مونولوگ

‌‌

امروز، دیروز، اون روز

 

میاد، میره. میاد، باز زوووود میره. حوصله‌ی نوشتنو میگم :) الانم داشت می‌رفت، درو روش قفل کردم، کلیدشم خوردم. رفته پشت در، با مشت می‌کوبه و گریه زاری می‌کنه که تو رو خدا ولم کنین بذارین برمممممم. تا گوشام از جیغاش کر نشده می‌نویسم، شاید به پست کردن هم رسید :)

چند روز پیش تولد فاطمه سادات بود. به اونم قول داده بودم مثل امیرعلی ببرمش شهر کتاب. موقع رفتن امیرعلی هم اصرار کرد بیاد. گفتم از متولد اجازه بگیر. اونم گفت فقط میای و هیچی نظر نمیدی! سه نفری رفتیم. دفتر نقاشی و رنگ‌انگشتی و خط‌کش و ذره‌بین و چسب اکلیلی و پازل و گل سر خریدیم. ایشون هم به بهانه‌ی اینکه خوندن و نوشتن بلد نیستم کتاب برنداشت. تو شهدا یه ایستگاه چایی هم زده بود حرم، چای حضرت هم خوردیم :) انقد دلم می‌خواست واسه امیرعلی هم یه چیزی بگیرم حالا که اومده. ولی خب قانونمندتر از اونم که همچین تبعیضی قائل شم.

دیروز هم صبح بیمارستان بودم‌. از ظهر که همه رفتن بیرون و مهمونی و اینور اونور، تا ۹ شب تنها بودم و حسابی حال داد. کتابی که می‌خوندم رو تموم کردم. خونه و آشپزخونه رو حسابی برق انداختم. کلی لباس شستم و روی بخاری خشک کردم و اتو زدم و جمع کردم. کلی جوراب شستم. حتی یه‌کم فیلم دیدم. یعنی یک سری فیلم رو اینجوری دیدم که هی زدم بره جلو، زدم بره جلو تا تموم شد :)) نهار و شام رو هم یک وعده کردم و ساعت چهار خوردم. خلاصه خلوت دلچسبی بود و من واقعا نمی‌فهمم چطور میشه کسی از خلوت لذت نبره؟ حتی من یه خواستگاری داشتم که پرسیدم شده گاهی اوقات دلتون بخواد یه‌کم تنها باشین؟ کلی فکر کرد بعد گفت نه! گفت نه! باور می‌کنین؟ تو سی و چند سال زندگیش هیچ‌وقت نشده بوده که بخواد یه‌کم هم تنها باشه! واقعا درکتون نمی‌کنم مردم. چه موجودات عجیبی هستین.

کتابی که می‌خوندم اسمش "شبیه" بود از فائضه غفار حدادی. تو فروش ویژه‌ای که اول انتشار داشت سفارش داده بودم. با دست‌خط نویسنده و بروکمارک گلدوزی مخصوص کتاب فرستادن. ازش هم خوشم اومد هم نیومد. در مجموع به مذهبی‌ها می‌تونم پیشنهاد خوندنشو بدم. چیزهایی هم که دوست نداشتم رو نمیگم که کتاب لو نره.

