مونولوگ

‌‌

ولی هنوز همه‌مون بچه‌ایم، بچه

 

امشب یه بحث طوفانی و سهمگییین با جیم‌جیم داشتم. خیلی بالا رفتیم. تا حالا انقد عصبانی و جدی ندیده بودمش. یه جایی رسید که می‌گفت حرفت همینه؟ و معنی حرفش این بود که اگه حرفت همینه قطع روابط دوستانه و بسندگی به روابط دیپلماتیک و رسمی :)) گفتم آره و هرطور مایلی. گفت بحثو تموم کنیم، بسه واسه امشب. چند دقیقه در سکوت سپری شد و بعد گفت من تو رو همین‌طوری که هستی قبول کرده‌م، برامم مهم نیست چی میگی، به چی اعتقاد داری، چی رو قبول داری و... به نظرم باید از حرفش کوتاه نمیومد. آخه ده بار گفت همین؟ حرفت همینه؟ تموم دیگه؟ و آخرش گفت مهم نیست چی میگی، من به اینایی که میگی کار ندارم. تو دختر خوبی هستی و من به بقیه‌ی چیزات کاری ندارم. اونجوری که اون با تهدید داشت حرف می‌زد، من گفتم قطع ارتباط رو شاخشه. موضوع بحثمون هم چیز نگفتنی‌ای نبود، ولی چون نمی‌خوام یه بحث دیگه اینجا راه بندازم از گفتنش امتناع می‌ورزم :)

این دومین بار بود که می‌گفت حیفم میاد آدمی با کمالات تو، اینا رو بگه یا این چیزا رو قبول داشته باشه. براش پذیرفتنی نیست جمع بین کمالات و فهمیدگی (من ادعایی ندارم، اون میگه و من معتقدم دچار اغراق شده) با اعتقادات من. مرا به کسب علم و دانش و اطلاعات در حیطه‌ی مخالفم دعوتم نمود و سپس آآآخر بحث پیشنهادش را پس گرفت و گفت به من چه ربطی داره کی چطور فکر می‌کنه :) ولی به نظرم همچنان افسوس می‌خوره که چرا من دارم خودمو حیف می‌کنم. جیم‌جیم شخصیت فرهیخته و بااخلاقی داره، ولی من افسوس نمی‌خورم که چرا اعتقاداتش با من متفاوت و گاها متضاده. قبلاها درونم مثل سیروسرکه می‌جوشید که چرا باید آدم خوبی مثل فلانی، اینطوری باشه. ولی الان مدت‌هاست دیگه اینطوری فکر نمی‌کنم. من قرار نیست همه رو ببرم بهشت و قرار نیست ارتباطمم با کل آدما قطع کنم. فقط قراره چیزایی که بلدم و فکر می‌کنم درسته رو انجام بدم. قراره فقط عمل کنم. فعلا تو لول من، اینکه بقیه بگن آدم خوبی هستی کافیه. حالا ممکنه اون بقیه‌ای که میگم بین "من" و "چیزی که بهش معتقدم و خودمو حاصل تربیتش می‌دونم" ارتباطی برقرار کنن که فبهاالمراد، ممکن هم هست مثل جیم‌جیم با شدت هر جور ارتباط و "ماحصل بودن"ی رو انکار کنن. دیگه اینش دست من نیست.

ولی من چه آروم شده‌م. سابقا بحث ضربان قلبمو بالا می‌برد، گر می‌گرفتم، بلند حرف می‌زدم، هیجانی می‌شدم، تند حرف می‌زدم، ولی امشب فقط تند (سریع) حرف زدن رو از بین این‌ها داشتم و تمام مدت داشتم می‌خندیدم. جیم‌جیم هم همیشه تو بحث می‌خنده، ولی امشب جدی و یه جاهایی خشمگین ./_\. بود :) من اخیرا بحث‌های دیگه‌ای با موضوعات دیگه‌ای با افراد دیگه‌ای هم داشته‌م، ولی اونجا کم‌وبیش دارم هنوز آثار برافروختگی نسبی رو. امشب هییییچ نبود. کاملا آروم بودم، یک تسنیم مسلط به خود با افزایش سرعت پردازش ذهنی و تکلم. نمی‌دونم این تغییرات چطور حاصل میشه، بیشتر راجع به روحه یا جسم (سن و...). دوست دارم راجع به این چیزا بیشتر بدونم.

