اول هفته که میخواستم برم بیمارستان با ماشین رفتم و بعله، بالاخره تصادف کردم :) یه نمه بارون اومده بود و من واقعا نمیدونستم همینقدر خیسی زمین رو ترمز ماشین تاثیر داره. با سرعت همیشگیم، که پیشفرض زیاده، میرفتم و چون صبح زود هم خلوته خیلی نیاز به ترمز پیدا نکردم که بفهمم مثل همیشه عمل نمیکنه. برگشتنی برای یه چراغ قرمز که خواستم نگه دارم، هر چقدر پامو فشار دادم ترمز نمیگرفت و فقط صدای ABS میومد. نهایتا با یه برخورد نه چندان آروم خوردم به ماشین جلویی و اونم دو متری پرت شد جلو! حالا لطف خدا، تو لاینی که من بودم، سر چهارراه فقط یه وانتپراید پشت چراغ ایستاده بود. لطف خداش کجاست؟ اینجا که تو بقیهی لاینها دو تا، سه تا ماشین ایستاده بودن و اگه من تو اون لاینها بودم زنجیرهای میشد. و اینکه خدا رو شکر که اون وانتپراید اونجا بود که اگه نبود من با سرعت رفته بودم وسط چهارراهی که ماشینهای در حرکت توش بودن و دیگه نمیزدم به سپرشون، از بغل میزدم بهشون که تصورشم وحشتناکه حتی و یا اونا از بغل میزدن بهم. یا ممکن بود همون لحظه عابری در حال عبور از خط باشه و وای خدا! دیگه اینکه خدا رو شکر موتور جلوم نبود که نتیجهی اونم وحشتناک بود قطعا. و با اهمیت کمتری خدا رو شکر که ماشین گرونقیمتی سر چهارراه نبود :)) رانندهی وانتپراید پیاده شد و منم پیاده شدم. اون سپرش شکسته بود، منم سپرم بیشتر شکسته بود. یهکم غر زد که مگه نمیبینی جاده خیسه؟؟؟ بعدم چراغ سبز شد و گفت بریم اونور چهارراه. متوجه نبودم که استرس دارم، یعنی آروم بودم، ولی لحظهی اول که نشستم دیدم پای چپم رو کلاچ ضرب گرفته :) که البته زود رفت. رفتیم اونور وایستادیم، گفتم چیکار کنیم؟ گفت نمیدونم. گفتم منم نمیدونم تا حالا تصادف نکردهم :))) گفت خیره ایشالا :)))) گفتم خب بریم یه تعمیرگاهی من هزینهی تعمیرشو بدم. گفت الان که نمیشه، من کار دارم. مدارک ماشینتو بده من بهت خبر میدم. گفتم مدارکمو فردا برای تعویض پلاک لازم دارم. فرداش قرار بود برم برای تعویض پلاک که کارم تموم نشد و افتاد به هفتهی بعد. یعنی آقای میخوان ماشین رو از نام دوست داداشم که ایرانیه دربیارن به نام من بزنن. تازگی این اجازه صادر شده که ما میتونیم به نام خودمون بزنیم و باید حتما گواهینامه هم داشته باشیم. خلاصه مدارک هم ندادم بهش. گفتم خب خسارتش چقدر میشه؟ گفت فلانقدر سپرشه و فلانقدر دستمزدشه، احتمالا حدود سیصد تومن میشه. گفتم بریم من براتون کارتبهکارت کنم. فکر کنم خیلی منصفانه حساب کرد. خیلی هم آدم خوبی بود، اصلا بداخلاقی نکرد. رفتیم جلوتر و کارتبهکارت کردم و بعدم هر کدوم رفتیم دنبال کارمون. رسیدم خونه همه سر سفرهی صبحانه بودن. تا رسیدم نشستم گفتم زدم به یکی. در کمال آرامش آقای گفتن به کی؟ و تعریف کردم. بعد که صبحانه تموم شد رفتیم ماشینو ببینیم. گفتن دخترم، خوب حسابی زدی ها! ماشینو داغون کردی :)) ولی بازم هزار بار خدا رو شکر که خسارت جانی نداشته. سپر که از چند جا شکسته بود، نمیدونم گفتن پایهی رادیات هم شکسته انگار و شاید حتی خود رادیات هم آسیب دیده باشه که ده دوازده تومن قیمتشه. یه صدای فسسسی هم میومد که گفتن احتمالا گاز کولرش خالی شده :| حالا هیچ کدوم هم متخصص نیستن ها. اینا فعلا نظرات غیرکارشناسیه و معلوم نیست چقدر صحت داشته باشه، چون هنوز پای این ماشین به تعمیرگاه نرسیده. اگه تعمیرگاه خوب بلد بودم، همون موقع خودم میبردم، ولی بلد نبودم. اینطوری شده که هنووووز ماشین نرفته تعمیرگاه، چون آقای سرشون شلوغه. دیروز هم که باز برای کارای همین تعویض پلاک رفته بودم، اتفاقی از تو کوشش رد شدم و حرف جیمجیم یادم اومد که گفته بود راستهی کوشش پر از تعمیرگاهه. یه بار قصد کردم بپیچم تو یکیشون بگم آقا اینو چک کن ببین چشه. ولی ادامهی حرف جیمجیم یادم اومد که گفته بود حق نداری تنها بری کوشش ها، اصلا محیط خوبی نداره. مناسب خانم تنها نیست. یهکم با لجباز درونم کلنجار رفتم تا راضی شد و رد شدم رفتم :|
دوشنبه صبح هم بیمارستان بودم. بعدش رفتم چند تا کار متفرقه داشتم که انجام دادم و حدود دهونیم اومدم خونه. میخواستم برم قهوه هم بخرم واسه خودم که حوصلهم نکشید و نرفتم. میخواستم برم قنادی واسه خودم کیک یا شیرینی تر هم بخرم که قنادی تو مسیر ندیدم و نخریدم. رسیدم خونه هم گرفتم خوابیدم. قبل از خواب گوشیو سایلنت کردم که احیانا پیامی زنگی بیدارم نکنه. ساعت دو و نیم بیدار شدم دیدم گوشیم ترکیده. دو تا پیامک از میمالف که گفته میشه امروز با هم صحبت کنیم؟ بعد چهار تا تماس بیپاسخ ازش. بعدم تماس بیپاسخ از جیمجیم. بعدم پیام از جیمجیم و از خانم میم تو واتساپ. به پیام خانم میم جواب دادم و بعد به میمالف زنگ زدم. گفت آره میخواستم صحبت کنم باهات. گفتم خب شب میام دیگه کلینیک. گفت نه تو کلینیک نمیشه. گفتم خب نیم ساعت زودتر بیام خوبه؟ گفت نه یک ساعت زودتر بیا کافه فلان. تقریبا همیشه همونجا میریم. گفتم باشه و بعد مثل فرفره پریدم کارایی که مامان گفتن رو انجام بدم و نماز بخونم که بتونم زود راه بیفتم. نشد به جیمجیم زنگ بزنم دیگه. اومدم بیرون بهش زنگ زدم برنداشت. بعد پیامش همون لحظه اومد که یعنی میمالف باید به من خبر بده و از نگرانی درم بیاره؟ دیگه هر چی پیام دادم جواب نداد. چند بار زنگ زدم تا بالاخره برداشت ولی چون تو مترو بودم صدامو نداشت. الان که دارم مینویسم شک کردم که واقعا صدامو نداشت یا الکی الوالو میکرد؟ 