الان که داشتم تو رختکن بیمارستان لباس عوض می‌کردم، سرپرستار بخش با یکی از پرسنل که چشم‌هاش گریون بود اومدن تو. نمی‌دونم دقیق که خدماتیه یا کمک ‌بهیار. اولش سرپرستار گفت با پرسنل اینجا درددل نکن. جلو روت دوستتن، پشت سرت میرن همون حرفو فلان می‌کنن، بهمان می‌کنن. دختره هم با گریه می‌گفت من بهش گفتم با یه آقایی برای ازدواج آشنا شدم، ولی چون مامانم مشکل قلبی داره، فشار داره، دیابت داره، دیالیز میشه الان بهش چیزی نمیگم هنوز. الان اون آقا برام خونه خریده. بعد اون روز اومدم بهم میگه اون برای کثافت‌کاریاش برات خونه خریده. الان با هرکی کنار خیابون دوست بشی همین کارو برات می‌کنه و...سرپرستار هم دلداریش می‌داد می‌گفت چه خوب که خونه خریده. نه کی گفته با هرکی دوست بشی این کارو می‌کنه؟ الان کی از این کارا می‌کنه؟ منم زود حاضر شدم زدم بیرون، ولی این قضاوت لامصب که آدمو ازش نهی می‌کنن دست خود آدم که نیست :)) من اصلا راجع به هیچ چیز دیگه‌ای فکر نمی‌کنم و نظر نمیدم. فقط از این لحاظ قضاوتش می‌کنم! که انگار دختر ساده‌ایه. الان کسی واسه زنشم خونه نمی‌خره، چه برسه کسی که هنوز زنشم نشده. اصلا الان خونه چیزیه که دست جوونای هم‌نسل ما خیلی کم بهش می‌رسه. این خانم هم یه سمت اینطوری تو بیمارستان داره و چهره هم که برای اکثر مردا از اولویتای اولشونه، ایشون بسیار معمولیه. راستش نمی‌تونم باور کنم تو این زمونه این داستانو. با خودم میگم کاش سرپرستار بعد از دلداری دادن یه‌کم نصیحتش هم بکنه.

این بچه خودشو کشت. برم درو باز کنم بره یه‌کم دور بزنه حال‌وهواش عوض بشه.

 

  • نظرات [ ۴ ]

۲۳ مهر ۱۴۰۱

 

دیشب بیمارام نیومدن و رفتم کمک جیم‌جیم. انقدر خوشم میاد و کیف می‌کنم چیز جدید یاد می‌گیرم و کیف‌تر می‌کنم که اون چیز جدیدو زود یاد بگیرم :) گاهی که حافظه‌م یاری نمی‌کنه یا تمرکز ندارم و چیزی رو فراموش کردم، مثلا اسم دقیق بعضی فرم‌ها، چون یه واو یا یه اسپیس زیاد یا کم نباید بشه، خجالت می‌کشم بپرسم. و کمی تا قسمتی هم وسواس دقیق و کامل انجام دادن دارم و اگه یه ذره هم شک داشته باشم باید بپرسم تا مطمئن بشم. ولی با این وجود جیم‌جیم از سرعت یادگیریم راضیه :)

دیروز رفتم یه فروشگاهی دو تا جوراب معمولی خریدم شد ۵۵. بعد رفتم اون سمت خیابون دقیقا روبروش، سه تا جوراب معمولی رو به خوب خریدم شد ۳۹. امروز قصد دارم برم جورابای فروشگاه دوم رو از یه طرف جارو کنم بیام :)) انصافا مدت‌هاست جوراب ۱۲ و ۱۵ تومنی ندیدم جایی.

این گل و این آسمون هم تقدیم نگاهتون (از این حرفای مجری‌طوری 😁):

 

 

  • نظرات [ ۵ ]

۱۹ مهر ۱۴۰۱

 

حس اشمئزازم انقدر زیاده که اومدم توی یه پست خالیش کنم. یه خانم و آقا با بچه‌شون اومده بودن برای تست بچه. تست هم طولانیه، بین یک تا دو ساعت طول می‌کشه. موقع تست من نگاهم رو مانیتور و روی بچه بود، این آقا نگاهش روی من، خانمه نگاهش روی شوهرش. وای خدا می‌خواستم کیبوردو بردارم بکوبم تو کله‌ش. کجا استفراغ کنم که حالم خوب بشه. با میم‌الف اومدیم تا مترو، معمولا با هم درددلای کاری و غیرکاری می‌کنیم، همون غر زدن. ولی اینجور چیزا رو نمی‌تونیم به هم بگیم. چون اینایی که اینجا پرونده دارن، سال‌ها میرن و میان و پرسنل می‌شناسنشون. نمیشه آبروشونو اینجوری بذاریم وسط که خودمون سبک بشیم. گذرشون تقریبا هر شش ماه تا یک سال به من میفته، ولی این مورد ممکنه به همین زودیا بازم تست داشته باشه. امیدوارم این بار مامانش تنها بیاره بچه رو.

اینم بگم که اکثر آقایون رعایت می‌کنن واقعا، حتی خیلی‌هاشون که تنها با بچه میان و مامانه نیست. ولی مرد هیز خیلی خیلی کم دیدم. این اولین مورد خیلی پرروشون بود تو این هفت هشت ماه. خدا کمترشون کنه الهی که انقد ما رو حرص ندن.

