مونولوگ

‌‌

۱۸ آذر

 

چند روزه مرخصی‌ام. شبا تا دیروقت بیدارم. صبح‌ها راحت می‌خوابم. وسط روز گاهی می‌خوابم. یه شبم تا چهار صبح بیدار بودم. در اصل این مرخصی رو برای سفر به تهران گرفته بودم. نشد. و نخواستمم. حالا دارم بی‌شتاب این یک هفته رو زندگی می‌کنم. پنج‌شنبه رفته بودم کلینیک جیم‌جیمو ببینم. یک‌شنبه هم شاید برم اتاق عمل. قبلا هم رفته‌م، ولی نه با این دکتر. روش این دکتر برای جراحی متفاوته و دوست دارم اینم ببینم. دیدن این جراحی‌ها هیچ ربطی به کار من تو کلینیک نداره، من به خاطر کنجکاوی و علاقه‌ی شخصیم میرم می‌بینم و البته اونام لطف می‌کنن که منو راه میدن. دفعه‌ی قبل که رفته بودم دیدم سرپرستار داره با مترون فک کنم بحث می‌کنه سر استاژرایی که بدون استاد میان اتاق عمل و فقط به فکر مهر آخر هستن و الکی باعث شلوغی میشن. سعی کردم که به خودم نگیرم :)) این دفعه می‌خوام روپوش سبز اتاق عمل و کفش مخصوص یا دمپایی رو خودم ببرم که اونجا مزاحمتی ایجاد نکنم.

حدود یک ماه پیش، برای ایجاد تغییر تو زندگی روزمره، رفتم ایروبیک ثبت‌نام کردم. گفتم مشخص نیست که کی می‌تونم بیام، هروقت تونستم میام. گفت باشه. تا اینکه بالاخره چهارشنبه‌ای که گذشت قسمت شد جلسه‌ی اول رو برم. اولش خوب بود، ولی از وسطاش دیگه اصلا نمی‌تونستم با حرکاتشون هماهنگ بشم. خب آموزش نداده بود به من، بقیه بلد بودن و مثلا بیست تا حرکت رو پشت هم می‌رفتن. تازه آخر جلسه فهمیدم که اون تایمی که من رفتم شاگردزرنگای ایروبیکشون بودن و تایم بعدی معمولیا و ضعیفا. بهم گفت اگه سختته از فردا تایم ده رو بیا. ولی فرداش دیگه نرفتمممم :))) بابا کی حوووصله داره واقعا؟ اون روز نه و ربع شروع کرده بودیم، از نه‌ونیم هر چند ثانیه نگاه می‌کردم که کی ده میشه =)) آخر جلسه مربی اومد گفت تو که نمی‌خوای لاغر کنی نه؟ یه برنامه‌ی بدنسازی هم بگیر کار کن، خوبه. تو دلم گفتم باشه بذار من از این در برم بیرون، باز می‌رسم خدمتتون :))) تازه گفت امروزم خوب کار کردی ها! از اونجایی که جیم‌جیم معتقده من خیلی شیطون‌بلا* می‌باشم، ترجمه‌ی حرف مربی اینه که درسته هیچی بلد نیستی و هِرِ ورزش رو از بِرِش تشخیص نمیدی، اما خب می‌تونی که پول بدنسازی هم بدی که 😌 از دیروز صبحم که پا شدم، حسابی همه‌ی بدنم گرفته. می‌دونم با تکرار و تمرین خوب میشه، ولی بازم غلط کردی دختر که دیگه بری باشگاه، گفته باشم ها!

دیروز بعد از خیلی مدت‌ها کیک پختم، کیک زبرا. برای جیم‌جیم هم بردم. انقدر وقت نداشتم این همه مدت که چند هفته قبل، خامه‌ی قنادیم تاریخش گذشت و انداختم دور، بدون اینکه استفاده کنم. دلم هُرهُر می‌کنه که باز برم خامه بخرم و بزنم تو کار کیک دوباره. ولی مثل دخترای عاقل دارم صبر می‌کنم ببینم بعد از مرخصی هم وقتی می‌مونه که به این چیزا فکر کنم یا نه.

