مونولوگ

‌‌

برای این گل قرمز

 

دیروز صبح که بیدار شدم داشتیم با مامان در مورد اینکه ظهر چی درست کنم حرف می‌زدیم که آقای از سر کار اومدن خونه. بی‌وقت بود و کمی نگران شدیم. دفعه‌های قبلی که اینطوری یهو برگشته بودن، یه بار مهندس تصادف کرده بود، یه بار ته‌تغاری انگشتشو دستگاه بریده بود و کلا خبرهای خوبی در جریان نبود. اومدن و گفتن یکی از اقوام از داربست افتاده. جوونه، یا بهتره بگم جوون بود. واسه همین مغزم می‌گفت آقای اومدن که با مامان برن عیادتش. ولی چند لحظه بعد گفتن که فوت کرده، درجا. بعدا فهمیدیم نه تنها درجا فوت کرده، بلکه سرش و دستش هم متلاشی شده بنده خدا. آه...

گفتن الان همه میان خونه‌ی ما جمع بشن که از اینجا برن خونه‌ی پدرش، به اصطلاح ما، پدرشو بشنوونن (شنواندن). این کار، یعنی دسته‌جمعی رفتن و اعلام خبر مرگ نزدیکان، رسمه بین ما. نمی‌دونم بقیه هم دارن یا نه. علتشم احتمالا اینه که بنده خدا اول شستش خبردار بشه که یه اتفاقی افتاده و آماده بشه، بعد بهش بگن و اینکه دورش هم شلوغ باشه که فشار بیش از حدی بهش نیاد. چند دقیقه‌ای نگذشت که خواهرخانم و برادرخانمش، برادرش و چند نفر دیگه از اقوام اومدن. برادرش خبر نداشت هنوز و تو خونه‌ی ما شنووندنش. طفلک، گریه می‌کرد و خودشو می‌زد و می‌گفت زهرا چیکار کنه حالا؟ زهرا دختر چهارپنج ساله‌ی مرحومه. دختر بزرگش دبیرستانیه فکر کنم. البته از اونایی بود که در عین جوونی، بچه‌ی بزرگ دارن. خواهرخانمش که اومد خبر داشت. انقدر گریه کرد و ضجه زد که نفسش گرفت و داشت پس میفتاد. من و بقیه‌ی خانما هرکار کردیم نتونستیم ببریمش تو اتاق که لااقل لباسشو سبک کنیم. برادرش بغلش کرد برد تو اتاق. روزه هم بود، به زور روزه‌شو شکست یکی از خانما. هی می‌گفت فقط آقامیرزام نبود، من باهاش بزرگ شدم. جمعه بهم می‌گفت نگران نباشه، من برات جهیزیه می‌خرم. تو عقده الان. ای آه و دادوبیداد...

اول رفتن خونه‌ی پدرش. بعد رفتن خونه‌ی مادرخانمش. اونم مرحله‌ی سختی بود و می‌ترسیدن، چون مشکل قلبی داره و تازه دیروز بیمارستان بوده. بعد هم رفتن خونه‌ی خودش و اونجا هم که دیگه قیامت... واقعا چقدر سخته. صبح شوهرت، پدرت، پسرت از در بره بیرون، بره سر کار و چند ساعت بعد بیان بگن دیگه باهات حرف نمی‌زنه. دیگه هر حرفی داشتی و می‌خواستی بهش بزنی نمی‌تونی، نگه دار واسه قیامت. اگه می‌خواستی بغلش کنی، دیگه نمی‌تونی و بجاش می‌تونی زار بزنی. اگه باهاش قهر بودی، تا همیشه دلت بسوزه، چون دیگه نمی‌تونی آشتی کنی. اگه برنامه‌ای برای روز مرد داشتی، دیگه هیچ‌وقت نمی‌تونی پیاده‌ش کنی...

امروز تشییع و دفنشه. سید رضا، فرزند سید امان‌الله.

 

  • نظرات [ ۳ ]

روزمره

 

تقریبا یک ربع به ده بود که از جام پا شدم. دیر بلند شده بودم و باید یه‌کم سریع‌تر می‌جنبیدم. صبحانه خوردم. نهار درست کردم، بعد از خیلی مدت‌ها ماکارونی. ظرف‌های دیشب و صبح رو شستم. خونه رو جمع کردم. حمام رفتم. مسواک زدم و وضو گرفتم، ولی دیگه نرسیدم که نماز بخونم. برای نهارم ماکارونی برداشتم، آماده شدم و دوازده اومدم بیرون. مدتی بود ام‌پی‌تری کار نکرده بودم :)

چند روز پیش که برای تولد یکی از پرسنل کیک گرفته بودن، خانم الف، یکی از خدماتی‌های کلینیک، گفت از این به بعد کیک خواستین بگین من بگم پسرم براتون بیاره، تو فلان قنادی، قناده پسرم. یکی از قنادی‌های مشهور شهرو گفت. من که چشام قلبی قلبی شده بود، گفتم وااای، جدی؟ و مستقیم رفتم سر اصل مطلب و گفتم نمیشه پسرتون پارتی شه واسه‌م، من تایمای اضافه‌مو برم تو کارگاه کار کنم؟ بدون حقوق ولی بهم کار یاد بدن. چون کار قنادی اینطوریه که اولا نیمه‌وقت اصلا قبول نمی‌کنن، چه برسه پاره‌وقت و شناور بخواد بیاد. بعدم هیچ‌جا به سرعت کار دست شاگرد نمیدن. گفت نه نمیشه، تا یک سال که فقط باید شیرینی بچینی، اصلا نمیذارن طرف دستگاه‌هاشون بری. گفتم آخه من تا حد خوبی بلدم، فقط دوست دارم حرفه‌ای یاد بگیرم. همکار دیگه‌م که اونجا بود گفت آره اون کیکی که برای تولد میم‌الف درست کرده بودی خیلی خوب بود. گفتم اون که اصلا خوب نبود، بیا عکس کیک خوبامو نشونتون بدم :))) برای بار اول بود داشتم از خودم تو کیک تعریف می‌کردم به امید اینکه یه راه سریع‌تری به سمت حرفه‌ای شدن پیدا کنم :)) عکسا رو نشون خانم الف دادم، خیلی بی‌تفاوت گفت خوبه :)) خاب بابا، شما پسرت حرفه‌ای، ما تازه‌کار :)) ولی معلوم بود کف کرده :))) بعد اون همکارم گفت خانم الف، ببین چه دختر هنرمندیه، پسرت قصد ازدواج نداره؟ منم همین‌جور که سرم تو گوشی بود گفتم به پسرشون که کار نداریم، فقط راه ما رو به کارگاه باز کنن ^_^ خانم الف هم گفت کاشکی ازدواج می‌کرد. هرچی میگیم ازدواج نمی‌کنه. خلاصه که قرار شده به پسرش بگه از صاحاب قنادی بپرسه با این شرایط قبول می‌کنه یا نه. اتفاقا گفت فامیلی صاحب قنادی با من یکیه.

