مونولوگ

‌‌

تولد امیرعلی

 

چهارشنبه خواهرم اینا اومده بودن خونه‌مون. به امیرعلی گفتم اجازه بگیره و شب بمونه تا فرداش با هم بریم بیرون. پنج‌شنبه تولدش بود. پنج‌شنبه صبح رفتم بیمارستان و ظهر برگشتم. داشتم از شدت خواب‌آلودگی می‌مردم واقعا. مامان هم حالشون روبه‌راه نبود و سرماخوردگی بعد از کربلا! گرفته بودن. نهار خوردیم و ظرفا رو شستم و خونه رو یه‌کم جمع کردم، چون شب قرار بود مهمون بیاد دیدن کربلایی‌ها. ماشینو از آقای گرفته بودم ظهر برای همین بیرون رفتن. امیرعلی هم هر چند دقیقه نگاه منتظری می‌نداخت بهم که یعنی کارات تموم شد؟ بریم؟ آخرش گفتم خاله من نیم ساعت بخوابم؟ گفت نمی‌دونم :)) طفلک از دیروز ظهرش منتظر بود دیگه. گفتم من نیم ساعت می‌خوابم، بیدارم کن. سه خوابیدم، سه و بیست‌وپنج دقیقه بیدارم کرد، گفت خاله نیم ساعت شد. دیدم پنج دقیقه مونده ولی چیزی نگفتم. بعد گفت خاله، مامان‌جون رفتن بیرون، گفتن بهتون بگم لباسا رو از تو لباسشویی دربیارین پهن کنین. واسه همین پنج دقیقه زودتر بیدارتون کردم :))) کشته‌ی حساب کتابش شدم. یه‌کم بعد راه افتادیم. ظهر پرسیده بود کجا میریم؟ گفتم میریم تظاهرات ببینیم. گفت تظاهرات چیه؟ گفتم همین که مردم یه جا جمع میشن پلیسا می‌زننشون. یهو از دهنم پرید واقعا :)) هدهد خونه‌ی ما بود گفت به‌به، چه خوب تظاهراتو تعریف کردی واسه بچه. سوار ماشین که شدیم، گفتم نمیریم تظاهرات ببینیم، میریم شهر کتاب، شما کادوی تولدتو انتخاب می‌کنی می‌خریم. بسیار بچه‌ی درونگراییه. احساساتش تو ظاهرش معلوم نیست. تعجب نکردم که هیچ بروز احساسی ازش ندیدم. فقط گفت باشه :)) جیم‌جیم همیشه میگه من دقیقا همین‌طوری‌ام. شاید امیرعلی به من رفته باشه. اونجا که رسیدیم مستقیم رفت قسمت لوازم تحریر. من قصد اصلیم این بود که چند تا کتاب برای خودش انتخاب کنه، ولی خودش قصد دیگه‌ای داشت. یه دستگاه منگنه و سوزناش و یه آبرنگ و یه مداد قرمز خریدیم. آخرش گفتم می‌خوای کتابارم نگاه بندازیم؟ همین‌طور که داشت می‌رفت، بدون اینکه یه لحظه وایسته، گفت نه، لازم نیست :') از تو مسیر یه کیک هم خریدیم و بعد رفتیم خونه‌ی خودشون. خواهرم هم براش کیک درست کرده بود. خواهرش، فاطمه سادات، فهمید ما کجا بودیم، سرسنگین شد و داشت کم‌کم می‌رفت قهر که گفتم تولد تو هم یک ماه دیگه است و از الان می‌تونی فکر کنی که چی دوست داری بخری. یه‌کم اخماش وا شد :) شبو همونجا موندم و تو حیاط خوابیدم و ستاره تماشا کردم. آخ که چقدر ساله که دیگه ستاره نمی‌بینیم تو آسمون. آخر شب امیرعلی اومد گفت خاله امروز خیلی روز خوبی بود. عاشق شهر کتاب شده. صبح جمعه برگشتم دیدم مامان حالشون خوب نیست. راهیشون کردم برن درمانگاه و خودمم سوپ درست کردم تا برگردن. شب بقیه رفتن مهمونی، من نرفتم. خواستم یه فیلم ببینم، ولی فیلمی که داشتم ترسناک بود و تو مود ترسناک نبودم. نت هم قطع بود نمی‌شد دانلود کرد چیزی.

