امروز روز بدی بود نقطه. به نظرم اون همه توضیح اضافه بود. بقیه که سر در نمیارن. بیشتر شبیه هذیون نوشته بودم :| فلذا حذف شد و جایگزین: یه کانتکتی بین من و سوپروایزر و نیروی جدید و رئیس پیش اومد و آخرشم ماستمالی شد و رفت پی کارش. همین. البته تو این حین اعصاب من هم به فنا رفت.
موقع برگشت خواهرم زنگ زد که دستور مصرف یه دارو رو بگیره. خواهرم تو یه مدرسهی خودگردان مهاجرین، ناظمه. آخر تماسش گفت مدیرمون امروز میگفت اسم کلینیکی که خواهرت توش کار میکنه چیه؟ گفتم نمیدونم. گفت من بهت میگم، کلینیک فلان. دو تا از دانشآموزای نیازمندشو آورده بوده کلینیک ما. به خواهرم گفته یه دختر ناز خوشگل رو دیدم اونجا که از لحاظ حجاب و اینا، با بقیه فرق داشت. شبیه شما هم بود. شک کردم نکنه خواهرت باشه. بعد که یکی صداش کرد خانم فلانی مطمئن شدم که خواهرته. میگم وا خدا مرگم، ناز خوشگل چیه دیگه؟ نکنه روپوش آبی نازم انقد بولده؟ الان که فکر میکنم تقریبا مطمئنم تو این روپوشه آدم ناز به نظر میاد، چون رنگش ملیحه. از وقتی رنگ روپوشمو عوض کردم هنوز برام طبیعی نشده و میگم کاش نکرده بودم. یه جور خاصی، خاصه. حالام نمیشه برگردم دوباره سفید بپوشم. گیر کردم این وسط. (به این پاراگراف هم باید اضافه کنم که مخاطبان گرامی از اونجایی که دوست ندارم تصویر نادرستی از من در ذهنتون شکل بگیره بگم که تسنیمتون نه تنها ناز :))) نیست، بلکه خوشگل هم نیست. قول میدم ۹۰ درصد آدما از من خوشگلترن. البته خب زشت و هیولا هم نیستم، باز از اونور بوم نیفتین. اینا که مینویسم که فلانی چی گفت و نگفت، شرحماوقعه و خب من خیلی چیزای دیگهم مینویسم و دلیلی نمیبینم ایناشو ننویسم. مسئولیت حرفای یهویی و دوهویی و راست و دروغ و چاخان حرفای مردمم به عهدهی من نیست.) (دو تا پاراگراف بعدی رو هم دستنخورده باقی میذارم.)
تو متروی برگشت هم تو یه ایستگاهی در بسته شد و دوباره باز شد و یه خانم و آقا با سه تا بچهشون وارد شدن. یه پسر هشت نه ساله، یه دختر پنج شیش ساله و یه پسر دو سه ساله تو کالسکه. آقاهه داشت با تلفن حرف میزد و وقتی اومد تو تازه حواسش جمع شد تو واگن خانوماست. برگشت بهدو رفت تو واگن آقایون. همین که برگشت دیدم عه، اینکه دکتر ذاکریان خودمونه. دکتر ذاکریان رئیس جامعه بسیج پزشکی خراسان رضوی بود و حالا رئیس جمعیت هلال احمر خراسانه. از اون سال که رفته بودیم آققلا من شمارهشو پاک کرده بودم چون فکر نمیکردم دیگه لازمم بشه. ولی پارسال که برای یه کاری بهم زنگ زد فهمیدم ایشون پاک نکرده بوده. از اون آدمای جذب حداکثری بود. نصف خانومای تیمش، کمحجاب و شلحجاب بودن. در عین اینکه حواسش بود به من محجبهی تیمش که زیر روپوشم سرهمی ضدآب و چکمه پوشیده بودم مسیر خلوت تا اقامتگاهو نشون بده، به خانمای کمحجاب تیمش اصلا تذکر حجاب نمیداد. خانومشو ندیده بودم، ولی میدونستم متخصص تغذیه است. خودشم متخصص طب سنتیه، البته اون موقع رزیدنت بود و یکی چند سالی از خانومش عقبتر بود، چون یه مدت رفته بود سوریه. الان احتمالا فارغالتحصیل شده دیگه. هم خودش، هم خانومش، هم بچههاش به شدت معمولی بودن. خودش که الان کتوشلوار داشت، ولی اون وقتا انقدرررر خاکی بود که یه بنده خدایی زیر پست اینستاگرامی که حین باندپیچی پای یه بچه نشونش میداد، نوشته بود این اسکلو نگا با این قیافهش ژست گرفته که مثلا دکتره. یه همچین مضمونی. البته تو اون عکس دکتر واقعا شلخته بود بنده خدا و خب کی وقتی تا کمر تو آبه و سرهمی تنشه و کلاه زمستونی کشیده رو سرش و از همه مهمتر فکرش درگیر امداد و کمکه، به تیپ و قیافهش فکر میکنه؟ خانومشم که الان دیدم حجاب کامل و ظاهر بسیار معمولی. بچههاشون هم از خودشون معمولیتر. از نظر زیبایی و قیافه نمیگم ها، از نظر تیپ و ظاهر میگم. کسی ندونه عمرا به فکرش برسه که اینا پزشکای متخصص مملکتن که تازه سِمت اجرایی هم دارن و با سه تا بچه با مترو تردد میکنن. یک دفعه قصد کردم به خانومش بگم به دکتر سلام برسونین، بعد منصرف شدم. ولی خوشم اومد از خانومش، برازندهی هم بودن.
حالا حدس بزنین حسن ختام امشب چی میتونه بوده باشه؟ (بعد از اولین باری که این فعلو استفاده کردم، سر کار با این بوده باشه منو کچل کردن بچهها. خب وقتی یه جمله ای همچین فعلی میطلبه چه اشکالی داره استفادهش؟ میخوان اذیتم کنن این بوده باشه رو به یه جملهی نامربوط میچسبونن و هرهر میخندن :)) بعله دوستان، امشب که من نهارمو ساعت هفت شب خورده بودم، قصد نداشتم شام بخورم و وقتی رسیدم خونه، غذایی که برام گذاشته بودنو گذاشتم تو یخچال. اما در همین حین فقط یک گاز از یک سیبزمینی تهدیگ زدم و شد آنچه نباید میشد. پنج دقیقه بعد که زبونم هی به تیزی دندونم گیر میکرد و رفتم تو آینه چک کردم، دیدم کنار یکی از دندونام شکسته و تازه خوردهمش و نفهمیدهم :)))) دیگه فک کنم برای امروز بس باشه، برم امروزو تموم کنم که فردا حتما روز بهتریست :)
- تاریخ : يكشنبه ۱ آبان ۰۱
- ساعت : ۲۳ : ۳۴
- نظرات [ ۳ ]