مونولوگ

‌‌

نیازمندی‌ها

 

از نظر روحی و حتی جسمی نیاز دارم اون کیک فول‌چاکلتی که هفته‌ی قبل تو قنادی دیدم و چون کار اداری داشتم نمی‌تونستم بخرمش و گفتم اگه کارم انجام شد میام می‌خرمش و بعد انجام نشد و شوتم کردن یه اداره‌ی دیگه و اونجا هم انقدری دور بود که نتونم باز برگردم اون قنادی و فلذا نشد که بخرمش رو داشته باشم.

 

  • نظرات [ ۴ ]

 

قرار بود ته‌تغاری و مهندس با موتور برن، بقیه با ماشین بریم. ولی من اصرار و یه‌کمی هم مظلوم‌نمایی کردم و اینطوری شد که من و مهندس با موتور رفتیم و بقیه با ماشین. واقعا نقشه‌ی قبلی نداشتم، ولی وسطای راه به ذهنم رسید که بگم بذاره من برونم. گفتم و مهندس هم قبول کرد. فک کنم از بار اولی که نشستم پشت فرمون موتور دو سالی می‌گذره. اون دفعه هم خیلی کوتاه بود، شاید دو سه دقیقه. با ته‌تغاری بودم. اون بار بعد از تلاش‌های متوالی موفق شدم هندل بزنم و روشن کنم، این بار ولی هرچی هندل زدم روشن نشد. مهندس روشن کرد. ورزشی هست که هندل زدن با پای راست رو تقویت کنه من فقط همونو انجام بدم؟ =)) اینم انگیزه‌های ورزشی من :)) یه پنج دقیقه‌ای رفتیم و چند بار دنده عوض کردم و سرعتو بالا پایین بردم و اینا. بعدم زدم کنار و خودش نشست دوباره. ولی کاش یکی پایه‌م بود و اینو بهم یاد می‌داد درست حسابی. به مهندس میگم دوست دارم خوب یاد بگیرم بعد تو عروس‌کشون تو یا ته‌تغاری، کاپشن و کلاه بپوشم، جوری که معلوم نشه دخترم و قاطی بقیه‌ی موتورا راه بیفتم دنبال ماشین عروس و از همه هم جلو بزنم :) خندید. گفتم هرهر! گفت چیه گریه کنم؟ گفتم نخیر، مسخره نکن. گفت مسخره نکردم. بعدشم تو مگه به مسخره کردن کسی هم اهمیت میدی؟ گفتم نه چندان. اگه اهمیت می‌دادم بهت نمی‌گفتم، چون می‌دونستم مسخره می‌کنی. گفت ولی من مسخره نکردم.

چند وقته تو فکر سفرم. گفتم آخرای آذر برم چابهار. ولی از همه طرف دارن سعی می‌کنن منصرفم کنن. خانواده که میگن بشین انقد پول خرج نکن، تازه رفتی سفر که. همکارمم بهش میگم بیا بریم، میگه هم‌الان که اونجا شلوغ پلوغه؟ خطرناکه. چمدونم والا. جای تکراری هم دوست ندارم برم. خیلی فرصت سفر داریم که همونم تکراری بریم فرصتامونو بسوزونیم. یه تبریز از خیلی وقته می‌خوام برم، یه چابهار، یه کرمانشاه، یه لرستان و... یه سفر هم مریخ. الان چون زمستونه بقیه احتمالا سردن، همون چابهار فک کنم بهترین گزینه بود. ولی هم از بس خانواده گفتن دارم فک می‌کنم سعی کنم یه‌کم بیشتر از هیچی پس‌انداز کنم :) هم هم که اگه برم و شلوغ پلوغ باشه و اهالی بومی محل ندن و جا ندن و یه سری جاهاش بسته باشه و اینطوریا دیگه چه رفتنی؟ بعد یه بار هم فکر کرده بودم نزدیکای نوروز برم کربلا با تور. ولی اینم نمی‌دونم ویزای عراق تو ایام غیراربعین به ما میدن یا نه. یه زمانی می‌گفتن نمیدن و اون دفعه‌هایی که اربعین رفتم، پاسپورت خودمو ایران ازم گرفت، یه دفترچه‌ی تردد بهم داد و با اون رفتم. اینم باید پرس‌وجو کنم. ولی دوست دارم یه بار تو خلوتی برم و با فراغ‌بال همه جاشو بگردم. حالا این همه حرف می‌زنم، می‌بینی نوروز اومد و من نه چابهار رفتم، نه کربلا و نه حتی پس‌اندار کردم :)) ولی به خودم قول میدم اگه سفر نرفتم حتما پس‌انداز کنم و الکی خرج نکنم. باز اونور سال خدا قسمت کنه تبریزم برم، لرستانم برم، چابهارم برم... حالا مریخ اگه موند واسه سالای بعدترش هم اشکال نداره.