 

  • نظرات [ ۶ ]

۲۹ شهریور ۱۴۰۱

 

دیشب کلینیک بودیم که خبرش اومد مردم تو خیابون تجمع کرده‌ن. من و جیم‌جیم رفتیم بیرون که ببینیم. دقیقا تو خیابون ما جمع شده بودن و شعار می‌دادن. برگشتیم کلینیک و جیم‌جیم هی می‌گفت کاش منم برم. آخرشم رفت و بعد نیم ساعتی اومد گفت همه رو متفرق کرده‌ن. شیفت تموم شد و ۹ شب اومدیم بیرون که بریم سمت مترو. من بودم و میم‌الف. همین که پامونو گذاشتیم بیرون، دیدیم جمعیت دارن فرار می‌کنن میان سمت ما. یه آقایی هم گفت با چادر نرین تو جمعیت. اصلا با چادر نرین اینوری. ما هر دو چادری بودیم. برگشتیم دم در کلینیک. موقع شلوغی‌های عصر یکی از بچه‌ها که رفت خونه، گفت مترو رو بسته بودن. حدس می‌زدیم که الان هم بسته باشن. ولی یه‌کم صبر کردیم آروم‌تر بشه، بعد دوباره رفتیم سمت مترو.به سر خیابون رسیدیم باز یه دفعه کلی آدم بدوبدو اومدن سمت ما. نمی‌دونم صدای چی بود که میومد، احتمالا تیراندازی بود. من به چشمم اسلحه دست کسی ندیدم، ولی صدای شبیه شلیک می‌شنیدم، زیاد. شایدم خود معترضا ترقه درمی‌کردن، نمی‌دونم. این دفعه برنگشتیم، صبر کردیم همونجا یه‌کم بعد بازم به راهمون ادامه دادیم. به خاطر چادرمون از دو طرف می‌ترسیدیم. رفتیم دیدیم کرکره‌ی مترو رو کلا کشیده‌ن. برگشتیم کلینیک و به یکی از همکارای آقا که ماشین داشت گفتیم ما رو برسونه. بنده خدا می‌گفت شیش ماهه این زیر درخته، اتفاقا امشب آوردمش بیرون. رفتیم خونه‌ی میم‌الف و منم شب همونجا موندم. هردومون تا صبح ده بار از خواب بیدار شدیم. میم‌الف خواب بد می‌دید، ولی من نه، فقط بیدار می‌شدم فکر می‌کردم صبح شده و بیمارستان دیر شده. می‌دیدم تازه دوازدهه، یکه، دوئه، باز می‌خوابیدم. دیگه بالاخره اذان شد و نماز خوندم و رفتم بیمارستان. حرف خیلی زیاده. هرکی یه چیزی میگه. همه جا دارن درباره‌ی این اتفاقا بحث می‌کنن. دیشب به مامان زنگ زدم و گفتم اینطوری شده. میگن دیگه نرو سر کار :))) امروز ان‌شاءالله می‌رسن مشهد. فک کنم دست‌وپامو با غل‌وزنجیر ببندن بندازنم تو اتاق که عصر نتونم برم کلینیک.

 

  • نظرات [ ۰ ]

 

شاید مخاطب اینجا یه شناخت نیم‌رخ حداقل از من داشته باشه اینجا. اینکه راجع به اتفاقات روز خیلی کم پیش میاد که اینجا نظر بدم. اون بیرون هم همین‌طوره. مگه چی باشه که بخوام نظر بدم راجع به یه اتفاق. ولی برای گشت ارشاد و گندی که زده چند بار اومدم چیزی بگم و بنویسم، نوشتم، ولی پاک کردم. چیزی که من می‌بینم اطرافم، کسایی که همچنان از گشت ارشاد دفاع می‌کنن خیلی خیلی کمتر از مخالفینش هستن. محجبه و غیرمحجبه تقریبا به یک نسبت با این اتفاق مخالفن. منم مثل "تقریبا همه" با گشت ارشاد مخالفم. و مدت‌هاست که با حجاب اجباری، حتی در حد قانون و نه گشت ارشاد هم مخالفم. دارین به عینه می‌بینین که این کاراتون حتی یه اپسیلون هم تاثیری نداره، چرا ادامه میدین؟ دیگه تقریبا شک نداریم، بلکه می‌دونیم که هدف تاثیرگذاری نیست، نشون دادن زور بازو و تفهیم "اینجا رئیس کیه" است. استیصال چیه؟ الان به همونجا رسیدم دیگه.

