مونولوگ

‌‌

۲۸ آذر ۱۴۰۱

 

انقدر دیردیر میام حرم که وقتی وارد میشم، قلبم گریه میفته. همیشه نظرم این بود که جای فکر، احساس، درد، عشق، نفرت و کلا همه چی این کله‌ی گنده است. ولی مدتیه دقت کردم، می‌بینم احساساتمو دقیقا تو محل قلبم حس می‌کنم. انگار یه چیزی قلبمو حرکت میده. گاهی تحت فشاره، گاهی جرقه می‌زنه و پرنور میشه، گاهی هم گریه می‌کنه. چرا واقعا؟

از شنبه می‌خواستم بیام، هی نشد. دیگه امروز بالاخره قسمت شد. تف به ریا، روزه هم هستم =)))

اینم سهم پرواز و من و واران و بقیه‌ی دوستان مشتاق:

 

 

  • نظرات [ ۷ ]

ر ف ی ق

 

صبح که پا شدم، با مامان فرش آشپزخونه و یه روفروشی ۱۵ متری رو بردیم تو حیاط که بشوریم. تا ظهر اونا رو شستیم. بعدش خواهرم اینا اومدن، نهار خوردیم، من یه‌کم خوابیدم و بعد رفتم کمک مامان برای درست کردن شام. خواهرم و شوهرش رفتن بیرون بدون بچه‌ها. تا ما شامو حاضر کردیم و ظرف‌مرفا رو شستم و جمع‌وجور و نماز، برگشتن. منم هم گشنه‌م بود، هم خسته بودم سریع رفتم شام بکشم که سفره رو بندازیم. شوهرخواهرم هی می‌گفت چقد زود؟ یه‌کم صبر کنین خب. منم انگار نه انگار که می‌شنوم :)) غذا رو کشیدم گذاشتم رو اپن که دیدم خواهرم با کیک و کادو از در وارد شد :)) یه لحظه متوقف شدم :) آقا چطوری میشه کسی مثل من سوپرایز بشه؟ اون از پارسال که دکتر و خواهراش سوپرایزم کردن، اینم امسال.

یه‌کم پیش هم جیم‌جیم یه آهنگ برام فرستاد. فکر کردم حتما یه آهنگ در مورد تولده. باز کردم "تو از کجا پیدات شد" امیرعباس گلاب بود 💚 بعدم پیام داد خیلی خیلی به دنیا و زندگی من خوش اومدی *_* آقا جیم‌جیم خییییلی احساسیه، سرشار از احساس، عاطفه، سرشار از شور زندگی و اهل بروز بسیار زیاد این احساس و عاطفه و هیجان. در مقابل من چی‌ام؟ دقیقا ماست! بهش هم گفته‌م تو فکر کن من یه سطل ماستم که توقع زیادی ازم نداشته باشه. همینم حتی پذیرفته و میگه که تو سطل ماست منی! :)) دیشب تو پیام یه حرفی زد که آقا قشنگ یه وزنه‌ی چند تنی رو شونه‌م گذاشت. جیم‌جیم خیلی زندگی سختی داشته. با این ظاهر به شدت بشاش و سرزنده، تو دلش هوارهوار غمه. چندین بار من گریه‌ش انداخته‌م، چند بار هم خودش پیشم گریه کرده. کسی بهش نزدیک نباشه، ممکنه بگه جیم‌جیم و گریه؟ دیشب می‌گفت تا حالا تو هر مدل رابطه‌ای که بوده، احساس می‌کرده بیشتر انرژی از سمت اون میره به طرف مقابلش و حالا احساس می‌کنه من اون حالی هستم که خدا بهش داده! آقا من؟ همین من که ماستم؟ همین من که مقابل اوج ذوقش فقط لبخند می‌زنم؟ همین من که صد بار تو ذوقش زده؟ همین چند شب پیش حین کار یه آهنگی از معین می‌خوند و با همون لحن طنزش خطاب به من می‌گفت "کنارم هستی و اما، دلم تنگ میشه هر لحظه، خودت می‌دونی عادت نیست، فقط دوست داشتن محضه" که من گفتم خیلی هم عادته، یه‌کم بگذره می‌فهمی. یهو انگار روش یه سطل آب یخ خالی کرده باشن. واقعا ناراحت شد. گرچه که با خنده و شوخی، ولی گفت پاشو برو اتاق خودت نبینمت. بارهای زیاد دیگه‌ای هم بوده که نفهمیده و ندونسته جفت‌پا رفته‌م تو احساساتش و بعد راحت ازشون گذشته، ندید گرفته، گذاشته پای شخصیت سردم. حالا من چطور وزن این حرفشو تحمل کنم؟ این همه انرژی که این بشر پای پا گرفتن و ادامه‌ی این دوستی گذاشته، اگه ازش برق می‌گرفتن کل شهرو می‌شد باهاش روشن کرد. فقط امیدوارم همون‌طور که دیشب به خودشم گفتم ارزش این انرژی رو داشته باشم و اگر هم نداشتم، بتونه با گفتن یه بی‌لیاقت راحت ازش بگذره و منم نشم یه زخم رو زخمای قبلش.