بازم داره تغییراتی تو کارم رخ میده. یه همکار جدید قراره به گروه بیمارستان اضافه بشه. باید برم مفصل راجع به کار با مدیر حرف بزنم.

 

* دیدین بعضی وقتا بقیه در حضور آدم با کنایه، ایما و اشاره یا در لفافه با هم حرف می‌زنن یا رفتار می‌کنن؟ من تقریبا منظور و حرف اصلی همه یا اکثر اینا رو می‌فهمم. چند بار فقط به جیم‌جیم گفته‌م که متوجه شده‌م؛ حالا یا خودم گفته‌م یا اون واضح پرسیده ببینه فهمیده‌م یا نه. بعد هر دفعه که می‌پرسه و می‌بینه من متوجه میشم، میگه تو هم خیلی شیطون‌بلایی ها :)) یه بار هم چند سال پیش یادمه تست نمی‌دونم چی‌چی بود که تو محل کارم همه زدیم. نمره‌ی EQی من خیلی بالا شد. بعد گفته بود که من توانایی بالایی تو خوندن زبان بدن و میمیک صورت و منظورهای نهفته‌ی افراد دارم! این اصلا چیزی نیست که کسی از رو ظاهر و واکنش‌های من بفهمه. اون سال دکترمون که خیلی تعجب کرده بود و می‌گفت تو این تواناییت رو سرکوب می‌کنی. من نه بهش فکر می‌کنم، نه کاریش دارم اصلا. تازه من فکر می‌کردم که همه‌ی آدما این منظورهای نهفته رو می‌فهمن. یعنی جدی جدی آدما موفق میشن اینطوری منظور خودشونو قایم کنن؟ من هنوزم فکر می‌کنم بقیه فقط رو نمی‌کنن که فهمیدن، مثل بیشتر وقتای من.

 

  • نظرات [ ۴ ]

 

یه نصف شبی که نشستم فکر کردم و فکر کردم و خوندم و خوندم، یادم اومد که هر چی هم بشه، اینجا خونه‌مه. هر کی بیاد، هر کی بره، اتفاقای خیلی بد بیفتن تو زندگی یا اتفاقای خیلی خوب، زندگی مواج باشه یا آروم، نقاط عطف زندگیم رو یواش یواش یا پشت سر هم ببینم و بگذرونم و آدم دیگه‌ای بشم، اینجا همون‌جور آروم، همون‌جور ساکن، ثابت، یواش و تاحدی باوقار سرجاش نشسته.

چقدر خوبه که اینجایی. چقدر خوبه که بالاخره دارم می‌بینمت. چقدر حالا که احتمال ترکت هست برام ارزشمند شدی. چقدر راحت به دستم اومدی و حالا چقدر نگه داشتنت سخت شده. چقدر دوست دارم برام بمونی. همینه. الهی برام بمونی :)

 

+ اگر نگم چقدر ممنون تک‌تکتون هستم، کم‌لطفی کرده‌م. لطفا بی‌مهری این مدتم رو ببخشید.

 

  • نظرات [ ۹ ]

 

برف، برف، برف می‌باره :) (:

با اینکه دیشب خوب نخوابیده‌م، ولی الان حالم خوبه. صبح بیمارستان خلوت بود. بعدش رفتم یه کار اداری داشتم که اونم خداروشکر راحت انجام شد و دارم برمی‌گردم خونه. شب کلینیکم و فردا صبح بیمارستان، بعدش دیگه مرخصی‌ام یک هفته :) این مرخصیو در اصل برای سفر گرفته بودم. ولی الان فکر نکنم شرایطش جور بشه. یعنی بخوام میشه، ولی نمی‌خوام بعضی چیزا رو نادیده بگیرم. دلم همچنان پر می‌کشه بره یه طرفی، ولی دیگه دودستی نگهش داشتم فعلا :)