 

  • نظرات [ ۱ ]

چیزی نمی‌دانم از این دیوانگی و عاقلی

 

دیروز سرچهارراه یکی اومد گیر سه‌پیچ بهم داد که گل بخر. گفتم باشه یکی بده. تا کیفمو دربیارم دو تا گذاشته بود و منتظر بود. گفتم نهههه یکی. باز شروع کرد توروخدا و... گفتم ۴۰ دارم دوتاشو میدی؟ گفت لااقل پنجاه بده. گفتم ندارم. گفت کارت بکش. گفتم الان سبز میشه بیا بگیر برو. گفت توروخداااا :))) کارتو دادم و کشید. داشتم از بیمارستان می‌رفتم خونه‌ی جیم‌جیم دستگاهو بهش بدم. گلارم بهش دادم گفتم یکی مجبورم کرد بخرم، واسه شما :) اونم چسبشو باز کرد گفت منم یکیشو به خودت میدم :) ولی خیلی زود گله از حال رفته. از بازار گل که می‌خرم، یک هفته همچین سرحال و قبراق می‌مونه آدم کیف می‌کنه. این دیروز صبح گرفتم، ظهر پژمرده بود.

دیروز عصر هم مامان آقای قصد کردن برن بیرون هواخوری. گفتن تو هم میای؟ گفتم آره. بعد مامان گفتن عه بابو نیستن، اگه بیان پشت در می‌مونن. آقای گفتن پس تو و تسنیم برین من می‌مونم. مامان هم می‌گفتن نه تو و تسنیم برین من می‌مونم. میگم چی شد الان؟ می‌خواستین دونفری برین، به منم تعارف زدین. حالا که یکی باید بمونه خونه من شده‌م مهره‌ی اصلی گردش، یکی از شما می‌خواین بمونین؟ :))) مامان میگن آره خب تو کل هفته سر کاری، یه روز جمعه برو بیرون بگرد با بابات. بالاخره راضیشون کردم پاشن برن هواشونو بخورن :)

این آهنگه از دیروز خودبخود تو مغزم یادآوری شد، دانلود کردم و چند بار گوش دادم، حالا پشت سر هم تو مغزم تکرااااار میشه. خیلی قشنگه و دوستش دارم، ولی کاش اختیار خاموش کردنشم داشتم :/

 

 

 

 

  • نظرات [ ۱ ]

 

