مونولوگ

‌‌

کی می‌دونه آخر قصه چیه؟

 

دردانه نوشته:

__نوشته بود «اگر پزشکم بگوید شش دقیقۀ دیگر زنده خواهی ماند ماتم نخواهد برد، سریع‌تر تایپ خواهم کرد». 

 

دور از جانتان، امّا گمان می‌کنید که گاهِ رفتن، کار ناتمام شما چیست؟__

 

و من نوشتم:

__دنیاهای ندیده‌ام، آغوش‌های نگرفته‌ام، لبخندهای نزده‌ام، عشق‌های نثارنکرده‌ام...__

 

چنین آدمی شده‌م. و کارهای نکرده‌م شده‌ن اینا. روزگار عجیبی است نازنین.

 

  • نظرات [ ۴ ]

خستگی و رضایت

 

انقدر خسته و کوفته‌ام که گویی کوه کنده‌ام :)) صبح با مامان و آقای رفته بودیم اون خونه‌ای که چند سال پیش گفتم آقای داره تو یکی از روستاهای اطراف می‌سازه و ایشالا تا سال بعدش آماده است و سال بعدش مهندس داماد شد و کلی پول اونور دود شد و رفت هوا و بعدشم که جدا شد واسه دلگرمی مهندس و دراومدنش از افسردگی و سوق دادنش به سمت آینده! واسه‌ی اون شروع کردن خونه ساختن تو همون روستا و اونم آماده شد، ولی خونه‌ی خودمون همچنان به شکل یک چاردیواری مونده که مونده! چقد همه‌مون دوست داشتیم زودتر آماده شه. چقد هر سال توش نهال کاشتیم :) جوری که اگه نهال‌های امسال همه بگیرن، احتمالا چند سال بعد به عنوان جنگل آمازون خاورمیانه خونه‌مونو تو اخبار ببینین :))) دو تا گردو، دو تا انجیر، دو تا گیلاس، دو تا انگور، دو تا زردآلو، دو تا شلیل و دیگه یاس و تاج‌خروس و آفتابگردون و ذرت و اینا. لیکن اینا نصفشون مال پارساله که هشتاد درصد پارسالیا نگرفت، ولی مامان آقای نمی‌کننشون و همچنان امیدوارن؛ نصفی هم که مال امساله، احتمالا هشتاد درصدش نگیره باز. و مثلا اگررر بگیره، طفلیا جای تنفس ندارن دیگه، خودمونم احتمالا لابلای شاخ‌وبرگشون خفه میشیم. حالا خلاصه این که حالاحالاها ساخته نمیشه، ولی یه دلگرمی مخصوصا واسه مامانمه که هرازگاهی برن به درختاشون سر بزنن. امروز صبح درحالی‌که تازه از بیمارستان اومده بودم و اعصابم از دنیا باز خرد بود، آقای گفتن داریم میریم اونجا، تو نمیای؟ و من که داشتم از خواب می‌مردم با خوشحالی قبول کردم نمی‌دونم چرا :) گفتم همونجا می‌خوابم، لای خاک‌وخلا. ولی بجاش کلی بیل زدم و کلی شن و خاک جابجا کردم و کلی هی رفتم پشت بوم و برگشتم پایین، اونم از پله‌هایی که دیدین تو ساخت‌وساز می‌سازن؟ هر یک متر یه دونه آجر میذارن مثلا پله است اینا دیگه :)) الان دارم میرم کلینیک و کوفته و خسته‌م و بدن‌درد دارم و از صبح هی دارم میگم یعنی آقای و بچه‌ها هر روز چند برابر این کار می‌کنن و خسته میشن؟ کارشون بنایی و ساختمونی نیست، ولی یدیه و خیلی تازه از بنایی سنگین‌تر. واقعا خداقوت بهشون، باید بیشتر درکشون کنم زین پس :) یه‌کم احساس مفید بودن بهم دست داد که کمکشون کردم. گاهی اوقات مثل امروز، فکر می‌کنم منم گاهی مایه‌ی دلخوشی بابام میشم و بعد خودمم به خودم دلخوش میشم 🤣

