صبح بیمارستان بودم. داشتم از یه اتاق میرفتم اتاق بعدی، کیفو برداشتم یهو دیدم کل محتویاتش پخش زمین شد. فهمیدم زیپشو نبسته بودم. دستگاه هم افتاد زمین. یه سکتهی ناقص زدم همونجا. نشستم دونه دونه وسایلمو بردارم همون لحظه دکتر ب.ج و خانم ع و خانم ب و خانم فلان و بهمان هم اومدن داخل اتاق برای ویزیت. سرمو آوردم بالا دیدم دکتر با گرمی داره بهم سلام میکنه. چرا آخه تو موقعیتای اینجوری باید کلی آدم وایستن نگاه کنن آدمو؟ مثل زمین خوردنه. زمین خوردن جلوی جمع خجالت نداره، ولی آدم حس ناخوشایندی بهش دست میده. حس ناخوشایندمو زدم زیر بغلم که دستام آزاد بشه و سکتهزنان وسایلو جمع کردم و سریع دستگاهو روشن کردم که ببینم کار میکنه یا نه. خداروشکر روشن شد و کار هم میکرد. ولی یه چیزی توش تکون میخورد و صدا میداد. تا مریض آخر با سلام و صلوات رفتم و بعد تو رختکن به جیمجیم زنگ زدم و قضیه رو گفتم. میخواستم بگم بیام پیشت با هم بازش کنیم ببینیم چی توش شکسته. ولی گفت اولا ناراحت نباش، چون کار میکنه و خراب نشده. دوما فردا بیار کلینیک بدیم آقای کاف بازش کنه ببینه، چون ما وارد نیستیم ممکنه نتونیم چیزی رو سرجاش بذاریم توش بمونیم. بازم چند دفعهی دیگه تکرار کرد که ناراحت نباشم. خداحافظی کردیم و اومدم خونه. تو راه هم به یه ترافیک سنگین خوردم. نمیدونستم برای شهادت امام حسن عسکری انقدر دور حرم شلوغ میشه. یهکمم تو ترافیک استرس کشیدم. به یکی هم میخواستم بگم مرتیکه :)) که خودمو کنترل کردم و به بالا بردن دستم کفایت کردم. تو خونه هم باز این خواهرا اومده بودن با مامان بساط بوسراقپزون راه انداخته بودن. نمیدونم چطور با این قضیه کنار بیام که اونام فرزند این خونهن و حق دارن روزای تعطیلشون بیان مامان باباشونو ببینن :))) آخه اینجوری روز مثلا تعطیل منم به فنا میره.
- تاریخ : چهارشنبه ۱۳ مهر ۰۱
- ساعت : ۱۶ : ۴۹
- نظرات [ ۲ ]