 

  • نظرات [ ۲ ]

۲۷ و ۲۸ شهریور ۱۴۰۱

 

دیروز ظهر، شیفتمون که تموم شد، میم‌الف گفت می‌خواد همون نزدیک کلینیک بره دکتر. چه دکتری؟ پزشک متخصص طب سنتی و درمان‌های مکمل. گفتم عَهههههه! شی ژالب :) من همیشه دوست داشتم یه دکتری که بدونم دکتره و الکی نمیگه، طبع‌ومزاجم و اینا رو تعیین کنه. گفت نمی‌دونم خانم دکتره این ساعت هست یا نه، من برای یه کار جانبی میرم. گفتم میام آدرسشو یاد بگیرم و با محیطش آشنا بشم و اگرم بود که چه بهتر. رفتیم و بود. منم رفتم که ویزیت بشم. گفت ببین اینایی که میگمو دوست داری یا نه. زنجبیل و ماست و دوغ و یه سری خوراکی دیگه. زبونمو نگاه کرد. ماسکمو درآوردم صورتمو نگاه کرد. تحملم نسبت به گرما و سرما رو پرسید. از خوابم پرسید. کابوس دارم ندارم رو پرسید. یه چند تا سوال دیگه‌م پرسید. بعد گفت پایه‌ی اصلی وجودیت گرمه، ولی خشک هم هستی و باید زیاد آب بخوری. اگه زیاد آب بخوری پوستت از اینم شاداب‌تر میشه. صفراوی هستی. زودخشمِ زودپشیمونی دیگه؟ گفتم زودخشم آره ولی پشیمون نه :) از کارام پشیمون نمیشم معمولا. گفت نه مثلا یه حرفی به یکی می‌زنه آدم، بعدا با خودش میگه کاش این حرفو نمی‌زدم. گفتم نه من معمولا با خودم میگم کاش چند تا بیشتر بهش می‌گفتم :))) خندید. گفت خب تفاوت‌های فرهنگی و تربیتی هم یه چیزایی رو می‌پوشونه. مثلا بعضیا با خودشون میگن نه من باید حرف بزنم و حقمو بگیرم و... ولی شما قطعا گرمی. گفت دقیقا چیزایی که دوست داری رو باید بخوری و چیزایی که دوست نداری رو نباید بخوری. اینکه مامانت مجبورت می‌کنه زنجبیل بخوری برات بده. اینکه دوغ دوست داری خیلی هم برات خوبه. لواشک بخور، خاکشیر بخور، کاهوسکنجبین بخور، ماست بخور و... بعدم پرسید ناکامی تو زندگیت داشتی؟ سرش تو برگه‌ش بود داشت می‌نوشت. هیچی نگفتم برگشت نگام کرد. گفتم آره، پارسال داداشم جدا شد. هر وقت با هرکی بحث به اینجا رسیده، همیشه منتظر بودم بگن داداشت جدا شده تو چته؟ دکتر گفت آخی. گفت گریه‌ی بی‌دلیل هم داری؟ گفتم بله، گاهی. بالاخره یه دردی ازم بیرون کشیده بود :)) آخه از اول هرچی پرسید خوب بودم. گفت توصیه به بادکش و یه حجامت عام سبک تو تاریخ ۲۶ مهر می‌کنم و همین‌طور گرفتن رگ هول تو چند نوبت. گفت دردای روحی با جسم هم رابطه‌ی تنگاتنگی دارن و با این کارا بهتر میشن. یه شربت سکنجبین برام نوشت و یه سافت‌ژل عصاره‌ی شمعدانی معطر. شمعدونیه بعد صبحونه است و امروز که خوردم تا ظهر فقط عطر آروغ می‌زدم :)))