اصلا آدم ازدواجی‌ای نیست. اون روز داشتیم درباره‌ش حرف می‌زدیم، گفتم خیلی بهت میاد مامان باشی. گفت  خودمم بچه خیلی دوست دارم. گفتم خب ازدواج کن. گفت چون تو دوست داری خاله بشی، ازدواج می‌کنم. عروسی هم که دوست ندارم، فقط تو رو دعوت می‌کنم. بعدم بچه میارم، خوبه؟ :)) گفتم نه عروسی انقدر پرایوتم که نه، فلانی و فلانی و فلانی رو هم دعوت کن :) ولی خیلی بچه دوست داره، حتی میگه چند سال پیش می‌خواسته همین‌جوری یه بچه بیاره برای خودش بزرگ کنه.

چند شب پیش که بعد از کار تو کوهسنگی نشسته بودیم و داشت درددل و گریه می‌کرد یه بچه گربه اومد نشست بینمون رو نیمکت. هر چی فرستادش رفت، باز برگشت و نشست همون‌جا. میگه اینا تمیز نیستن و دست نمی‌زنه بهشون. ولی فکر کن یه آدم خیلی لمسی و اهل بغل و اینا باشی (که چون ارتباطشو با بقیه دیدم می‌دونم خیلی اینطوریه)، بعد تو یه موقعیت احساسی و گریه و اینا هم باشی، دوستت نشسته باشه کنارت و به جای اینکه بغلت کنه، فقط گوش بده چون اون اصلا لمسی نیست و اصلا هم‌دلی هم بلد نیست، چه حال بدی داره حتما. آخرش شروع کرد ناز کردن گربه. هی حرف زد و گریه کرد و بچه گربه رو ناز کرد. دیگه از بس شبیه دیوار بودم، گفت یه حرفی بهم بزن. اون لحظه می‌خواستم خیلی از چیزهای باارزشم رو بدم، فقط بدونم چی باید بگم. لال شده بودم و ذهنم از هر حرفی خالی بود. خلاصه حتی به درد درددل کردن هم نمی‌خورم. شب بعدش گفت دیشب عاشق بچه‌گربه‌هه شده. می‌گفت امشبم می‌خواد بره بچه‌شو ببینه. با هم رفتیم. گفت به نظرت امشب می‌بینیمش؟ گفتم نع، عمرا. گفت خدایا، تو رو قرآن، واسه کم کردن روی تسنیمم که شده، امشب ببینیمش که دیگه انقدر با قطعیت نگه نع. دور حوض قدم می‌زدیم و منم گربه رو کامل فراموش کرده بودم. یهو دیدیم داره از یه گوشه‌ی حوض آب می‌خوره. یعنی انگار دنیا رو بهش دادن ها! هی می‌گفت خدایا دمت گرم، خیلی حال دادی. اصلا خنده و خوشحالیشو نمی‌تونست کنترل کنه. یه‌کم بچه گربه‌هه رو نگاه کردیم و رد شدیم، ولی حسابی از اینکه خدا خواسته‌شو برآورده کیفور شده بود :)) منم خوشحال شدم از خوشحالیش، از اینکه خدا پوزه‌مو به خاک مالیده بود :)