 

امروز یه چند دقیقه‌ای لبه‌ی بوم نشسته بودم و پاهامو آویزون کرده بودم و به جلو هم خم شده بودم داشتم نگاه می‌کردم. خیلی خلوته اونجا و تقریبا هیچ‌کس از اونجا رد نمیشه. اما یه بار از کوچه‌ی کناری یه ماشین رد شد که چشم راننده‌ش که پیرمردی بود افتاد بهم. رفت و چند ثانیه بعد دنده عقب برگشت. یه‌کم نگاه کرد و باز رفت. فک کنم اومد مطمئن شد نمی‌خوام خودمو پرت کنم پایین بعد رفت =)))

 

اون چیزی هم که اعصابمو خرد کرده، شاید تو پست دیگه‌ای بگم.

 

  • نظرات [ ۲ ]

محمدحسین

 

من واسه ایشون بیشتر از همه‌ی اونای دیگه مایه گذاشته‌م. تمام دوران قبل تولدش من با مامانش بودم، موقع تولدش من با مامانش بودم، شبای اول تولدش من پیش اون و مامانش بودم. هیچ کدوم از خواهر/برادرزاده‌هامو من نمی‌خوابوندم، لالایی نمی‌خوندم، ایشونو زیاد خوابوندم، با لالایی‌هام. علاقه‌ی خاصی بهش دارم :)

 

 

 

 

البته این که میگم بیشتر بودم، به نسبت اون چهار تای دیگه است. وگرنه در کل کسی از بیرون گود نگاه کنه من حتی واسه محمدحسین هم خاله‌گی! نکرده‌م :))) بگو حتی یک بار تعویض پوشک! ولی خب برای منِ بچه‌ندوست همین‌قدر هم که بوده‌م یعنی خیییلی بوده‌م :))

 

  • نظرات [ ۲ ]

دیروز

 

دیروز صبح خواهرم اومد خونه‌مون با بچه‌هاش. خواهرم هنوز چون فاطمه سادات کوچیکه، اکثر اوقات برای بچه‌هاش لباسای ست می‌خره. امسال هم برای عیدشون بلوز و شلوار سفیدمشکی خریده. امیرعلی امروز پوشیده بود، ولی فاطمه سادات یه لباس دیگه پوشیده بود. خواهرم می‌گفت صبح یه بگومگویی داشتیم که نگو :)) مامانشون می‌خواسته دوتاشون ست بپوشن، ولی فاطمه سادات می‌گفته امشب میریم عروسی و من مشکی نمی‌پوشم! امیرعلی هم می‌گفته امروز عید مهم‌تری از عید نوروزه و من لباسای نو و شیک‌ترمو می‌پوشم و ست فاطمه ساداتو نمی‌پوشم! خلاصه هر دو حرفشونو به کرسی نشوندن و مامانشون کوتاه اومده :) خوشم میاد واقعا از این نسل که اینقدر مستدل انتخاب می‌کنه و پاش وایمیسته. فاطمه سادات که شیش سالشه، من تا شونزده سالگی هم حتی برام مهم نبود چی می‌پوشم میرم بیرون 🤣

 

تو عروسی: یه دختره بود حدودای سیزده چهارده ساله، خواهر پنج شیش ساله‌ش داشت گریه می‌کرد نمی‌دونم چرا. اینم مجلسو گذاشته بود رو سرش که ماماااااااان، ماااااامااااااان، عسل داره گریه می‌کنه. انقد مامانش جواب نداد که گفت ماماااان مگه کری؟؟ میگم عسل داره گریه می‌کنه. بعد با یه حالتی تهاجمی رفت سمت مامانش که گفتم الان میره مامانشو می‌زنه چون عسل داره گریه می‌کنه!! ما هیچ، ما نگاه واقعا :))