 

  • نظرات [ ۵ ]

۴ آبان ۱۴۰۱

 

به محمدحسین گفتم نارنگی می‌خوری؟ گفت آره و بدو اومد تو آشپزخونه. می‌خواستم نارنگی‌ای که برای خودم پوست کندم رو بدم بهش. ولی گفتم نه بذار یه سالم بدم خودش پوست کنه. اولین بار بود می‌دیدم این کارو می‌کنه یا شایدم اولین بار بود این کارو می‌کرد. تابستون میوه‌ی پوست کندنی نداریم نه؟ اولش یه ذره یه ذره می‌کند، بعد راه افتاد. اولین نارنگی پوست کندن امیرعلی رو هم یادمه. امسال داره سوم می‌خونه. خیلی سریع داریم پیر نمیشیم به نظرتون؟ :) فعلم جمع بستم چون فقط که من پیر نمیشم. شمام دارین با من پیر میشین خب :)))

امروز کارم تو بیمارستان زود تموم شد و اومدم خونه. ۹ خونه بودم. خوابیدم تا یازده‌ونیم و بعد پا شدم واسه آشپزی. ولی همه‌ش خواب دیدم چون زود از بیمارستان اومدم بیرون، عجله کردم و چند تا از بچه‌ها رو تست نکردم و جا موندن. شبیه کابوس بود. تازه نیم ساعت بعد از بیدار شدن که دیدم حالم گرفته است، این خوابه یادم اومد. گفتم خره (از تبعات کتاب شبیه)، خواب دیدی. هیشکی جا نمونده.

آقااااا، این تلویزیون چی میگه؟ هممم‌اکنون که مامان دارن هی کانال عوض می‌کنن، دو دقیقه رو یه فیلم نگه داشتن که صداش تو اتاق هم میومد. انگار پلیس داشت از یه دکتر راجع به بیمار یه مدت پیشش بازجویی می‌کرد. دکتره می‌گفت علائمش این بود و بهش اینو گفتم و فلان پوشیده بود و فلان حرفو زد و... تازه حرفشم چی بوده؟ اینکه حالش خوب نیست و پسرش جلوی درمانگاه کشته شده و... بعد هی پلیس متلک میندازه که چه جالب یه دکتری به سرشلوغی شما با این همه مراجع چطور اینا رو یادشه. چی چی میگی تو داداش؟ معلومه که آدم یادش می‌مونه. والا با این مشخصات آدم یه سال پیش هم باشه هنوز یادشه. بعد دکتره محض کنجکاوی بعدا رفته فک کنم محل قتل ببینه طرف کی بوده و چیکاره بوده و اعلامیه‌شو دیده. پلیس باز میگه تو وقت این کارا رم داری؟ نه فقط واسه آدمای بیکار و علاف کنجکاوی پیش میاد. خب تو اون محل یکی کشته شده خیلی طبیعیه آدم کنجکاوی کنه. این جنایی‌کردنا یعنی چی؟ اصن این فیلمنامه‌ها رو کی می‌نویسه؟

 

  • نظرات [ ۲ ]

۳ آبان ۱۴۰۱

 

از بیمارستان رفتم بالاخره اون صندلی (صندل+ی) که از اول تابستون دلم رفته بود براش رو خریدم. میذارمش تو کلینیک که از این به بعد کفشمو عوض کنم. آخه هشت ساعت کفش داشتن سخته برام. اخیرا که کفشمو درمی‌آوردم و میذاشتم پام هوا بخوره. یه بار همکارم دید کلی خندید. واسه همون گفتم یه چیزی بپوشم که مثل کفش کیپ نگه نداره پامو و از طرفی دمپایی پوشیدن تو محیط کارم دوست ندارم. فلذا اینا همه بهانه شد که برم اون صندلی که نشون کرده بودم رو بخرم ^_^