 

  • نظرات [ ۳ ]

شوماخر

 

دختر رنگین‌کمان، همدم ماه، در مورد رانندگی نوشته. منم با اینکه اینجا خیلی از رانندگی نوشته‌م، اما دلم خواست از شاهکاری که اخیرا خلق کردم بنویسم :)) بعد از این شاهکار فهمیدم اصلا دست‌فرمون خوبی ندارم و تمام تعریف و تمجیدهای مربی‌های رانندگیم بخوره تو فرق سرشــ... نه تو فرق سر خودم که حتی خودمم ناامید کردم :) فقط خواهشی که دارم اینه که تو ذهنتون اینو به جامعه‌ی نسوان تعمیم ندین، این فقط راجع به منه.

همین هفته‌ی پیش بود که داشتم می‌رفتم خونه‌ی خواهرم. از کوچه دراومدم و می‌خواستم بلافاصله بعد از وارد شدن به خیابون اصلی وارد دوربرگردون بشم. دیدم ماشین داره میاد و اگه الان نرم، ممکنه مجبور بشم چند دقیقه‌ای وایستم که باز خلوت بشه و من دور بزنم. فلذا گازشو گرفتم و دور زدم و همچین مشتی فرمون رو تا ته چرخوندم. چون سرعتم زیاد بود و خیلی سریع دور زدم، تا بیام فرمونو برگردونم بیــــــــــــــــــــب :)) یکی دو متری رفتم تو شمشادهای بولوار وسط خیابون. سر صبح بود، نه خیلی خلوت بود نه خیلی شلوغ، ولی شانسم که پشت سرم کسی نبود. فقط یه موتوری جوون از کنارم رد شد که تیکه انداخت و رفت. با خودم گفتم حالا چیکار کنم چیکار نکنم. کف ماشین فک کنم روی بلوک حاشیه‌ی بولوار بود. گفتم امتحان می‌کنم ببینم می‌تونم برگردم عقب یا باید بگم جرثقیل بیاد درم بیاره :)) دنده‌عقب گرفتم و گاز دادم و بعد از یه‌کم تقلا ماشین دراومد. وقتی دراومدم دیدم یه موتوری مسن هم صد متر جلوتر وایستاده داره نگاهم می‌کنه. وقتی دید دراومدم و رفتم حاشیه‌ی خیابون پارک کردم رفت. احتمالا وایستاده ببینه اگه کمک لازم دارم بیاد. پارک کردم و اومدم بیرون زیر ماشینو نگاه کردم ببینم چیزی نشده باشه. یک دقیقه هم صبر کردم که روغن‌ریزی‌ای چیزی پیدا نکرده باشه یا چمدونم باک بنزین که نمی‌دونم چقدر با کف ماشین فاصله داره سوراخ نشده باشه و... یه سر هم رفتم به محل حادثه، از نزدیک نگاهش کردم شاید اطلاعات لازمی اونجا باشه یا شاید یه تیکه‌ای قطعه‌ای چیزی کنده شده باشه از ماشین که برای تعمیر لازم باشه. بجز رد لاستیک و شمشادهای کج‌شده چیزی پیدا نکردم. البته اگه شرلوک هولمز می‌بودم حتما چیزهای بیشتری دستگیرم می‌شد :)) مغازه‌ها هنوز باز نبودن، ولی تک‌وتوک آدمایی که بودن با چشم دنبالم می‌کردن که این دختره‌ی دیوانه‌ی خیره چیکار می‌کنه =) رفتم سوار شدم و به راهم ادامه دادم.