بعد از اونجام با میم‌الف اومدیم بیرون و رفتیم یه ساندویچ چرررب پر پنیرررر زدیم بر بدن که هر چی طب سنتیه بشوره ببره :)) بعدم رفتیم مسجد بیمارستان نماز خوندیم و من یه‌کم خوابیدم و باز رفتیم سر کار. دیشب که برگشتم لباسامو انداختم ماشین، لپه و لوبیا خیس کردم، مرغ درآوردم از فریزر که امروز صبح برای اولین بار قیمه و قرمه‌سبزی با مرغ درست کنم. اذان صبح پاشدم. سه تا خورش، مرغ، قیمه، قرمه‌سبزی و یه عالمه برنج پختم که تا یه هفته غذا داشته باشیم 😁 ظرفای این چند روزم که جمع شده بود شستم. به مهندس هم گفتم هر وقت دیگه غذا می‌خوره، ظرفاشو بشوره که هی جمع نشه :| با اجازه‌تون کله‌مو تو سینک ظرفشویی شستم 🙈 چون هی باید به غذا سر می‌زدم و وقت نداشتم. لباسامو اتو زدم. دوش گرفتم. کفشمو واکس زدم. دندونامو مسواک کردم. و به امید خدا از خونه زدم بیرون :)

تو کلینیک هم بچه‌هام خوب بودن خدا رو شکر. عصر هم بهمون گفتن اگه موافق باشیم تعطیلات هفته‌ی بعد رو گروهی بریم کیش. شاید اقساطی، هنوز نمی‌دونم. امشب برم یه‌کم راجع به این فکر کنم ببینم چطوریاس.

 

  • نظرات [ ۲ ]

مخوف

 

یه واحد کلا خالیه، دو واحد هفته‌ی پیش اسباب کشی کردن و رفتن و الان خالی‌ان، یه واحد زنش رفته کربلا و خودش احتمالا خونه‌ی مامانشه و الان خالیه، یه واحد هم نمی‌دونم کجان، تازه از شهرستان اومده‌ن، احتمالا این تعطیلاتو رفتن شهرشون و اونم الان خالیه. فقط چراغ خونه‌ی ما روشنه که همکفیم و از بیرون دیده نمیشه :| ساختمون پتانسیل یه دزدی مشتی رو قشنگ داره. تازه اگه دزده بدونه که خانواده رفتن کربلا و من تنهام پتانسیل قتل هم داره :| که با آش نذری اربعین که امروز دادیم و همیشه مامان بودن و امروز نبودن، همسایه‌ها همه فهمیده‌ن. از بیرون هم داره یه صداهایی میاد. خلاصه اگه خوبی بدی دیدین حلال کنین. شاید امشب قسمت شد یه دزد کشتم و فردا دارم زدن. نیومدم فاتحه فراموش نشه.

 

  • نظرات [ ۷ ]

پست آموزشی

 

راهنمای دوختن دکمه‌های افتاده‌ی روپوشی که نمی‌خواهید با خود برده و دوباره برگردانید:

۱. شب قبل روپوش را در کلینیک گذاشته و به منزل مراجعت می‌کنید.

۲. در مسیر خرید کرده

۳. و به محض رسیدن شروع به طبخ سیب‌زمینی و تخم‌مرغ و هویج و مرغ کرده و تا پاسی از شب را به ابتیاع اولین سالادالویه‌ی عمرتان می‌گذرانید.

۴. شام‌نخورده (این یکی از فوت‌های کوزه‌گری این کار است) سر بر بالش می‌نهید و هفت صبح فردا برمی‌خیزید.

۵. ظرف‌های نشسته‌ی یک هفته قبل را می‌شویید.

۶. صبحانه‌نخورده آماده می‌شوید.

۷. دو عدد سوزن، یک قرقره نخ (به سلیقه‌ی خودتان، چون به‌هرحال رنگش دیده نمی‌شود) و یک قیچی مینی در جیب پشتی کیفتان می‌گذارید.