بعدم رفتم پلیس ۱۰+ برای پیگیری تمدید گواهینامه‌م. اعتبار گواهینامه‌م ۲۳ شهریور تموم شده و از اون موقع دارم کاراشو می‌کنم و هنوز به مرحله‌ی درخواست تعویض دادن نرسیدم!! بعد از چندین بار اذن ورود خواستن و بار ندادن و بعدم فرستادن برای انگشت‌نگاری و صبر برای اومدن جوابش، بالاخره تو مهر نوبت دادن برم دفتر کفالت که یه چند تا فرم پر کردم و کارت کشید و گفت یک ماه دیگه برو پلیس ۱۰+. هنوز یک ماه نشده ولی دیگه من امروز رفتم. بازم چند تا فرم پر کردم و کارت کشید و گفت ۲۵ روز دیگه بیا برای دادن درخواست تعویض. بعدم سه ماه طول می‌کشه که صادر بشه ولی بهت برگه میدیم که باهاش می‌تونی رانندگی کنی. اگه همون ۲۵ روز دیگه کارم انجام بشه و باز به تعویق نیفته، میشه بیشتر از دو ماه. حرص بخورم یا نخورم؟ نه نخورم :)

بعدم داشتم تو خیابون می‌رفتم. یه خانومی جلوی یه خانوم دیگه رو گرفت گفت میشه پنج دقیقه وقتتونو بگیرم؟ گفت نه و رفت. من که رسیدم به منم گفت. گفتم بعله :) گفت چند تا سوال راجع به اتفاقات روز جامعه دارم. اطلاعاتتون جایی ثبت نمیشه. جواب میدین؟ گفتم بله ولی بگم من ایرانی نیستم. گفت ایرانی نیستین؟ گفتم خیر. گفت خیلی ممنون، خدانگهدار :) هی من به خودم میگم توروسننه ها، واز نمیشه.

 

  • نظرات [ ۴ ]

اول آبان

 

امروز روز بدی بود نقطه. به نظرم اون همه توضیح اضافه بود. بقیه که سر در نمیارن. بیشتر شبیه هذیون نوشته بودم :| فلذا حذف شد و جایگزین: یه کانتکتی بین من و سوپروایزر و نیروی جدید و رئیس پیش اومد و آخرشم ماست‌مالی شد و رفت پی کارش. همین. البته تو این حین اعصاب من هم به فنا رفت.

موقع برگشت خواهرم زنگ زد که دستور مصرف یه دارو رو بگیره. خواهرم تو یه مدرسه‌ی خودگردان مهاجرین، ناظمه. آخر تماسش گفت مدیرمون امروز می‌گفت اسم کلینیکی که خواهرت توش کار می‌کنه چیه؟ گفتم نمی‌دونم. گفت من بهت میگم، کلینیک فلان. دو تا از دانش‌آموزای نیازمندشو آورده بوده کلینیک ما. به خواهرم گفته یه دختر ناز خوشگل رو دیدم اونجا که از لحاظ حجاب و اینا، با بقیه فرق داشت. شبیه شما هم بود. شک کردم نکنه خواهرت باشه. بعد که یکی صداش کرد خانم فلانی مطمئن شدم که خواهرته. میگم وا خدا مرگم، ناز خوشگل چیه دیگه؟ نکنه روپوش آبی نازم انقد بولده؟ الان که فکر می‌کنم تقریبا مطمئنم تو این روپوشه آدم ناز به نظر میاد، چون رنگش ملیحه. از وقتی رنگ روپوشمو عوض کردم هنوز برام طبیعی نشده و میگم کاش نکرده بودم. یه جور خاصی، خاصه. حالام نمیشه برگردم دوباره سفید بپوشم. گیر کردم این وسط. (به این پاراگراف هم باید اضافه کنم که مخاطبان گرامی از اونجایی که دوست ندارم تصویر نادرستی از من در ذهنتون شکل بگیره بگم که تسنیمتون نه تنها ناز :))) نیست، بلکه خوشگل هم نیست. قول میدم ۹۰ درصد آدما از من خوشگل‌ترن. البته خب زشت و هیولا هم نیستم، باز از اونور بوم نیفتین. اینا که می‌نویسم که فلانی چی گفت و نگفت، شرح‌ماوقعه و خب من خیلی چیزای دیگه‌م می‌نویسم و دلیلی نمی‌بینم ایناشو ننویسم. مسئولیت حرفای یهویی و دوهویی و راست و دروغ و چاخان حرفای مردمم به عهده‌ی من نیست.) (دو تا پاراگراف بعدی رو هم دست‌نخورده باقی میذارم.)