کل این اتفاق و جمع شدنش، شاید پنج دقیقه هم نشد. مقدار خیلی کمی استرس داشتم. اصلا هول نشدم و نترسیدم. دیگه کم‌کم داره باورم میشه که استرس فوق وحشتناکم تحت کنترل دراومده. البته من تو رانندگی از همون اول هم خیره‌سر بودم. کله‌م خراب بود. بعضی وقتا بی‌اجازه می‌نشستم، بعضی وقتا بد سوتی می‌دادم یا اشتباه می‌کردم، ولی خودمو از تک‌وتا نمی‌نداختم. هرچی راجع به رانندگی خانوما و ترسشون می‌شنیدم، از این گوش میومد، از اون گوش بیرونش می‌کردم. می‌دونستم می‌ترسم، می‌دونستم آدم باجرئت فوق‌العاده‌ای نیستم، می‌دونستم تا سرحد مرگ استرس دارم، ولی می‌دونستم اگه حتی به خودم بروز بدم، باختم. تنها چاره‌م کم نیاوردن بود و منم انتخابش کردم. حالام از دید راننده‌های مادرزادی مثل برادرام دست‌فرمونم خوب نیست، ولی همچنان کم نمیارم و بهش اعتراف نمی‌کنم تا وقتی واقعا دست‌فرمونم خوب بشه 😁

ولی یه چیزی که برام جالب و حتی ترسناک بود این بود که من دقیقا دیروز این اتفاق، یه لحظه پشت فرمون وقتی داشتم دور می‌زدم با خودم گفتم اگه برم تو بولوار چی میشه؟ ولی روز اتفاق اصلا به این فکر نکرده بودم. یادم نیست اون نظریه‌ای که در مورد این موضوع بود اسمش چی بود (جذبو نمیگم)، ولی من اغلب این اتفاق برام میفته. به یه حالت بد فکر می‌کنم و بعد اون اتفاق خیلی زود برام میفته. جیم‌جیم میگه تو انرژیت بالاست و زودتر از اتفاق حسش می‌کنی، نه اینکه فکر تو باعث اون اتفاق بشه. البته جیم‌جیم بجز این مدل اتفاق‌ها، با توجه به چیزهایی که از حس ششمم دیده و چیزهایی که خودم از حس ششمم تعریف کرده‌م و راجع به اتفاق بد نبودن، فقط در مورد همزمانی یه سری اتفاق بودن، اینو گفت. منم امیدوارم همین‌طوری باشه، چون وقتی دیدم امروز به یه تصادف خاص فکر کرده‌م و فرداش برام اتفاق افتاد، گفتم وای اگه مثلا به تصادف با آدم فکر کرده بودم چی؟ و اینطوری شد که در لحظه به تصادف با آدم هم فکر کردم :)) 🙈🙊

 

+ چون دوست دارم خودم تنها نباشم، از خوندن پست‌های سوتی‌های رانندگی شما استقبال می‌کنم 😁

 

  • نظرات [ ۶ ]

ولی هنوز همه‌مون بچه‌ایم، بچه

 

امشب یه بحث طوفانی و سهمگییین با جیم‌جیم داشتم. خیلی بالا رفتیم. تا حالا انقد عصبانی و جدی ندیده بودمش. یه جایی رسید که می‌گفت حرفت همینه؟ و معنی حرفش این بود که اگه حرفت همینه قطع روابط دوستانه و بسندگی به روابط دیپلماتیک و رسمی :)) گفتم آره و هرطور مایلی. گفت بحثو تموم کنیم، بسه واسه امشب. چند دقیقه در سکوت سپری شد و بعد گفت من تو رو همین‌طوری که هستی قبول کرده‌م، برامم مهم نیست چی میگی، به چی اعتقاد داری، چی رو قبول داری و... به نظرم باید از حرفش کوتاه نمیومد. آخه ده بار گفت همین؟ حرفت همینه؟ تموم دیگه؟ و آخرش گفت مهم نیست چی میگی، من به اینایی که میگی کار ندارم. تو دختر خوبی هستی و من به بقیه‌ی چیزات کاری ندارم. اونجوری که اون با تهدید داشت حرف می‌زد، من گفتم قطع ارتباط رو شاخشه. موضوع بحثمون هم چیز نگفتنی‌ای نبود، ولی چون نمی‌خوام یه بحث دیگه اینجا راه بندازم از گفتنش امتناع می‌ورزم :)