واقعا خوشحال شدم دیدم عروس و دوماد با هم قشنگ حرف می‌زنن و می‌خندن. به نظرم شب عروسی معمولا شبیه که داماد زیر انواع فشار و کار و هماهنگی و غر شنیدن و به دل مادر و پدر و عروس و مادرزن و پدرزن و... راه اومدن داره له میشه و اعصاب حرف زدنم نداره، چه برسه به خندیدن و از اون طرفم عروس به خاطر بسیار کارهایی که به وفق مرادش نشده و بسیار حرف‌ها و تیکه‌هایی که شنیده و بسیار وعده‌هایی که بهش دادن و در نهایت عملی نشده و حتی بسیار غرهایی که زده، بق کرده و فقط لبخندهای تصنعی تحویل مهمون‌ها و دوربین میده و تو خودش فقط داره حرص می‌خوره. چقدر اگه همه چیز به شادی برگزار بشه خوبه.

 

  • نظرات [ ۲ ]

چابهار، مثلا سفرنامه

 

با کمی دنگ‌وفنگ و کمی کشمکش با همکار و خوردن مقدار زیادی حرص، یک هفته مرخصی که با تاریخ تور جور بشه جور کردم. بعد صبح حرکت، درحالی‌که نشستیم صبحانه می‌خوریم که بعدش حرکت کنیم، پیام اومد که لطفا کسی نیاد سر قرار، مشکلی پیش اومده. در نتیجه‌ی نوسانات ناگهانی قیمت‌ها، اتوبوس و رستوران دبه کرده بودن و دست لیدر رو تو پوست گردو گذاشته بودن. چندین ساعت تو بلاتکلیفی بودیم و چون از موندن تو بلاتکلیفی خوشم نمیاد، مهندسو پاشوندم رفتیم ترمینال که اگه اتوبوس به سمت چابهار بود خودمون حرکت کنیم و بیخیال تور بشیم. اتوبوس مستقیم چابهار بلیطاش تموم شده بود و اتوبوس زاهدان بود که نگرفتیم. همون موقع هم لیدر پیام داد که به شرط قبول جمع، با اتوبوس ضعیف‌تر و پونزده درصد افزایش قیمت و یک روز تاخیر می‌تونیم حرکت کنیم. اکثرا موافقت کردن و نتیجتا فرداش با حدود نصف ظرفیت با یه اتوبوس نیمه وی‌آی‌پی حرکت کردیم. سفر شروع شد، بسم الله :)

 

چابهار ۱

 

 

برای بار چندمه که از کنار این منطقه رد میشیم. بار اول بُهت بود، بعد بغض شد و این بار خشم و اشک. اینجا مگه میشه زندگی کرد؟ بله که میشه. تو نمی‌تونی. تو ندیدی. تو نشستی تو خونه‌ت. تو گذاشتی که اینا اینجا زندگی کنن. کارتو داری، زندگیتو داری، تفریحتو داری. زیر باد کولرگازی هم خودتو باد می‌زنی و از گرما شکایت می‌کنی. مغزم می‌خواد منفجر بشه. قلبم درد گرفته. از این همه انفعال و ندانم که ندانم بیزارم. نه، ندانم که ندانم نه، غفلت نه، تغافل، تجاهل! از این همه برگشت به زندگی عادی، به سعی در فراموشی و خوابوندن وجدان، به ندیدن، ندیدن، ندیدن، نشنیدن، فکر نکردن... از خودم متنفر شدم. من چقدر حقیرم؟ چقدر همه‌ی دنیام خودمم؟ چقدر تو حباب شیشه‌ای خودم درستکارم! تو محیط ایزوله‌ی خودم آدم خوبی‌ام. سفر زهرم شد. اینجا نشستم شرشر اشک می‌ریزم و نمی‌دونم یک اتوبوس چی فکر می‌کنه راجع به دختری که هدفون گذاشته و بین رقص و پایکوبیشون گریه می‌کنه. فقط به مهندس که کنارم نشسته و نپرسید، گفتم چرا. با هم نشستیم حرف زدیم و تف انداختیم به دنیا و این زندگی کثافت. بعدشم باز پیاده شدیم کنار دریاچه‌ای که به اسم صورتیه، ولی چون سدو روش باز کردن یه رنگ خیییلی ملویی داره و من واسه جیم‌جیم دستنبد محلی خریدم و شتر سوار شدم و مهندس ازم فیلم گرفت و خوش گذشت و به همین سرعت برگشتیم به زندگی عادی. به همین وحشتناکی، به همین زیبایی :)