اون چند روز یخ‌بندون هفته‌ی پیش آقای همه‌ش خونه بودن. مامان هم یه مدته دستشون جوری درد می‌کنه که نمی‌تونن تکونش بدن. بعد اون روزا قشنگ ظرف می‌شستن و غذا می‌پختن و همه‌ی کارای خونه رو می‌کردن. این برای آقای که هیچ‌وقت کار نمی‌کنن خیلیه. هم عجیب بود برام، هم خوشحال‌کننده :)

دیروز من و جیم‌جیم بایگانی کلینیک رو مرتب کردیم. همه رو ریختیم بیرون و از اول سروسامون دادیم. قشنگ از کت‌وکول افتادیم، ولی نتیجه‌ی کار خیلی خوب شد. مرتب کردن و دسته‌بندی کردن و کلا بایگانی یکی از حیطه‌های موردعلاقه‌ی منه. ولی امروز بدنم گرفته انقدر زونکن بردم و آوردم :)

 

  • نظرات [ ۹ ]

برف، سودوکو و سایر چیزها

 

دقیق یادم نیست، ولی هفته‌ی پیش، فک کنم همون روزی که شبش تا منفی بیست درجه رفت مشهد، صبحش من بیمارستان بودم. چون بیمارستان صبح خیلی زود میرم، بعدش معمولا یه‌کم می‌خوابم. ولی اون روز به پیشنهاد من، با جیم‌جیم رفتیم برف‌بازی *_* خیلی خوش گذشت. پارکم خلووووت. انقدر منو تو برفا غلتوند و انقدر برف تو صورتش زدم که سرخ سرخ شده بود و منم عضلاتم گرفته بود فرداش. به خاطر تفاوت جثه، من توان اینکه اونو از جاش تکون بدم هم نداشتم و تنها چاره‌م که بدجنسی هم بود، همین بود که قسمت بی‌سلاح بدنش، یعنی صورتشو هدف بگیرم. بعدش دلم سوخت واسه‌ش انقدر سرخ شده بود. ولی کلا خیلی خوش گذشت :)

امشب هم که رفتیم تا کوهسنگی، حوضش (به قول من) یا استخرش (به قول جیم‌جیم) یخ زده بود. قابل توجه تهران و سایر شهرهایی که انقدر میگن سرده، سرده. خجالت بکشین والا. تازه الان روزای خوبمونه اینطوریه، چند روز پیش که داشتیم از سرما تلف می‌شدیم رسما.

 

اونا که رو سطحه، همه سنگ‌ها و یخ‌هاییه که ملت پرت کردن که مثلا یخشو بشکونن :))

 

روز مادر، یعنی شبش :) که جمع شده بودیم همه، اون شبم خوش گذشت. با اینکه پدر زن‌داداشم دو ماهه که فوت شده، ولی داداشم و خانمش هم اومده بودن. ما هم البته کمتر از همیشه بگوبخند داشتیم. ولی خب اسم‌فامیل بازی کردیم و حینش شوخی و خنده هم بود. همیشه مامان و آقای تو مهمونی‌هامون میشینن با عشق نگاهمون می‌کنن و از شوخی‌ها و سروکله زدن‌هامون کیف می‌کنن. اون شب هم دیدم رفتن تو آشپزخونه پشت اپن، ایستاده نگاهمون می‌کنن تا آخر بازی. بعدشم که تموم شد گفتم خب حالا یکی پاشه بره چایی بیاره. دیدم در لحظه آقای سینی چای ریخته‌شده و آماده رو آوردن گذاشتن وسط :) بعدم دیدم رفتن گوشیشونو از روی یه میز برداشتن. فهمیدم از اول بازی گذاشته بودن روی ضبط! هرچی مسخرگی کردیم و چرت‌وپرت گفتیم، فیلم گرفته بودن! :))

 

دیشب یه چیزی به شوخی به جیم‌جیم گفتم که خب تو شوخی عیب نداره، ولی تو جدی چرا. بعد یکی از همکارا، آقای کاف، هم توی اتاق بود. جیم‌جیم برگشت گفت می‌بینی آقای فلانی چی میگه به من؟ آقای کاف هم خطاب به من گفت خانم تسنیم، کلا بین همممه‌ی پرسنل، نمی‌دونم شما چرا یه ستاره‌ی خاصی پیش خانم جیم‌جیم داری. حالا جیم‌جیم انقدر از این حرف آقای کاف خوشش اومد که بعدا هی تکرارش می‌کرد و می‌گفت "پس یعنی انقد واضحه که من تو رو دوست دارم :)) همه فهمیده‌ن، فقط اونی که باید بفهمه هنوز نفهمیده." البته شوخی می‌کرد، خودشم می‌دونه که همه به اضافه‌ی اونی که باید بفهمه، فهمیده‌ن. یه چیزی که در مورد جیم‌جیم وجود داره اینه که همینجور خاطرخواهه که از در و دیوار براش می‌ریزه. خدایی کسی نیست، یعنی کسیو ندیدم یک بار ببیندش، جذبه‌ی جیم‌جیم نگیردش. کاریزما است، روابط اجتماعی فوق قویه، خونگرمیه، هوش اجتماعی بالاست یا هرچی که هست، کلا همه پرپر می‌زنن جیم‌جیم بهشون یه نیمچه‌نگاهی بندازه، دو کلوم باهاشون حرف بزنه، یه شوخی باهاشون بکنه. بعد این تناقض خب براشون عجیبه. اینکه چرا کسی مثل جیم‌جیم باید به یه آدمِ به قول خودش فسقلی مثل من توجه داشته باشه؟ کافیه لب تر کنه، از مرد و زن براش صف می‌کشن. اینایی که میگم واقعا نه شوخیه، نه اغراق. در حدی که بعضی‌ها تو کلینیک خیلی واضح و مشهود، محض خاطر توجهی که جیم‌جیم به من داره به منم توجه می‌کنن یا حتی شاید به خاطر اینکه توجه اونو جلب کنن. اون عذاب وجدانی هم که گفتم بیشتر به خاطر همین بود که من دارم همچین کسیو آزار میدم. ازش هم پرسیده‌م که چرا من؟ چرا ما؟ ضمن اینکه خیلی ناراحت شد که یعنی چی چرا و این چه حرفیه، گفت من واسه این چیزا دنبال دلیل نمی‌گردم، چون اگه دلیل داشته باشی، بعد یه وقتی اون دلیل از بین بره، دیگه پس دوستیتم باید تموم کنی. حالا من که استدلالشو قبول ندارم، ولی اون به این خصیصه‌ی من که برای هر چیزی دنبال دلیل می‌گردم اعتراض شدیدی داره.

 

یه چیزی هم که هفته‌ی پیش ازش دیدم و یه‌کم غافلگیر شدم هم تعریف کنم. نمی‌دونم بحث چی بود که حرف سودوکو پیش اومد. گفت سودوکو دوست داره. قبلا گفته بود راهنمایی و دبیرستان رو سمپاد خونده. ولی چون اینم گفته بود که به خاطر بی‌علاقگی به ریاضی فیزیک و اینا رفته رشته‌ی تجربی، فکر می‌کردم با چیزایی که کلا موادش عدد و رقمه، خیلی جور نیست. قرار شد یه سودوکوی واحد رو همزمان با هم حل کنیم به شکل مسابقه. از روی بازی‌ای که رو گوشیش داشت، یه دونه از دسته‌ی اکسپرت انتخاب کردیم و پرینت کردیم و رفتیم تو یه اتاق ساکت و تایمر زدیم و... آقا خیلی خورد تو پرم. وقتی تموم کرد من شاید یک چهارم جدولمم حل نکرده بودم. می‌دونم خیلی ارتباط مستقیم با ریاضیات نداره، ولی توقع همچین شکست سنگینی رو نداشتم واقعا. درسته وسط تایم کاری بود و من تمرکز نداشتم و فلان و بهمان، ولی اینا بهانه است، شرایط یکسان بود دیگه. می‌دونستم، واضح و مبرهن بود که خیلی باهوشه و یکی از فاکتورایی که منو بهش جذب کرد اصلا همین بود، ولی انقدر مفتضحانه شکست خوردن خودم برام ثقیل بود :) خلاصه که اصن کثافت عوضی :))