تو متروی برگشت هم تو یه ایستگاهی در بسته شد و دوباره باز شد و یه خانم و آقا با سه تا بچه‌شون وارد شدن. یه پسر هشت نه ساله، یه دختر  پنج شیش ساله و یه پسر دو سه ساله تو کالسکه. آقاهه داشت با تلفن حرف می‌زد و وقتی اومد تو تازه حواسش جمع شد تو واگن خانوماست. برگشت به‌دو رفت تو واگن آقایون. همین که برگشت دیدم عه، اینکه دکتر ذاکریان خودمونه. دکتر ذاکریان رئیس جامعه بسیج پزشکی خراسان رضوی بود و حالا رئیس جمعیت هلال احمر خراسانه. از اون سال که رفته بودیم آق‌قلا من شماره‌شو پاک کرده بودم چون فکر نمی‌کردم دیگه لازمم بشه. ولی پارسال که برای یه کاری بهم زنگ زد فهمیدم ایشون پاک نکرده بوده. از اون آدمای جذب حداکثری بود. نصف خانومای تیمش، کم‌حجاب و شل‌حجاب بودن. در عین اینکه حواسش بود به من محجبه‌ی تیمش که زیر روپوشم سرهمی ضدآب و چکمه پوشیده بودم مسیر خلوت تا اقامتگاهو نشون بده، به خانمای کم‌حجاب تیمش اصلا تذکر حجاب نمی‌داد. خانومشو ندیده بودم، ولی می‌دونستم متخصص تغذیه است. خودشم متخصص طب سنتیه، البته اون موقع رزیدنت بود و یکی چند سالی از خانومش عقب‌تر بود، چون یه مدت رفته بود سوریه. الان احتمالا فارغ‌التحصیل شده دیگه. هم خودش، هم خانومش، هم بچه‌هاش به شدت معمولی بودن. خودش که الان کت‌وشلوار داشت، ولی اون وقتا انقدرررر خاکی بود که یه بنده خدایی زیر پست اینستاگرامی که حین باندپیچی پای یه بچه نشونش می‌داد، نوشته بود این اسکلو نگا با این قیافه‌ش ژست گرفته که مثلا دکتره. یه همچین مضمونی. البته تو اون عکس دکتر واقعا شلخته بود بنده خدا و خب کی وقتی تا کمر تو آبه و سرهمی تنشه و کلاه زمستونی کشیده رو سرش و از همه مهم‌تر فکرش درگیر امداد و کمکه، به تیپ و قیافه‌ش فکر می‌کنه؟ خانومشم که الان دیدم حجاب کامل و ظاهر بسیار معمولی. بچه‌هاشون هم از خودشون معمولی‌تر. از نظر زیبایی و قیافه نمیگم ها، از نظر تیپ و ظاهر میگم. کسی ندونه عمرا به فکرش برسه که اینا پزشکای متخصص مملکتن که تازه سِمت اجرایی هم دارن و با سه تا بچه با مترو تردد می‌کنن. یک دفعه قصد کردم به خانومش بگم به دکتر سلام برسونین، بعد منصرف شدم. ولی خوشم اومد از خانومش، برازنده‌ی هم بودن.

حالا حدس بزنین حسن ختام امشب چی می‌تونه بوده باشه؟ (بعد از اولین باری که این فعلو استفاده کردم، سر کار با این بوده باشه منو کچل کردن بچه‌ها. خب وقتی یه جمله ای همچین فعلی می‌طلبه چه اشکالی داره استفاده‌ش؟ می‌خوان اذیتم کنن این بوده باشه رو به یه جمله‌ی نامربوط می‌چسبونن و هرهر می‌خندن :)) بعله دوستان، امشب که من نهارمو ساعت هفت شب خورده بودم، قصد نداشتم شام بخورم و وقتی رسیدم خونه، غذایی که برام گذاشته بودنو گذاشتم تو یخچال. اما در همین حین فقط یک گاز از یک سیب‌زمینی ته‌دیگ زدم و شد آنچه نباید می‌شد. پنج دقیقه بعد که زبونم هی به تیزی دندونم گیر می‌کرد و رفتم تو آینه چک کردم، دیدم کنار یکی از دندونام شکسته و تازه خورده‌مش و نفهمیده‌م :)))) دیگه فک کنم برای امروز بس باشه، برم امروزو تموم کنم که فردا حتما روز بهتریست :)

 

  • نظرات [ ۳ ]

۳۰ مهر ۱۴۰۱

 

مشق امشب: ده صفحه بنویس "تو به اندازه‌ی کافی و اغلب بیشتر از انتظار خوبی".