نه ماه از وقتی با هم آشنا شدیم می‌گذره و من انقدر مقاومت داشتم در مقابل صمیمیت که تازه حدود یک ماهه که تو خطابش می‌کنم نه شما و همیشه بهش خانم فلانی گفته‌م و تا حالا فقط یک بار به اسم کوچیک صداش کرده‌م. با همه‌ی اینا این دوستی انقدر عمق گرفته که باور نمی‌کنم. من که تا الان تو زندگیم دوست صمیمی نداشته بودم، یهو چشم باز کردم و دیدم شده دوست صمیمیم. شده دوستی که داشتنش به مخیله‌م خطور نمی‌کرد، واقعا نمی‌کرد. همیشه می‌دیدم همه دوست صمیمی دارن، رفیق جینگ دارن، هم‌راز دارن، ولی باور داشتم که من هیچ‌وقت نخواهم داشت. الان تو شب تولدم، بعد از بیست‌ونه سال زندگی، یعنی باور کنم این آدمو تو زندگیم؟ برای شماها شاید مسئله‌ی روزمره و ساده‌ای باشه، ولی پیدا کردن رفیق تو زندگی من یه چیزی در حد معجزه است. واقعا این معجزه رو به عنوان هدیه‌ی تولدم از خدا بپذیرم؟ حتی اگه خیلی زود هم عمر این رفاقت سر بیاد، کیفیتش طوری بوده که مزه‌ش هیچ‌وقت از دهنم نره. خدایا مرسی :)

 

  • نظرات [ ۷ ]

۲۴ آذر ۱۴۰۱

 

یکی داوطلب شه لطفا من یه‌کم کتکش بزنم که بعدش برم به کارام برسم :| سر شب از بیرون اومدم به شدت خواب‌آلود و خسته. مامان و آقای که رفتن مهمونی، منم این کله‌ی پوک رو گفتم بذارم رو بالش یه‌کم بخوابم. گوشیو گذاشتم تو شارژ و خوابیدم. یه بار پیام اومد و دو بار هم خواهرام زنگ زدن و بیدارم کردن. الان کارد بزنین خونم درنمیاد. منم البته باهاشون خوب حرف نزدم، ولی تقصیر خودشونه خب -_-

دیروز یه بیمار بزرگسال داشتم. یه خانوم سی و چند ساله بود. به عنوان اولین نفر تو این مدتی که کار می‌کنم، حین تست با گوشیش ور نرفت، بلکه گفت میشه بهم کتاب بدین؟ :) یه چند تا کتاب دارم اونجا که برای خودم برده‌م نه بیمار. دو تا شعره و یه داستان و قرآن و چند تا کتاب تخصصی. اول کتاب فروغو بهش دادم، ورق زد نخواست. حسین منزوی دادم هم گفت فقط شعر دارین؟ :)) واسه این شعر داده بودم که خب داستان/رمان که تو مدت تست تموم نمیشه، نصفه می‌مونه. ولی چون اینطوری گفت داستان رو بهش دادم و همونو شروع کرد خوندن. شاید بهتره یه کتاب داستان کوتاه هم بذارم اونجا :)

این روزا خیلی حس شعر در من هلول کرده! مثلا می‌شینم از اول تا آخر یه کتاب شعر رو یه‌جا می‌خونم. یا ساعت‌ها حافظ می‌خونم. یا وبلاگ شعر که برمی‌خورم، پست پشت پست می‌خونم. درحالی‌که سابقا اگه کسی بین پستش هم شعر میذاشت، ناخودآگاه از رو شعراش رد می‌شدم و نمی‌خوندم. البته حافظو همیشه دوست داشته‌م. یههههه نمهههه حس شعر گفتن هم اومده، ولی چیز جدی‌ای تراوش نکرده. کلمه‌ها فرار می‌کنن و درست پشت هم نمی‌شینن. ولی باز همین‌جور دوست دارم شعر بخونم و بخونم و بخونم. یادم باشه حسین منزوی رو بیارم خونه، تو کلینیک که وقت نمیشه خوند. قبلا که چند بار سعی کرده بودم بخونمش، هر بار چند تا بیشتر نتونستم، نمی‌گرفت منو. حالا شاید بتونم یه‌کم بیشتر بخونم. میگن هر چیزی مود خودشو لازم داره. از چند ماه قبل مود کتابخوانیم نیمه‌جون برگشته، حالام فعلا مود شعرم لنگ‌لنگان راه افتاده. تا باز نرفتن استفاده کنم :)

خب دیگه برم به کارام برسم یه‌کم. دوش بگیرم، لباسامو بشورم، مرغ‌هایی که مامان آورده واسه فردا رو تمیز کنم، یه‌کم جمع‌وجور کنم، نماز بخونم، بعدم اگه خدا قسمت کنه بخوابم تااااا شنبه ظهر که می‌خوام برم سر کار. حالا فک نکنین هی منو به حرف بگیرین یادم میره هااا، کدومتون قرار بود بیاد واسه کتک؟

