مونولوگ

‌‌

درخواست هم‌فکری با تشکر قبلی

 

یکی از همکارا داره از کلینیک میره. قراره دو سه روز دیگه براش جشن خداحافظی! بگیریم. پولی که قراره بذاریم دو تومنه. ایشون یه خانم حدود سی‌وخرده‌ای ساله است، مامانه، دیگه چه اطلاعاتی بدم؟ آها عکاس و فیلمبردار هم هست. پیشنهادی دارین بدین لطفا؟ :)

 

  • نظرات [ ۶ ]

نصف شبانه

 

عصر جیم‌جیم پرسید قهوه می‌نوشم یا نه؟ همیشه فعل نوشیدن واسه مایعات استفاده می‌کنه! حواسم نبود تو کلینیک قهوه یعنی اسپرسو و گفتم بله و برام یه زهرمار درست کرد و منم نوشیدم، البته بعد از شییریین کردنش :) من تو خونه فقط ترک می‌خورم، معمولا با شیر و همیشه با شکر، اغلب غلیظ و با شکلات تلخ و پودر کاکائو؛ ولی هیچ‌وقت به اسپرسو نمی‌رسه دیگه. متاسفانه مدتیه فهمیدم قهوه‌ی ناشتا یا ناشتا هم نه، فقط گرسنه، بخصوص اسپرسو باشه معده‌مو اذیت می‌کنه. امشبم یه‌کم معده‌م درد گرفت که با خوردن شام خوب شد. ولی کاملا احساس برافروختگی داشتم و حدس می‌زنم که عصبانیت زیادم از حرف مدیر، بی‌ارتباط به قهوه‌هه نباشه. در مورد مسائل مالی معمولا ریلکس‌تر از اینام. حالا اینم هیچی، ولی دیگه بی‌خوابی امشبم که مربوط هست دیگه. ده‌ونیم یازده ساعت خوابمه و خودبخود این ساعت خوابم میاد. امشب هم اومد، ولی همین‌طور که مشاهده می‌فرمایید تا الان بیدارم و دارم با بیداری دست‌وپنجه نرم می‌کنم، مگر ولم کنه و بذاره برم به دنیای اموات موقت. فردا که چه عرض کنم، ساعاتی دیگر، یعنی چهار صبح باید پاشم و نماز و صبحونه و برم بیمارستان. اون‌وقت اگه همین الان هم بیهوش بشم که فرض محاله، با سه‌ونیم ساعت خواب من چطور سرحال باشم فردا؟ پس نتیجه می‌گیریم که مرگ بر قهوه‌ی بی‌موقع!

 

  • نظرات [ ۴ ]

دوراهی

 