مدت‌هاست حس کتاب خوندنم پریده. عنوان کتاب‌ها رو اینور و اونور می‌بینم و جذب میشم و درعین‌حال می‌دونم که نمی‌خونم. گاهی با علم به اینکه فقط انبار می‌کنم می‌خرم و گاهی هم نمی‌خرم. تیر بود که با جیم‌جیم رفته بودیم کادوی تولد میم‌الف رو از پردیس و شهر کتاب بخریم. ساربان‌سرگردانِ سیمین دانشور رو از پردیس و به دنبال قطعه ی گم‌شده‌ی شل سیلور استاین رو از شهر کتاب خریدم. دومی رو اول خوندم همونجا بعد خریدم 😁 ولی اولی رو دیروز باز کردم بخونم. از بس از تو اینستا دراومدم و رفتم تو واتساپ و بعد تلگرام و بعد روبیکا و وبلاگ هم که فراوان، خسته شدم. هر فیلمی باز کردم با کلافگی بستم. فیلم‌های به ظاهر جذاب. همه چیز خیلی خسته‌کننده و حوصله‌سربر شده. یه چیزی می‌خواستم معنادار. چشمم به ساربان‌سرگردان تو قفسه افتاد و فکر کردم باز می‌کنم و دو سه خط خونده نخونده میذارم سر جاش. ولی الان که دوسومش رو خونده‌م و بین کارام با شوق میام سروقتش و با اکراه می‌بندمش تا به کارام برسم و دیشب که خواب داشت منو می‌برد و مقاومت می‌کردم که فصلو حداقل تموم کنم، دیدم نه، انگار حس دارم، حس کتاب خوندن دارم و نمرده در من. شاید دوره‌ایه. شاید به کتابش مربوطه. شاید به اینکه موضوع کتاب و اتفاقات جاری مرتبطه مربوطه. الان دوست دارم کاش جلد اولشم پیدا کنم، جزیره‌ی سرگردانی. هرجا می‌گردم ناموجوده و علتشو نمی‌دونم. فک کنم جلد سومم قرار بوده داشته باشه که نرسیده بهش. کاش می‌داشت. ولی کاغذی بودن کتاب هم یکی از علتاشه حتما. از گوشی و وسایل الکترونیکی خسته‌ام. از منحصر شدن زندگی‌هامون، ارتباطاتمون، کنش‌های اجتماعی، سیاسی و حتی خانوادگی‌مون به این صفحه‌ی کف‌دستی گله دارم. یه زندگی واقعی‌تر لازمه. شایدم با تمام تلاشی که می‌کنم که از دوران عقب نباشم، که نشه یه وقتی بچه‌م چیزی از تکنولوژی بدونه که من نمی‌دونم (که اگه بچه‌ای باشه اتفاقا این اتفاق ناگزیره)، شاید روح من و باقی روح‌های خسته‌ی زمونه، مال این زمونه نیستن. به سختی خودمونو به این عصر چهارمیخ کردیم، ولی تا نشونه‌ای از عصر ارتباطات (عصر ارتباطات واقعی‌تر) بهمون می‌رسه روحمون پر می‌کشه میره. حتی یکی دو نسل قدیم‌تر رو هم غنیمت می‌بینیم. چمدونم. من که البته مال اون دوران‌هام نمی‌تونم باشم. اگرم بودم یه یاغی خاموش می‌شدم احتمالا که روحم ته پستو می‌پوسید. وای چقد دارم شعر و معر می‌بافم. بسه، شب‌بخیر.

 

  • نظرات [ ۰ ]

یک عدد موز تنبل

 

دقت کردم اخیرا خیلی اینجا غر می‌زنم و هی ناراحتی‌هامو میگم. اعتراف می‌کنم که به اندازه‌ی دو سه سال پیش خوشحال و بی‌غمِ دو عالم نیستم. ولی نق زدن هم دور از شخصیت ضدورزشی منه و به نظرم یه کم باید ترمز بروز احساساتمو بکشم. بله، بله، من واقعا شخصیت ضدورزشی (یا شخصیتی ضدورزش) دارم. اصلا با ورزش حال نمی‌کنم، اصلا دوستش ندارم، اصلا تحملشم ندارم. انقدر همه همیشه تو گوشم خوندن که ورزش واجبه و فلان، که احساس می‌کنم باید توضیح بدم که چرا و به چه جرئتی من از این مایه‌ی حیات غافلم و بدتر از اون ازش خوشم نمیاد. من اصلا نمی‌دونم چرا باید به خودم سختی بدم ورزش کنم. میگن واسه سلامتی ضروریه. نمی‌دونم برای یه آدم سالم هم ضروریه یا نه. یعنی من تمام عمرم وزن ایده‌آل یا نرمالی داشتم. نرمال یعنی حتی از ایده‌آل پایین‌تر و هیچ‌وقت بیشتر از ایده‌آل نشده، چه برسه بخواد از حالت نرمال خارج بشه. بعدم چربی مربی اضافه که یه جا جمع شده باشه ندارم که بخوام آبشون کنم. هیچ بیماری زمینه‌ای ندارم و سابقه‌ی خانوادگی و فامیلی هیچ بیماری‌ای هم نداریم حتی. تغذیه‌مم همین چرت‌وپرتاییه که این روزا همه می‌خورن و مثلا ارگانیک‌خور و این چیزا نیستم. غذای چرب، شیرین، سرخ‌کردنی، فست‌فود، همه چیزی تو رژیمم هست. با تمام این‌ها حدود سی سالو جلو اومدم و استیبلم. نمی‌دونم واقعا نیازی هست که برای نگه داشتن این شرایط منی که از ورزش بدم میاد وارد زندگیم کنمش؟ یا اگر احیانا دیدم دارم میرم به سمت آن‌استیبل‌شدن اون وقت ضروری میشه؟ حالا بعضیا میگن محض فرح‌بخشی و اینا آدم حداقل پیاده‌روی رو داشته باشه. خب من انقدر کار دارم و اغلب از کار خسته‌ام که با خواب فرح بیشتری حاصل میشه تا پیاده‌روی :)) البته تو ذهنم هست که اگه با اومدن نیروی جدید، شیفتام متصل و صبحام خالی بشه، برم ایروبیک گروهی رو امتحان کنم، محض همون تفریح، محض ورجه وورجه و تخلیه‌ی انرژی و معاشرت اجتماعیِ غیرکاری. در اصل دوست دارم برم کلاس والیبال (که بازیه و ورزش نیست)، ولی کلاسش انقدر ازم دوره که انگیزه‌ی آدمو در نطفه خفه می‌کنه. ولی به غیر از اینا فعلا حاضر نیستم خودمو به هیچ سختی دیگه‌ای بندازم. حالا از همین تریبون از مستمعین گرامی میخوام به ما ضدورزشا انقدر به چشم بد نگاه نکنین. وقتی ازمون می‌پرسین چه ورزشی دوست داری و میگیم کلا از ورزش خوشمون نمیاد، چشاتونو واسه‌مون قلنبه نکنین. سعی نکنین حس گناه و عذاب وجدان بهمون تزریق کنین، چون حداقل در مورد من موفق نمیشین :)) من که همچنان جبهه رو حفظ می‌کنم و از همین‌جا درحالی‌که رو صندلی راکم لم دادم و لبخند ژکوندی بر لب دارم و کیک شکلاتی و کاپوچینوم جلوم رو میزه، عرق ریختن و سیک‌پکای بیرون‌زده‌ی شما رو تماشا می‌کنم و لذت می‌برم 😌