 

  • نظرات [ ۶ ]

۲۰ آذر ۱۴۰۱

 

دیروز می‌خواستم برم اتاق عمل، ولی نرفتم. بجاش با جیم‌جیم رفتیم بیرون. نمی‌دونم این خان چندمه، ولی لعنتی تموم نمیشه. باز یه بحثی داشتیم که کلی هم سر همدیگه داد زدیم. خوب بود که روی کوه بودیم و صدامون به کسی نمی‌رسید :) تا حالا زیاد با هم پیاده‌روی کردیم و بیرون رفتیم، ولی فقط و فقط یک بار بوده که توش بحث نبوده، همین‌جوری حرف زدیم و زدیم و زدیم که وقتمون تموم شده و هر کی رفته دنبال کارش. بقیه‌ی دفعات نه اینکه یهو دعوامون بشه، بلکه از قبل یه موضوع مورداختلاف رو تعیین کردیم و رفتیم که درباره‌ش بحث کنیم، حلش کنیم و همیشه هم حل شده. هر دو صحبت کردن با هم رو دوست داریم و از بحث، یعنی درواقع شیوه‌ای که بحث می‌کنیم هم خیلی خوشمون میاد. بحث‌هامون فرسودگی روانی نداره، قاعده داره، منطق داره، وقت می‌ذاریم، همو قانع می‌کنیم، کلی دلیل میاریم، یک و دو و سه، مرحله‌بندی می‌کنیم و جلو میریم، اصن یه چی میگم یه چی می‌شنوین. خلاصه ایجور صحبت و بحثی رو براتون آرزو می‌کنم :) تا به حال نبوده کسی که بتونم انقدر خوب پیشش راحت حرف بزنم، هر مدلی که می‌خوام، با هر ادبیات و کلماتی که می‌خوام، به هر ترتیبی که می‌خوام، و اونم همه‌شونو بفهمه و همون مدلی پاسخ تحویلم بده. درسته که میان من و ایشون، تفاوت از زمین تا آسمان است، ولی کدوم دو تا آدمی صددرصد با هم مچن؟ اصل اینه که اختلافات و تفاوت‌ها رو بتونیم ببینیم، بپذیریم، حل کنیم و مسیرو هموار کنیم.

بعدش رفتیم یه کافه‌ای که نهار بخوریم. گفت بریم دالیز، گفتم بریم کندل که تا حالا نرفتیم. در اصل واسه این گفتم که تو دالیز هم یکی از بدترین بحث‌هامونو داشتیم. ولی واقعا هر بحثی که میشه با خودم میگم این از همه بدتر بوده تا حالا، بعد می‌بینم نههههه، هنوز بحث‌های سخت‌تری هم مونده :| حالا دیشب که داشتیم جدا می‌شدیم گفت دیگه تموم شد، تقریبا همه چی رو به بحث گذاشتیم و فک نکنم مشکل جدی‌ای دیگه وجود داشته باشه. نمی‌دونم، امیدوارم. خلاصه گفتم بریم کندل. گفت کندل جزء تحریمی‌هاست، ولی چون تو میگی بریم. یک پیتزای بدمزه من سفارش دادم، یک ساندویچ معمولی جیم‌جیم. یه چیپس (وایت فرایز) هم سفارش دادیم که به نظرم فقط همونش خوشمزه بود.

امروز روز آخر مرخصیمه. دارم میرم کلینیک دستگاهو بگیرم برای فرداصبح بیمارستان. اون همکار جدید هم قراره فردا بیاد باهام. امیدوارم همه چیز خوب پیش بره.

