یه طوریه که روزی شونصد بار از کارم تعریف میشه، همه تو کارگاه از خداشونه باهاشون کار کنم، صابکار اصلی، اصرار شدیدی رو موندنم داره (چون چندین بار طی همین دو ماه خواستهم که برم)، دو بار افزایش حقوق داشتهم که یکیش همین امروز بوده (گرچه هنوز حداقلیترین حقوق برای این شغله)، ولی حالم خیلی بده و فراتر از بد. کاش کسی ازم تعریف نمیکرد، ولی کسی دشمنم هم نبود. کاش هیچکس نمیدید و نمیفهمید کارم خوبه، ولی کلی بحث و تنش هم ایجاد نمیشد به خاطر من. کاش اوستای من بردست دیگهای نمیداشت حداقل، کاش بردستش انقدر باسابقه نبود، کاش انقدر سنش زیاد نبود، کاش...
من یه آدم دمدمیام که نمیتونه تو یه کار وایسته. نمیتونه هدفشو دنبال کنه. خودرأیه. و خسته است. و دوست نداره تو جنگی باشه که نمیخواسته به وجود بیاد...
روزهاست که شب و روز به خودم میام میبینم دارم دندونامو رو هم فشار میدم. استرسیام. الانم دلم میخواد تا صبح بشینم گریه کنم. شاید دارم جا میزنم. به بنبست نخوردهم. از پس کار براومدهم. ولی انگار رشد زودتر از موعد، خودش آفته. دوست ندارم سیبل باشم، نه سیبل اتفاقات، نه سیبل توجهات. اگه معمولی پیش میرفتم و شاد بودم چه خوب بود. کاش فقط یه طوری بشه که آقای نوکمدادی دست از عصبانیت و دشمنی و لجبازی با من برداره.
- تاریخ : دوشنبه ۴ دی ۰۲
- ساعت : ۱۹ : ۱۷
- نظرات [ ۲ ]