۸. پس از اینکه در قطار ساعت هشت‌ونیم مستقر شدید، سوزن‌ها را هشت‌لا نخ می‌کنید. دقت کنید که اگر دستتان را موقع صاف کردن نخ کاملا باز نکنید، نخ احتمالا گره خورده و کارتان زار می‌شود. پس در هرچه‌بیشتر باز کردن دستانتان مضایقه نکنید.

۹. سرتان را به هیچ‌وجه بالا نیاورده و نگاه‌های چپ و راست را ایگنور کنید.

۱۰. نخ را باید در حدی بلند بگیرید که وقتی هشت‌لا شد، حداقل نیم متر باشد. اگر نمی‌توانید تعداد سوزن‌ها را به چهار عدد افزایش دهید. 

۱۱. به محل کار که رسیدید تمام دکمه‌های افتاده و نیفتاده‌ی روپوشتان را بدوزید تا دیگر غلط بکنند هوس کندن و افتادن به سرشان بزند.

۱۲. اینک شما و دکمه‌های گوگولی روپوشتان که آماده‌ی کشتی گرفتن هستند.

۱۳. قسمت مهمی که جا ماند: ظهر ده دقیقه به اتمام شیفت آماده می‌شوید که به محض دینگ کردن ساعت، انگشت زده و بدوبدو راهی منزل شوید. بالاخره یک سالاد الویه‌ی خوشمزه چشم‌به‌راه شماست، منتظرش نگذارید :)

 

  • نظرات [ ۲ ]

۲۱ شهریور ۱۴۰۱

 

دیروز مامان و آقای و حجت راه افتادن سمت مرز شلمچه؛ با داداشم، بابای ریحانه و زنش؛ با دو تا خانواده‌ی دیگه از اقوام. هر سه گروه با ماشین خودشون. ان‌شاءالله به سلامتی برن و برگردن و تو این شلوغی اتفاقی نیفته. تازه حجت چند روز پیش پاش هم شکسته و با دو تا عصا زیر بغلش داره میره :| الان فقط من و مهندس خونه‌ایم. یعنی در شبانه‌روز چند ساعت خونه‌ایم :) دیشب هم که من نرفتم خونه، رفتم خونه‌ی همکارم! من کلا آدم خونه‌ی دوست و رفیق رفتن نیستم، حتی تو روز. ولی دیشب همکارم گفت بیا بریم خونه‌ی ما. یه لحظه با خودم گفتم چرا نرم؟ تازه خونه‌ی نزدیک بیمارستان هم بود و امروز هم شیفت بیمارستان من بود و اینطوری خیلی زود می‌رسیدم. گفتم باشه بریم :) این همون همکار کوچولوم یا میم‌الفه. از شهرستان اومده اینجا برای کار و خونه گرفته. تو مسیر تن ماهی گرفت و یک عالمه هله‌هوله که مثلا بشینیم بخوریم و حرف بزنیم. بستنی هم گرفته بود که هر چی گفتم بیا باز کنیم تو راه بخوریم، گفت نه یه بچه‌ای می‌بینه و دلش می‌خواد و اینا. آخه اون موقع شب بچه تو خیابون چیکار می‌کنه؟ نبود بچه واقعا. ولی دیگه رفتیم خونه و بستنی‌های آب‌شده رو خوردیم اول. ولی کار به دوم نکشید. نماز خوندیم و شام درست کرد و شام خوردیم و بعد هم چایی خوردیم و حینش حرف زدیم و بعدم ساعت یک گرفتیم خوابیدیم، چون هر دو داشتیم از خستگی غش می‌کردیم و اون همه خوراکی دست‌نخورده موند. حتی نگاهشون هم نکردیم. الان دلم اون شکلات تلخا و پاستیلا و کیکا و پفکا و... رو می‌خواد :( اذان صبح پا شدم و نگران از اینکه گوشیم چند بار زنگ زده و میم‌الف رو کلافه کرده، دیدم گوشی خودشم هی داره زنگ می‌زنه و پا نمیشه :))) پا شدم واسه خودم چایی گذاشتم. می‌خواستم نماز بخونم که میم‌الفم پا شد و واسه‌م بساط صبحانه رو چید. اون نماز خوند و من صبحانه خوردم. بعدم رفتم بیمارستان. ظهر برگشتم خونه و با وجود انفجاری که تو خونه رخ داده، گرفتم خوابیدم و همه‌ش خواب بیمارستان دیدم. خوابمم هی یه‌کم یه‌کم تمدید کردم و وقتی دیگه داشت دیر می‌شد پا شدم و بدوبدو آماده شدم و الان تو راه کلینیکم. دارم فکر می‌کنم برگشتنی چی بگیرم که شب درست کنم که فردا بخوریم. بالاخره مهندس هم هست و فکر نکنم اگه من غذا درست نکنم اون حرکتی بزنه و احتمالا همه‌ی ده دوازده روزو گرسنه میره و میاد :)) دارم به غذاهایی که هیچ‌وقت نمی‌خوریم مثل الویه و غذاهایی که کمتر می‌خوریم مثل پیتزا و بعضی غذاهایی که روتین می‌خوریم مثل کتلت فکر می‌کنم. باید یه چیزی باشه چند روز بمونه حداقل. شما پیشنهادی ندارین؟