عصبانی‌ام راستش. یه اختلافی تو نحوه‌ی محاسبه‌ی حقوقم با کلینیک داشتم که یه مدت پیش رفتم با مدیر اداری‌مالی صحبت کردم. قرار شد با رئیس کلینیک حرف بزنه و نتیجه رو بهم بگه. امشب گفت که رئیس قبول نکرده حرف منو و گفته توافقمون چیز دیگه‌ای بوده؛ ولی حالا که این اعتراض مطرح شده، ما از این به بعد رو به طریقی که خانم تسنیم گفته محاسبه می‌کنیم، ولی تا قبل از مهر مابه‌التفاوتی که مطرح شده رو پرداخت نمی‌کنیم. واقعا عصبانی شدم. کاملا غیرمنصفانه است. درسته که اصلا رقمی نیست، ولی هرچی که هست، حتی اگه هزار تومن هم باشه، چیزیه که حقمه و براش کار کرده‌م. اینکه مزد واقعیمو ندن عصبانیم می‌کنه. از طرفی هم رقمی نیست که بخوام برای بار چندم برم بگم، حدود یک تومنه، وگرنه می‌رفتم این بار با خود رئیس صحبت می‌کردم. چند ماهه که من دارم سر حقوقم (نه این اختلاف، کلا سر افزایش حقوق) مذاکره می‌کنم. اونا هم دارن سر بستن قرارداد بلندمدت مذاکره می‌کنن. از طرفی می‌خوان تا آخرعمرم! به گفته‌ی خودشون اینجا بمونم، از طرفی هم میگن نمی‌تونیم بیشتر از این بهت حقوق بدیم. ته چک‌وچونه‌هامون شده اینکه درصد رو به حقوق ثابت اضافه کرده‌ن و بهم زمان دادن که بسنجم ببینم این مدل جدید محاسبه‌ی حقوق رو قبول دارم یا نه. از اینورم من باید تعهد بدم که بعد از اتمام اون زمان اگه نخواستم ادامه بدم بهشون فرصت بدم بتونن نیروی جدید استخدام کنن و آموزش بدن. بعضی روزا با خودم میگم مدل شخصیت من طوریه که حقوق ثابت رو به حقوق شناور ترجیح میدم و خب اینجا با شخصیتم می‌خونه و مثل کار تو درمانگاه و اینا نیست که وابسته به تعداد شیفت و تعداد مریض و اینا باشه و درسته حقوقم جزء حقوق‌های پایین جامعه است، ولی اگه خودم بخوام آب‌باریکه‌ایه که می‌تونه همیشه باشه و با این توصیفات بهتره بمونم. ولی خیلی وقت‌هام که اینجور برخوردها و بی‌انصافی‌ها و بعضی بی‌نظمی‌ها رو می‌بینم، می‌خوام همون لحظه گریبان چاک کرده و درجا بیام بیرون. تازه این بهم ثابت شده که پیشرفت پشت دایره‌ی امنمونه. من همیشه وقتی کارمو دیگه دوست نداشتم بدون درنگ اومدم بیرون، بدون اینکه هیچ کار جایگزینی قبلش پیدا کنم. و بعدش همیشه فرصت‌های بهتری گیرم اومده. حتی کار قبلی رو من بهمن رها کردم، هم خانواده و هم دکتر بهم گفتن لااقل تا آخر سال بمون که عیدیتو بگیری ولی من نمی‌تونستم یک روز بیشتر بمونم حتی و اومدم بیرون. البته توقع داشتم حالا که بیشتر از یک سال براش کار کرده‌م، به خاطر این یک ماه از عیدیم نگذره و پرداخت کنه، ولی نکرد. و بعد بلافاصله این کارمو پیدا کرده‌م که تا اینجا در مجموع ازش راضی‌تر از کار قبلیمم و اگه یک ماه دیرتر کار قبلو رها می‌کردم دیگه این کارو از دست می‌دادم قطعا. یعنی می‌خوام بگم ممکنه از بیرون خانواده و بقیه شماتتم کنن برای تصمیمم ولی نتیجه‌ی نهایی خیلی بهتر از اونی شد که اونا می‌گفتن انجام بده. الانم میگم درسته این کار مزیتایی داره که منو به ادامه‌ش ترغیب کنه، ولی از کجا معلوم بیرونش فرصت بهتری در انتظارم نباشه؟ البته متقابلا دارم فکر می‌کنم این یه چیز تضمین‌شده هم نیست، ممکنه اینو رها کنم نه تنها فرصت بهتری گیرم نیاد که حتی شاید فرصت ضعیف‌تری هم گیرم نیاد. تقریبا تو هیچ کاری انقدر زود به بیرون اومدن ازش فکر نکرده بودم، ولی برای بیرون اومدن از هیچ شغلی هم تا حالا انقدر تردید نداشتم. فعلا می‌خوام بذارم اون زمانی که بهم برای سنجش دادن بگذره، بعد تصمیم بگیرم.

 

  • نظرات [ ۱ ]

طلای نامرئی

 

دیروز با مامان ترشی انداختیم. البته هرچی اصرار کردم مامان سرکه نیاوردن و با آب‌گوجه‌ی خالی انداختیم. نمی‌دونم چی بشه دیگه. ولی از دیشب من و مامان ده دفعه گفتیم یعنی هنوز نرسیده؟ یعنی نمیشه با این غذا خوردش؟ :))