🤔 بعد پیام داد حالا میای کلینیک حرف میزنیم دیگه، من الان بیمار دارم. بعد به میمالف زنگ زدم گفتم من نزدیکم، گفت من رسیدهم اگه نهار نخوردی سفارش بدم. گفتم باشه. آقا من وارد کافه شدم جیمجیم و میمالف رو جلوم دیدم که واستاده بودن. یه کیک و کادو هم رو میز بود. غافلگیر شدم اساسی :) از اول آذر بهشون گفته بودم که واسه من تولد نگیرین هاااااا. نه تو کلینیک نه خودتون دوتا. سر کلینیک خیلی مقاومت کرد جیمجیم، ولی وقتی دید واقعا از تولد گرفتن تو کلینیک خوشم نمیاد قبول کرد. اون یکی رو ظاهرا راحت قبول کردن چون گفته بودم بجاش یه روز با هم بریم کلا بگردیم. که تاریخی که گفته بودم نشد و من منتظر بودم خودشون یه تاریخ دیگه رو اعلام کنن. اصلا دیگه منتظر تولد نبودم، بخصوص چون روز تولدم جیمجیم برام گل گرفته بود. دیگه گفتم چرا؟؟؟؟ گفتن ما گفتیم تولد نمیگیریم، ولی منظورمون این بود که همون روز نمیگیریم، نه که کلا نمیگیریم! گذاشتیم برای بعدش که واقعا غافلگیر بشی. بعدشم این که تولد نیست، صرفا با هم یه کیکی میخوریم. حالا کادوشون چی بود؟ گفتن ببین ما از ماهها قبل داریم فکر میکنیم که برات چی بگیریم که دوست داشته باشی. چون تو از هیچی خوشت نمیاد و معتقدم هستی که هدیه باید کاربردی باشه! حالا ما اینا رو گرفتیم، ولی جان ما بگو دوست داشتی چی هدیه بگیری؟ :)) هدیهها چی بودن؟ قهوهی ترک! یه تراولماگ. یه خودکار کوچولو :) و و و و کتاب جزیرهی سرگردانیِ سیمین دانشور!! وقتی داشتم ساربان سرگردان رو میخوندم به جیمجیم گفته بودم که کاش جلد اولشم پیدا میکردم. چاپ نمیشه دیگه و تو هیچ کتابفروشی هم پیدا نکرده بودم، تو نت هم همچنین. براش کلی گشتهن و یه کتابفروشی آدرس یه کتابفروشی دیگه رو بهشون داده و اونجا رفتهن خودشون کلی گشتهن تا چاپ اولش مال سال ۷۲ رو پیدا کردهن :) همهی چیزایی که گرفتهن رو دوست دارم. واقعا کلی فکر و زحمت پشتش بوده. واقعا ممنونشونم. هر کدومشون یه جوری ذوقزدهم میکنه. هم تراولماگ، هم قهوه، هم خودکار خوشرنگم، و هم بخصوص کتاب کمیابم :)
صبح که میخواستهن باهام هماهنگ کنن و هرچی زنگ زدن و پیام دادن جواب نداده بودم، میگفتن دیگه میخواستیم دستبهدامن مدیر کلینیک بشیم که تلفن خونهتو بده بهمون :)) اونجا هم که جیمجیم تلفنمو جواب نمیداد، با میمالف با هم بودهن و دنبال تدارکات همین کار و چون ظهر بهم پیام داده بود من دارم میرم کلینیک، نمیتونسته جواب بده و صدای ماشین بیاد.
بعد چیز دیگهای که بود، یه لحظه از ذهنم خطاب به میمالف گذشت که خب دختر خوب، نمیشد پیشنهاد میدادی یه روزی بعد از شهادت باشه؟ ولی باز از ذهنم گذشت مگه داریم چیکار میکنیم؟ کیک و ساندویچ خوردیم و کادو گرفتهم. دست و پایکوبی و جشن و اینا که نداشتیم. خلاصه اون روز هم اینطوری بود و خیلی هم خوب بود :)
از چپ: میمالف، جیمجیم، من
اینم عکس درخواستی بینندگان محترم :)
- تاریخ : پنجشنبه ۸ دی ۰۱
- ساعت : ۱۹ : ۴۰
- ادامه مطلب
- نظرات [ ۶ ]