برف، برف، برف میباره :) (:
با اینکه دیشب خوب نخوابیدهم، ولی الان حالم خوبه. صبح بیمارستان خلوت بود. بعدش رفتم یه کار اداری داشتم که اونم خداروشکر راحت انجام شد و دارم برمیگردم خونه. شب کلینیکم و فردا صبح بیمارستان، بعدش دیگه مرخصیام یک هفته :) این مرخصیو در اصل برای سفر گرفته بودم. ولی الان فکر نکنم شرایطش جور بشه. یعنی بخوام میشه، ولی نمیخوام بعضی چیزا رو نادیده بگیرم. دلم همچنان پر میکشه بره یه طرفی، ولی دیگه دودستی نگهش داشتم فعلا :)
این چند روز که نبودم سرشار از اتفاق جدید، چالش، چیزهای خوشایند و ناخوشایند بود. اصلا نمیدونم چطور، این همه تو این چند روز جا گرفته. با جیمجیم آشتی کردیم. یک سرّی تو این دوستی هست که سر در نمیارم. هر بار، هر بار ما با هم بحثی داشتیم، بعدش جوری آشتی کردیم که یک تا چند درجه این دوستی تقویت شده، یک تا چند پله رفتیم بالاتر. و از اون طرف هم دفعهی بعد، بحثی بینمون درگرفته بزرگتر از بحث و حتی آشتی قبل. و بااااز متعاقبش یه آشتی بزرگتر از همهی بحثها و آشتیهای قبلی. اینکه میگم آشتی چون کلمهی دیگهای براش ندارم، وگرنه در کل هیچکدوم اهل قهر نیستیم. بدترین و سختترین بحثها رو میکنیم، ولی همچنان با هم هم حرف میزنیم، هم کار میکنیم، هم احوال میپرسیم، هم با هم غذا میخوریم و با هم میریم و میایم. و خوشبختانه جفتمون اهل حرف زدنیم. تو این چند روز انقدرررر حرف زدیم که نگید و نپرسید. انگار میخوایم تمام چالشهای پیش روی راه رفاقت رو همین اول راه حل کنیم، همهی سنگا رو همین الان وابکنیم و بهجای صلح آخر داریم جنگ اول میکنیم. یعنی خب امیدواریم اینطور باشه. ساعتها بعد از کار میشینیم حرف میزنیم و حرف میزنیم و حرف میزنیم تا اینکه جیمجیم منو مجبور میکنه پاشم برم خونه که دیرم نشه و خوابم کم نشه و... :)) ولی راستش هر دو توی فشار زیادی هستیم. راهیو شروع کردیم که هم میخوایم ادامهش بدیم، هم برامون سخته. برای هردومون خیلی سخته. تو چرایی و چگونگی اصل ماجرا گیر داریم حتی، چون تفاوتهامون خیلی بزرگ و زیاده. تنها چیزی که فعلا من میدونم و از طرف خودمم دارم حرف میزنم اینه که همدیگه رو تقریبا میفهمیم. جدیدترین چیزیه که تا اینجای عمرم تجربه کردم و امیدوارم آخرش نه من ضربه بخورم نه جیمجیم مهربانم.
- تاریخ : يكشنبه ۱۳ آذر ۰۱
- ساعت : ۱۰ : ۴۷
- نظرات [ ۰ ]