دیشب یکی زنگ درو زد، آقای آیفونو برداشتن. گفته مامانت هست باهاش حرف بزنم؟ آقایم گفتن بله مامانم هست :))) و آیفونو دادن به مامان. همسایه بود گفت زعفرون نمی‌خرین؟ کیلویی ۳۵۰. گل زعفرون تازه که از سر زمین میارن، از شهرهای دیگه. اینجا میدن خانوما در ازای چندرغاز، فک کنم ۲۵ تومن یا همین حدودا، زعفرونشو جدا کنن یا به اصطلاح پاک کنن. بعد دیشب ظاهرا مقداریش مونده رو دستش و کسی نبرده برای پاک کردن، اقدام به فروشش کرده. چون زعفرون بمونه دیگه هم پاک کردنش سخت میشه و کسی نمی‌بره، و هم کیفیتش و به طبع قیمتش میاد پایین. آقای گفتن سه کیلو بگیر بمونه واسه چند سال. ما مصرف زعفرونمون زیاد نیست و سالی حدود یکی دو کیلو می‌گیریم کافیه برامون. هیچ‌وقت نشده از این بسته‌بندیای مغازه بخریم. آقای گفتن سه کیلو بگیر، بده همونجا به کسی که پاک کنه. آخه پاک کردنش خیییلی سخته. ولی مامان رفتن و با چهار کیلو برگشتن. برای خودمون و عسل و هدهد و داداشم، نفری یک کیلو. چون کسی نبوده که بدن پاک کنه زیاد نگرفتن، ولی یک کیلوشم خیییلیه، سخته :| بعدم همون موقع شب زنگ زدن همه‌شون اومدن. داداشم که سهم خودشو برد خونه‌ش، ولی خواهرا موندن همینجا با هم پاک کنیم. پاک کنیم که نه، پاک کنن، چون من حتی یه دونه گل هم پاک نکردم :/ چند تا کار هست که خانواده می‌دونن، هر چی هم بشه من کمک نمی‌کنم. یکیش بچه نگه داشتنه، یکیش زعفرون پاک کردن. شب هم موندن و امروز هم موندن و... اینطوری شد که روز جمعه و تعطیلم به بشور و بپز گذشت. البته اونا بیشتر از من شستن و پختن، ولی خب دیگه، من جمعه‌ها باید بخوابم که کمبود خواب هفته‌م جبران بشه. من انقدری رو خوابم حساسم که حتی همکارامم دیگه می‌دونن. چند روز پیش، من و یکی از منشی‌ها و میم‌الف و جیم‌جیم تو آشپزخونه‌ی کلینیک بودیم. بحث خواب و خوراک شد، جیم‌جیم رو به میم‌الف میگه این تسنیم هم خیلی خوابالوئه، هم خیلی شیکمو، ولی اصلا بهش نمی‌خوره :)) شکمو که به خاطر وزن نرمالم میگه بهم نمی‌خوره، خوابالو هم واسه اینکه تا حالا هر چند ساعت هم که سر کار بوده‌م (که گاهی حتی به دوازده ساعت متوالی هم رسیده)، همچنان فعال و اکتیو کار می‌کرده‌م و کم پیش میاد کسل باشم سر کار؛ فقط یه‌کم 😁 بداخلاق میشم. یه استادی هم داشتیم تو دانشگاه، می‌گفت من دخترم وقتی شیرخوار بود ساعت‌ها می‌خوابید و حتی برای شیر هم بیدار نمی‌شد. فقط می‌خواست بخوابه. همونجا من یاد خودم افتادم که اولویت اولم همیشه خوابه و وقتی باتری خوابم پر باشه، دنیا خیلی زیباتره و خوش‌اخلاق‌ترم و به‌به و چه‌چه. غذا هم حجم نسبتا خوبی می‌خورم و شیرینی‌جات هم زیاد، ولی بازم اولویتم نیست. خیلی وقتا میشه که ساعت‌ها چیزی نخورده‌م و فقط از روی لرز دست و پا و ضعف و بی‌حالی و نه احساس گرسنگی می‌فهمم عه، باید غذا بخورم :) همون خوابو به جای غذا هم بهم بدن من راضی‌ام و اعتراضی ندارم :)

 

  • نظرات [ ۳ ]

فعلا فقط در دست بررسی

 