یه تغییراتی تو کارم داره اتفاق میفته. همکار جدیدی که برام اومده راه افتاده دیگه و از فردا قراره شیفت مستقل داشته باشه. چند تا از شیفتام در هفته آزاد شده که طبق قرار قبلی تو اون تایما به تیم سوم کلینیک می‌پیوندم. از مدت‌ها قبل دارم استرس اینو می‌کشم که چطور شرایط جدید رو منیج کنیم. استرس کار عملی نیست ها، چون کار عملی رو بالاخره یه جوری آدم انجام میده. نگران اینم که حالا که دو تا نیرو برای یک تستیم و یه تایمایی هم‌پوشانی داریم، بازده کار دو برابر نمیشه، ممکنه کلینیک از این بابت ضرر کنه. ممکنه بیمار به تعداد کافی نداشته باشیم. ممکنه فلان، ممکنه بهمان. هر چی هم که به خودم بگم اینا هیچ ربطی به تو نداره و اونی که نیرو استخدام کرده، فکر حقوقش و بیمارش و اینارم خودش باید بکنه، بازم فایده نداره. وقتی بازده کار بیاد پایین، احساس گناه و کم‌کاری خِر منو می‌گیره. تازه اخیرا که سرعتم تو تست گرفتن زیاد شده، تایم اضافه میارم، بعد آواره‌ی این اتاق و اون اتاق میشم که یه کاری برای انجام دادن پیدا کنم. امروز تو جواب شارمین نوشتم فک کنم دارم اعتیاد به کار (Workaholic) پیدا می‌کنم. یادم افتاد چند شب پیش، پنج دقیقه بیکار نشستم تو اتاقم، بدن‌درد خماری گرفته بود منو :)) رفتم تو راهرو، جیم‌جیم دیده منو میگه چی شده؟ میگم حوصله‌م سر رفته از بیکاری. یه جوری که یعنی می‌دونم مرضت چیه، دستمو گرفت برد پشت یکی از میزای اتاقش گفت بشین فلان کارو بکن. لعنتی سر کار حتی نمی‌تونم با گوشیم ور برم. وای‌فای رایگان در اختیار، ولی مثل این خُلا، گوشی از اول تا آخر سایلنت و بلااستفاده. حتی همتشو ندارم بذارم فیلم دانلود شه.

سخن به درازا کشید. اومدم یه کم تخلیه‌ی افکار کنم که باز تا نصف شب نخوام هی به نوبتا و بیمارا و حقوق و بازده و انتظار و... فکر کنم. پس چی شد؟ تو داری کار می‌کنی. تو داری درست کار می‌کنی. تو داری به شرح وظایفت عمل می‌کنی. تو خیلی بیشتر از شرح وظایفت داری کار انجام میدی. تو کافی هستی. تو نمی‌تونی از جایگاه یه کارمند وظایف مدیریتم پوشش بدی. پس تو اصلا نباید نگرانش باشی. نگرانیت محلی از اعراب نداره. حالام بگیر بخواب.

 

  • نظرات [ ۳ ]

امروز، دیروز، اون روز

 

میاد، میره. میاد، باز زوووود میره. حوصله‌ی نوشتنو میگم :) الانم داشت می‌رفت، درو روش قفل کردم، کلیدشم خوردم. رفته پشت در، با مشت می‌کوبه و گریه زاری می‌کنه که تو رو خدا ولم کنین بذارین برمممممم. تا گوشام از جیغاش کر نشده می‌نویسم، شاید به پست کردن هم رسید :)

چند روز پیش تولد فاطمه سادات بود. به اونم قول داده بودم مثل امیرعلی ببرمش شهر کتاب. موقع رفتن امیرعلی هم اصرار کرد بیاد. گفتم از متولد اجازه بگیر. اونم گفت فقط میای و هیچی نظر نمیدی! سه نفری رفتیم. دفتر نقاشی و رنگ‌انگشتی و خط‌کش و ذره‌بین و چسب اکلیلی و پازل و گل سر خریدیم. ایشون هم به بهانه‌ی اینکه خوندن و نوشتن بلد نیستم کتاب برنداشت. تو شهدا یه ایستگاه چایی هم زده بود حرم، چای حضرت هم خوردیم :) انقد دلم می‌خواست واسه امیرعلی هم یه چیزی بگیرم حالا که اومده. ولی خب قانونمندتر از اونم که همچین تبعیضی قائل شم.