 

  • نظرات [ ۶ ]

۱۸ آذر

 

چند روزه مرخصی‌ام. شبا تا دیروقت بیدارم. صبح‌ها راحت می‌خوابم. وسط روز گاهی می‌خوابم. یه شبم تا چهار صبح بیدار بودم. در اصل این مرخصی رو برای سفر به تهران گرفته بودم. نشد. و نخواستمم. حالا دارم بی‌شتاب این یک هفته رو زندگی می‌کنم. پنج‌شنبه رفته بودم کلینیک جیم‌جیمو ببینم. یک‌شنبه هم شاید برم اتاق عمل. قبلا هم رفته‌م، ولی نه با این دکتر. روش این دکتر برای جراحی متفاوته و دوست دارم اینم ببینم. دیدن این جراحی‌ها هیچ ربطی به کار من تو کلینیک نداره، من به خاطر کنجکاوی و علاقه‌ی شخصیم میرم می‌بینم و البته اونام لطف می‌کنن که منو راه میدن. دفعه‌ی قبل که رفته بودم دیدم سرپرستار داره با مترون فک کنم بحث می‌کنه سر استاژرایی که بدون استاد میان اتاق عمل و فقط به فکر مهر آخر هستن و الکی باعث شلوغی میشن. سعی کردم که به خودم نگیرم :)) این دفعه می‌خوام روپوش سبز اتاق عمل و کفش مخصوص یا دمپایی رو خودم ببرم که اونجا مزاحمتی ایجاد نکنم.

حدود یک ماه پیش، برای ایجاد تغییر تو زندگی روزمره، رفتم ایروبیک ثبت‌نام کردم. گفتم مشخص نیست که کی می‌تونم بیام، هروقت تونستم میام. گفت باشه. تا اینکه بالاخره چهارشنبه‌ای که گذشت قسمت شد جلسه‌ی اول رو برم. اولش خوب بود، ولی از وسطاش دیگه اصلا نمی‌تونستم با حرکاتشون هماهنگ بشم. خب آموزش نداده بود به من، بقیه بلد بودن و مثلا بیست تا حرکت رو پشت هم می‌رفتن. تازه آخر جلسه فهمیدم که اون تایمی که من رفتم شاگردزرنگای ایروبیکشون بودن و تایم بعدی معمولیا و ضعیفا. بهم گفت اگه سختته از فردا تایم ده رو بیا. ولی فرداش دیگه نرفتمممم :))) بابا کی حوووصله داره واقعا؟ اون روز نه و ربع شروع کرده بودیم، از نه‌ونیم هر چند ثانیه نگاه می‌کردم که کی ده میشه =)) آخر جلسه مربی اومد گفت تو که نمی‌خوای لاغر کنی نه؟ یه برنامه‌ی بدنسازی هم بگیر کار کن، خوبه. تو دلم گفتم باشه بذار من از این در برم بیرون، باز می‌رسم خدمتتون :))) تازه گفت امروزم خوب کار کردی ها! از اونجایی که جیم‌جیم معتقده من خیلی شیطون‌بلا* می‌باشم، ترجمه‌ی حرف مربی اینه که درسته هیچی بلد نیستی و هِرِ ورزش رو از بِرِش تشخیص نمیدی، اما خب می‌تونی که پول بدنسازی هم بدی که 😌 از دیروز صبحم که پا شدم، حسابی همه‌ی بدنم گرفته. می‌دونم با تکرار و تمرین خوب میشه، ولی بازم غلط کردی دختر که دیگه بری باشگاه، گفته باشم ها!

دیروز بعد از خیلی مدت‌ها کیک پختم، کیک زبرا. برای جیم‌جیم هم بردم. انقدر وقت نداشتم این همه مدت که چند هفته قبل، خامه‌ی قنادیم تاریخش گذشت و انداختم دور، بدون اینکه استفاده کنم. دلم هُرهُر می‌کنه که باز برم خامه بخرم و بزنم تو کار کیک دوباره. ولی مثل دخترای عاقل دارم صبر می‌کنم ببینم بعد از مرخصی هم وقتی می‌مونه که به این چیزا فکر کنم یا نه.

بازم داره تغییراتی تو کارم رخ میده. یه همکار جدید قراره به گروه بیمارستان اضافه بشه. باید برم مفصل راجع به کار با مدیر حرف بزنم.