 

  • نظرات [ ۴ ]

ماشین

 

شنبه نوبت داشتیم برای تعویض پلاک. دو هفته درگیر همین نوبت بودیم. یه بار گرفتیم و چون نامه‌ی راهور هنوز نیومده بود نوبتمون سوخت. بعد که نامه اومد سه روز متوالی سعی کردیم تا بالاخره گرفتیم. چون راس ۹ باز میشه نوبت‌دهیش و تا بجنبی تموم شده نوبتا. تو خونه هم نمیشه بگیری، چون فقط با کد ملی نوبت میده و ما که نداریم، میریم کافی‌نت خواهش می‌کنیم با کد ملی خودش برامون بگیره :/ نوبتمون برای ساعت یک‌ونیم بود، ولی آقای گفتن ساعتش مهم نیست، فقط روزش مهمه و ما همون اول صبح میریم، چون هر کاری اول صبح بهتر راه میفته. هر چی همه گفتیم بابا اینجوری هم نیست دیگه، گفتن نه، همون صبح. گفتم خب چه کاریه؟ شما برین سر کار، ظهر که برگشتین میریم دیگه، تایم نهار هم هست، از کارتون هم نمیفتین. منم هشت تازه از بیمارستان میام، یه‌کم بخوابم، لباسامو می‌خوام بشورم که تا عصر خشک شه. گفتن خیر. من و آقای قرار بود بریم، حجت هم گفت میاد باهامون. رفتیم و گفت زود اومدی حاجی، برو پارک کن یازده تشریف بیار :)) پارک کردیم و یه نیم ساعتی در خفا من حرص خوردم. ولی بعد گفتم بیخیال، حالا یه‌کم تو ماشین بشینی چی میشه؟ مساله بیشتر این بود که خوابم میومد و حیفم میومد زمان داره پِرت میشه. یه پیجی جیم‌جیم برام فرستاده بود که صاحبش تورهای خارجی می‌برد. گفته بودم دوست دارم دنیا رو بگردم، گفت بیا واسه اینکه تنها نباشی با اینا برو، امن هم هست. دیگه یه‌کم تو اون چرخیدم و یه سرانگشتی حساب کردم دیدم نه بابا، سفرهای خارجی به ما نیومده. بعدا به جیم‌جیم گفتم راجع به من چی فک کردی دقیقا که این پیجو واسه‌م فرستادی؟ :))) من پنجاه تومن و صد تومن پول دارم برم سفر؟ فقط یک سفر؟ مثلا زده بود تور فلان، ۹۸۰ دلار به اضافه‌ی بلیط هواپیما ۲۸ تومن. یا مثلا ۲۵۰ دلار ورودی تور، مخارج هم دنگی دونگی، که حدود ۵۰۰ تا ۷۵۰ دلار میشه، بلیط هواپیما هم ۱۵ تومن. فعلا به این چیزا نمی‌تونم فکر کنم، نهایت سالی یکی دو بار سفر داخلی. خلاصه زمان رو به این شکل سپری کردیم و نزدیکای یازده رفتیم و نوبت داد بهمون. همه‌ی مدارک رو تحویل باجه‌ی مذکور دادم. همه چی اوکی بود، فقط گفت قولنامه‌ی خونه مهر املاک نداره. هر کاری کردیم قبول نکرد. دو هفته پیش با یه قولنامه‌ی صوری و الکی، مهندس ماشین حجتو به نام خودش پلاک زد، اون موقع گیر نداده بودن، حالا ما با قولنامه‌ی اصلی به مشکل خورده بودیم. فرستاد اتاق معاون، معاون هم پلیس بود. با غایت بد برخورد کرد و برگشتیم. بازم آقای اصرار کرد به خانومه و خانومه که به شدت قانون‌مدار بود قبول نکرد. حتی همکاراش اومدن گفتن این مهر عضویت که داره دیگه درسته، ولی قبول نکرد. یکی گفت برین اتاق رئیس شاید حل شد. رفتیم. رئیس هم که پلیس بود، به غایت مؤدبانه و خوب برخورد کرد، اما گفت نمیشه و برین سریع مهر کنین برگردین. فیش نوبت رو هم مهر کرد که تا آخر هفته نیازی نیست نوبت مجدد بگیرین. و ما این همه راه برگشتیم، قولنامه رو مهر کردیم و دوباره رفتیم. پلاک فردمونو تحویل دادیم، پلاک زوج گرفتیم و بربگشتیم. و بدین گونه من شدم صاحاب الکی این ماشینی که انقد دوسش دارم :)) تا حالا به نام دوست برادرم بود که ایرانیه. یک سالی هست که ما می‌تونیم به نام خودمون بزنیم. ولی باید حتما گواهینامه داشته باشیم که آقای ندارن. واسه همین زدن به نام من. گرچه که دوست دارم ماشین داشته باشم، ولی حالا انقدر فاصله‌ی حقوق و قیمت ماشینا زیاد شده که دیگه بهش فکر نمی‌کنم. ایشالا که خدا سایه‌ی مترو رو از سر ما کم نکنه ^_^

 

  • نظرات [ ۱ ]

روزهای اخیر

 

تکیه داده بودم به شیشه‌ی سمت راستم و تو وبلاگ‌ها می‌چرخیدم و حواسمم بود که چند ایستگاه دیگه مونده تا پیاده شم. یه پسربچه‌ای تو شلوغی، پشت شیشه ایستاده بود و به گوشی من نگاه می‌کرد. گوشیو سمتش کج کردم که یعنی اینو نگاه می‌کنی؟ با کله اشاره کرد که آره. منم از وبلاگ اومدم بیرون و رفتم تو اون بازی مخصوص مراجعای کلینیک. گوشیو گرفتم سمتش، اونم دستشو از بین شیشه و نرده آورد جلو و بازی می‌کرد. چند ایستگاه که گذشت، مامانش که غرق صحبت با کناریش بود متوجه ما شد. دیگه شروع کرد به راهنمایی :/ اینو اونجوری کن، اونو اینجوری کن. بعدم پیاده شدن رفتن. بای بای کردیم :)

هندزفری در گوش و گوشی در دست در حال سرچ یه چیزی بودم، یه پسری جلوتر از من راه می‌رفت و هر چند قدم برمی‌گشت نگاه می‌کرد. یه دفعه که برگشت گفت میشه من با گوشیتون یه زنگ بزنم؟ فی‌الفور گفتم نه نمیشه و رفتم. یه‌کم دلم سوخت، هم برای اون، هم برای خودم که نمی‌تونم وسط خیابون اعتماد کنم گوشی بدم دست کسی.