 

  • نظرات [ ۲ ]

۱۳ مهر ۱۴۰۱

 

صبح بیمارستان بودم. داشتم از یه اتاق می‌رفتم اتاق بعدی، کیفو برداشتم یهو دیدم کل محتویاتش پخش زمین شد. فهمیدم زیپشو نبسته بودم. دستگاه هم افتاد زمین. یه سکته‌ی ناقص زدم همونجا. نشستم دونه دونه وسایلمو بردارم همون لحظه دکتر ب.ج و خانم ع و خانم ب و خانم فلان و بهمان هم اومدن داخل اتاق برای ویزیت. سرمو آوردم بالا دیدم دکتر با گرمی داره بهم سلام می‌کنه. چرا آخه تو موقعیتای اینجوری باید کلی آدم وایستن نگاه کنن آدمو؟ مثل زمین خوردنه. زمین خوردن جلوی جمع خجالت نداره، ولی آدم حس ناخوشایندی بهش دست میده. حس ناخوشایندمو زدم زیر بغلم که دستام آزاد بشه و سکته‌زنان وسایلو جمع کردم و سریع دستگاهو روشن کردم که ببینم کار می‌کنه یا نه. خداروشکر روشن شد و کار هم می‌کرد. ولی یه چیزی توش تکون می‌خورد و صدا می‌داد. تا مریض آخر با سلام و صلوات رفتم و بعد تو رختکن به جیم‌جیم زنگ زدم و قضیه رو گفتم. می‌خواستم بگم بیام پیشت با هم بازش کنیم ببینیم چی توش شکسته. ولی گفت اولا ناراحت نباش، چون کار می‌کنه و خراب نشده. دوما فردا بیار کلینیک بدیم آقای کاف بازش کنه ببینه، چون ما وارد نیستیم ممکنه نتونیم چیزی رو سرجاش بذاریم توش بمونیم. بازم چند دفعه‌ی دیگه تکرار کرد که ناراحت نباشم. خداحافظی کردیم و اومدم خونه. تو راه هم به یه ترافیک سنگین خوردم. نمی‌دونستم برای شهادت امام حسن عسکری انقدر دور حرم شلوغ میشه. یه‌کمم تو ترافیک استرس کشیدم. به یکی هم می‌خواستم بگم مرتیکه :)) که خودمو کنترل کردم و به بالا بردن دستم کفایت کردم. تو خونه هم باز این خواهرا اومده بودن با مامان بساط بوسراق‌پزون راه انداخته بودن. نمی‌دونم چطور با این قضیه کنار بیام که اونام فرزند این خونه‌ن و حق دارن روزای تعطیلشون بیان مامان باباشونو ببینن :))) آخه اینجوری روز مثلا تعطیل منم به فنا میره.

