستمه و به تذکرهای جمع کن، جمع کنِ جیم‌جیم هم وقعی نمی‌نهم! گفتم کدوم ور خیابونی؟ ور ما بود. گفتم کدوم کوچه؟ قبل از کوچه‌ی ما بود. گفتم کجای کوچه، گفت وسطاش. تا وسطای وسطای کوچه‌شون باهاش رفتم. گفت شما شاغلی؟ گفتم آره. گفت من خیلی ترسوئم، همه‌جا تا حالا فقط با خانواده رفته‌م. گفتم خیلی هم خوبه احتیاط، تو هم ایشالا به زودی مستقل میشی :) دست دادیم و خداحافظی کردیم :)

 

به این فکر کردم که من اون سال آخر دانشگاه که درمانگاه کار می‌کردم تا یک شب، هرشب هرشب آقای میومد دنبالم و الان گاهی یازده‌ونیم یا دوازده هم شده که خودم برگردم. همین حالا هم بعضی شب‌ها مهدی از مترو میاد دنبالم. با اینکه خودم سر نترسی دارم، ولی دیدم یره من چقققدر همیشه حمایت خانواده رو داشته‌م. هم اون دنبالم اومدن‌ها و هم این تنها برگشتن‌ها هر دو حمایته. حالا با بقیه‌ی جامعه مقایسه نکنم، با خواهربرادرهای خودمم که بخوام مقایسه کنم حمایت معنوی همه‌جانبه ازم و اختیاراتم، تفاوت نسبتا زیادی با بقیه داره. خیلی احتمالا به شخصیت آدم هم برمی‌گرده که چطور باهاش رفتار بشه، ولی بازم بابت این نعمت بزرگ و پیشرفت‌دهنده که هیچ‌وقت حواسم بهش نبوده، صدهزار بار شکر.

 

  • نظرات [ ۲ ]

روزمره

 

ساعت ده. حیران و ویلان و سیلان و درحالی‌که مایحتوی مثانه به حداکثر گنجایش آن رسیده و خودم را بابت اینکه چرا هفت‌ونیم که از خانه آمدم بیرون و هی دل‌دل هم کرده بودم، اما نرفتم به قول عامه به خانه‌ی صدام و به قول جیم‌جیم به فرهنگسرا سرزنش می‌کنم، در ظل آفتاب نشسته‌ام کنار جوب، منتظر، که پدر و برادر بیایند و یا کابل بیاورند و باتری این خودروی به‌خواب‌رفته را با باتری خودروی کناری که متعلق به تازه‌پدریست که منتظر آمدن بچه‌اش در همین بیمارستانیست که تازه کارم در آن تمام شده، باتری به باتری کنند و یا با قوت بازوی کارگرانه‌ی خود هلش بدهند (که باز البته تازه‌پدر فرموده بود که این ماشین را اگر با هل دادن روشن کنید کامپیوترش که نمی‌دانم کجایش می‌شود، بهم خواهد ریخت، اما فی‌المجلس راه افتادنش اولویت داشت)؛ بلکه از خر لنگ شیطان پیاده شد و گذاشت ما به خانه و به هزار کار مثلا برنامه‌ریزی‌شده و هزارویک کار خارج از برنامه برسیم! (اغراق زیاد در تعداد کارهای ذکرشده)

چقدر از اینکه فنی ماشین را بلد نیستم متاسفم. از اینکه پدرم پشت تلفن می‌گویند فلان جعبه را از فلان‌جا دربیاور و فلان کن و من هر چه می‌گردم حتی جعبه را پیدا نمی‌کنم، چه برسد که بخواهم فلان هم بکنم و حالا اینکه آدرس دادن پدر من هم خیــــــــــلی دقیق است چیزی از نابلدی من که کم نمی‌کند. از اینکه خودم نتوانستم عیب‌یابی کنم و تشخیص بدهم که ماشین باتری خالی کرده و تازه وقتی پارکبان پرسید استارت می‌خورد یا نه و آیا چراغ‌هایت روشن نبوده که باتری خالی کند، یادم آمد دختره‌ی خنگ خدا! یادت رفته چراغ‌ها را خاموش کنی. از اینکه دو تا باتری‌سازی رفتم و نتوانستم راضیشان کنم که یک کابل بیاورند تا با ماشین همان تازه‌پدر که منتظر ایستاده بود باتری به باتری کنیم، چون احتمالا یک دختربچه‌ی نابلد به نظر رسیدم که می‌توانند بجای کابل دادن، باتریشان را بهم بفروشند. چه می‌دانم. مردهای خانه هم سرِ خیلی زیادی از فنی درنمی‌آورند، ولی همان مقدارش را هم که درمی‌آورند، وقت و اعصاب آموزشش را ندارند. آن هفته که لاستیک پنچر شده بود و گفته بودم بدهید من عوض کنم یاد بگیرم، گفتند برو بابا وقت نداریم، وسط جاده مانده‌ایم، بگذار زود جمعش کنیم برود :)) دیگر اینطوری‌ها. این بار چندم است که اینجا از بلد نبودن فنی شکایت می‌کنم؟ 🤷‍♀️

 


 

پدر و برادر با ماشین آن یکی برادر و کابل آمدند و پدر با خنده و شوخی گفت باز تو ماشین را خراب کردی؟؟؟ :)))) و بعد به کمک همان تازه‌پدر روشنش کردیم و بالاخره برگشتم خانه :)

 

  • نظرات [ ۱ ]

 

پشت وانت نوشته بود: "خدایا تو درست کن، تو درست کنی قشنگ‌تره".

 


 

این هم سیر رشد این جوجه :)

 

 

 

 

 

این جوجه تو بیست‌وشش روز شد کبوتر!...

 

  • نظرات [ ۵ ]
Designed By Erfan Powered by Bayan