دریاچه چیتگر

کاخ‌های تهران

پارک آب و آتش، پل طبیعت

دربند

درکه

برج آزادی

باغ کتاب

دانشگاه تهران

تئاتر شهر

خانه جلال و سیمین

بام تهران

 

دوستان تهرانی میشه بگین بجز اینجاهایی که نوشته‌م، جاهای دیدنی تهران که ارزش دیدن داشته باشه از نظر شما کجاست؟ فقط موزه نگین لطفا. خونه‌ی سیمین و جلال هم درسته موزه‌طوره، ولی فقط همین مورد تبصره می‌خوره. تجریش و برج میلاد و امامزاده‌ها و اینام رفته‌م قبلا. دانشگاه تهران و شهید بهشتی هم ترفندی چیزی بلدین که بشه رفت توش؟ :)

و اینکه اگه کسی بخواد تهران‌گردی کنه، تو چه حدود و محله‌ای دنبال جا بگرده، براش بهتره؟ هم از لحاظ دوری و نزدیکی به مکان‌های گردشگری، هم از لحاظ قیمت مناسب محل.

و سوال بعدی اینکه حدودا چند روز نیازه که آدم نیمه‌ام‌پی‌تری بتونه تهرانو بگرده؟

 

با تچکر :)

 

  • نظرات [ ۱۱ ]

احساسی

 

چند شب پیش داشتم از سر کار برمی‌گشتم، یه صدای میووووو میوووووی نازکی شنیدم. چپ و راستو نگاه کردم دیدم یه گربه‌ی خیلی کوچیک روی سکوی جلوی یه مغازه واستاده میومیو می‌کنه. ارتفاع سکو شاید ده سانت هم نمی‌شد، می‌خواست بیاد پایین ولی نمی‌تونست. رفتم نزدیک‌تر، بجای اینکه مثل گربه بزرگا فرار کنه، اومد جلوتر و انگار می‌خواست بیاد پیشم. یه چیزی درونم منو می‌کشید سمتش. دلم می‌خواست بگیرمش تو دستم. بیارمش خونه. بهش غذا بدم. و البته بعدش که دست و پا درآورد ولش کنم بره، چون حوصله‌شو ندارم :)) ولی خب در کسری از ثانیه شرایط خودمو تو ذهن آوردم و منصرف شدم. نه جایی برای نگهداریش دارم، نه وقتشو و نه بلدم چجوری باید این کارو کرد. به راهم ادامه دادم. به اولین مغازه‌ی پروتئینی که رسیدم یه دونه سوسیس خریدم و برگشتم. داشتم با چنگالام سعی می‌کردم پلاستیک سوسیسو باز کنم که رسیدم به محلی که جوجه‌گربه بود. ولی دیگه نبود. این طرف و اون طرفو خیلی گشتم ولی پیداش نکردم. سوسیسی که هر کار کردم باز نشد رو انداختم تو باغچه‌ی کنار خیابون که اگه برگشت بخوره یا اگرم برنگشت یه گربه‌ی دیگه بخوره.