 

  • نظرات [ ۲ ]

۱۲ مهر ۱۴۰۱

 

صبح رفتم بانک و موجودی تجارتمو ریختم به حساب ملیم. خوشم اومد همه‌ی سوالا رو پر کردم با اینکه خیلیاش اختیاری بود؛ از شماره شبا و نام و کد شعبه تا کد پستی خونه. فقط چیزی که پر نکردم علت انتقال وجه بود که با قرمز نوشته بود اجباری :))) اگه مجبورم می‌کرد که واقعا بنویسم، می‌نوشتم تقصیر خودتونه کارتمو تمدید نکردین.

این پازلم دادم دخترک امروزم درست کنه. ماه بعد سه سالش میشه. از اونایی بود که اصلا تو بازی‌هایی که باهاش می‌کردم شرکت نمی‌کرد. دستشو می‌گرفتم و با دست خودش می‌چیدم. ولی اگه وسط راه دستشو ول می‌کردم دستش همونجا می‌موند و ادامه نمی‌داد به بازی. دیگه انقدر ادامه دادم که بالاخره این پازلو خودش چید. بیشتر تیکه‌ها رو برعکس گذاشته، ولی خودش گذاشتهههه :)

 

 

دو تا از اون ستاره‌هام بهش جایزه دادم :)

 

  • نظرات [ ۶ ]

‌‌

 

دیروز صبح یهو به فکرم رسید عصر مرخصی بگیرم و واسه خودم باشم. الان چون نیروی جدید دارم امکان مرخصی گرفتنم بیشتر شده، وگرنه باید از یک ماه قبل واسه مرخصی هماهنگ کنم. نیروی جدید طفلک هم همچنان عصرها میاد و تقریبا یک هفته ده روزی هست که تست‌ها رو میدم خودش تنهایی بگیره و خودم میرم پیش جیم‌جیم کارای دفتری انجام میدم. خب کار دفتری خیلی راحت‌تر از تست گرفتنه. البته بستگی داره بچه‌ی همکاری باشه یا نه، ولی عموما تست سخت‌تره. یعنی میگم کلا راحتم عصرا. ولی برای نیروی جدید، اینا همچنان آموزشی حساب میشه و هنوز بهش شیفت مستقل نمیدن. یک‌ونیم ماه شد دیگه.

القصه، عصرو مرخصی گرفتم و به خانواده هم نگفتم. به‌جای کار، رفتم حرم. اول رفتم سلف کتابخونه و پفک و کاپوچینو :/ خوردم و فیلم دیدم. بعدم رفتم دارالحجه و دعای کمیل خوندم. بعدم رفتم یکی دو ساعتی تو صحن نشستم. توی شلوغی یه گوشه‌ی دنج گیرم اومد که خیلی خوب بود. وقتی پاشدم دیدم چقدر سردم شده و چقدر هوا پاییزی و حتی زمستونیه. برای گرم شدن نیم ساعتی دوباره رفتم تو دارالحجه نشستم و بعد اومدم خونه.