 

  • نظرات [ ۰ ]

بی‌آنکه مادر بفهمد

 

یکی از مغازه‌های محل یه برگه تو مغازه‌ش زده و روش نوشته "کاش می‌شد مرد، بی‌آنکه مادر بفهمد"... برگه رو یه گوشه زده، ولی از بیرون مغازه هم قابل خوندنه. مغازه‌ی پررونقیه. صاحبش یه مرد جوونه که یه مدت یه جوری با نگاهش دنبالم می‌کرد و ازش خوشم نمیومد. قبلا ازش خرید هم می‌کردم، بعد که متوجه نگاه‌هاش شدم دیگه نرفتم تو مغازه‌ش. نگاهش هیزطورانه نبود، کلا آدم بد یا هیزی هم نبود. یه‌طور مظلومانه‌ای انگار نگاه می‌کرد و من که تو ذهنم اون آقا قطعا متاهل بود (و هنوز هم همین‌طور فکر می‌کنم) ازش بدم اومده بود. ولی از روزی که این جمله رو گوشه‌ی مغازه‌ش دیده‌م، یه حس ترحمی بهش دارم. ما از زندگی بقیه چه خبر داریم؟ معلوم نیست چه‌ها تو زندگیش در جریانه که به همچین جمله‌ای رسیده. هر وقت به این جمله فکر می‌کنم انگار یه دردی تو قلبم حس می‌کنم. دنیا هیشکیو ول نمی‌کنه. به همه‌مون یه دردی میده بالاخره.

 

  • نظرات [ ۲ ]

۱۵ شهریور ۱۴۰۱

 

دیروز ظهر، بین شیفت صبح و عصر، با میم‌الف رفتیم بیرون. می‌خواستیم بریم روسری بخریم. یعنی میم‌الف ازم پرسیده بود اون جایی که روسری دیدم کجاست و آدرس بهش بدم. بعد چون مشهدی نیست و اینجا رو بلد نیست گفتم بیا با هم بریم که استقبال کرد. خیلی گشنه‌مون بود و اول رفتیم یه چیزی بخوریم =) همین‌جوری داشتیم می‌رفتیم که گفت دوست داره یه بار چکدرمه بخوره. گفتم اون چیه؟ گفت اصلا نمی‌دونه محتویاتش چیه و فقط می‌دونه یه غذای ترکمنیه. سرچ کردم دیدم برنج و گوشت توش داره گفتم خب بریم بخوریم :))) گفت واقعا؟ بعدم راهو برگشتیم تا بریم اون رستوران ترکمنی که دیده بود روش نوشته چکدرمه. به اون آقای میانسالی که پذیرش می‌کرد گفت اینجا تو ویترینتون جای یه "آتش، بدون دود" خالیه. گفت هاع؟ به سنت نمی‌خوره آتش بدون دود رو خونده باشی. مگه نسل شماهام از این چیزا می‌خونن؟ گفت من اسم چکدرمه رو اونجا دیدم، اومدم الان بخورم. منم گفتم شما این نسلو کامل نمی‌شناسین، این نسل همه‌شون اونایی نیستن که شما دیدین. یه‌کم با میم‌الف سر کوچولو بودنش حرف زد :) طفلک میم‌الف هممممه بهش میگن کوچولو، با اینکه فقط چهار سال از من کوچیکتره و فقط دو کیلو از من سبک‌تره. نمی‌دونم چرا انقد کوچولو به نظر می‌رسه که بهش میگن دبیرستانی. چکدرمه، چلوماهیچه بود درواقع، منتها با برنج زردرنگ با مقدار بسیار اندکی هویج داخلش. ادویه‌هاش نمی‌دونم چی بود، ولی طعم خاصی حس نکردم.