 

* دیدین بعضی وقتا بقیه در حضور آدم با کنایه، ایما و اشاره یا در لفافه با هم حرف می‌زنن یا رفتار می‌کنن؟ من تقریبا منظور و حرف اصلی همه یا اکثر اینا رو می‌فهمم. چند بار فقط به جیم‌جیم گفته‌م که متوجه شده‌م؛ حالا یا خودم گفته‌م یا اون واضح پرسیده ببینه فهمیده‌م یا نه. بعد هر دفعه که می‌پرسه و می‌بینه من متوجه میشم، میگه تو هم خیلی شیطون‌بلایی ها :)) یه بار هم چند سال پیش یادمه تست نمی‌دونم چی‌چی بود که تو محل کارم همه زدیم. نمره‌ی EQی من خیلی بالا شد. بعد گفته بود که من توانایی بالایی تو خوندن زبان بدن و میمیک صورت و منظورهای نهفته‌ی افراد دارم! این اصلا چیزی نیست که کسی از رو ظاهر و واکنش‌های من بفهمه. اون سال دکترمون که خیلی تعجب کرده بود و می‌گفت تو این تواناییت رو سرکوب می‌کنی. من نه بهش فکر می‌کنم، نه کاریش دارم اصلا. تازه من فکر می‌کردم که همه‌ی آدما این منظورهای نهفته رو می‌فهمن. یعنی جدی جدی آدما موفق میشن اینطوری منظور خودشونو قایم کنن؟ من هنوزم فکر می‌کنم بقیه فقط رو نمی‌کنن که فهمیدن، مثل بیشتر وقتای من.

 

  • نظرات [ ۴ ]

 

یه نصف شبی که نشستم فکر کردم و فکر کردم و خوندم و خوندم، یادم اومد که هر چی هم بشه، اینجا خونه‌مه. هر کی بیاد، هر کی بره، اتفاقای خیلی بد بیفتن تو زندگی یا اتفاقای خیلی خوب، زندگی مواج باشه یا آروم، نقاط عطف زندگیم رو یواش یواش یا پشت سر هم ببینم و بگذرونم و آدم دیگه‌ای بشم، اینجا همون‌جور آروم، همون‌جور ساکن، ثابت، یواش و تاحدی باوقار سرجاش نشسته.

چقدر خوبه که اینجایی. چقدر خوبه که بالاخره دارم می‌بینمت. چقدر حالا که احتمال ترکت هست برام ارزشمند شدی. چقدر راحت به دستم اومدی و حالا چقدر نگه داشتنت سخت شده. چقدر دوست دارم برام بمونی. همینه. الهی برام بمونی :)

 

+ اگر نگم چقدر ممنون تک‌تکتون هستم، کم‌لطفی کرده‌م. لطفا بی‌مهری این مدتم رو ببخشید.

 

  • نظرات [ ۹ ]

 

برف، برف، برف می‌باره :) (:

با اینکه دیشب خوب نخوابیده‌م، ولی الان حالم خوبه. صبح بیمارستان خلوت بود. بعدش رفتم یه کار اداری داشتم که اونم خداروشکر راحت انجام شد و دارم برمی‌گردم خونه. شب کلینیکم و فردا صبح بیمارستان، بعدش دیگه مرخصی‌ام یک هفته :) این مرخصیو در اصل برای سفر گرفته بودم. ولی الان فکر نکنم شرایطش جور بشه. یعنی بخوام میشه، ولی نمی‌خوام بعضی چیزا رو نادیده بگیرم. دلم همچنان پر می‌کشه بره یه طرفی، ولی دیگه دودستی نگهش داشتم فعلا :)

این چند روز که نبودم سرشار از اتفاق جدید، چالش، چیزهای خوشایند و ناخوشایند بود. اصلا نمی‌دونم چطور، این همه تو این چند روز جا گرفته. با جیم‌جیم آشتی کردیم. یک سرّی تو این دوستی هست که سر در نمیارم. هر بار، هر بار ما با هم بحثی داشتیم، بعدش جوری آشتی کردیم که یک تا چند درجه این دوستی تقویت شده، یک تا چند پله رفتیم بالاتر. و از اون طرف هم دفعه‌ی بعد، بحثی بینمون درگرفته بزرگ‌تر از بحث و حتی آشتی قبل. و بااااز متعاقبش یه آشتی بزرگ‌تر از همه‌ی بحث‌ها و آشتی‌های قبلی. اینکه میگم آشتی چون کلمه‌ی دیگه‌ای براش ندارم، وگرنه در کل هیچ‌کدوم اهل قهر نیستیم. بدترین و سخت‌ترین بحث‌ها رو می‌کنیم، ولی همچنان با هم هم حرف می‌زنیم، هم کار می‌کنیم، هم احوال می‌پرسیم، هم با هم غذا می‌خوریم و با هم میریم و میایم. و خوشبختانه جفتمون اهل حرف زدنیم. تو این چند روز انقدرررر حرف زدیم که نگید و نپرسید. انگار می‌خوایم تمام چالش‌های پیش روی راه رفاقت رو همین اول راه حل کنیم، همه‌ی سنگا رو همین الان وابکنیم و به‌جای صلح آخر داریم جنگ اول می‌کنیم. یعنی خب امیدواریم اینطور باشه. ساعت‌ها بعد از کار می‌شینیم حرف می‌زنیم و حرف می‌زنیم و حرف می‌زنیم تا اینکه جیم‌جیم منو مجبور می‌کنه پاشم برم خونه که دیرم نشه و خوابم کم نشه و... :)) ولی راستش هر دو توی فشار زیادی هستیم. راهیو شروع کردیم که هم می‌خوایم ادامه‌ش بدیم، هم برامون سخته. برای هردومون خیلی سخته. تو چرایی و چگونگی اصل ماجرا گیر داریم حتی، چون تفاوت‌هامون خیلی بزرگ و زیاده. تنها چیزی که فعلا من می‌دونم و از طرف خودمم دارم حرف می‌زنم اینه که همدیگه رو تقریبا می‌فهمیم. جدیدترین چیزیه که تا اینجای عمرم تجربه کردم و امیدوارم آخرش نه من ضربه بخورم نه جیم‌جیم مهربانم.