این دومین بار بود که می‌گفت حیفم میاد آدمی با کمالات تو، اینا رو بگه یا این چیزا رو قبول داشته باشه. براش پذیرفتنی نیست جمع بین کمالات و فهمیدگی (من ادعایی ندارم، اون میگه و من معتقدم دچار اغراق شده) با اعتقادات من. مرا به کسب علم و دانش و اطلاعات در حیطه‌ی مخالفم دعوتم نمود و سپس آآآخر بحث پیشنهادش را پس گرفت و گفت به من چه ربطی داره کی چطور فکر می‌کنه :) ولی به نظرم همچنان افسوس می‌خوره که چرا من دارم خودمو حیف می‌کنم. جیم‌جیم شخصیت فرهیخته و بااخلاقی داره، ولی من افسوس نمی‌خورم که چرا اعتقاداتش با من متفاوت و گاها متضاده. قبلاها درونم مثل سیروسرکه می‌جوشید که چرا باید آدم خوبی مثل فلانی، اینطوری باشه. ولی الان مدت‌هاست دیگه اینطوری فکر نمی‌کنم. من قرار نیست همه رو ببرم بهشت و قرار نیست ارتباطمم با کل آدما قطع کنم. فقط قراره چیزایی که بلدم و فکر می‌کنم درسته رو انجام بدم. قراره فقط عمل کنم. فعلا تو لول من، اینکه بقیه بگن آدم خوبی هستی کافیه. حالا ممکنه اون بقیه‌ای که میگم بین "من" و "چیزی که بهش معتقدم و خودمو حاصل تربیتش می‌دونم" ارتباطی برقرار کنن که فبهاالمراد، ممکن هم هست مثل جیم‌جیم با شدت هر جور ارتباط و "ماحصل بودن"ی رو انکار کنن. دیگه اینش دست من نیست.

ولی من چه آروم شده‌م. سابقا بحث ضربان قلبمو بالا می‌برد، گر می‌گرفتم، بلند حرف می‌زدم، هیجانی می‌شدم، تند حرف می‌زدم، ولی امشب فقط تند (سریع) حرف زدن رو از بین این‌ها داشتم و تمام مدت داشتم می‌خندیدم. جیم‌جیم هم همیشه تو بحث می‌خنده، ولی امشب جدی و یه جاهایی خشمگین ./_\. بود :) من اخیرا بحث‌های دیگه‌ای با موضوعات دیگه‌ای با افراد دیگه‌ای هم داشته‌م، ولی اونجا کم‌وبیش دارم هنوز آثار برافروختگی نسبی رو. امشب هییییچ نبود. کاملا آروم بودم، یک تسنیم مسلط به خود با افزایش سرعت پردازش ذهنی و تکلم. نمی‌دونم این تغییرات چطور حاصل میشه، بیشتر راجع به روحه یا جسم (سن و...). دوست دارم راجع به این چیزا بیشتر بدونم.

 

  • نظرات [ ۱ ]

چیزی نمی‌دانم از این دیوانگی و عاقلی

 

دیروز سرچهارراه یکی اومد گیر سه‌پیچ بهم داد که گل بخر. گفتم باشه یکی بده. تا کیفمو دربیارم دو تا گذاشته بود و منتظر بود. گفتم نهههه یکی. باز شروع کرد توروخدا و... گفتم ۴۰ دارم دوتاشو میدی؟ گفت لااقل پنجاه بده. گفتم ندارم. گفت کارت بکش. گفتم الان سبز میشه بیا بگیر برو. گفت توروخداااا :))) کارتو دادم و کشید. داشتم از بیمارستان می‌رفتم خونه‌ی جیم‌جیم دستگاهو بهش بدم. گلارم بهش دادم گفتم یکی مجبورم کرد بخرم، واسه شما :) اونم چسبشو باز کرد گفت منم یکیشو به خودت میدم :) ولی خیلی زود گله از حال رفته. از بازار گل که می‌خرم، یک هفته همچین سرحال و قبراق می‌مونه آدم کیف می‌کنه. این دیروز صبح گرفتم، ظهر پژمرده بود.