دیشب قرآن‌خوانی داشتیم. پدرخانم داداشم حدود پنجاه روز قبل، در عین جوونی فوت کرد. دیشب ما براشون قرآن‌خوانی گرفته بودیم. خانم‌ها پایین بودن، آقایون بالا. وسطش حانیه خیلی بداخلاق شده بود و همه‌ش گریه می‌کرد. خواهرم رفت تو اتاق و منو صدا زد و گفت یه اسپند دود کن واسه این بچه. گفتم برووووو، اینو کی چش می‌زنه آخه؟ گفت تو کاریت نباشه، برو اسپند دود کن. کردم و بچه گرفت خوابید. بعدش که همه‌ی مهمونا رفتن، نشسته بودیم که یهو یکی از میزا ترکید، شیشه‌ش منفجر شد. همون میزی که تو مهمونی من کنارش نشسته بودم. میگم اگه چش هم بوده، خوب شده به آدم نخورده، به یه شیء خورده :))

سه‌شنبه، چهارشنبه و پنج‌شنبه با جیم‌جیم لته درست کردیم تو کلینیک. نازل بخار دستگاه خرابه. جیم‌جیم فرنچ پرسشو آورده بود. منم مثلا دماسنج مایعات برده بودم که مواظب باشم دمای شیر از ۶۵ بیشتر نشه 🤣 ولی جیم‌جیم گفت برووو، من لته‌ی سرد دوست ندارم. روز اول با همون ۶۵ درست کردم دیدم واقعا سرده، خوب نیست. روزای بعد میذاشتیم شیر جوش بیاد دیگه :))) ولی بیشتر جنبه‌ی فان داره، تمرین هم نیست حتی. کلی آدم جمع میشیم تو یک وجب آشپزخونه، کلی می‌خندیم، ما دو تا لته می‌خوریم و بعدم میریم :) یه روز شاید تنهایی سعی کنم انجام بدم. شاید بشه تمرکز کرد. این عکس روز اوله:

 

 

الکی هی به همه میگم نگا چقد شبیه قلب شده. ولی در واقعیت شیرو فیــــــشد ریختم تموم شد رفت :)) حالا این لته‌ی پر کف و حباب رو داشته باشین، اگه یه روزی منم مثل فاطمه پیشرفت کردم میام عکس اونم میذارم :) ایده‌ی لته درست کردنو از وبلاگ فاطمه گرفتم. ایده‌ی سالاد خوردن هم همچنین. سالادو البته از یه مدت قبل خودم خیلی تو فکرش بودم، ولی بعد از اون پست جدی بهش فکر کردم. علتشم اینه که با عرض پوزش مدتی هست به یبوست دچار شده‌م. دارم سعی می‌کنم سبک زندگی و تغذیه‌ی بهتری داشته باشم. بعد روز اولی که جدی شدم، ظهر تو کلینیک سالاد سزار سفارش دادم!!! یعنی هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم یه روزی بخوام به جای غذا سالاد بخورم. بعد دیدم نه خیلی هم بد نیست. گفتم پس، فردا خودم برای نهار سالاد درست می‌کنم میارم. و فرداش یه سالاد شله‌قلمکار درست کردم و بردم. توش کاهو، خیار، گوجه، هویج، زیتون، گردو، زرشک، آبلیمو و یکی دو تا چیز دیگه که یادم نیست ریختم. برای سس هم، طبق یه دستور اینترنتی کنجدو گریل کردم و با روغن زیتون تو میکسر زدم. سس که اصلا نمی‌تونستم بوش کنم، انقد از بوش خوشم نمیومد. سالادم بردم کلینیک، ظهر که شد، دیدم وا من خیلی گشنه‌مه. یعنی خــــــیلی گشنه‌مه. اصلا هم دلم سالاد نمی‌خواد، غذای واقعنکی می‌خواد. اینطوری شد که باز هم ساندویچ سفارش دادیم =)) سالاد خوردنم هم همون یک روز شد دیگه. کنار غذا، به مقدار کم دلم می‌کشه، ولی اینطوری اصلا. بهتره همون کنار غذا بهش فکر کنم.

شبا تو مسیر تا مترو، با هم کتاب می‌خونیم. همون جزیره‌ی سرگردانی رو. پیشنهاد از من بود. جیم‌جیم می‌خونه، گاهی هم من. آقا الان من نمی‌تونم صبر کنم چیکار کنم؟ :)) خب کشش کتاب زیاده. هر سه چهار شب یه فصل خوندن کمه. نامردیه بزنم زیر پیشنهادی که خودم دادم. شاید کتابو عوض کنم، اینو خودم تنهایی تندتند ادامه بدم! =))

صبح هم پنج رفتم بیمارستان. شلوغ نبود خداروشکر. هفت‌ونیم خونه بودم و دوباره خوابیدم. چقد خوبه با ماشین برم همیشه. صبحا خلوته، جای پارک هم زیاده، کلا راحته آدم.

 

  • نظرات [ ۱ ]

 