 

  • نظرات [ ۰ ]

 

انگار سر پست قبلی، چندتاییتون حسابی فحش‌کشم کردین. نمی‌دونم چی میشه که آدم وقتی حالش بده فقط به خودش فکر می‌کنه. فکر می‌کنه فقط حال خودش بده، دنیای خودش به آخر رسیده. البته دنیای من هیچ‌وقت به آخر نرسیده تا حالا، یعنی هیچ‌وقت اینطوری فکر نکرده‌م. حتی وقتی به نبودن فکر می‌کنم، کاملا مطمئنم روزهای خوبی هم تو راه هستن. فقط حس می‌کنم حسشو ندارم دیگه خودمو تا اون روزها بکشونم. حس می‌کنم چه خوب میشد همین‌جا استراحتم شروع می‌شد.

اول پست قبلو پیش‌نویس کردم. بعد گفتم حالا که نظراتو باز کرده‌م، چرا پیش‌نویسش کنم؟ روزای تاریکم جزء زندگی‌ان. اگر چیزی می‌خواستین بگین بگین، فحش هم خواستین بدین، ولی فحش مودبانه. و لطفا اگر جواب ندادم یا دیر جواب دادم و بیات شد، ناراحت نشین.

 

  • نظرات [ ۵ ]

 

برام مهم نیست مخاطب چی فکر می‌کنه. چه قضاوتی می‌کنه. دختر خل‌وچل، روانی، نیازمند درمان و... . یا مهم نیست حالاتمو به هر چیزی پیوند بزنه و نتیجه‌گیری کنه یا هرچی. مهم نیست.

تو مترو نشستم و جلوی چشم همه دارم شرشر اشک می‌ریزم. می‌دونم نمی‌پرم، ولی درعین‌حال نمی‌دونم هم. حرکات تکانشی کم نداشته‌م تو زندگی. ولی می‌دونم نمی‌پرم. ولی نمی‌دونم ممکنه مثل خیلی وقتای دیگه تصمیم هیجانی بگیرم یا نه. ولی بازم می‌دونم نمی‌پرم.

وقتی فکر می‌کنم می‌تونه در یک لحظه دیگه مشکلات نباشن، محو بشن، مردمو با دنیاشون و مشکلاتشون و مشکلات خودم که به مشکلاتشون اضافه میشه تنها بذارم، وسوسه‌انگیز به نظر میاد.

جرقه‌ی امشب چی بود؟ همین بحث طرفدار و برانداز و نسبتایی که بهم دادن. مثل حناق بیخ گلومو گرفته بود تا اومدم بیرون و تو مترو خالی شدم. نخواستم حرف بزنم، هی گفتم اصلا نمی‌خوام راجع بهش حرف بزنم، ولی جیم‌جیم وقتی تنها بودیم به حرف کشوندم و بعد هر برداشتی خواست از حرفام کرد. اصلا نمی‌خوام دیگه اینجا درباره‌ش حرف بزنم. یه‌جوری انگار دیگه نمی‌خوام جیم‌جیمو ببینم. اصلا نمی‌خوام دیگه این رابطه ترمیم بشه، چیزی که هر دفعه بعد از هر بحث اتفاق میفته. کاش می‌شد دیگه نمی‌رفتم، ولی کار که بچه‌بازی نیست. ولی اگه دیگه کلا نباشم، کار میشه بچه‌بازی. کاش صلح بود، همه‌جا. منم دیگه اینجا نبودم که برای یه جایی که اصلا جزءشم حساب نمیشم درد بکشم و اشک بریزم و مؤاخذه بشم و حرف بشنوم.