من اصلا حیوون و جک و جونور و گل و گیاه و بچه مچه دوست ندارم. یعنی همیشه اینطوری فکر می‌کردم. گارد نداشتم بهشون ولی حوصله‌شونم نداشتم. راستشو بگم هنوزم متعجب میشم کسی با دیدن بچه یا حتی نوزاد ذوق می‌کنه. ولی از وقتی تو این کار جدیدم اومدم کم‌کم تغییر کردم. یه کمی دارم زیبایی‌های بچه‌ها رو می‌بینم. حوصله‌م نسبت بهشون بیشتر شده. همکارم میگه عجیبه، هرکی میاد سر این کار، بچه‌دوست هم باشه بعد یه مدت از بچه‌ها بدش میاد. تو برعکس داره از بچه‌ها خوشت میاد. من قبلا نوزاد رو یه انگل گنده‌بک به تمام معنا می‌دیدم. یه موجود که قراره بزرگ شه و همه‌ی کارایی که براش شده رو فراموش کنه. خب منطقی نگاه کنیم، هنوزم بچه همینه و نظرم همون. ولی یه قسمت دیگه هم تو مغزم فعال شده که شاید بهش میگن احساس :) ممکنه روزی بیست سی تا نوزاد چند ساعته ببینم. نمی‌دونم چی توشون هست که خوشم میاد نگاهشون می‌کنم. بهشون دست می‌زنم. اینور و اونورشون می‌کنم. بچه‌های چند ساله هم همین‌طور. قبلا موجودات لوس بی‌ادب حرف‌گوش‌نکن بودن برام. الانم همونن، ولی اینا رو تو زمینه‌ی خانواده و اجتماع می‌بینم. درک می‌کنم هنوز هیچ گناهی متوجه اینا نیست. اگه بدن، بدشون کردن. بعضی‌هاشونم فرصتش پیش میاد که آدم به اون روح دست‌نخورده و لوح سفیدشون که پشت این آموزشای خوب و بد قایم شده دست پیدا کنه. فکر کنم همین منو مشتاق بچه‌ها کرده. لمس اون معصومیت، اون خلوص، اون چشمای زلالی که انگار پنجره است و یکی از پشتش بهت زل زده، آدمو رقیق می‌کنه. شاید بعدا که بیشتر کار کنم بازم بهشون بی‌حوصله بشم نمی‌دونم. فعلا که اینطوریه. اون شبم که گربه رو دیدم یه حس دیگه درونم بیدار شد. میشه حیوونارم دوست داشت یعنی :) البته فکر نکنم یه روزی بخوام یکیشونو نگه دارم، ولی درک احساسات اونایی که نگه می‌دارن برام آسون‌تر شده. شاید یه‌کم دیگه‌م بمونم اینجا، کم‌کم از نباتات هم خوشم بیاد. از کجا معلوم؟ :))

 

  • نظرات [ ۵ ]

نیازمندی‌ها

 

از نظر روحی و حتی جسمی نیاز دارم اون کیک فول‌چاکلتی که هفته‌ی قبل تو قنادی دیدم و چون کار اداری داشتم نمی‌تونستم بخرمش و گفتم اگه کارم انجام شد میام می‌خرمش و بعد انجام نشد و شوتم کردن یه اداره‌ی دیگه و اونجا هم انقدری دور بود که نتونم باز برگردم اون قنادی و فلذا نشد که بخرمش رو داشته باشم.

 

  • نظرات [ ۴ ]

 

قرار بود ته‌تغاری و مهندس با موتور برن، بقیه با ماشین بریم. ولی من اصرار و یه‌کمی هم مظلوم‌نمایی کردم و اینطوری شد که من و مهندس با موتور رفتیم و بقیه با ماشین. واقعا نقشه‌ی قبلی نداشتم، ولی وسطای راه به ذهنم رسید که بگم بذاره من برونم. گفتم و مهندس هم قبول کرد. فک کنم از بار اولی که نشستم پشت فرمون موتور دو سالی می‌گذره. اون دفعه هم خیلی کوتاه بود، شاید دو سه دقیقه. با ته‌تغاری بودم. اون بار بعد از تلاش‌های متوالی موفق شدم هندل بزنم و روشن کنم، این بار ولی هرچی هندل زدم روشن نشد. مهندس روشن کرد. ورزشی هست که هندل زدن با پای راست رو تقویت کنه من فقط همونو انجام بدم؟ =)) اینم انگیزه‌های ورزشی من :)) یه پنج دقیقه‌ای رفتیم و چند بار دنده عوض کردم و سرعتو بالا پایین بردم و اینا. بعدم زدم کنار و خودش نشست دوباره. ولی کاش یکی پایه‌م بود و اینو بهم یاد می‌داد درست حسابی. به مهندس میگم دوست دارم خوب یاد بگیرم بعد تو عروس‌کشون تو یا ته‌تغاری، کاپشن و کلاه بپوشم، جوری که معلوم نشه دخترم و قاطی بقیه‌ی موتورا راه بیفتم دنبال ماشین عروس و از همه هم جلو بزنم :) خندید. گفتم هرهر! گفت چیه گریه کنم؟ گفتم نخیر، مسخره نکن. گفت مسخره نکردم. بعدشم تو مگه به مسخره کردن کسی هم اهمیت میدی؟ گفتم نه چندان. اگه اهمیت می‌دادم بهت نمی‌گفتم، چون می‌دونستم مسخره می‌کنی. گفت ولی من مسخره نکردم.