من غار تنهاییمو دوست دارم. من خیلی نیاز به رفتن به غارم پیدا می‌کنم. پذیرفتن این موضوع به زبون آسونه ولی تو عمل سخته. اینکه با دوست صمیمیت همکار باشی و هر روز ساعت‌های زیادی با هم باشین، به نظرم سخته. برای جیم‌جیم نه ها، برای من سخته. سختمه انرژیمو همیشه بالا نگه دارم. البته خود دوستی انرژی تولید می‌کنه، ولی من آدمی‌ام که زود به زود نیاز به خلوت پیدا می‌کنه. حتی با روزها و ماه‌ها خلوت هم مشکلی نداره. طبیعیه که حضور، ضمنی که بهم انرژی میده، ازم انرژی هم بگیره. گاهی انرژی‌ای که می‌گیرم خیلی زیاده که دوست دارم ساعت‌ها کش بیان، گاهی هم انرژی‌ای که میذارم انقدریه که خالی میشم و متعاقبش ساکت. امشب هم ناراحت بودم از یه موضوعی، هم ساکت، هم ری‌اکشن نداشتنم کلا جیم‌جیم رو ساکت کرد و البته فکر کنم ناراحت. بعد که پیام دادم و عذرخواهی کردم، نوشت من وقتی پکری حرف می‌زنم که از خودت بیای بیرون، ولی یادم میره که با تو با این روشای معمول نمیشه و نباید برخورد کرد، لطفا اینو بهم یادآوری کن. و من باز به اون استیصال رسیدم که این چه پوست ضخیمیه که من دارم و چرا باید آدم انقدر سخت باشه؟ برای همه آدم سختی هستم. انتخاب من اصلا آسون نیست. کنار اومدن باهام اصلا آسون نیست. فهمیدنم با اینکه انقدر رکم سخته. میگه دقیقا جایی که آدم فکر می‌کنه دیگه تو رو شناخته، می‌بینه نه اصلا نشناخته. میگه دقیقا وقتی میگم خب دیگه این قسمتشو فهمیدم، می‌بینم نه اتفاقا برعکسش رفتار کردی. میگه ثبات داری، ولی قابل پیش‌بینی نیستی. عذاب وجدان می‌گیرم بابت تعداد لایه‌هایی که دارم و باز کردنشون از آدما وقت و انرژی می‌گیره. خب لطفا وقت نذارین. من اصلا نخواسته‌م که اینطوری باشه که شماها اذیت بشین. من راستش رو بگم اصلا حتی نمی‌دونسته‌م که اینطوری‌ام. گاهی حدس زده‌م از رفتار آدما، ولی اجازه ندادم اونقدر نزدیک بشن که نظر بدن. واقعا قدرت جیم‌جیم رو تحسین می‌کنم در اینکه با چه شهامتی جلو اومد. درسته منم از اینور خیلی به دوستیش راغب بودم و پست‌هایی که اون اوایل ازش نوشتم شاهد این مدعاست، ولی میگه من حتی فکرشم نمی‌کردم که تو همچین حسی داشته باشی! و با این حال بازم انقدر شجاعانه قدم‌های اول دوستی رو برداشت. اون شبی که می‌خواستم برم استعفا بدم و دلم بی‌نهایت ازش گرفته بود و فکر هم می‌کردم بعد از اون بحث سنگینی که داشتیم ازم بدش هم میاد، سر شب به مدیر گفتم وقت صحبت داره و برخلاف همیشه گفت چند دقیقه بعد برگردم پیشش تا حرف بزنیم و باز چند دقیقه قبل از دوباره رفتن به اتاقش، یه مشکلی رو آوردم وسط، به خدا گفتم اگه اینو حل کنی اول میرم به جیم‌جیم در مورد تصمیمم میگم بعد میرم استعفا میدم، چون حس می‌کردم حق داره بدونه به خاطر اون دارم استعفا میدم و شاید بخواد دفاعی از خودش بکنه. راستش داشتم شانس سوخته‌ای بهش می‌دادم، چون فکر نمی‌کردم مشکل حل بشه، اما یکی دو دقیقه بعد حل شد! و منم نزدم زیرش. بهش گفتم و رو تصمیمم هم بودم. بیمار برام اومد و رفتم و وقتی برگشتم حالش یه طور دیگه بود، یه پیام برام نوشته بود که نت قطع بود و ارسال نشده بود و گوشیشو گذاشت جلوم و گفت بخون و خودش از اتاق رفت بیرون. نوشته بود نمی‌تونسته اینا رو زبونی بگه، که بمونم و فلان و اینا. و بعدها گفت که اون‌ها رو با اشک نوشته و همه‌ش هم استرس داشته که الان کسی بیاد تو اتاق چه توضیحی برای گریه‌ش بده. و شب که باز با هم صحبت کردیم باز هم کلی اشک ریخت و من فکر کردم برای اون زخمی که ازش صحبت می‌کنه است و بعدا باز هم گفت که برای من بوده! این‌ها شجاعت نیست؟ این‌ها یه چیزی ورای شجاعته. نزدیک شدن به من ترس داره، درسته ممکنه هیجان کشف، جذابیت هم داشته باشه، مخصوصا برای آدمای باهوش و کنجکاو، ولی ترسش انقدر زیاد هست که تو سراسر زندگیم کاملا متوجه شده‌م و میشم که آدما بااحتیاط از کنارم رد میشن. خیلی دلشون می‌خواد یه راه نرم واسه نفوذ پیدا کنن، ولی انقدر پوسته ضخیم و تو بعضی جاها تیغ‌داره که عطاشو به لقاش می‌بخشن. منم به راحتی میذارم رد بشن و اصلا نمی‌چرخم سمتشون که اون روی کمتر ضخیمم رو هم ببینن. ولی جیم‌جیم به شکل فعالانه، با دو تا دستای خودش منو چرخوند، حرکت داد، بالا پایین کرد، قل داد تا بتونه یه روزنه حتی پیدا کنه و کرد. حالام با همون دستا داره می‌کاوه بلکه پوسته رو بشکنه. خب، شاید قابل انتظاره که دستاش زخم‌وزیلی بشن. انقدر هیچی پیدا نکنه که آخر خسته بشه. از یه جایی منم سعی کرده‌م بچرخم به سمتش، ولی همه‌ی این تلاش‌های دوطرفه کافی نیست گویا. من ازش توقعی ندارم. یعنی اگه هرجایی خسته بشه و رها کنه، با همون درون نرم و ظاهر زمخت و سختم، رفتنشو تماشا می‌کنم. نمی‌دونم شایدم یه جایی من خسته شدم یا از کنکاشش دردم اومد و خواستم که برم، برای اون موقع نمی‌دونم چیکار کنم. نمی‌دونم چیکار کنم جز آرزوی اینکه اتفاق نیفته یا وقتی بیفته که هر دو از هم بریده باشیم.

 

به وقت ۱۱ دی ۱۴۰۱، منتشرنشده‌ها

  • نظرات [ ۰ ]

خواب

 

خواب دیدم برای دیدن یه جاذبه‌ای دارم میرم یه سر دیگه‌ی شهر. جایی که تا حالا نرفته بودم و به گوشم هم نخورده بود که وجود داره. یه فیلمی بود قبلاها که داستانش اینطوری بود که یه ناهنجاری شبیه یه دریچه یه گوشه‌ی دنیا باز می‌شد و موجودات دو طرف اون دریچه می‌تونستن به زمان هم سفر کنن. گاهی زمانشون چندین قرن فاصله داشت، گاهی چند میلیون سال حتی. بعد منم تو خواب قرار بود برم یکی از این ناهنجاری‌ها رو که تو ایران و تو همین شهر و ظاهرا یه بخشی از شهر که اسمش صحرای مصر! بود ببینم. می‌خواستم سوار BRT بشم، اما نمی‌دونم چرا از دری که مخصوص راننده است سوار شدم و کارت زدم و بعد از رد شدن از قسمت مردانه دوباره کارت زدم و رفتم انتهای اتوبوس رو اون صندلی‌های مرتفع نشستم! یه خانم مسن و یه نوجوون هم تو اتوبوس بودن. نمی‌دونم چطوری و حین صحبت با کی، عکس اون ناهنجاری رو دیدم. البته عکس نبود، انگار داشتم به طور زنده اون پدیده رو تو ذهنم می‌دیدم بدون اینکه قبلا دیده باشم، یعنی صرفا با صحبت در موردش اون و موقعیت مکانیش و اطرافش تو ذهنمون مجسم می‌شد. ناگهان فهمیدم عه، من سی سال تو زمان جلو اومده‌م. اینو با یه جور حس تفاخر به اون دو نفر دیگه گفتم. گفتم من الان تو این زمان شما حدود شصت سالمه! بعد به دستگاه من‌کارت اتوبوس نگاه کردم دیدم مبلغ بلیط اتوبوس شده 5000 تومن. گفتم عه چه خوب، خیلی هم زیاد نشده تو این مدت. اون قدری نشده که کارتم جواب نده و آبروم بره. چون موقع کارت زدن نمی‌دونستم در زمان جلو اومده‌م. دوباره داشتم مخصوصا به نوجوونه که انگار نوجوونی خودم بود توضیح می‌دادم من الان شصت سالمه، می‌دونی؟ :) یه حس خوبی هم داشتم، چون انگار قدرت اینکه برگردم به زمان خودم رو داشتم. ولی می‌خواستم برم بگردم خود شصت ساله‌م رو هم پیدا کنم، ببینمش، و حتی ببینم منو می‌شناسه اصلا یا نه که دیگه بیدار شدم :) 

 

دیشب هم یه خواب عجیب و جالب دیدم، ولی بگو یه سر سوزن؟ چیزی ازش یادم نمیاد :|

 

 

  • نظرات [ ۶ ]

هفته‌ی اول دی ۱۴۰۱

 

