باید که ز داغم خبری داشته باشد
هر مرد که با خود جگری داشته باشد
حالم چو دلیری است که از بخت بد خویش
در لشکر دشمن پسری داشته باشد
حالم چو درختی است که یک شاخهی نا اهل
بازیچهی دست تبری داشته باشد
سخت است پیمبر شده باشی و ببینی
فرزند تو دین دگری داشته باشد
آویخته از گردن من شاهکلیدی
این کاخ کهن بی که دری داشته باشد
سردرگمیام داد گره در گره اندوه
خوشبخت کلافی که سری داشته باشد
روزهایی که روی هم شدن و موندن:
شنبه صبح که پا شدم به خودم آسون گرفتم. آخه باید به نوزادای چند ساعته آسون گرفت :) از قبل قصد داشتم که کلا شنبه رو آف کنم و برم واسه خودم شهرنوردی! ولی یادم رفته بود زود اطلاع بدم و برای شبم بیمار گذاشته بودن. دیگه صبح که پا شدم، آروم، آروم، آروم کارامو کردم. با اینکه یه کار اداری داشتم و باید آزمایشای مامان رو هم میبردم نشون دکتر میدادم و ساعت یک هم سر کار میبودم، ولی بازم عجله نکردم. یه فکری که داشتم ولی بهش اعتراف نمیکردم =)) این بود که خب حالا نرسم به همهش، چی میشه؟ خلاصه یواش یواش راه افتادم و رفتم سمت ادارهی مذکور. بعد دیدم به دکتر نمیرسم و اگه با اتوبوس و مترو برم به کارم هم نمیرسم. تا مترو اسنپ گرفتم. داشتم فکر میکردم که ظهرمو آف کنم حداقل، برم حرم؟ که جیمجیم زنگ زد کجایی؟ چند دقیقه بعد یه دسته گل دستم بود و ظهرمو آف کرده بودم و نشسته بودیم رو نیمکت پارک کوهسنگی، بریانیای که برای نهار برده بودم رو با قاشق یکبارمصرفی که از سوپری خریده بودیم میخوردیم. تا شب بالغ بر دو میلیون بار اون دستهگل رو بو کردم.
نمازخونهی کوهسنگی
اتاقم تو کلینیک
از اول دی، دیگه بیمارستان دو نمیریم. از این بابت خوشحالم. به آقای گفتم که چون حالا یه بیمارستانه میتونم صبح زود برم و قبل از تایم رفتن شما به سر کار، برگردم و بنابراین میشه از این به بعد با ماشین برم؟ گفتن ببر، اصلا نمیخواد هم زود برگردی، من پیاده یا با دوچرخه یا موتور میرم. هرازگاهی یهو همچین حالت سخاوتمندانهای پیدا میکنن، ولی خب من که میدونم ماشینو لازم دارن و این چیزی که گفتن نمیتونه همیشگی باشه. همون که بتونم تا قبل رفتنشون ماشینو برگردونم خوبه. ایشالا که بشه. حالا این وضع احتمالا رو ساعت کاری کلینیک هم تاثیر بذاره و شاید لازم باشه بیشتر برم کلینیک. هنوز معلوم نیست خیلی.
امشب قرار بود با تاخیر به مناسبت یلدا دور هم جمع شیم. قرار بود مامان آقای ظهر برن چهلم یکی از اقوام و من بیشتر روز رو تنها باشم که چقدر عالی! ولی صبح مهمون از شهر دیگه برامون اومد و صبح تا ظهرم به آشپزی گذشت و ظهر تا شبم هم به آشپزی گذشت. دور هم هم جمع نشدیم. هم چون مهمون غریبه داریم امشب و احتمالا فرداشب، هم اینکه پسرخواهرم مریض شده و دکتر و فلان. این چند هفتهی اخیر موقعیتای زیادی پیش میاد که یاد "عرفت الله سبحانه بفسخ العزائم و حل العقود و نقض الهمم" میفتم. فک کنم یکی اخیرا برام کامنتش هم کرده بود یا تو یه وبلاگ دیگه خوندم، نمیدونم یادم نیست، فراموشی گرفتهم. دیشب خواهرم میگفت که برنامهی چند تا مسابقه رو بریز که فردا مردا رو حسابی ماستی و آردی و پفکی و اینا کنیم، امروز ولی فقط واسه زمانبندی کارام و کی بپزم کی بشورم برنامه میریختم. ضمن اینکه از صبح که پا شدهم، گلودرد هم دارم و فقط امیدوارم بقیهی بدنم دلشون نخواد به گلو بپیوندن.
یه تفریحی هم که قصد کردم به زودی برم انجامش بدم فاله :) یادم نیست داشتیم با جیمجیم راجع به چی حرف میزدیم که بحث رسید به کفبینی و فال قهوه. گفتم دوست دارم امتحانش کنم :) گفت تفریحی هست، ولی یه کوچولو ترس هم داره. شاید یه چیزایی بهت بگه که خوب نباشه. راستش یهکم تعجب کردم آخه چرا باید کسی از فال بترسه؟ حالا کفبینی شاااید یه چیزی ازش دربیاد که بااغماض آدم بگه بهش مربوطه، ولی فال قهوه که دیگه واقعا تفریحیه. ولی فک کنم قبلا براش پیش اومده که یه چیزایی تو فال بهش گفتن که درست دراومده و واسه همون اینجوری میگه. فک کنم یکی از دوستاش اهل این کاراست. قرار شد یه روز هماهنگ کنه بریم پیشش و فقط من بگیرم :)
دیگه الان حس میکنم یهکم تب هم دارم. فعلا طبق توصیهی اطرافیان، سرخود آنتیبیوتیک شروع نکردم، چون میگن ویروسیه. ولی خب دفعهی قبلم که میگفتن ویروسیه و تقریبا زمینگیرم کرده بود، با آنتیبیوتیک همچین زود روپا شدم که نگو. ویروسی هم باشه فک کنم با آنتیبیوتیک خوب بشم 😁 چرا نمیذارین بخورم؟ اه!
اینم فال شب یلدام :)
- تاریخ : شنبه ۳ دی ۰۱
- ساعت : ۰۰ : ۴۸
- نظرات [ ۱ ]