چند وقته تو فکر سفرم. گفتم آخرای آذر برم چابهار. ولی از همه طرف دارن سعی می‌کنن منصرفم کنن. خانواده که میگن بشین انقد پول خرج نکن، تازه رفتی سفر که. همکارمم بهش میگم بیا بریم، میگه هم‌الان که اونجا شلوغ پلوغه؟ خطرناکه. چمدونم والا. جای تکراری هم دوست ندارم برم. خیلی فرصت سفر داریم که همونم تکراری بریم فرصتامونو بسوزونیم. یه تبریز از خیلی وقته می‌خوام برم، یه چابهار، یه کرمانشاه، یه لرستان و... یه سفر هم مریخ. الان چون زمستونه بقیه احتمالا سردن، همون چابهار فک کنم بهترین گزینه بود. ولی هم از بس خانواده گفتن دارم فک می‌کنم سعی کنم یه‌کم بیشتر از هیچی پس‌انداز کنم :) هم هم که اگه برم و شلوغ پلوغ باشه و اهالی بومی محل ندن و جا ندن و یه سری جاهاش بسته باشه و اینطوریا دیگه چه رفتنی؟ بعد یه بار هم فکر کرده بودم نزدیکای نوروز برم کربلا با تور. ولی اینم نمی‌دونم ویزای عراق تو ایام غیراربعین به ما میدن یا نه. یه زمانی می‌گفتن نمیدن و اون دفعه‌هایی که اربعین رفتم، پاسپورت خودمو ایران ازم گرفت، یه دفترچه‌ی تردد بهم داد و با اون رفتم. اینم باید پرس‌وجو کنم. ولی دوست دارم یه بار تو خلوتی برم و با فراغ‌بال همه جاشو بگردم. حالا این همه حرف می‌زنم، می‌بینی نوروز اومد و من نه چابهار رفتم، نه کربلا و نه حتی پس‌اندار کردم :)) ولی به خودم قول میدم اگه سفر نرفتم حتما پس‌انداز کنم و الکی خرج نکنم. باز اونور سال خدا قسمت کنه تبریزم برم، لرستانم برم، چابهارم برم... حالا مریخ اگه موند واسه سالای بعدترش هم اشکال نداره.

 

  • نظرات [ ۵ ]

۴ آبان ۱۴۰۱

 

به محمدحسین گفتم نارنگی می‌خوری؟ گفت آره و بدو اومد تو آشپزخونه. می‌خواستم نارنگی‌ای که برای خودم پوست کندم رو بدم بهش. ولی گفتم نه بذار یه سالم بدم خودش پوست کنه. اولین بار بود می‌دیدم این کارو می‌کنه یا شایدم اولین بار بود این کارو می‌کرد. تابستون میوه‌ی پوست کندنی نداریم نه؟ اولش یه ذره یه ذره می‌کند، بعد راه افتاد. اولین نارنگی پوست کندن امیرعلی رو هم یادمه. امسال داره سوم می‌خونه. خیلی سریع داریم پیر نمیشیم به نظرتون؟ :) فعلم جمع بستم چون فقط که من پیر نمیشم. شمام دارین با من پیر میشین خب :)))

امروز کارم تو بیمارستان زود تموم شد و اومدم خونه. ۹ خونه بودم. خوابیدم تا یازده‌ونیم و بعد پا شدم واسه آشپزی. ولی همه‌ش خواب دیدم چون زود از بیمارستان اومدم بیرون، عجله کردم و چند تا از بچه‌ها رو تست نکردم و جا موندن. شبیه کابوس بود. تازه نیم ساعت بعد از بیدار شدن که دیدم حالم گرفته است، این خوابه یادم اومد. گفتم خره (از تبعات کتاب شبیه)، خواب دیدی. هیشکی جا نمونده.