اول هفته که می‌خواستم برم بیمارستان با ماشین رفتم و بعله، بالاخره تصادف کردم :) یه نمه بارون اومده بود و من واقعا نمی‌دونستم همین‌قدر خیسی زمین رو ترمز ماشین تاثیر داره. با سرعت همیشگیم، که پیش‌فرض زیاده، می‌رفتم و چون صبح زود هم خلوته خیلی نیاز به ترمز پیدا نکردم که بفهمم مثل همیشه عمل نمی‌کنه. برگشتنی برای یه چراغ قرمز که خواستم نگه دارم، هر چقدر پامو فشار دادم ترمز نمی‌گرفت و فقط صدای ABS میومد. نهایتا با یه برخورد نه چندان آروم خوردم به ماشین جلویی و اونم دو متری پرت شد جلو! حالا لطف خدا، تو لاینی که من بودم، سر چهارراه فقط یه وانت‌پراید پشت چراغ ایستاده بود. لطف خداش کجاست؟ اینجا که تو بقیه‌ی لاین‌ها دو تا، سه تا ماشین ایستاده بودن و اگه من تو اون لاین‌ها بودم زنجیره‌ای می‌شد. و اینکه خدا رو شکر که اون وانت‌پراید اونجا بود که اگه نبود من با سرعت رفته بودم وسط چهارراهی که ماشین‌های در حرکت توش بودن و دیگه نمی‌زدم به سپرشون، از بغل می‌زدم بهشون که تصورشم وحشتناکه حتی و یا اونا از بغل می‌زدن بهم. یا ممکن بود همون لحظه عابری در حال عبور از خط باشه و وای خدا! دیگه اینکه خدا رو شکر موتور جلوم نبود که نتیجه‌ی اونم وحشتناک بود قطعا. و با اهمیت کمتری خدا رو شکر که ماشین گرون‌قیمتی سر چهارراه نبود :)) راننده‌ی وانت‌پراید پیاده شد و منم پیاده شدم. اون سپرش شکسته بود، منم سپرم بیشتر شکسته بود. یه‌کم غر زد که مگه نمی‌بینی جاده خیسه؟؟؟ بعدم چراغ سبز شد و گفت بریم اونور چهارراه. متوجه نبودم که استرس دارم، یعنی آروم بودم، ولی لحظه‌ی اول که نشستم دیدم پای چپم رو کلاچ ضرب گرفته :) که البته زود رفت. رفتیم اونور وایستادیم، گفتم چیکار کنیم؟ گفت نمی‌دونم. گفتم منم نمی‌دونم تا حالا تصادف نکرده‌م :))) گفت خیره ایشالا :)))) گفتم خب بریم یه تعمیرگاهی من هزینه‌ی تعمیرشو بدم. گفت الان که نمیشه، من کار دارم. مدارک ماشینتو بده من بهت خبر میدم. گفتم مدارکمو فردا برای تعویض پلاک لازم دارم. فرداش قرار بود برم برای تعویض پلاک که کارم تموم نشد و افتاد به هفته‌ی بعد. یعنی آقای می‌خوان ماشین رو از نام دوست داداشم که ایرانیه دربیارن به نام من بزنن. تازگی این اجازه صادر شده که ما می‌تونیم به نام خودمون بزنیم و باید حتما گواهینامه هم داشته باشیم. خلاصه مدارک هم ندادم بهش. گفتم خب خسارتش چقدر میشه؟ گفت فلان‌قدر سپرشه و فلان‌قدر دستمزدشه، احتمالا حدود سیصد تومن میشه. گفتم بریم من براتون کارت‌به‌کارت کنم. فکر کنم خیلی منصفانه حساب کرد. خیلی هم آدم خوبی بود، اصلا بداخلاقی نکرد. رفتیم جلوتر و کارت‌به‌کارت کردم و بعدم هر کدوم رفتیم دنبال کارمون. رسیدم خونه همه سر سفره‌ی صبحانه بودن. تا رسیدم نشستم گفتم زدم به یکی. در کمال آرامش آقای گفتن به کی؟ و تعریف کردم. بعد که صبحانه تموم شد رفتیم ماشینو ببینیم. گفتن دخترم، خوب حسابی زدی ها! ماشینو داغون کردی :)) ولی بازم هزار بار خدا رو شکر که خسارت جانی نداشته. سپر که از چند جا شکسته بود، نمی‌دونم گفتن پایه‌ی رادیات هم شکسته انگار و شاید حتی خود رادیات هم آسیب دیده باشه که ده دوازده تومن قیمتشه. یه صدای فسسسی هم میومد که گفتن احتمالا گاز کولرش خالی شده :| حالا هیچ کدوم هم متخصص نیستن ها. اینا فعلا نظرات غیرکارشناسیه و معلوم نیست چقدر صحت داشته باشه، چون هنوز پای این ماشین به تعمیرگاه نرسیده. اگه تعمیرگاه خوب بلد بودم، همون موقع خودم می‌بردم، ولی بلد نبودم. اینطوری شده که هنووووز ماشین نرفته تعمیرگاه، چون آقای سرشون شلوغه. دیروز هم که باز برای کارای همین تعویض پلاک رفته بودم، اتفاقی از تو کوشش رد شدم و حرف جیم‌جیم یادم اومد که گفته بود راسته‌ی کوشش پر از تعمیرگاهه. یه بار قصد کردم بپیچم تو یکیشون بگم آقا اینو چک کن ببین چشه. ولی ادامه‌ی حرف جیم‌جیم یادم اومد که گفته بود حق نداری تنها بری کوشش ها، اصلا محیط خوبی نداره. مناسب خانم تنها نیست. یه‌کم با لجباز درونم کلنجار رفتم تا راضی شد و رد شدم رفتم :|