امروز صبح برام پیامک اومد که کارت تجارتم منقضی شده. این کارتو اردیبهشت، محل کارم برام گرفته و فقط ۵ ماه اعتبار زده بودن، چون اقامتم آخراش بوده. زودتر راه افتادم که برم شعبه‌ی بانکم، کارتمو عوض کنم. نیم ساعت ور رفت، آخر گفت کارت جدید صادر نمی‌کنه، چون اتباعین. جالبه بانک ملی همین یک ماه پیش کارتمو عوض کردم و صادر شد. تازه اون کاری به اعتبار مدرکمم نداشت، سه ساله صادر کرد. کلا بانک ملی از ده سال پیش تا الان یک بار نگفته پاسپورت یا اقامت جدیدتو برام بیار. خیلی کم اذیتم کرده این ده سال. فقط مشکلش اینه که از یکی دو سال قبل، دیگه اینترنت‌بانکش برای ما کار نمی‌کنه. تازه امتحان کردم تا ته موجودیمم می‌تونم خرج کنم :)) یه بار فقط صد تا تک‌تومنی توش مونده بود. بقیه‌ی بانکا خیلی قروفر دارن. یه‌کم از بانک ملی یاد بگیرن بد نیست. تازه شعبه‌ی من خیلی هم مودب و محترمن همه‌شون. اگه کارت تجارتم درست نشه، میرم به مهندس (مدیر اداری مالی) میگم از این به بعد حقوق منو به کارت ملیم بریزه.

از وقتی کوآموکسی‌کلاو می‌خورم، به شدت گلوم خشکه. دائم دارم آب می‌خورم، ولی انگار گلوم کویر لوته. دیگه از همکارام خجالت می‌کشم انقد که میرم دستشویی :))

 

  • نظرات [ ۲ ]

یه‌کم نزدیک‌تر

 

دیروز باز اون گریه‌ی بی‌دلیل اومده بود سراغم. دوست داشتم با کسی که باهاش راحتم حرف بزنم. جیم‌جیم و میم‌الف در دسترس بودن. می‌خواستم بگم بعد کار بریم یه چیزی بخوریم و حرف بزنیم. که جیم‌جیم چون زود اومده بود زود رفت. با میم‌الف اومدیم بیرون از کلینیک. نمی‌دونم چی شد که گفتم "چرا آدما حق ندارن برای بودن یا نبودنشون تصمیم بگیرن؟" گفت دارن. گفتم ندارن. گفت کی نمیذاره؟ گفتم خدا. این حق منه و خدا ازم گرفته. میگه جونتو خودم بهت دادم، خودمم ازت می‌گیرم. پس من چی؟ رسیدیم سر خیابون. نمی‌خواستم درخواست کنم که بیا با من حرف بزن، حالم بده. گفتم تو اگه عجله داری برو من می‌خوام یه‌کم اینجا بشینم. می‌خواستم بگه منم میشینم کنارت و باهات حرف می‌زنم. ولی تلفن داشت و حواسش نبود و برخلاف همیشه که باهام می‌مونه گفت باشه و رفت. یه‌کم بعد صدام کرد گفت مواظب خودت باش و زیادم فکر و خیال نکن. نشستم رو نیمکت یه‌کم گریه کردم و بعد رفتم خونه. نمی‌دونم چه مرگمه. یکی از بیرون نگاه کنه میگه این دختره خوشی زده زیر دلش. شایدم زده. شاید از شدت بی‌مشکلی اینطوری میشم. شب تو خونه به پیشنهاد یه نفر روبیکا نصب کردم و تو نگاه اول چشمم خورد به یه فیلم کره‌ای. از این آب‌دوغ‌خیاریا. انقدر از معنا تهی شده‌م که نشستم قسمت اول اون فیلمه رو دیدم. بعدم از خستگی بیهوش شدم.

امروز صبح که پست دلژین رو راجع به خودکشی خوندم، دیدم عه، من دیشب غیرمستقیم داشتم راجع به همین صحبت می‌کردم. من با روانشناس هم صحبت کرده‌م قبلا، ولی بی‌فایده بود. یعنی من خودمم درد خودمو نمی‌دونم، اون که معلومه نفهمید. در کل هم همیشه اعتقاد راسخم این بوده که فقط و فقط خودم می‌تونم به خودم کمک کنم و اگه خودم بخوام ممکنه بشه، اگه نخوام اصلا نمیشه. الان هم یه فکرایی دارم، اگه بتونم عملی کنم شاید بهتر بشم.

لطفا و خواهشا کامنت احوالپرسی و دعای خیر و توصیه و نصیحت و راهکار و می‌فهممت و اینا نذارین :) فک کنم راه همه نوع کامنتو بستم، ولی کاملا دموکراتیک کامنتا رو باز گذاشته‌م :))

 

  • نظرات [ ۱۰ ]

دیده‌ام گاهی در تب...