بعد رفتیم برای خرید روسری. من سه تا روسری خریدم، اون دو تا شال و یه روسری. برگشتنی اومدیم مترو. همین‌جوری که حرف می‌زدیم چشمم خورد به تابلوی خروج اضطراری و رفتم سمتش. عجیبه که تا اون موقع ندیده بودم درهای خروج اضراری مترو رو. میم‌الف گفت بسته است حتما. گفتم امتحان می‌کنم و هلش دادم. ناگهان آژیر خطر شروع به جییییغ و داد کرد :))) اون چراغ قرمز خطر چشمک‌زن بالاش هم روشن شد. قطع هم نمی‌شدن. مامور ایستگاه اون سمت بود و از همون‌جا اول سوت زد واسه‌مون، بعدم راه افتاد بیاد اینور. فاصله‌ش هم زیاد بود، این آژیرم هی جیغ‌جیغ می‌کرد. به میم‌الف گفتم فک کنم اون کلیده خاموشش می‌کنه، گفت نه بدتر میشه. ماموره رسید و همین‌طور که از جلومون رد می‌شد و سمت در می‌رفت دعوامونم می‌کرد و گفت به همه چی باید دست بزنین؟ وقتی روش نوشته ورود افراد متفرقه ممنوع، یعنی نباید دست بزنین دیگه. گفتم نه ننوشته بود، روش نوشته خروج اضطراری. برگشت گفت حالا چون ننوشته باید حتما بازش کنین؟ و دیگه دور شد و نشد جوابشو بدم :))) رفت و دقیقا همون کلیدی که من گفته بودمو زد و خاموشش کرد.

عصر تو کلینیک، اول که لپ‌تاپمو روشن کردم دیدم هاردش سوخته و ویندوزش پریده و بالا نمیاد :| یعنی مسئولش اومد گفت اینطوری شده. واسه ریپورت زدن هی می‌رفتم این اتاق و اون اتاق. بعدم نیروی آموزشیم سر تست هی چرت می‌زد، اعصابمو خرد کرده بود، ولی واقعا از صبر خودم تعجب کردم. خیلی معمولی و نرم باهاش حرف زدم و آخر شیفت تو تنهایی شرایط امروزشو پرسیدم و حساسیت کارشو گوشزد کردم و گفتم حتی اگه خسته باشه باید یه جوری خستگیشو مدیریت کنه. از خودم این مقدار ملاحظه و روشنفکری توقع نداشتم :))

شبم با میم‌الف و جیم‌جیم تا مترو اومدیم و بازم کلی حرف زدیم. تو کلینیک نه زمانش هست، نه امکانش. آخرش میم‌الفم رفت و باز ده دقه یه ربعی دیگه من و جیم‌جیم حرف زدیم. خیلی غر راجع به کار و کلینیک داشتیم که فک کنم تقریبا خالی شدیم دیگه :) موقع جدا شدن جیم‌جیم یه انرژی مثبت گنده سمتم فرستاد و گفت "می‌خواستم امروز بهت پیام بدم بگم خیلی دختر خوبی هستی و دوسِت دارم و با وجود اینکه خیییلی با هم متفاوتیم اما از حرف زدن باهات خوشم میاد و همیشه سنجیده حرف می‌زنی و..." منم بهش گفتم از همون اول برام خاص بوده. سه‌پس از یکدگر جدا گشته و هر یک به سوی منزل خود روانه گشتیم :)

 

  • نظرات [ ۲ ]

اگه خدا یواشکی از بقیه، دو ساعت به روز من اضافه می‌کرد چی می‌شد؟ :)

 