این چند روز که نبودم سرشار از اتفاق جدید، چالش، چیزهای خوشایند و ناخوشایند بود. اصلا نمی‌دونم چطور، این همه تو این چند روز جا گرفته. با جیم‌جیم آشتی کردیم. یک سرّی تو این دوستی هست که سر در نمیارم. هر بار، هر بار ما با هم بحثی داشتیم، بعدش جوری آشتی کردیم که یک تا چند درجه این دوستی تقویت شده، یک تا چند پله رفتیم بالاتر. و از اون طرف هم دفعه‌ی بعد، بحثی بینمون درگرفته بزرگ‌تر از بحث و حتی آشتی قبل. و بااااز متعاقبش یه آشتی بزرگ‌تر از همه‌ی بحث‌ها و آشتی‌های قبلی. اینکه میگم آشتی چون کلمه‌ی دیگه‌ای براش ندارم، وگرنه در کل هیچ‌کدوم اهل قهر نیستیم. بدترین و سخت‌ترین بحث‌ها رو می‌کنیم، ولی همچنان با هم هم حرف می‌زنیم، هم کار می‌کنیم، هم احوال می‌پرسیم، هم با هم غذا می‌خوریم و با هم میریم و میایم. و خوشبختانه جفتمون اهل حرف زدنیم. تو این چند روز انقدرررر حرف زدیم که نگید و نپرسید. انگار می‌خوایم تمام چالش‌های پیش روی راه رفاقت رو همین اول راه حل کنیم، همه‌ی سنگا رو همین الان وابکنیم و به‌جای صلح آخر داریم جنگ اول می‌کنیم. یعنی خب امیدواریم اینطور باشه. ساعت‌ها بعد از کار می‌شینیم حرف می‌زنیم و حرف می‌زنیم و حرف می‌زنیم تا اینکه جیم‌جیم منو مجبور می‌کنه پاشم برم خونه که دیرم نشه و خوابم کم نشه و... :)) ولی راستش هر دو توی فشار زیادی هستیم. راهیو شروع کردیم که هم می‌خوایم ادامه‌ش بدیم، هم برامون سخته. برای هردومون خیلی سخته. تو چرایی و چگونگی اصل ماجرا گیر داریم حتی، چون تفاوت‌هامون خیلی بزرگ و زیاده. تنها چیزی که فعلا من می‌دونم و از طرف خودمم دارم حرف می‌زنم اینه که همدیگه رو تقریبا می‌فهمیم. جدیدترین چیزیه که تا اینجای عمرم تجربه کردم و امیدوارم آخرش نه من ضربه بخورم نه جیم‌جیم مهربانم.

 

  • نظرات [ ۰ ]

 

انگار سر پست قبلی، چندتاییتون حسابی فحش‌کشم کردین. نمی‌دونم چی میشه که آدم وقتی حالش بده فقط به خودش فکر می‌کنه. فکر می‌کنه فقط حال خودش بده، دنیای خودش به آخر رسیده. البته دنیای من هیچ‌وقت به آخر نرسیده تا حالا، یعنی هیچ‌وقت اینطوری فکر نکرده‌م. حتی وقتی به نبودن فکر می‌کنم، کاملا مطمئنم روزهای خوبی هم تو راه هستن. فقط حس می‌کنم حسشو ندارم دیگه خودمو تا اون روزها بکشونم. حس می‌کنم چه خوب میشد همین‌جا استراحتم شروع می‌شد.

اول پست قبلو پیش‌نویس کردم. بعد گفتم حالا که نظراتو باز کرده‌م، چرا پیش‌نویسش کنم؟ روزای تاریکم جزء زندگی‌ان. اگر چیزی می‌خواستین بگین بگین، فحش هم خواستین بدین، ولی فحش مودبانه. و لطفا اگر جواب ندادم یا دیر جواب دادم و بیات شد، ناراحت نشین.