دیروز عصر هم مامان آقای قصد کردن برن بیرون هواخوری. گفتن تو هم میای؟ گفتم آره. بعد مامان گفتن عه بابو نیستن، اگه بیان پشت در می‌مونن. آقای گفتن پس تو و تسنیم برین من می‌مونم. مامان هم می‌گفتن نه تو و تسنیم برین من می‌مونم. میگم چی شد الان؟ می‌خواستین دونفری برین، به منم تعارف زدین. حالا که یکی باید بمونه خونه من شده‌م مهره‌ی اصلی گردش، یکی از شما می‌خواین بمونین؟ :))) مامان میگن آره خب تو کل هفته سر کاری، یه روز جمعه برو بیرون بگرد با بابات. بالاخره راضیشون کردم پاشن برن هواشونو بخورن :)

این آهنگه از دیروز خودبخود تو مغزم یادآوری شد، دانلود کردم و چند بار گوش دادم، حالا پشت سر هم تو مغزم تکرااااار میشه. خیلی قشنگه و دوستش دارم، ولی کاش اختیار خاموش کردنشم داشتم :/

 

 

 

 

  • نظرات [ ۱ ]

 

مدت‌هاست حس کتاب خوندنم پریده. عنوان کتاب‌ها رو اینور و اونور می‌بینم و جذب میشم و درعین‌حال می‌دونم که نمی‌خونم. گاهی با علم به اینکه فقط انبار می‌کنم می‌خرم و گاهی هم نمی‌خرم. تیر بود که با جیم‌جیم رفته بودیم کادوی تولد میم‌الف رو از پردیس و شهر کتاب بخریم. ساربان‌سرگردانِ سیمین دانشور رو از پردیس و به دنبال قطعه ی گم‌شده‌ی شل سیلور استاین رو از شهر کتاب خریدم. دومی رو اول خوندم همونجا بعد خریدم 😁 ولی اولی رو دیروز باز کردم بخونم. از بس از تو اینستا دراومدم و رفتم تو واتساپ و بعد تلگرام و بعد روبیکا و وبلاگ هم که فراوان، خسته شدم. هر فیلمی باز کردم با کلافگی بستم. فیلم‌های به ظاهر جذاب. همه چیز خیلی خسته‌کننده و حوصله‌سربر شده. یه چیزی می‌خواستم معنادار. چشمم به ساربان‌سرگردان تو قفسه افتاد و فکر کردم باز می‌کنم و دو سه خط خونده نخونده میذارم سر جاش. ولی الان که دوسومش رو خونده‌م و بین کارام با شوق میام سروقتش و با اکراه می‌بندمش تا به کارام برسم و دیشب که خواب داشت منو می‌برد و مقاومت می‌کردم که فصلو حداقل تموم کنم، دیدم نه، انگار حس دارم، حس کتاب خوندن دارم و نمرده در من. شاید دوره‌ایه. شاید به کتابش مربوطه. شاید به اینکه موضوع کتاب و اتفاقات جاری مرتبطه مربوطه. الان دوست دارم کاش جلد اولشم پیدا کنم، جزیره‌ی سرگردانی. هرجا می‌گردم ناموجوده و علتشو نمی‌دونم. فک کنم جلد سومم قرار بوده داشته باشه که نرسیده بهش. کاش می‌داشت. ولی کاغذی بودن کتاب هم یکی از علتاشه حتما. از گوشی و وسایل الکترونیکی خسته‌ام. از منحصر شدن زندگی‌هامون، ارتباطاتمون، کنش‌های اجتماعی، سیاسی و حتی خانوادگی‌مون به این صفحه‌ی کف‌دستی گله دارم. یه زندگی واقعی‌تر لازمه. شایدم با تمام تلاشی که می‌کنم که از دوران عقب نباشم، که نشه یه وقتی بچه‌م چیزی از تکنولوژی بدونه که من نمی‌دونم (که اگه بچه‌ای باشه اتفاقا این اتفاق ناگزیره)، شاید روح من و باقی روح‌های خسته‌ی زمونه، مال این زمونه نیستن. به سختی خودمونو به این عصر چهارمیخ کردیم، ولی تا نشونه‌ای از عصر ارتباطات (عصر ارتباطات واقعی‌تر) بهمون می‌رسه روحمون پر می‌کشه میره. حتی یکی دو نسل قدیم‌تر رو هم غنیمت می‌بینیم. چمدونم. من که البته مال اون دوران‌هام نمی‌تونم باشم. اگرم بودم یه یاغی خاموش می‌شدم احتمالا که روحم ته پستو می‌پوسید. وای چقد دارم شعر و معر می‌بافم. بسه، شب‌بخیر.

