ظهر که جیمجیم، تو خونهمون، روبروم، اون سمت میز نشسته بود، یه لحظه فکر کردم چقدر این صحنه غیرواقعی و تخیلیه. حس میکردم مثل حباب شکننده است و اگه به سطح لحظه دست بزنم، میترکه و از خواب بیدار میشم. جیمجیم؟ تو خونهی ما؟ کنار خانوادهی من؟ در حال خوردن قیمهای که خودش از صبح پخته؟ خب من هیجوقت تا به حال، نشده که دوستام بیان خونهمون. البته کمتر از انگشتای یک دست شاید شده، ولی اینطوری که شام و نهار بمونن یا اینکه خودشون پاشن غذا درست کنن اصلا! منم فک کنم از فشار خواب، بداخلاق بودم امروز. کاش خیلی سرحال میبودم و بیشتر خوش میگذشت. همهی کارا رو گذاشتم جیمجیم انجام داد :| حتی ظرفای ظهر رو هم شست و رفت سر کار. من امروز مرخصیام. و اون تنها رفت. دلم گرفت که تنها رفت. دوشنبهشب و سهشنبهشب، تنها شیفتهای باقیموندهی من تو کلینیکه که اونم هست، چون چهارشنبه شاید تولد خواهرزادههاش و اون مرخصی باشه. ای وای، جیمجیم عزیز من...
امروز میگفت یه وقت اومدی خونهی من، سمت آشپزخونه نیای هااا! مثل همیشه مدلهای کار کردنمون متفاوته :)) بعد که رفت مامانم گفت دوستت بنده خدا از صبح همهش تو آشپزخونه در حال کار بود، اصلا ننشست حتی یه استکان چای یا یه دونه میوه بخوره. گفتم میوه خب شسته بودم همونجا دم دستش بود، اگه میخواست که می خورد و میخواستم بگم یه فنجون قهوه هم براش دم کردم که نگفتم 😁🤣 چون البته من فقط گذاشتم رو گاز و خودش دم کرد :))) واقعا چرا حواسم نبود و اینطوری شد؟ عملا بجز صبحانه و نهار هیچی تو خونهی ما نخورد. کاش واقعا سرحالتر بودم و حواسم جمع میبود و وسطا چای و اینا درست میکردم. و بهم گفت اه، اه، ازت بدم اومد، چه کشوی مرتبی داری 🤣 حالا خداوکیلی کشوهام معمولا مرتب هستن، ولی دیگه نه انقدر! بهمریختگیهای سطحیشونو قبل از اومدن همین مهمان عزیز، جمع کرده بودم 🤣 از وسطای روز تا سهونیم که راه بیفته بره، خیلی خوابآلود بودم و یه صحنههایی حتی چشام رفت دیگه. اصرار میکرد که تو بخواب، من به موقعش میرم خودم :)) خواهرم با کادر مدرسهشون رفته شمال و بچههاش اینجان. خواهر دیگهمم میخواست بره دندونپزشکی و محمدحسین رو اینجا گذاشته بود. دیگه جیمجیم با امیرعلی و فاطمه سادات و محمدحسین هم دوست شد :) برای منم لاک زد، همون لاکی که خودش چند ماه قبل بهم داده بود، چون گفته بودم لاک قرمز دوست دارم؛ البته که استعداد لاک زدن نداره زیاد و کلی هم غر زدم سرش واسه اینکه خوشگل نزدی 😁 بعدم پد لاکپاککن برام گذاشت که برای نماز شب پاکش کنم.
بعد از رفتنش دیگه بیهوش شدم تا پنجونیم. الان هم منتظر پست گمارده شدهم و مامان بچهها رو بردهن پارک. بدجوری دلم چای و کوکی (های خودمپز) میخواد. کاش جیمجیم هم بود، با هم چای مینوشیدیم و کوکی میخوردیم. یعنی حتی نشد یه لحظه آسوده بشینیم چای بنوشیم امروز؛ ای بابا! حالا ایشالا دفعههای بعد :)
- تاریخ : يكشنبه ۲۸ خرداد ۰۲
- ساعت : ۱۸ : ۲۷
- نظرات [ ۳ ]