 

  • نظرات [ ۵ ]

 

برام مهم نیست مخاطب چی فکر می‌کنه. چه قضاوتی می‌کنه. دختر خل‌وچل، روانی، نیازمند درمان و... . یا مهم نیست حالاتمو به هر چیزی پیوند بزنه و نتیجه‌گیری کنه یا هرچی. مهم نیست.

تو مترو نشستم و جلوی چشم همه دارم شرشر اشک می‌ریزم. می‌دونم نمی‌پرم، ولی درعین‌حال نمی‌دونم هم. حرکات تکانشی کم نداشته‌م تو زندگی. ولی می‌دونم نمی‌پرم. ولی نمی‌دونم ممکنه مثل خیلی وقتای دیگه تصمیم هیجانی بگیرم یا نه. ولی بازم می‌دونم نمی‌پرم.

وقتی فکر می‌کنم می‌تونه در یک لحظه دیگه مشکلات نباشن، محو بشن، مردمو با دنیاشون و مشکلاتشون و مشکلات خودم که به مشکلاتشون اضافه میشه تنها بذارم، وسوسه‌انگیز به نظر میاد.

جرقه‌ی امشب چی بود؟ همین بحث طرفدار و برانداز و نسبتایی که بهم دادن. مثل حناق بیخ گلومو گرفته بود تا اومدم بیرون و تو مترو خالی شدم. نخواستم حرف بزنم، هی گفتم اصلا نمی‌خوام راجع بهش حرف بزنم، ولی جیم‌جیم وقتی تنها بودیم به حرف کشوندم و بعد هر برداشتی خواست از حرفام کرد. اصلا نمی‌خوام دیگه اینجا درباره‌ش حرف بزنم. یه‌جوری انگار دیگه نمی‌خوام جیم‌جیمو ببینم. اصلا نمی‌خوام دیگه این رابطه ترمیم بشه، چیزی که هر دفعه بعد از هر بحث اتفاق میفته. کاش می‌شد دیگه نمی‌رفتم، ولی کار که بچه‌بازی نیست. ولی اگه دیگه کلا نباشم، کار میشه بچه‌بازی. کاش صلح بود، همه‌جا. منم دیگه اینجا نبودم که برای یه جایی که اصلا جزءشم حساب نمیشم درد بکشم و اشک بریزم و مؤاخذه بشم و حرف بشنوم.

آره می‌دونم. ضعیفم و دلمم داره می‌ترکه. احساسم ضربه خورده. اینم نتیجه‌ی اولین باری که گاردمو باز کردم. اینک شما و دنیای اجتماعی متنوع و قشنگتون. برای من همون تشخیص "انزوای اجتماعی بالا/بازداری هیجانی بالا" بس.

 

کلیک

 

  • نظرات [ ۱ ]

 