دیروز هم صبح بیمارستان بودم‌. از ظهر که همه رفتن بیرون و مهمونی و اینور اونور، تا ۹ شب تنها بودم و حسابی حال داد. کتابی که می‌خوندم رو تموم کردم. خونه و آشپزخونه رو حسابی برق انداختم. کلی لباس شستم و روی بخاری خشک کردم و اتو زدم و جمع کردم. کلی جوراب شستم. حتی یه‌کم فیلم دیدم. یعنی یک سری فیلم رو اینجوری دیدم که هی زدم بره جلو، زدم بره جلو تا تموم شد :)) نهار و شام رو هم یک وعده کردم و ساعت چهار خوردم. خلاصه خلوت دلچسبی بود و من واقعا نمی‌فهمم چطور میشه کسی از خلوت لذت نبره؟ حتی من یه خواستگاری داشتم که پرسیدم شده گاهی اوقات دلتون بخواد یه‌کم تنها باشین؟ کلی فکر کرد بعد گفت نه! گفت نه! باور می‌کنین؟ تو سی و چند سال زندگیش هیچ‌وقت نشده بوده که بخواد یه‌کم هم تنها باشه! واقعا درکتون نمی‌کنم مردم. چه موجودات عجیبی هستین.

کتابی که می‌خوندم اسمش "شبیه" بود از فائضه غفار حدادی. تو فروش ویژه‌ای که اول انتشار داشت سفارش داده بودم. با دست‌خط نویسنده و بروکمارک گلدوزی مخصوص کتاب فرستادن. ازش هم خوشم اومد هم نیومد. در مجموع به مذهبی‌ها می‌تونم پیشنهاد خوندنشو بدم. چیزهایی هم که دوست نداشتم رو نمیگم که کتاب لو نره.

الان که داشتم تو رختکن بیمارستان لباس عوض می‌کردم، سرپرستار بخش با یکی از پرسنل که چشم‌هاش گریون بود اومدن تو. نمی‌دونم دقیق که خدماتیه یا کمک ‌بهیار. اولش سرپرستار گفت با پرسنل اینجا درددل نکن. جلو روت دوستتن، پشت سرت میرن همون حرفو فلان می‌کنن، بهمان می‌کنن. دختره هم با گریه می‌گفت من بهش گفتم با یه آقایی برای ازدواج آشنا شدم، ولی چون مامانم مشکل قلبی داره، فشار داره، دیابت داره، دیالیز میشه الان بهش چیزی نمیگم هنوز. الان اون آقا برام خونه خریده. بعد اون روز اومدم بهم میگه اون برای کثافت‌کاریاش برات خونه خریده. الان با هرکی کنار خیابون دوست بشی همین کارو برات می‌کنه و...سرپرستار هم دلداریش می‌داد می‌گفت چه خوب که خونه خریده. نه کی گفته با هرکی دوست بشی این کارو می‌کنه؟ الان کی از این کارا می‌کنه؟ منم زود حاضر شدم زدم بیرون، ولی این قضاوت لامصب که آدمو ازش نهی می‌کنن دست خود آدم که نیست :)) من اصلا راجع به هیچ چیز دیگه‌ای فکر نمی‌کنم و نظر نمیدم. فقط از این لحاظ قضاوتش می‌کنم! که انگار دختر ساده‌ایه. الان کسی واسه زنشم خونه نمی‌خره، چه برسه کسی که هنوز زنشم نشده. اصلا الان خونه چیزیه که دست جوونای هم‌نسل ما خیلی کم بهش می‌رسه. این خانم هم یه سمت اینطوری تو بیمارستان داره و چهره هم که برای اکثر مردا از اولویتای اولشونه، ایشون بسیار معمولیه. راستش نمی‌تونم باور کنم تو این زمونه این داستانو. با خودم میگم کاش سرپرستار بعد از دلداری دادن یه‌کم نصیحتش هم بکنه.

این بچه خودشو کشت. برم درو باز کنم بره یه‌کم دور بزنه حال‌وهواش عوض بشه.

 

  • نظرات [ ۴ ]

۲۳ مهر ۱۴۰۱

 

دیشب بیمارام نیومدن و رفتم کمک جیم‌جیم. انقدر خوشم میاد و کیف می‌کنم چیز جدید یاد می‌گیرم و کیف‌تر می‌کنم که اون چیز جدیدو زود یاد بگیرم :) گاهی که حافظه‌م یاری نمی‌کنه یا تمرکز ندارم و چیزی رو فراموش کردم، مثلا اسم دقیق بعضی فرم‌ها، چون یه واو یا یه اسپیس زیاد یا کم نباید بشه، خجالت می‌کشم بپرسم. و کمی تا قسمتی هم وسواس دقیق و کامل انجام دادن دارم و اگه یه ذره هم شک داشته باشم باید بپرسم تا مطمئن بشم. ولی با این وجود جیم‌جیم از سرعت یادگیریم راضیه :)