 

  • نظرات [ ۰ ]

یک عدد موز تنبل

 

دقت کردم اخیرا خیلی اینجا غر می‌زنم و هی ناراحتی‌هامو میگم. اعتراف می‌کنم که به اندازه‌ی دو سه سال پیش خوشحال و بی‌غمِ دو عالم نیستم. ولی نق زدن هم دور از شخصیت ضدورزشی منه و به نظرم یه کم باید ترمز بروز احساساتمو بکشم. بله، بله، من واقعا شخصیت ضدورزشی (یا شخصیتی ضدورزش) دارم. اصلا با ورزش حال نمی‌کنم، اصلا دوستش ندارم، اصلا تحملشم ندارم. انقدر همه همیشه تو گوشم خوندن که ورزش واجبه و فلان، که احساس می‌کنم باید توضیح بدم که چرا و به چه جرئتی من از این مایه‌ی حیات غافلم و بدتر از اون ازش خوشم نمیاد. من اصلا نمی‌دونم چرا باید به خودم سختی بدم ورزش کنم. میگن واسه سلامتی ضروریه. نمی‌دونم برای یه آدم سالم هم ضروریه یا نه. یعنی من تمام عمرم وزن ایده‌آل یا نرمالی داشتم. نرمال یعنی حتی از ایده‌آل پایین‌تر و هیچ‌وقت بیشتر از ایده‌آل نشده، چه برسه بخواد از حالت نرمال خارج بشه. بعدم چربی مربی اضافه که یه جا جمع شده باشه ندارم که بخوام آبشون کنم. هیچ بیماری زمینه‌ای ندارم و سابقه‌ی خانوادگی و فامیلی هیچ بیماری‌ای هم نداریم حتی. تغذیه‌مم همین چرت‌وپرتاییه که این روزا همه می‌خورن و مثلا ارگانیک‌خور و این چیزا نیستم. غذای چرب، شیرین، سرخ‌کردنی، فست‌فود، همه چیزی تو رژیمم هست. با تمام این‌ها حدود سی سالو جلو اومدم و استیبلم. نمی‌دونم واقعا نیازی هست که برای نگه داشتن این شرایط منی که از ورزش بدم میاد وارد زندگیم کنمش؟ یا اگر احیانا دیدم دارم میرم به سمت آن‌استیبل‌شدن اون وقت ضروری میشه؟ حالا بعضیا میگن محض فرح‌بخشی و اینا آدم حداقل پیاده‌روی رو داشته باشه. خب من انقدر کار دارم و اغلب از کار خسته‌ام که با خواب فرح بیشتری حاصل میشه تا پیاده‌روی :)) البته تو ذهنم هست که اگه با اومدن نیروی جدید، شیفتام متصل و صبحام خالی بشه، برم ایروبیک گروهی رو امتحان کنم، محض همون تفریح، محض ورجه وورجه و تخلیه‌ی انرژی و معاشرت اجتماعیِ غیرکاری. در اصل دوست دارم برم کلاس والیبال (که بازیه و ورزش نیست)، ولی کلاسش انقدر ازم دوره که انگیزه‌ی آدمو در نطفه خفه می‌کنه. ولی به غیر از اینا فعلا حاضر نیستم خودمو به هیچ سختی دیگه‌ای بندازم. حالا از همین تریبون از مستمعین گرامی میخوام به ما ضدورزشا انقدر به چشم بد نگاه نکنین. وقتی ازمون می‌پرسین چه ورزشی دوست داری و میگیم کلا از ورزش خوشمون نمیاد، چشاتونو واسه‌مون قلنبه نکنین. سعی نکنین حس گناه و عذاب وجدان بهمون تزریق کنین، چون حداقل در مورد من موفق نمیشین :)) من که همچنان جبهه رو حفظ می‌کنم و از همین‌جا درحالی‌که رو صندلی راکم لم دادم و لبخند ژکوندی بر لب دارم و کیک شکلاتی و کاپوچینوم جلوم رو میزه، عرق ریختن و سیک‌پکای بیرون‌زده‌ی شما رو تماشا می‌کنم و لذت می‌برم 😌