آقااااا، این تلویزیون چی میگه؟ هممم‌اکنون که مامان دارن هی کانال عوض می‌کنن، دو دقیقه رو یه فیلم نگه داشتن که صداش تو اتاق هم میومد. انگار پلیس داشت از یه دکتر راجع به بیمار یه مدت پیشش بازجویی می‌کرد. دکتره می‌گفت علائمش این بود و بهش اینو گفتم و فلان پوشیده بود و فلان حرفو زد و... تازه حرفشم چی بوده؟ اینکه حالش خوب نیست و پسرش جلوی درمانگاه کشته شده و... بعد هی پلیس متلک میندازه که چه جالب یه دکتری به سرشلوغی شما با این همه مراجع چطور اینا رو یادشه. چی چی میگی تو داداش؟ معلومه که آدم یادش می‌مونه. والا با این مشخصات آدم یه سال پیش هم باشه هنوز یادشه. بعد دکتره محض کنجکاوی بعدا رفته فک کنم محل قتل ببینه طرف کی بوده و چیکاره بوده و اعلامیه‌شو دیده. پلیس باز میگه تو وقت این کارا رم داری؟ نه فقط واسه آدمای بیکار و علاف کنجکاوی پیش میاد. خب تو اون محل یکی کشته شده خیلی طبیعیه آدم کنجکاوی کنه. این جنایی‌کردنا یعنی چی؟ اصن این فیلمنامه‌ها رو کی می‌نویسه؟

 

  • نظرات [ ۲ ]

۳ آبان ۱۴۰۱

 

از بیمارستان رفتم بالاخره اون صندلی (صندل+ی) که از اول تابستون دلم رفته بود براش رو خریدم. میذارمش تو کلینیک که از این به بعد کفشمو عوض کنم. آخه هشت ساعت کفش داشتن سخته برام. اخیرا که کفشمو درمی‌آوردم و میذاشتم پام هوا بخوره. یه بار همکارم دید کلی خندید. واسه همون گفتم یه چیزی بپوشم که مثل کفش کیپ نگه نداره پامو و از طرفی دمپایی پوشیدن تو محیط کارم دوست ندارم. فلذا اینا همه بهانه شد که برم اون صندلی که نشون کرده بودم رو بخرم ^_^

بعدم رفتم پلیس ۱۰+ برای پیگیری تمدید گواهینامه‌م. اعتبار گواهینامه‌م ۲۳ شهریور تموم شده و از اون موقع دارم کاراشو می‌کنم و هنوز به مرحله‌ی درخواست تعویض دادن نرسیدم!! بعد از چندین بار اذن ورود خواستن و بار ندادن و بعدم فرستادن برای انگشت‌نگاری و صبر برای اومدن جوابش، بالاخره تو مهر نوبت دادن برم دفتر کفالت که یه چند تا فرم پر کردم و کارت کشید و گفت یک ماه دیگه برو پلیس ۱۰+. هنوز یک ماه نشده ولی دیگه من امروز رفتم. بازم چند تا فرم پر کردم و کارت کشید و گفت ۲۵ روز دیگه بیا برای دادن درخواست تعویض. بعدم سه ماه طول می‌کشه که صادر بشه ولی بهت برگه میدیم که باهاش می‌تونی رانندگی کنی. اگه همون ۲۵ روز دیگه کارم انجام بشه و باز به تعویق نیفته، میشه بیشتر از دو ماه. حرص بخورم یا نخورم؟ نه نخورم :)

بعدم داشتم تو خیابون می‌رفتم. یه خانومی جلوی یه خانوم دیگه رو گرفت گفت میشه پنج دقیقه وقتتونو بگیرم؟ گفت نه و رفت. من که رسیدم به منم گفت. گفتم بعله :) گفت چند تا سوال راجع به اتفاقات روز جامعه دارم. اطلاعاتتون جایی ثبت نمیشه. جواب میدین؟ گفتم بله ولی بگم من ایرانی نیستم. گفت ایرانی نیستین؟ گفتم خیر. گفت خیلی ممنون، خدانگهدار :) هی من به خودم میگم توروسننه ها، واز نمیشه.

 

  • نظرات [ ۴ ]
Designed By Erfan Powered by Bayan