دیروز رفتم یه فروشگاهی دو تا جوراب معمولی خریدم شد ۵۵. بعد رفتم اون سمت خیابون دقیقا روبروش، سه تا جوراب معمولی رو به خوب خریدم شد ۳۹. امروز قصد دارم برم جورابای فروشگاه دوم رو از یه طرف جارو کنم بیام :)) انصافا مدت‌هاست جوراب ۱۲ و ۱۵ تومنی ندیدم جایی.

این گل و این آسمون هم تقدیم نگاهتون (از این حرفای مجری‌طوری 😁):

 

 

  • نظرات [ ۵ ]

۱۹ مهر ۱۴۰۱

 

حس اشمئزازم انقدر زیاده که اومدم توی یه پست خالیش کنم. یه خانم و آقا با بچه‌شون اومده بودن برای تست بچه. تست هم طولانیه، بین یک تا دو ساعت طول می‌کشه. موقع تست من نگاهم رو مانیتور و روی بچه بود، این آقا نگاهش روی من، خانمه نگاهش روی شوهرش. وای خدا می‌خواستم کیبوردو بردارم بکوبم تو کله‌ش. کجا استفراغ کنم که حالم خوب بشه. با میم‌الف اومدیم تا مترو، معمولا با هم درددلای کاری و غیرکاری می‌کنیم، همون غر زدن. ولی اینجور چیزا رو نمی‌تونیم به هم بگیم. چون اینایی که اینجا پرونده دارن، سال‌ها میرن و میان و پرسنل می‌شناسنشون. نمیشه آبروشونو اینجوری بذاریم وسط که خودمون سبک بشیم. گذرشون تقریبا هر شش ماه تا یک سال به من میفته، ولی این مورد ممکنه به همین زودیا بازم تست داشته باشه. امیدوارم این بار مامانش تنها بیاره بچه رو.

اینم بگم که اکثر آقایون رعایت می‌کنن واقعا، حتی خیلی‌هاشون که تنها با بچه میان و مامانه نیست. ولی مرد هیز خیلی خیلی کم دیدم. این اولین مورد خیلی پرروشون بود تو این هفت هشت ماه. خدا کمترشون کنه الهی که انقد ما رو حرص ندن.

 

  • نظرات [ ۳ ]

شوماخر

 

دختر رنگین‌کمان، همدم ماه، در مورد رانندگی نوشته. منم با اینکه اینجا خیلی از رانندگی نوشته‌م، اما دلم خواست از شاهکاری که اخیرا خلق کردم بنویسم :)) بعد از این شاهکار فهمیدم اصلا دست‌فرمون خوبی ندارم و تمام تعریف و تمجیدهای مربی‌های رانندگیم بخوره تو فرق سرشــ... نه تو فرق سر خودم که حتی خودمم ناامید کردم :) فقط خواهشی که دارم اینه که تو ذهنتون اینو به جامعه‌ی نسوان تعمیم ندین، این فقط راجع به منه.