دوشنبه صبح هم بیمارستان بودم. بعدش رفتم چند تا کار متفرقه داشتم که انجام دادم و حدود ده‌ونیم اومدم خونه. می‌خواستم برم قهوه هم بخرم واسه خودم که حوصله‌م نکشید و نرفتم. می‌خواستم برم قنادی واسه خودم کیک یا شیرینی تر هم بخرم که قنادی تو مسیر ندیدم و نخریدم. رسیدم خونه هم گرفتم خوابیدم. قبل از خواب گوشیو سایلنت کردم که احیانا پیامی زنگی بیدارم نکنه. ساعت دو و نیم بیدار شدم دیدم گوشیم ترکیده. دو تا پیامک از میم‌الف که گفته میشه امروز با هم صحبت کنیم؟ بعد چهار تا تماس بی‌پاسخ ازش. بعدم تماس بی‌پاسخ از جیم‌جیم. بعدم پیام از جیم‌جیم و از خانم میم تو واتساپ. به پیام خانم میم جواب دادم و بعد به میم‌الف زنگ زدم. گفت آره می‌خواستم صحبت کنم باهات. گفتم خب شب میام دیگه کلینیک. گفت نه تو کلینیک نمیشه. گفتم خب نیم ساعت زودتر بیام خوبه؟ گفت نه یک ساعت زودتر بیا کافه فلان. تقریبا همیشه همون‌جا میریم. گفتم باشه و بعد مثل فرفره پریدم کارایی که مامان گفتن رو انجام بدم و نماز بخونم که بتونم زود راه بیفتم. نشد به جیم‌جیم زنگ بزنم دیگه. اومدم بیرون بهش زنگ زدم برنداشت. بعد پیامش همون لحظه اومد که یعنی میم‌الف باید به من خبر بده و از نگرانی درم بیاره؟ دیگه هر چی پیام دادم جواب نداد. چند بار زنگ زدم تا بالاخره برداشت ولی چون تو مترو بودم صدامو نداشت. الان که دارم می‌نویسم شک کردم که واقعا صدامو نداشت یا الکی الوالو می‌کرد؟ 🤔 بعد پیام داد حالا میای کلینیک حرف می‌زنیم دیگه، من الان بیمار دارم. بعد به میم‌الف زنگ زدم گفتم من نزدیکم، گفت من رسیده‌م اگه نهار نخوردی سفارش بدم. گفتم باشه. آقا من وارد کافه شدم جیم‌جیم و میم‌الف رو جلوم دیدم که واستاده بودن. یه کیک و کادو هم رو میز بود. غافلگیر شدم اساسی :) از اول آذر بهشون گفته بودم که واسه من تولد نگیرین هاااااا. نه تو کلینیک نه خودتون دوتا. سر کلینیک خیلی مقاومت کرد جیم‌جیم، ولی وقتی دید واقعا از تولد گرفتن تو کلینیک خوشم نمیاد قبول کرد. اون یکی رو ظاهرا راحت قبول کردن چون گفته بودم بجاش یه روز با هم بریم کلا بگردیم. که تاریخی که گفته بودم نشد و من منتظر بودم خودشون یه تاریخ دیگه رو اعلام کنن. اصلا دیگه منتظر تولد نبودم، بخصوص چون روز تولدم جیم‌جیم برام گل گرفته بود. دیگه گفتم چرا؟؟؟؟ گفتن ما گفتیم تولد نمی‌گیریم، ولی منظورمون این بود که همون روز نمی‌گیریم، نه که کلا نمی‌گیریم! گذاشتیم برای بعدش که واقعا غافلگیر بشی. بعدشم این که تولد نیست، صرفا با هم یه کیکی می‌خوریم. حالا کادوشون چی بود؟ گفتن ببین ما از ماه‌ها قبل داریم فکر می‌کنیم که برات چی بگیریم که دوست داشته باشی. چون تو از هیچی خوشت نمیاد و معتقدم هستی که هدیه باید کاربردی باشه! حالا ما اینا رو گرفتیم، ولی جان ما بگو دوست داشتی چی هدیه بگیری؟ :)) هدیه‌ها چی بودن؟ قهوه‌ی ترک! یه تراول‌ماگ. یه خودکار کوچولو :) و و و و کتاب جزیره‌ی سرگردانیِ سیمین دانشور!! وقتی داشتم ساربان سرگردان رو می‌خوندم به جیم‌جیم گفته بودم که کاش جلد اولشم پیدا می‌کردم. چاپ نمیشه دیگه و تو هیچ کتاب‌فروشی هم پیدا نکرده بودم، تو نت هم همچنین. براش کلی گشته‌ن و یه کتاب‌فروشی آدرس یه کتاب‌فروشی دیگه رو بهشون داده و اونجا رفته‌ن خودشون کلی گشته‌ن تا چاپ اولش مال سال ۷۲ رو پیدا کرده‌ن :) همه‌ی چیزایی که گرفته‌ن رو دوست دارم. واقعا کلی فکر و زحمت پشتش بوده. واقعا ممنونشونم. هر کدومشون یه جوری ذوق‌زده‌م می‌کنه. هم تراول‌ماگ، هم قهوه، هم خودکار خوش‌رنگم، و هم بخصوص کتاب کمیابم :)

صبح که می‌خواسته‌ن باهام هماهنگ کنن و هرچی زنگ زدن و پیام دادن جواب نداده بودم، می‌گفتن دیگه می‌خواستیم دست‌به‌دامن مدیر کلینیک بشیم که تلفن خونه‌تو بده بهمون :)) اونجا هم که جیم‌جیم تلفنمو جواب نمی‌داد، با میم‌الف با هم بوده‌ن و دنبال تدارکات همین کار و چون ظهر بهم پیام داده بود من دارم میرم کلینیک، نمی‌تونسته جواب بده و صدای ماشین بیاد.

بعد چیز دیگه‌ای که بود، یه لحظه از ذهنم خطاب به میم‌الف گذشت که خب دختر خوب، نمی‌شد پیشنهاد می‌دادی یه روزی بعد از شهادت باشه؟ ولی باز از ذهنم گذشت مگه داریم چیکار می‌کنیم؟ کیک و ساندویچ خوردیم و کادو گرفته‌م. دست و پایکوبی و جشن و اینا که نداشتیم. خلاصه اون روز هم اینطوری بود و خیلی هم خوب بود :)

 

اون قسمتی از پست قبل که حذف کردم و قراره کلا هیچ‌وقت منتشر نشه.

 

گاهی بین حرف زدن یا وسط چت، جیم‌جیم یه چیزی از چتای قدیمی میگه یا اسکرین می‌فرسته و میگه رفته مثلا چتا رو از اول خونده و انگار کیف هم می‌کنه با این خاطره‌بازی. چند بار پیش اومده تا حالا این موضوع. من اهل برگشتن به گذشته و مرورش نیستم زیاد، فقط گاهی چیزی پیش بیاد میام پستای قبلی وبلاگ رو می‌خونم. حتی گالری گوشیم و عکس و فیلم و اینارم نگاه نمی‌کنم هیچ‌وقت. این وقتا که جیم‌جیم میگه برگشته چتا رو از اول خونده، من حتی بعد از این حرفشم برنمی‌گردم چتا رو بخونم. برام موضوعیتی نداره. ولی بعضی وقتا هست که دلم می‌خواد برگردم با دقت و چندباره چیزی که حتی همین الان نوشته رو بخونم، ولی یه چیزی محکم جلومو می‌گیره انگار. وقتی جیم‌جیم ازم تعریف می‌کنه. وقتی می‌نویسه صدات خوبه حتی برای گویندگی! درحالی‌که من تصورم از صدام یه چیز وحشتناک بدی بوده تا حالا و حتی پیش اومده واضح بهم گفته باشن اینو. وقتی می‌نویسه هنرمندم. وقتی می‌نویسه همه‌جوره کارم درسته. وقتی می‌نویسه این همه فضائلی که دارم! کوفت کسی بشه که می‌خوام بگیرمش! وقتی از کلامم و سنجیده حرف زدنم تعریف می‌کنه. آقا وقتی این همه حضوری و مجازی ازم تعریف می‌کنه می‌خوام گوشامو بگیرم و نشنوم، یا چشامو ببندم و نخونم. منم ازش تعریف می‌کنم و فکر می‌کنم خوشش بیاد. خب تعریفی هم هست و منم صادقم باهاش. ولی برعکسشو نمی‌تونم قبول کنم انگار. می‌خوام بهش بگم ببین دختر، شاید من واقعا یه طبل توخالی باشم، مواظب باش نخوره تو پرت. بهش هم گفتم دیشب. گفت قبلا فقط فکر می‌کرده من فلانم، هر چی می‌گذره مطمئن میشه که من فلانم! آقا من می‌ترسم. نباید میذاشتم اینجوری فکر کنه. نباید میذاشتم فکر کنه من حالا یه چیزی حالیم هست. من اصلا نمی‌خواستم اینطوری بشه. فقط هی حرف زدیم و حرف زدیم و حرف زدیم. ساعت‌ها در روز با هم حرف زدیم. و بعد من دیروز، دقیقا دیروز فهمیدم که چی فکر می‌کرده و شاید می‌کنه. کنار ویترین کتاب‌فروشی ایستاده بودیم و از کتاب‌ها حرف می‌زدیم و گفت باورت میشه من وقتی باهات آشنا شدم رفتم نشستم از سر نو پادکستامو گوش دادم؟ گفتم چرا؟ با مکث گفت که آدم بهتری بشم. و من فروریختم. نفهمید ولی من ریختم. خب جیم‌جیم قبلا هم گفته‌م که آدم فرهیخته و باسوادیه. من نمی‌دونم حالا چیکار کنم. دیشب هم که اون‌طوری گفتم و اون‌طوری گفت دیگه واقعا نمی‌دونم چیکار کنم. اصرار به اینکه بابا من فلان‌طور نیستم شور قضیه رو درمیاره فقط. یه اعتراف کنم و اون اینکه می‌ترسم. نه از اینکه اون منو آدم خاصی بپنداره، بلکه از این می‌ترسم که وقتی فهمید هیچ خاصیتی هم ندارم، اون وقت دلسرد بشه. بله خب، من از اینکه کسی منو کنار بذاره می‌ترسم. همیشه منم که آدما رو کنار میذارم و راستش رو بخوام بگم کنار گذاشتن هیچ‌کس برام سخت نیست. اینکه دیگه جیم‌جیم نباشه برام سخت نیست. فقط با طای مشدد، کنار گذاشتن کسی که کنارم گذاشته برام سخته. خلاصه من نمی‌خوام واسه چیزی که نیستم باهام دوست شده باشه و بعد که بیاد نزدیک ببینه من اون شکلی که فکر می‌کرده نیستم و بره عقب.