 

  • نظرات [ ۳ ]

تاس

 

ایمو یه آپشن جالبی داره به اسم تاس! (چون شما نمی‌دونین تاس چیه گفتم اینجوری معرفیش کنم 😁) یه‌جور استیکره ولی دقیقا مثل تاس معلوم نیست چند میفته. می‌چرخه، می‌چرخه، می‌چرخه و یه عدد تصادفی میاد. بار اولی که من و جیم‌جیم انداختیم، من گفتم هر کی شیش آورد می‌تونه یه چیزی از اون یکی بخواد. گفت هرچی؟ گفتم منصفانه باشه دیگه. زد و خییییلی زود جیم‌جیم شیش آورد 🥴 حالا منو میگی؟ مث ... تو گل گیر کردم. اونم هی استیکر خنده می‌فرستاد و اینا. اصلا نمی‌دونم چرا فکر نکرده بودم اگه اون شیش بیاره چیکار کنم؟ بهش گفتم غلط کردم :)) گفت منم تعجب کردم چطور همچین پیشنهادی دادی! حالا تا فردا فکر می‌کنم بهت میگم. از من اصرار که الان بگو، از اون انکار که نه دیگه همچین موقعیتی رو الکی نباید از دست داد، بذار فکر کنم. بعد من به اسم کوچیک صداش کردم و باز اصرار که الان بگو. که باز جمله‌ی معروفشو که میگه تو خیییلی بلایی و خوب می‌دونی کی چی بگی و چجوری بگی رو گفت و دیدم انگار دلش داره نرم میشه 😆 آخه همیشه به فامیل صداش می‌زدم. یهو که مثلا اسمشو می‌گفتم کلا عوض می‌شد. منم فرصت را غنیمت شمرده و گفتم چطوره که همیشه فقط اسمتو صدا بزنم ها؟ اونم این شکلی 😃😃 شد و پذیرفت و اینطوری خطر از بیخ گوشم گذشت :))

پنج‌شنبه بعد از کار همین‌جور رفتیم تا کوهسنگی و یه جایی نشستیم و کلی کتاب خوند برام و هوا هم خیلی خوب بود و بعدم ساندویچ خوردیم و نهایتا برگشتیم منازلمون. (البته من قبل از برگشت رفتم غرفه‌ی کمپین #خجالت_نداره و فرم سنجش سلامت روانشو پر کردم. فرما رو تحلیل می‌کردن و اگه کسی بر اساس تست نیاز به مشاوره داشت، ارجاعش می‌دادن به غرفه‌ی مشاوره‌ی رایگانشون. به منم گفت شما تمایل دارین با روانشناسمون صحبت کنین؟ گفتم عجله دارم و باید برم. گفت فردا هم هستیم، می‌تونیم فرمتونو برای فردا نگه داریم. گفتم اوکی. ولی فرداشم نرفتم. خلاصه که ظاهرا نیاز دارم، ولی واقعا همت ادامه دادن مشاوره رو ندارم، فلذا بهتره شروعشم نکنم اصلا.) بعد شبش که باز با جیم‌جیم چت می‌کردیم بعد از مدت‌ها تاس انداختیم و این بار من شیش آوردم :)) من خیلی فکر نکردم البته و اونم خیلی اولش آروم منتظر خواسته‌م بود. بعد که گفتم یک هفته قهوه نخوره، کلی نه و نو و آقا و نمیشه و فلان و بهمان کرد :)) اون اسپرسو می‌خوره و اگر نخوره هم سردرد میشه. ولی چون بدخواب هم هست، حدس می‌زنم یه ربط هرچند ضعیفی به قهوه داشته باشه. من خودم چند روزی هست که همون ترک رو هم نمی‌خورم، چون اخیرا نیمه‌های شب بیدار میشم و کیفیت خوابمم اومده پایین. چون دیدم تو همون چند روز خوابم یه پلقی بهتر شده فعلا قهوه رو قطع کرده‌م ببینم چی میشه. برای جیم‌جیم هم به خاطر همین گفتم امتحان کنیم ببینیم چی میشه. ولی اون که به این سادگیا زیر بار قطع قهوه نمی‌رفت. الان هم دیگه خیلی گفت نه و نمیشه، آخرش گفتم پس اسپرسو نمی‌خوری، فقط ترک. اینو قبول کرد دیگه. حالا ایشالا که یه ارتباط معنی‌داری پیدا کنیم و بعد بتونم راضیش کنم اسپرسو رو حداقل یه کاریش بکنه. به خاطر خوابش نگرانم یه‌کم.