گاهی تو این مواقع که اعصابم بی‌دلیل کیشمیشیه، دوست دارم بیفتم یه گوشه و هیچ کاری نکنم. گاهی هم بلند میشم و میفتم به جون خودم و خونه. دیروز صبح بیمارستان بودم و بعدش بلافاصله رفتم کلینیک چون بیمار داشتم. بیمار نیومد و یک ساعتی معطل شدم و یه چیزی رو هم فهمیدم که قشنگ دو درجه افسرده‌م کرد. یه چیزی راجع به کارم که عذاب وجدان بدی برام داشت. اومدم خونه و خوابیدم. بیدار که شدم مامان ناراحت بودن که چرا خوابیده‌م و تو خونه کمک نمی‌کنم. از حق نگذریم حق دارن. این خونه با این همه کارش، کار یک نفر نیست و منم خیلی خوابالوام. دیروز چهار صبح پا شدم رفتم بیمارستان، یک برگشتم خونه. دیشبش چهار و نیم ساعت خوابیده‌م. دیروزش و تمام روزای قبل رو تمام‌وقت سر کار بودم. دو ساعت بخوابم چی میشه؟ تازه تو فاز افسردگی خفیف دوره‌ای و افسردگی حاد اتفاق صبح هم بودم و خواب برای من (و خیلی‌های دیگه) اصلا یه‌جور درمانه، البته به شرط اینکه بعدش کسی از آدم ناراحت نباشه. هدهد گفته بود عصر بیا بچه‌ها رو نگه دار که روپوشتو بدوزم. ولی من پا شدم لباس تا زدم و ظرف شستم و غذا پختم و خونه جمع کردم و این کارا. کمد لباسامم مرتب کردم. جالباسی عمومی زنانه رو هم مرتب کردم. کمد جورابامم خالی کردم و یک سبد :| جوراب و ساق دست شستم و اهل دلاش می‌دونن شستن یه دونه جوراب چقدر سخته، چه برسه یک سبد! شام خوردیم (خانواده‌ی خواهر و برادرمم برای شام اینجا بودن). ظرفا رو شستم. آخر شب هم نشستم هتل ترانسیلوانیا رو دیدم :) که هی اومدن گفتن تو مگه خسته نیستی؟ چرا نمی‌خوابی خب؟ بگیر بخواب خستگیت در بره. من چطوری به پدر و مادرم توضیح بدم که آدم بجز کار و خواب وخوراک، نیاز داره گاهی هم تنها باشه؟ گاهی هم فیلم ببینه؟ تا دوازده اونو دیدم و بعدم خوابیدم. هفت‌ونیم صبح پا شدم که مثلا زود کارامو بکنم و برم خونه‌ی هدهد. ولی مگه کارا تموم میشه؟ انصافا مامان خیلی، خیییییلی بیشتر از قبل و درواقع خیلی عالی خونه رو مرتب نگه می‌دارن. یعنی از وقتی من کارم تمام‌وقت شده اینطوری شدن. من تقریبا تو خونه هیچ‌کاری نمی‌کنم. ولی بازم گاهی که شروع کنم به مرتب کردن و شستن و رُفتن، اون وقت دیگه کار تمومی نداره. الان تازه از کار فارغ شده‌م. مامان و آقای رفته‌ن تعزیه. یه قهوه دم کرده‌م و منتظرم سرد بشه. همین‌طور منتظرم بابو از بیرون بیان که بریم خونه‌ی هدهد. صبح یه بحث هم با مامان داشتم. وقتی با آقای برای خرید بیرون رفتن گریه هم کردم. ولی الان حالم بهتره. چون بعدش که برگشتن با هم خوب بودیم. چون الان یک طناب پنج متری جوراب و ساق دست تمیز دارم. چون بهم‌ریختگی کمدم و جالباسی رو اعصابم بود و الان مرتبن. چون آشپزخونه و خونه مرتبه. چون قهوه دارم. چون امیدوارم روپوشم امروز دوخته بشه. و شاید چون هورمونا هر کار دلشون خواسته کردن و الان خسته رفتن یه گوشه نشستن استراحت می‌کنن :)

 

  • نظرات [ ۱ ]
Designed By Erfan Powered by Bayan