هر کی رفته یه وری. خونه تنهام. ظهر رسیدم خونه خوابیدم. از دو تا چهار. بعد دیگه از بدن‌درد و کوفتگی پا شدم. مامان هی گفت پاشو برو دکتر. ولی حال و توان رفتن نداشتم. گفتم تا فردا صبح صبر می‌کنم، بهتر نشدم میرم. نگفتم امیدم اینه که فردا آقای خونه‌ن و منو ببرن دکتر :)) یه بار رفتن نارنگی آوردن، یه بار رفتن لیموترش آوردن، یه بارم می‌خواستن برن داروخونه برای آبریزش سیل‌آسام دارو بگیرن فعلا که گفتم احتمالا تو خونه داریم نرین. شب بعد از اینکه همه رفتن اینور اونور، منم شال‌وکلاه کردم که برم بیرون. گفتم هم یه هوایی به کله‌م می‌خوره، هم نمی‌خوابم که شب خوابم نبره، هم خسته میشم شب بهتر می‌خوابم =)) همین‌جور که پیاده‌روهای محل رو گز می‌کردم، از جلوی درمانگاه محل هم رد شدم. ما هیچ‌وقت این درمانگاه نمیریم، چون دکتراش به نظرمون خوب نیستن. ولی الان برگه زده بود که پنج‌شنبه‌ها عصر متخصص داخلی داریم. گفتم متخصص داخلی یه سرماخوردگی رو که می‌تونه درمان کنه دیگه. رفتم تو پرسیدم متخصصتون هنوز هست یا رفته؟ گفت رفته. گفتم ویزیت عمومی‌تون چقدره؟ گفت سی‌وپنج، چهل‌وپنج. با تعجب گفتم چه فرقی با هم دارن؟ با خودم می‌گفتم یا خدا! پزشکم قیمتای مختلف داره جدیدا؟ مثلا دو تا پزشک دارن یکی متبحرتره گرون‌تره؟ یا یه پزشک دارن با دو کیفیت ویزیت می‌کنه؟ یا مثلا واسه سی‌وپنج تومنی پنج دقیقه وقت میذاره، واسه چهل‌وپنج تومنی ده دقیقه؟ همین‌جور این افکار با سرعت تو ذهنم می‌رفتن و میومدن که آقاهه گفت یکی آزاده یکی بیمه :| :))))) از اینجا تا خود وزارت بهداشت دونقطه پرانتز بسته :))))) این چند روز به من خرده نگیرین، هرچی گفتم بذارین پای مریضیم :))

این فکرایی هم که در لحظه از ذهن آدم می‌گذره خیلی جالبن. خیلی سرعتشون زیاده. آدم باور نمی‌کنه تو فاصله‌ی یک ثانیه مثلا چند جور فکر مختلف تو ذهن ایجاد بشه. صبحم تو بیمارستان پرونده‌ها رو برداشته بودم داشتم می‌نوشتم که پرستار اومد گفت چیکار کردی دستت انقد خوبه سیستم درست شد؟ یک ساعت بود باهاش ور می‌رفتم هنگ کرده بود، تو باهاش کار کردی درست شد. تا این جمله بخواد در دهان این بنده خدا منعقد بشه من جمله‌شو هزار جور تو ذهنم کامل کردم. مثلا وقتی به قسمت "دستت انقد خو..." رسید، چیزی که از ذهنم گذشت این بود که دستت انقد خونیه همه جا رو خونی کردی :))) با بقیه‌ی قسمتای جمله هم همین‌طور هی جمله می‌ساختم واسه خودم. توانایی جالبیه و احتمالا یه جور حالت آماده‌باش و مقابله با خطر باشه. پیش‌بینی و گرفتن آمادگی برای رفع مشکل در لحظه. توروخدا نگین فقط من انقد دیوونه‌م، می‌دونم شمام حتما همین شکلی‌این.