 

نمی‌دونم، دارم خیلی خزعبل می‌بافم، بسه دیگه.

 

 

+ عنوان: اما شد!

 

  • نظرات [ ۰ ]

۳ دی ۱۴۰۱

 

باید که ز داغم خبری داشته باشد

هر مرد که با خود جگری داشته باشد

 

حالم چو دلیری است که از بخت بد خویش

در لشکر دشمن پسری داشته باشد

 

حالم چو درختی است که یک شاخه‌ی نا اهل

بازیچه‌ی دست تبری داشته باشد

 

سخت است پیمبر شده باشی و ببینی

فرزند تو دین دگری داشته باشد

 

آویخته از گردن من شاه‌کلیدی

این کاخ کهن بی که دری داشته باشد

 

سردرگمی‌ام داد گره در گره اندوه

خوشبخت کلافی که سری داشته باشد


 

 

روزهایی که روی هم شدن و موندن:

شنبه صبح که پا شدم به خودم آسون گرفتم. آخه باید به نوزادای چند ساعته آسون گرفت :) از قبل قصد داشتم که کلا شنبه رو آف کنم و برم واسه خودم شهرنوردی! ولی یادم رفته بود زود اطلاع بدم و برای شبم بیمار گذاشته بودن. دیگه صبح که پا شدم، آروم، آروم، آروم کارامو کردم. با اینکه یه کار اداری داشتم و باید آزمایشای مامان رو هم می‌بردم نشون دکتر می‌دادم و ساعت یک هم سر کار می‌بودم، ولی بازم عجله نکردم. یه فکری که داشتم ولی بهش اعتراف نمی‌کردم =)) این بود که خب حالا نرسم به همه‌ش، چی میشه؟ خلاصه یواش یواش راه افتادم و رفتم سمت اداره‌ی مذکور. بعد دیدم به دکتر نمی‌رسم و اگه با اتوبوس و مترو برم به کارم هم نمی‌رسم. تا مترو اسنپ گرفتم. داشتم فکر می‌کردم که ظهرمو آف کنم حداقل، برم حرم؟ که جیم‌جیم زنگ زد کجایی؟ چند دقیقه بعد یه دسته گل دستم بود و ظهرمو آف کرده بودم و نشسته بودیم رو نیمکت پارک کوهسنگی، بریانی‌ای که برای نهار برده بودم رو با قاشق یکبارمصرفی که از سوپری خریده بودیم می‌خوردیم. تا شب بالغ بر دو میلیون بار اون دسته‌گل رو بو کردم.

 

نمازخونه‌ی کوهسنگی

 

اتاقم تو کلینیک

 

از اول دی، دیگه بیمارستان دو نمیریم. از این بابت خوشحالم. به آقای گفتم که چون حالا یه بیمارستانه می‌تونم صبح زود برم و قبل از تایم رفتن شما به سر کار، برگردم و بنابراین میشه از این به بعد با ماشین برم؟ گفتن ببر، اصلا نمی‌خواد هم زود برگردی، من پیاده یا با دوچرخه یا موتور میرم. هرازگاهی یهو همچین حالت سخاوتمندانه‌ای پیدا می‌کنن، ولی خب من که می‌دونم ماشینو لازم دارن و این چیزی که گفتن نمی‌تونه همیشگی باشه. همون که بتونم تا قبل رفتنشون ماشینو برگردونم خوبه. ایشالا که بشه. حالا این وضع احتمالا رو ساعت کاری کلینیک هم تاثیر بذاره و شاید لازم باشه بیشتر برم کلینیک. هنوز معلوم نیست خیلی.

 

امشب قرار بود با تاخیر به مناسبت یلدا دور هم جمع شیم. قرار بود مامان آقای ظهر برن چهلم یکی از اقوام و من بیشتر روز رو تنها باشم که چقدر عالی! ولی صبح مهمون از شهر دیگه برامون اومد و صبح تا ظهرم به آشپزی گذشت و ظهر تا شبم هم به آشپزی گذشت. دور هم هم جمع نشدیم. هم چون مهمون غریبه داریم امشب و احتمالا فرداشب، هم اینکه پسرخواهرم مریض شده و دکتر و فلان. این چند هفته‌ی اخیر موقعیتای زیادی پیش میاد که یاد "عرفت الله سبحانه بفسخ العزائم و حل العقود و نقض الهمم" میفتم. فک کنم یکی اخیرا برام کامنتش هم کرده بود یا تو یه وبلاگ دیگه خوندم، نمی‌دونم یادم نیست، فراموشی گرفته‌م. دیشب خواهرم می‌گفت که برنامه‌ی چند تا مسابقه رو بریز که فردا مردا رو حسابی ماستی و آردی و پفکی و اینا کنیم، امروز ولی فقط واسه زمان‌بندی کارام و کی بپزم کی بشورم برنامه می‌ریختم. ضمن اینکه از صبح که پا شده‌م، گلودرد هم دارم و فقط امیدوارم بقیه‌ی بدنم دلشون نخواد به گلو بپیوندن.

 

یه تفریحی هم که قصد کردم به زودی برم انجامش بدم فاله :) یادم نیست داشتیم با جیم‌جیم راجع به چی حرف می‌زدیم که بحث رسید به کف‌بینی و فال قهوه. گفتم دوست دارم امتحانش کنم :) گفت تفریحی هست، ولی یه کوچولو ترس هم داره. شاید یه چیزایی بهت بگه که خوب نباشه. راستش یه‌کم تعجب کردم آخه چرا باید کسی از فال بترسه؟ حالا کف‌بینی شاااید یه چیزی ازش دربیاد که بااغماض آدم بگه بهش مربوطه، ولی فال قهوه که دیگه واقعا تفریحیه. ولی فک کنم قبلا براش پیش اومده که یه چیزایی تو فال بهش گفتن که درست دراومده و واسه همون اینجوری میگه. فک کنم یکی از دوستاش اهل این کاراست. قرار شد یه روز هماهنگ کنه بریم پیشش و فقط من بگیرم :)

 

دیگه الان حس می‌کنم یه‌کم تب هم دارم. فعلا طبق توصیه‌ی اطرافیان، سرخود آنتی‌بیوتیک شروع نکردم، چون میگن ویروسیه. ولی خب دفعه‌ی قبلم که می‌گفتن ویروسیه و تقریبا زمین‌گیرم کرده بود، با آنتی‌بیوتیک همچین زود روپا شدم که نگو. ویروسی هم باشه فک کنم با آنتی‌بیوتیک خوب بشم 😁 چرا نمیذارین بخورم؟ اه!

 

اینم فال شب یلدام :)

 

 

  • نظرات [ ۱ ]
Designed By Erfan Powered by Bayan