 

  • نظرات [ ۲ ]

۱۳ مهر ۱۴۰۱

 

صبح بیمارستان بودم. داشتم از یه اتاق می‌رفتم اتاق بعدی، کیفو برداشتم یهو دیدم کل محتویاتش پخش زمین شد. فهمیدم زیپشو نبسته بودم. دستگاه هم افتاد زمین. یه سکته‌ی ناقص زدم همونجا. نشستم دونه دونه وسایلمو بردارم همون لحظه دکتر ب.ج و خانم ع و خانم ب و خانم فلان و بهمان هم اومدن داخل اتاق برای ویزیت. سرمو آوردم بالا دیدم دکتر با گرمی داره بهم سلام می‌کنه. چرا آخه تو موقعیتای اینجوری باید کلی آدم وایستن نگاه کنن آدمو؟ مثل زمین خوردنه. زمین خوردن جلوی جمع خجالت نداره، ولی آدم حس ناخوشایندی بهش دست میده. حس ناخوشایندمو زدم زیر بغلم که دستام آزاد بشه و سکته‌زنان وسایلو جمع کردم و سریع دستگاهو روشن کردم که ببینم کار می‌کنه یا نه. خداروشکر روشن شد و کار هم می‌کرد. ولی یه چیزی توش تکون می‌خورد و صدا می‌داد. تا مریض آخر با سلام و صلوات رفتم و بعد تو رختکن به جیم‌جیم زنگ زدم و قضیه رو گفتم. می‌خواستم بگم بیام پیشت با هم بازش کنیم ببینیم چی توش شکسته. ولی گفت اولا ناراحت نباش، چون کار می‌کنه و خراب نشده. دوما فردا بیار کلینیک بدیم آقای کاف بازش کنه ببینه، چون ما وارد نیستیم ممکنه نتونیم چیزی رو سرجاش بذاریم توش بمونیم. بازم چند دفعه‌ی دیگه تکرار کرد که ناراحت نباشم. خداحافظی کردیم و اومدم خونه. تو راه هم به یه ترافیک سنگین خوردم. نمی‌دونستم برای شهادت امام حسن عسکری انقدر دور حرم شلوغ میشه. یه‌کمم تو ترافیک استرس کشیدم. به یکی هم می‌خواستم بگم مرتیکه :)) که خودمو کنترل کردم و به بالا بردن دستم کفایت کردم. تو خونه هم باز این خواهرا اومده بودن با مامان بساط بوسراق‌پزون راه انداخته بودن. نمی‌دونم چطور با این قضیه کنار بیام که اونام فرزند این خونه‌ن و حق دارن روزای تعطیلشون بیان مامان باباشونو ببینن :))) آخه اینجوری روز مثلا تعطیل منم به فنا میره.

 

  • نظرات [ ۲ ]

۱۲ مهر ۱۴۰۱

 

صبح رفتم بانک و موجودی تجارتمو ریختم به حساب ملیم. خوشم اومد همه‌ی سوالا رو پر کردم با اینکه خیلیاش اختیاری بود؛ از شماره شبا و نام و کد شعبه تا کد پستی خونه. فقط چیزی که پر نکردم علت انتقال وجه بود که با قرمز نوشته بود اجباری :))) اگه مجبورم می‌کرد که واقعا بنویسم، می‌نوشتم تقصیر خودتونه کارتمو تمدید نکردین.

این پازلم دادم دخترک امروزم درست کنه. ماه بعد سه سالش میشه. از اونایی بود که اصلا تو بازی‌هایی که باهاش می‌کردم شرکت نمی‌کرد. دستشو می‌گرفتم و با دست خودش می‌چیدم. ولی اگه وسط راه دستشو ول می‌کردم دستش همونجا می‌موند و ادامه نمی‌داد به بازی. دیگه انقدر ادامه دادم که بالاخره این پازلو خودش چید. بیشتر تیکه‌ها رو برعکس گذاشته، ولی خودش گذاشتهههه :)

 

 

دو تا از اون ستاره‌هام بهش جایزه دادم :)

 

  • نظرات [ ۶ ]
Designed By Erfan Powered by Bayan