 

  • نظرات [ ۵ ]

درهم

 

چند روزه مشغله‌م زیاد شده باز. کارهای مختلف زیادی دارم که هی سعی می‌کنم برنامه بریزم و به همه‌شون برسم. البته برنامه ریختن من رو کاغذ نیست، اون خودش خیلی زمان‌گیره اتفاقا. فقط هی توالی کارها رو تو ذهنم تکرار می‌کنم. این یه بدی‌ای که داره اینه که بار ذهنی آدم زیاد میشه. در لحظه فکرت هزار جا هست. چند روزه بین کارهام یهو به خودم میام می‌بینم دارم محکم دندونامو رو هم فشار میدم. احساس خستگی و آزردگی تو فکم می‌کنم. بعد می‌فهمم که احتمالا ساعت‌هاست که دارم فشارشون میدم. و باز مشغول کار میشم و چند ساعت بعد دوباره همین مسئله تکرار میشه.

ساعت ده قرار بود با خواهرم برم که رانندگی تمرین کنه. نه‌ونیم تصمیم گرفتم یه‌کم از کارام کم کنم. بهش زنگ زدم و گفتم بمونه برای فردا. امروز رو هم بعد از حدود سه هفته که ازم خواسته بود، قرار گذاشته بودم. ولی خب بشه فردا که اشکال نداره، داره؟ :)

شاید هفته‌ی بعد برم چابهار با یه تور. تاریخش دقیقا تاریخیه که من بیمارستان ندارم. می‌خواستم مامان رو هم ثبت‌نام کنم که گفت با مدرک شناسایی ایشون نمیشه. بعد قرار شد تنها برم. بعد مهندس هم یهو گفت میاد. بعد خانمه گفت پیگیر کار مامانت هم هستم، اگه شد بهت خبر میدم. حالا تا موقع رفتن هزار بار اعضا کم و زیاد میشن. یه وقت دیدین اومدم گفتم مامان و مهندس رفتن، من موندم :))

میگم اینکه حقوق رو نیمه‌ی دوم ماه می‌ریزن خیلی بی‌انصافیه، ولی اینکه حتی اسفند هم همین‌طوری باشه خیلی بیشتر بی‌انصافیه. گفتم اگه احیانا کارفرمایی چیزی از اینجاها رد شد بدونه کارمنداش اول ماه حقوقشونو می‌خوان، مخصوصا حقوق بهمنشونو :/ :))

 

  • نظرات [ ۶ ]

روزانه

 