دیروز زده بود به سرم. از یه موضوع ناراحت‌کننده‌ی معمولی، به شدت ناراحت شده بودم. به حدی که عصر نمی‌تونستم جلوی گریه‌مو بگیرم و هی منقطع، بی‌صدا گریه می‌کردم و زود جمعش می‌کردم. تا بالاخره مامان فهمید و گیر سه‌پیچ داد که بگو از چی ناراحتی. نمی‌تونستم بگم از فلان، چون می‌گفتن همین؟ گفتم نمی‌خوام حرف بزنم. خیلی اصرار کردن و حرف نزدم. بعدم راه افتادم بیام سر کار. دلم طاقت نیاورد، می‌دونستم حالا نشستن دارن غصه می‌خورن. زنگ زدم بهشون دیدم دارن گریه می‌کنن. گفتن به خواهرات زنگ زدم ببینم می‌دونن تو از چی ناراحتی یا نه. گفتم خودمم نمی‌دونم از چی ناراحتم (دروغ). نزدیک فلانه و یه شبه‌افسردگی گرفته‌م و فلان و فلان و فلان. دلشون آروم گرفت و خداحافظی کردیم. ولی خودم داشتم از بغض می‌ترکیدم. تو کلینیک تمام مدت می‌خواستم گریه کنم. به جیم‌جیم که سربه‌سرم میذاشت گفتم لطفا امشب بیخیال من بشه. شب که میومدیم سمت مترو گفت خب حالا بگو. گفتم چی؟ گفت همونی که به خاطرش تو کلینیک اگه پخ می‌کردم، اشکات می‌ریخت. قشنگ آدمو می‌خونه. گفتم نمی‌تونم حرف بزنم. بجاش از چیزای دیگه حرف زدم. با اینکه صبح زود باید می‌رفت بیمارستان و لباس گرم کمی هم تنش بود، نشستیم رو یه نیمکت و از این حرف زدیم که حرف بزنم یا نزنم؟ کدومش درسته. و قرار شد من فکر کنم ببینم حرف زدن برام تبعات و منافع بیشتری داره یا حرف نزدن و تحمل فشارش. گفتم حالا یه چیز غیرمرتبط بگم: از یکی از پرستارای NICU بیمارستان دو خوشم نمیاد. گفت لابد فلانی. گفتم از کجا می‌دونی؟ گفت چون هیشکی از اون خوشش نمیاد :)) اینم از فواید حرف زدن. حالا می‌دونم حس بدی که هفت هشت ماه با خودم حمل کردم و هی فکر کردم مشکل از منه که نمی‌تونم با این آدم ارتباط خوبی بگیرم، توی بقیه هم وجود داشته. گفت محلش نذار و منم زین پس چنان کنم.

دوباره کشش شدید تونل مترو، دقیقا قبل رسیدن قطار به نقطه‌ای که ایستادم، زیاد شده. یادمه وقتی آناکارنینا خودشو پرت کرد زیر قطار، با خودم گفتم خب دیوانه، این همه راه ساده‌تر هست، چرا همچین راه وحشتناک و دردناکی؟ یا حتی همین حالا همین حرفو راجع به اونایی که قرص برنج می‌خورن و ذره ذره زجرکش میشن می‌زنم. نمی‌دونم چی میشه که آدم به اونجاها می‌رسه، ولی مطمئنا راه سخت و پیچیده‌ای نداره.

 

  • نظرات [ ۰ ]

اگر

 

همون همکارم که به عنوان یادگاری براش ساعت خریدیم، برای همه‌مون نفری یه لیوان با عکس شخصی چاپ کره، اون طرفشم آرم کلینیکو زده. از من عکس نداشته و اسممو این شکلی طراحی کرده :) یادوگارو :)

 

 

صبح بین دو تا بیمارستانو پیاده رفتم. پلی‌لیست نزدم و کل آهنگا رو گذاشتم روی تصادفی (تصادفی؟ :)). رسید به این یکی که نمی‌دونم کی دانلود کرده‌مش. دیدم واقعا "تو را دوست دارم، اگر دوست دارم".

 

 

 

 

الان هم بین بشوربسابای آخرهفته‌ای این آهنگ داوود سرخوش پخش شد که قبلا هم گذاشته‌مش اینجا و بازم دوست دارم بذارمش.

 

 

 

 

گفتم بیام چای عصرمو به رختون بکشم و برم :)

 

  • نظرات [ ۵ ]

۱۹ آبان ۱۴۰۱

 

