دلم برای نوشتن تنگ شده. امروز چند شنبه است؟ 🤔 آها سهشنبه. شنبه شیرینیخوری مهندس بود. نمیدونم معادلش برای شما جشن عقد میشه یا چی؟ من که واقعا هر بار برای عروس دومادی خواهربرادرام میرم آرایشگاه، به نظر خودم هیولا میشم. خواهرام گفتن از دفعههای قبلی خیلی بهتر شدی، جیمجیم گفت عالی شدی؛ نمیدونم با چه چشمی نگاه کنم که خوشگلیا رو ببینم. عروس بسیار شاد و بشاش و سر کیف و شوخی بود، بجز زنداداش دیگهم، تا حالا عروسی به این شنگولی ندیده بودم! اون زنداداشمم شب عروسیش که همه گریه میکنن که دارن از خونه پدرشون جدا میشن، خیلی شنگول بود و خودش حتی میگفت معلوم نیست بقیه با خودشون چی میگن انقدر عروس شاده، نکنه چیزی زده؟ 🤣 خلاصه بیاین عروس خانوادهی ما بشین که درهای شنگولیت به روتون وا شه :))) یه دونه تهتغاری البته بیشتر نمونده که اونم یکیو زیرچشمی تحت نظر داره 😁
برای مهمونی پاگشای عروس، رفتم یه بلوزی چیزی بخرم، کلینیک هم رفتم. قیافهی جیمجیم دیدنی بود :) خیلی غافلگیر شد. محکم بغلم کرد 😊 قهوه دم کردیم، دو نوبت! چون الان دیگه کلی قهوهترکخور هست تو کلینیک :)) اول که جذوه رو بردم همه میگفتن عه این فرق داره با اسپرسو؟ اون موقع هر کی هم میخورد اسپرسو میخورد. بعد جیمجیم هم ترک خورد و کمتر اسپرسو میخورد. بعد یکی دیگه هم اضافه شد، بعد یکی دیگه و همینطور دونه دونه اضافه شدن. اون روز شش نفر بودیم که دو نوبت درست کردیم. یهکم نشستم پیش جیمجیم و بعد رفتم یه لباس گرفتم که نمیدونم اسمش چیه. تونیکه، پیرهن کوتاهه یا چی؟ بعد تو اتاق پرو برای اینکه انگشترم به یکی از لباسا که برای پرو برده بودم و حریرطور بود گیر نکنه، درش آوردم گذاشتم یه گوشه. و دیگه یادم دفت برش دارم. تو مترو چشمم افتاد به انگشتم و فهمیدم. همون موقع داشتم با جیمجیم هم چت میکردم و بهش گفتم. گفت بعد شیفتش میره و اگه بود میگیره. آدرس مغازه رو دادم و رفت گرفت برام :) حالا البته شاید این لباسه رو بذارم برای یکی از عروسیهایی که این هفته دعوتیم بپوشم، یه لباس از قبل که دارمو برای پاگشا بپوشم.
اون هفته برای تولد میمالف، من و جیمجیم رفتیم براش یه هندزفری بلوتوثی گرفتیم. یه کیک با شمعهای پنج و دو هم گرفتیم و سرزده رفتیم خونهش :) نهار خوردیم، کیک و چای خوردیم و بعد اونا رفتن کلینیک، منم برگشتم خونه. میمالف از دو تا دیگه از همکارا هم کادو گرفته بود با یک جعبه شکلات. بعد شکلات به ما تعارف کرد، ولی درش در حد ۴۵ درجه باز میشد فقط و نمیشد راحت برداری. من یهکم باهاش ور رفتم و ناگهان فهمیدم کلا برعکس باز کرده و گفتم عَــــــه! چقد ما خنگیم، البته من که نه، شما! این اینوری نیست که، برعکسه! و جیمجیم و میمالف از اینکه گفته بودم "البته من که نه، شما" غش کرده بودن از خنده! نمیدونم چرا همچیام من. همون که در لحظه اومده به ذهنم رو گفتهم! اینکه تو این مورد خنگولبازی کرده میمالف و خب من که حلش کردم قاعدتا خنگول نیستم دیگه و سریع خودمو استثنا کردم! 🤣 همچی آدم صادقیام! 🤦♀️
از شنبهی هفتهی قبل که عقد مهندس بود کارگاه نرفتهم. هر روز یه چیزی پیش اومده. حالا نمیدونم فردا بالاخره میشه برم سر کار یا نه. خیلی دلم میخواد زودتر از اونجا بیام بیرون، ولی صابکار بنده خدا خیلی اصرار میکنه و دلم میسوزه. میگم یهکم دیگهم برم ببینم بعدش چی میشه.
دلم برای کنار جیمجیم بودن تنگ میشه. برای اینکه با هم چای بخوریم، کلی حرف بزنیم، قدم بزنیم، کتاب برام بخونه. فقط برای دعواهامون دلم تنگ نشده 😁 حالا که از کلینیک هم اومدهم بیرون، خانواده توقع دارن همهش خونه باشم و دائم مشغول بشوربساب و کارای خونه. اصلا دوست ندارن من برم بیرون. راهمون هم دوره نسبت به هم و بخوایم همو ببینیم کلی باید تو راه باشیم و این سختترش میکنه. تا حالا نشده بود برای کسی دلتنگ بشم، نمیدونم بقیه چیکار میکنن این مواقع. واقعا باید با این حس چه کرد؟ دلتنگی خر است، خیلی خر!
- تاریخ : سه شنبه ۲۰ تیر ۰۲
- ساعت : ۱۳ : ۳۲
- نظرات [ ۴ ]