همین هفته‌ی پیش بود که داشتم می‌رفتم خونه‌ی خواهرم. از کوچه دراومدم و می‌خواستم بلافاصله بعد از وارد شدن به خیابون اصلی وارد دوربرگردون بشم. دیدم ماشین داره میاد و اگه الان نرم، ممکنه مجبور بشم چند دقیقه‌ای وایستم که باز خلوت بشه و من دور بزنم. فلذا گازشو گرفتم و دور زدم و همچین مشتی فرمون رو تا ته چرخوندم. چون سرعتم زیاد بود و خیلی سریع دور زدم، تا بیام فرمونو برگردونم بیــــــــــــــــــــب :)) یکی دو متری رفتم تو شمشادهای بولوار وسط خیابون. سر صبح بود، نه خیلی خلوت بود نه خیلی شلوغ، ولی شانسم که پشت سرم کسی نبود. فقط یه موتوری جوون از کنارم رد شد که تیکه انداخت و رفت. با خودم گفتم حالا چیکار کنم چیکار نکنم. کف ماشین فک کنم روی بلوک حاشیه‌ی بولوار بود. گفتم امتحان می‌کنم ببینم می‌تونم برگردم عقب یا باید بگم جرثقیل بیاد درم بیاره :)) دنده‌عقب گرفتم و گاز دادم و بعد از یه‌کم تقلا ماشین دراومد. وقتی دراومدم دیدم یه موتوری مسن هم صد متر جلوتر وایستاده داره نگاهم می‌کنه. وقتی دید دراومدم و رفتم حاشیه‌ی خیابون پارک کردم رفت. احتمالا وایستاده ببینه اگه کمک لازم دارم بیاد. پارک کردم و اومدم بیرون زیر ماشینو نگاه کردم ببینم چیزی نشده باشه. یک دقیقه هم صبر کردم که روغن‌ریزی‌ای چیزی پیدا نکرده باشه یا چمدونم باک بنزین که نمی‌دونم چقدر با کف ماشین فاصله داره سوراخ نشده باشه و... یه سر هم رفتم به محل حادثه، از نزدیک نگاهش کردم شاید اطلاعات لازمی اونجا باشه یا شاید یه تیکه‌ای قطعه‌ای چیزی کنده شده باشه از ماشین که برای تعمیر لازم باشه. بجز رد لاستیک و شمشادهای کج‌شده چیزی پیدا نکردم. البته اگه شرلوک هولمز می‌بودم حتما چیزهای بیشتری دستگیرم می‌شد :)) مغازه‌ها هنوز باز نبودن، ولی تک‌وتوک آدمایی که بودن با چشم دنبالم می‌کردن که این دختره‌ی دیوانه‌ی خیره چیکار می‌کنه =) رفتم سوار شدم و به راهم ادامه دادم.

کل این اتفاق و جمع شدنش، شاید پنج دقیقه هم نشد. مقدار خیلی کمی استرس داشتم. اصلا هول نشدم و نترسیدم. دیگه کم‌کم داره باورم میشه که استرس فوق وحشتناکم تحت کنترل دراومده. البته من تو رانندگی از همون اول هم خیره‌سر بودم. کله‌م خراب بود. بعضی وقتا بی‌اجازه می‌نشستم، بعضی وقتا بد سوتی می‌دادم یا اشتباه می‌کردم، ولی خودمو از تک‌وتا نمی‌نداختم. هرچی راجع به رانندگی خانوما و ترسشون می‌شنیدم، از این گوش میومد، از اون گوش بیرونش می‌کردم. می‌دونستم می‌ترسم، می‌دونستم آدم باجرئت فوق‌العاده‌ای نیستم، می‌دونستم تا سرحد مرگ استرس دارم، ولی می‌دونستم اگه حتی به خودم بروز بدم، باختم. تنها چاره‌م کم نیاوردن بود و منم انتخابش کردم. حالام از دید راننده‌های مادرزادی مثل برادرام دست‌فرمونم خوب نیست، ولی همچنان کم نمیارم و بهش اعتراف نمی‌کنم تا وقتی واقعا دست‌فرمونم خوب بشه 😁

ولی یه چیزی که برام جالب و حتی ترسناک بود این بود که من دقیقا دیروز این اتفاق، یه لحظه پشت فرمون وقتی داشتم دور می‌زدم با خودم گفتم اگه برم تو بولوار چی میشه؟ ولی روز اتفاق اصلا به این فکر نکرده بودم. یادم نیست اون نظریه‌ای که در مورد این موضوع بود اسمش چی بود (جذبو نمیگم)، ولی من اغلب این اتفاق برام میفته. به یه حالت بد فکر می‌کنم و بعد اون اتفاق خیلی زود برام میفته. جیم‌جیم میگه تو انرژیت بالاست و زودتر از اتفاق حسش می‌کنی، نه اینکه فکر تو باعث اون اتفاق بشه. البته جیم‌جیم بجز این مدل اتفاق‌ها، با توجه به چیزهایی که از حس ششمم دیده و چیزهایی که خودم از حس ششمم تعریف کرده‌م و راجع به اتفاق بد نبودن، فقط در مورد همزمانی یه سری اتفاق بودن، اینو گفت. منم امیدوارم همین‌طوری باشه، چون وقتی دیدم امروز به یه تصادف خاص فکر کرده‌م و فرداش برام اتفاق افتاد، گفتم وای اگه مثلا به تصادف با آدم فکر کرده بودم چی؟ و اینطوری شد که در لحظه به تصادف با آدم هم فکر کردم :)) 🙈🙊

 

+ چون دوست دارم خودم تنها نباشم، از خوندن پست‌های سوتی‌های رانندگی شما استقبال می‌کنم 😁

 

  • نظرات [ ۶ ]
Designed By Erfan Powered by Bayan