یه کتاب‌فروشی تو مسیرم هست که گاهی از کتاب‌هایی که تو ویترین میذاره خوشم میاد. موضوعات متفاوتی میذاره. اصلا ویترینشو با رمانای مد روز و آثار پرطمطراق و مشهور پر نمی‌کنه. به خاطر همین که تنوع موضوع داره و منم دوست دارم تو هر زمینه‌ای بدونم، اگه پنج دقیقه پشت ویترینش وایستم، دلم می‌خواد همه‌شونو بردارم بیام. چند روز پیش حالم خوش بود و ده دقیقه‌ای هم زود راه افتاده بودم، برای اولین بار حین رد شدن نگاه نکردم، بلکه وایستادم و یک دقیقه نگاه کردم. انتخاب برام سخت بود. رفتم داخل و دوتاشونو برداشتم، "تاریخ ملل" از پیتر فورتادو و "مامان و معنای زندگی" از اروین یالوم. فعلا تاریخ ملل رو دست گرفته‌م و با خودم می‌برم و میارم، اگه تو مترو بتونم یه جا بشینم، می‌خونم. خب همین که هنوز فقط مقدمه رو تموم کرده‌م به خوبی گویای این هست که چقدر زیاد وقت فراغت دارم. امروز قبل از بیرون اومدنم، امیرعلی کتابو رو میز دیده میگه تاریخ ملل؟ اسمش برام جالبه، بخونمش! بعد میگه نوشته‌ی؟ میگم پیتر فورتادو. میگه درباره‌ی ایران هم توش نوشته؟ یا افغانستان؟ میگم فهرستشو بیار. ایران سومین کشوریه که درباره‌ش نوشته. بالاخره ایران جزء تمدن‌های مهم تاریخ بوده. بلافاصله صفحه‌ی چهل‌ونمی‌دونم‌چند رو میاره و شروع به خوندن ایران می‌کنه. دو دقیقه دیگه میگه خاله می‌دونستی قبلا به ایران می‌گفته‌ن پارس؟ میگم آره :) برای همچین موجود کتاب‌نخونی، اینکه خودش علاقه به کتاب نشون بده برام عجیب و جالب و جدید و بارقه‌ای در ناامیدی بود :) خب تا حالا هر کتابی براش گرفتم، یه نگاه خنثی کرده و کنار گذاشته. خودشم برده‌م کتاب‌فروشی اصلا نگاه نکرده به کتابا.

امشب اومده تو اتاق، داره تو کتابا نگاه می‌کنه با خودش میگه قرآن مجید؟ داشت دنبال می‌گشت. گفتم قرآن مجیدو برندار، قرآن کریمو بردار. گفت کو؟ قرآن کریم کدومه؟ :))))

امروز تو کلینیک جیم‌جیم می‌گفت داشته‌ن راجع به وقایع جاری حرف می‌زده‌ن، یکی گفته جلوی خانم فلانی (من) نگین از این حرفا. "میگن" باباش سپاهیه! نمی‌بینین اصلا اظهارنظر هم نمی‌کنه؟ بقیه نمی‌دونن من افغانستانی‌ام، جیم‌جیم می‌دونه. اینکه به نظرشون من به سپاهیا می‌خورم یک طرف، اون "میگن" هم یک طرف. معلوم نیست چند دهن چرخیده این حرف. چیزی که از پای‌بست اشتباهه و به اندازه‌ی فرسنگ‌ها دور از واقعیت. بعد وقتی به کسی، حالا هرکی تو هر طیفی، چه این طرفی چه اون طرفی، میگی خب مدرک حرفت کو؟ بر اساس چی داری میگی مسبب این اتفاق فلان هست یا نیست؟ فک می‌کنن از نفهمی و نبینی و حماقته که این موضاعات اظهر من الشمس رو نمی‌فهمیم و نمی‌تونیم تحلیل کنیم که چون قبلا فلان، پس الان هم قطعا فلان. چون من قیافه و تیپم حزب‌اللهیه، پس بابام سپاهیه و تازه پس حتما منم طرفدار زن، مُردگی، اسارتم و جلوی من که حتما جاسوس و آدم‌فروش هم هستم نباید حرف بزنن. من این آگاهی و این مدل استدلال رو از بی‌سوادی و نادانی هم بدتر می‌دونم.