آره می‌دونم. ضعیفم و دلمم داره می‌ترکه. احساسم ضربه خورده. اینم نتیجه‌ی اولین باری که گاردمو باز کردم. اینک شما و دنیای اجتماعی متنوع و قشنگتون. برای من همون تشخیص "انزوای اجتماعی بالا/بازداری هیجانی بالا" بس.

 

کلیک

 

  • نظرات [ ۱ ]

 

دیروز زده بود به سرم. از یه موضوع ناراحت‌کننده‌ی معمولی، به شدت ناراحت شده بودم. به حدی که عصر نمی‌تونستم جلوی گریه‌مو بگیرم و هی منقطع، بی‌صدا گریه می‌کردم و زود جمعش می‌کردم. تا بالاخره مامان فهمید و گیر سه‌پیچ داد که بگو از چی ناراحتی. نمی‌تونستم بگم از فلان، چون می‌گفتن همین؟ گفتم نمی‌خوام حرف بزنم. خیلی اصرار کردن و حرف نزدم. بعدم راه افتادم بیام سر کار. دلم طاقت نیاورد، می‌دونستم حالا نشستن دارن غصه می‌خورن. زنگ زدم بهشون دیدم دارن گریه می‌کنن. گفتن به خواهرات زنگ زدم ببینم می‌دونن تو از چی ناراحتی یا نه. گفتم خودمم نمی‌دونم از چی ناراحتم (دروغ). نزدیک فلانه و یه شبه‌افسردگی گرفته‌م و فلان و فلان و فلان. دلشون آروم گرفت و خداحافظی کردیم. ولی خودم داشتم از بغض می‌ترکیدم. تو کلینیک تمام مدت می‌خواستم گریه کنم. به جیم‌جیم که سربه‌سرم میذاشت گفتم لطفا امشب بیخیال من بشه. شب که میومدیم سمت مترو گفت خب حالا بگو. گفتم چی؟ گفت همونی که به خاطرش تو کلینیک اگه پخ می‌کردم، اشکات می‌ریخت. قشنگ آدمو می‌خونه. گفتم نمی‌تونم حرف بزنم. بجاش از چیزای دیگه حرف زدم. با اینکه صبح زود باید می‌رفت بیمارستان و لباس گرم کمی هم تنش بود، نشستیم رو یه نیمکت و از این حرف زدیم که حرف بزنم یا نزنم؟ کدومش درسته. و قرار شد من فکر کنم ببینم حرف زدن برام تبعات و منافع بیشتری داره یا حرف نزدن و تحمل فشارش. گفتم حالا یه چیز غیرمرتبط بگم: از یکی از پرستارای NICU بیمارستان دو خوشم نمیاد. گفت لابد فلانی. گفتم از کجا می‌دونی؟ گفت چون هیشکی از اون خوشش نمیاد :)) اینم از فواید حرف زدن. حالا می‌دونم حس بدی که هفت هشت ماه با خودم حمل کردم و هی فکر کردم مشکل از منه که نمی‌تونم با این آدم ارتباط خوبی بگیرم، توی بقیه هم وجود داشته. گفت محلش نذار و منم زین پس چنان کنم.

دوباره کشش شدید تونل مترو، دقیقا قبل رسیدن قطار به نقطه‌ای که ایستادم، زیاد شده. یادمه وقتی آناکارنینا خودشو پرت کرد زیر قطار، با خودم گفتم خب دیوانه، این همه راه ساده‌تر هست، چرا همچین راه وحشتناک و دردناکی؟ یا حتی همین حالا همین حرفو راجع به اونایی که قرص برنج می‌خورن و ذره ذره زجرکش میشن می‌زنم. نمی‌دونم چی میشه که آدم به اونجاها می‌رسه، ولی مطمئنا راه سخت و پیچیده‌ای نداره.

 

  • نظرات [ ۰ ]
Designed By Erfan Powered by Bayan