 

  • نظرات [ ۷ ]

۷ مهر ۱۴۰۱

 

والا دارم می‌مُرَم 😭 صبح تو بیمارستان فهمیدم باز مریض شده‌م و هی علائم بیشتر و حالم بدتر شد. آخراش آبریزش بینیم انقد زیاد بود، جلو مریضا خجالت می‌کشیدم هی دستمال دستم بود. حالا که دستگاهو بردم کلینیک تحویل دادم و یک عالمه راه پیاده رفتم و تو متروئم و بالاخره دارم میرم خونه، بدن‌درد و شل‌مغزی هم شروع شده. می‌دونم شل مغز به یه چیز دیگه میگن، ولی اینجا یعنی اون مدلی که سرتو به هر طرف تکون میدی مغزت می‌ریزه همون‌ور :)) فقط دلم می‌خواد برسم خونه و بیفتم و دیگه پا نشم.

پیاده‌روی طولانی هم واسه این بود که یه واکس خوب واسه کفش پیدا کنم. من تقریبا همیشه کفش چرم می‌پوشم. بعد هر دفعه هم که کفش می‌خرم فروشنده میگه اینا تا پنج سال واسه‌ت کار می‌کنه. منم می‌خندم و میگم آره حتما. کفشای پامو نشونش میدم و میگم اینا رو ببین، یک یا دو سال کار کرده‌ن فقط. بعد فروشنده میگه با اینا چیکار می‌کنی که اینجوری میشن؟ :))) یه بار یکیشون گفت رانندگی زیاد می‌کنی؟ گفتم نچ. این آخرین بار، فروشنده‌هه گفت شاید واکست خوب نیست. بعضی واکسا زود کفشو خراب می‌کنه. یه چیزی رو هم گفت خوبه که من تو ذهنم نموند اون موقع. ولی اینو به گوش گرفتم. امروز رفتم بگردم ببینم واسه چرم، چه واکسی خوبه و خراب نمی‌کنه و ایضا برق هم میندازه. ولی تعمیرکار کفش دقیقا همون واکسی که تو خونه دارم رو پیشنهاد کرد. اون چون داره تموم میشه، یکی گرفتم و برگشتم. راز برق انداختنش هم گفت اینه که بعد از اینکه با برس کوچیک واکس زدی، با برس پهن انقد بکشی که برق بیفته. ولی خب راز زود خراب شدن کفشامو هنوز حل نکرده‌م و به یه پوآرو یا شرلوک هولمز نیازمندم.

یه فرضیه‌ای بود که می‌گفتن چون چند ساله همه‌ش ماسک داشتیم و خیلی کم در معرض میکروب‌ها و ویروس‌ها بودیم، ایمنی بدنمون اومده پایین و حالا که می‌خوایم ماسکامونو برداریم خیلی زودتر از سابق مریض میشیم؟ الان اون فرضیه داره در من تقویت میشه. فک کنم چهار بار شد دیگه که من تصمیم گرفتم دیگه ماسک نزنم و بعد از یک یا دو روز ماسک نزدن بلافاصله مریض شدم. تازه از اون مریضی قبلی خلاص شده بودم. دیروز پریروز ماسک نزدم، امروز صبح این شکلی شدم. هی میگم ولش کنم و دیگه ماسک نزنم و بذارم هر چقدر جهان دوست داره میکروارگانیسم وارد بدنم کنه. بالاخره برمی‌گردم به روال سابق و دوباره مقاوم میشم. قبلا من خیلی کم مریض می‌شدم. ولی خب بعد از کرونا، دیگه نمی‌تونم موقع مریضی همین‌جوری برم بیرون. یه احساس گناه بابت انتقال بیماری بهم دست میده. قبلا به نظرم میومد خب سرماخوردگیه دیگه، حالا منتقل هم بشه چی میشه؟ ولی الان با اینکه می‌دونم دیگه خطر جانی جدی نداره و همون سرماخوردگیه، بازم نمی‌تونم وجدانمو ساکت کنم. اینه که از اون موقعی که تصمیم به ماسک نزدن گرفته‌م، روزهای انگشت‌شماری بوده‌ن که نزدم و بازم بیشتر ماسک داشته‌م. فک کنم بهتره یه‌جوری سیستم ایمنی بدنمو تقویت کنم بعد ماسکمو بردارم. ایشالا به زودی همه از شرش خلاص شیم.

 

  • نظرات [ ۲ ]
Designed By Erfan Powered by Bayan