 

  • نظرات [ ۶ ]

هنوزم

 

امروز تو مغزم "هنوزم همونم، یه‌کم مبتلاتر/هنوزم همونی، یه‌کم بی‌وفاتر" هی تکرار می‌شد. یادم نبود خواننده‌ش کیه. باصدا پخش نمی‌شد، فقط متن بود. شاید به خاطر اینه که من آهنگ‌ها رو اول به خاطر ترانه‌شون انتخاب می‌کنم، بعد موسیقی و ریتم و اینا. سرچ کردم دیدم حامد همایون خونده. تو بیپ‌تونز اسم آهنگ، مجنون، رو زدم دیدم مال آلبوم دوباره عشقه و باز دیدم قبلا اکثر قریب به اتفاق آهنگ‌های این آلبوم رو شنیده‌م، بدون اینکه خریده باشم. آلبوم رو خریدم و همه رو دانلود کردم و تو راه کلینیک گوش دادم. ریتم این آلبوم رو دوست دارم، صدای حامد همایونم همچنین. بعضی از ترانه‌هاشم خوبن، یا بعضی از بیت‌های بعضی از ترانه‌هاش. مثلا همین مجنون بد نیست، جادوی نگاه هم خوبه.

 

  • نظرات [ ۰ ]

عطر

 

یادم نیست اینجا گفته‌م یا نه، چند وقت پیش یه ویزیتور عطر که آشنای جیم‌جیم بود اومده بود کلینیک که جیم‌جیم ازش عطر بخره. به بقیه هم معرفی می‌کرد و بعضی‌ها خریدن. به منم خیلی اصرار کردن یه عطر بخرم، هم ویزیتوره هم جیم‌جیم. هرچی بو کردم از هیچ رایحه‌ای خوشم نیومد و می‌گفتم نه. من هیچ‌وقت عطر نخریده‌م. چون استفاده نمی‌کنم. چون بیرون از خونه نمی‌زنم یا به قول حرفه‌ای نمی‌پوشم! مهمونی‌هامون هم همین خواهر و برادراییم و مختلطه همیشه و اونم مثل بیرون. مهمونی زنونه هم نداریم و نمیرم. عروسی هم سالی دو سالی یه بار دعوت میشیم که اونم نمیرم. ذوقی هم نیستم تو خونه بخوام بزنم. اشتیاقی بهش ندارم. بیشتر بوی تروتازگی بعد از حموم رو روی آدم‌ها دوست دارم و از بیشتر عطرهایی که کنار بقیه به مشامم می‌رسه خوشم نمیاد. خییییلی کم پیش اومده بوی عطری توجه مثبتمو جلب کنه. ولی همون شب به این فکر افتادم که چطور آقایون مجازن و حتی سفارش شدن لیترلیتر عطر رو خودشون خالی کنن، ولی خانوما نباید کوچکترین بویی بدن؟ تصمیم گرفتم یه عطر بخرم واسه خودم و البته فقط تو خونه استفاده کنم =) ولی نمی‌دونستم برای پیدا کردن رایحه‌ی موردعلاقه‌م جستجومو از کجا شروع کنم. پس قضیه رو مسکوت گذاشتم. تا اینکه خیلی اتفاقی یه جایی یه عطری رو معرفی و خیلی ازش تعریف کردن. منم رفتم تو نت دنبال خرید اینترنتیش. فکر نمی‌کردم انقدر گرون باشه. هفتاد میلش نه‌وخرده‌ای بود. دو میلش که سمپله، سیصدوخرده‌ای. منم دو میل رو سفارش دادم. البته از یه سایت دیگه که حدود پنجاه تومن ارزون‌تر بود. می‌خوام تست کنم ببینم بوش چطوره. امروز رسید ولی هنوز استفاده نکرده‌م. همینجوری ظرفشو که بو کردم :)) بدم نیومد ولی چمدونم میگن نت آغازین و میانی و پایانی دارن عطرا. باید تو استفاده ببینم چطوریه. اینم سمپل مذکور. از همونجا بو کنین نظرتونو راجع بهش بگین :))

 

 

اگرم اسمشو خواستین، نفری پونصد به کارتم بزنین که من بتونم شیشه‌شو بخرم، بعدم اسم عطر یا عطرهایی که خودتون استفاده می‌کنین رو هم بگین، بعد منم بهتون میگم ^_^

 

  • نظرات [ ۱۵ ]
Designed By Erfan Powered by Bayan