چند روز پیش در تکاپوی فراهم کردن شرایط سفر کربلا بودم که نشد. کاروان که گفت چون ایرانی‌ها ویزا لازم ندارن، تو خودت باید ویزاتو بگیری بعد با ما بیای. گفت ویزاش صد دلاره و انفرادی هم نمیدن، چهار پنج نفره باید بگیرین، با هم از مرز رد شین و با هم برگردین. و گفت اگه بتونی پاسپورت یه ایرانی که شبیهت باشه رو پیدا کنی، من می‌تونم ببرمت. گفتم سر مرز، اثر انگشت؟ چشم؟ گفت خیر، هیچی! من تک بودم، پس ویزا که هیچی. زنگ زدم به یکی از دوستای دورگه‌ی ایرانی عراقیم. گفت پاسم اعتبار نداره و اگه داشت هم شرمنده، بابام اجازه نمیده، ممکنه مشکلی پیش بیاد. دیدم عجب حرف احمقانه‌ای زدم واقعا، معلومه که با پاس کسی نباید رفت. ولی گفت به بابام میگم ببینم واسه ویزات می‌تونه کاری بکنه یا نه. باباش عراقیه. امیدوار منتظر شدم، ولی خبری ازش نشد. امروز صبح بعد از بیمارستان اول رفتم کنسولگری افغانستان که پاس عمو رو تمدید کنم، بعد هم رفتم کنسولگری عراق. گفت باید دعوتنامه داشته باشین. گفتم ندارم. گفت به این شرکتایی که شماره‌شون رو دیواره زنگ بزن. زنگ زدم، شرایطشو گفت: ۵ تومن به اضافه‌ی ۵۰ دلار به اضافه‌ی الزام به سفر هوایی. حساب کردم دیدم حداقل ۲۰ تومن درمیاد. نشد. یا بهتر بگم نطلبیده شدم :)

برای بیمارستان سال بعد می‌خوام پیشنهاد بدم که هفته‌ای بریم. یک هفته من، یک هفته همکارم و یک روز در هفته هم جیم‌جیم که سوپرمونه. جیم‌جیم که میگه سختتون میشه یک هفته صبح زود برین بیمارستان و فکر نکنم قبول کنه اون یکی همکارمون. ولی خب من میگم سنگ مفت، گنجشک مفت. اگه بشه یک هفته تکلیفتو می‌دونی. انقدم هی دستگاهو ببربیار نمی‌کنیم، برنامه هم تا آخر سال معلومه و از همه مهم‌تر برای سفر رفتن انقدر هماهنگی لازم نداریم دیگه، تو هفته‌ای که بیمارستان نیستیم میریم مرخصی. هنوز به رئیس کلینیک و همکارمون مطرح نکردم، فردا صبح ایشالا برم بگم. برنامه رو هم نوشته‌م که اگه بهانه کردن سخته و پیچیده است سریع بگم بفرمایید، حاضر و آماده است. کلی هفته‌ها رو بالاپایین کردم که تعداد تعطیلات و غیر تعطیلات در کل، تعداد هفته‌های با ۳ روز تعطیلی، تعداد هفته‌های با ۲ روز تعطیلی و تعداد هفته‌های با یک روز تعطیلی مساوی باشه. بعدم می‌خوام اگر قبول کنن، بجای روزای تعطیلی که میرم بیمارستان، بگم پنج‌شنبه‌هامو آف کنن. اگر بشه که خیلی خوب میشه، ولی معمولا آدم با کلی ایده‌ی کاملا به نظر شدنی میره پیش رئیسش، بعد رئیسش سه سوته تفهیمش می‌کنه که اصلا هم شدنی نیستن و بهتره بجاش فلان و فلان و فلان بشه :)

 

  • نظرات [ ۲ ]

روزمره

 

دیروز مامان داشتن با یکی از دایی‌ها از اون یکی نیمکره صحبت می‌کردن. بحث کشید به زندگی در خارجه و خوش‌به‌حال ما یا اونا و این چیزا. دایی گفتن مشهد بهشت روی زمینه و مثلش وجود نداره. اگر فقط مشکل مدارک هویتی وجود نمی‌داشت من مشهدو با هیچ‌جا عوض نمی‌کردم. موقع این صحبتا من یهو چنان احساس خوشبختی کردم که گویی امروز همه روی جهان زیر پر ماست! جوانم، شادابم، سالمم، به میل خودم دارم زندگی می‌کنم، مشکل اقتصادی ندارم، با جامعه‌م در صلحم و دوستم و هم‌زبانم، فقط کمی دیوانه‌ام که اونم اشکالی نداره.

دیروز صبح بیمارستان بودم و چون تعطیل رسمی بود و کلینیک تعطیل، باید دستگاهو برای جیم‌جیم می‌بردم در خونه‌ش. اول بهش پیام دادم که جواب نداد و منم زنگ نزدم، گفتم شاید خوابه. پیاده راه افتادم. یک چهارم مسیر رو که رفتم پیام داد که کجایی؟ دیگه بقیه‌شو با اتوبوس رفتم و پیشنهاد هم دادم که بیاد بریم بیرون. ساعت هشت بود. تا رسیدم و راه افتادیم شد هشت‌ونیم. همینجور پیاده رفتیم تا کله‌پاچه‌ای :))) یعنی خب من پیشنهاد داده بودم، چون جیم‌جیم دوست داره. اون کله‌پاچه خورد، من نیمرو با جیگر. نمی‌دونم چرا انقد براش عجیب بود. جیم‌جیم هم که پرسید ببخشید خانم نیمرو با جیگر هم می‌زنین، خانمه چشاش قلنبه شد گفت چی؟ :)) دیگه جدا جدا درست کردن آوردن. سر میز هم که نشسته بودیم، یه خانمی تازه اومد نشست میز کناریمون. همینجور که رد می‌شد به میز ما نگاه کرد و رو به جیم‌جیم گفت کله‌پاچه‌خورا معلومن! یعنی منظورش به من بود که یعنی این از قیافه‌ش معلومه کله‌پاچه‌خور نیست و داره نیمرو می‌خوره :)) جیم‌جیم هم یواش گفت خانمه بنده خدا نمی‌دونه تو چه چیزایی خوردی و منظورش به جیگر بود. تموم که شد، گفتم من هنوز گشنه‌مه :/ گفت خب چی سفارش بدیم؟ گفتم دیگه هیچی، بریم از یه جا دیگه یه چیزی بخوریم :) رفتیم بیرون و باز پیاده رفتیم تا قنادی یزدی‌ها. چند تا شیرینی گرفتیم و میل نمودیم. من یه کیک تولد هم گرفتم که آوردم خونه.

امروز واسه نهار یه چیز مشتی درست کردم که ببرم کلینیک. نمی‌دونم اسمش چیه و بقیه هم دارن یا نه. چون اسم نداره دستورشو میگم =)) سیب‌زمینی رو میذاریم آب‌پز بشه. تو این حین پیاز رو خرد یا رنده می‌کنیم، سیر هم همین‌طور. اول پیاز رو تو روغن سرخ می‌کنیم، بعد سیر رو اضافه می‌کنیم. بعدم سیب‌زمینی‌های آب‌پزی که له کردیم رو اضافه می‌کنیم و نمک و زردچوبه و اگه تند دوست دارین فلفل که من دوست ندارم و بعدم سرخ می‌کنیم همه رو و برمی‌داریم از رو گاز. به تعداد دلخواه نیمرو درست می‌کنیم که من دوست دارم نیمروش زیاد باشه، چون سیب‌زمینی یه‌جورایی خشکه و نیمرو که روغنی و چربه، خشکی سیب‌زمینی رو می‌گیره. بعد حالا این دو تا رو با هم مخلوط می‌کنیم و دیگه به‌به، وااقعا به‌به. چقد این غذا به نظرم خوشمزه است. همین الان دهنم آب افتاده و نمی‌تونم صبر کنم ظهر برسم کلینیک نهار بخورم :/ به نظرم شمام امتحان کنین ضرر نمی‌کنین. اگه خوشتون نیومد یه دونه سیب‌زمینی و دو سه تا تخم‌مرغه دیگه، میدین باباتون یا داداشتون بخوره :))

 

  • نظرات [ ۴ ]
Designed By Erfan Powered by Bayan