تقریبا هر روز، طی روز، میگم برم اینو بنویسم تو وبلاگ، اونو بنویسم، فلان چیزو تعریف کنم، بهمان ماجرا رو بگم، ولی اونجا خب قطعا وقتش نیست و میذارم برای موقع بیکاری، بیکار که میشم ولی، دیگه یادم نمیاد چی میخواستم بنویسم. الان دارم به کلهی پوکم فشار میارم که یادم بیاد چی میخواستم بنویسم.
خب چون هیچی یادم نمیاد یه چیزی مینویسم دیگه. امروز تو کارگاه داشتم فکر میکردم من نسبت به صابکارم سرعت کارم بالاست. خیلی زودتر پختم تموم میشه و همزمان خردهکاریها و آماده کردن مواد برای روزهای بعدم پیش میبرم. خیلی زود رو کار سوار شدم و جوانب مختلف کار تو کارگاه اومد تو دستم، برنامهریزی نظافت و آمادهسازی مواد و تغییر دکوراسیون و بهینه کردن چیدمان کارگاه و یادآوری خرید به موقع مواد اولیه که این واقعا مهمه و جزئیترین مواد اولیه اگه تموم شده باشه و یادمون رفته باشه بخریم کل کار اون روز رو هواست. و چیزی که سرعت منو تو کار زیاد میکنه تشخیص ترتیب پخت محصولاته. من حتی یه برنامهی ثابت برای پخت ندارم، با اینکه تنوع محصولات هر روز ثابته و فقط تعدادش تغییر میکنه گاهی. اما من بر اساس شرایط کلی هر روز، اول صبح برنامه میریزم که چی اول انجام بشه و چیا بعدش. ولی این کار یهکم روی خودم فشار میاره. اینطوری میشه که انقدر مویرگی کارا رو میچینم که یک دقیقه هم پرت نمیشه و بنابراین یک دقیقه هم نمیشینم و پشت سر هم کارا رو انجام میدم. بعد میبینی آخر وقت یک ساعت مثلا زودتر از تایم کاریم کارم تموم میشه. حالا امروز جناب صابکار میگه نظرتون چیه این ساعتایی که زودتر میرین رو جمع کنین یه روز به جاش اضافه بیاین؟ یا اگه یه روز محصولات بیشتر بود بیشتر وایستین؟ اینجور وقتا با خودم میگم چته دختر؟ نمیتونی مثل بچهی آدم کاراتو بدون فشار انجام بدی؟ کار دو نفرو داری یک نفره انجام میدی و زودتر هم تموم میکنی و بعد ازت طلبکار هم هستن؟ چرا خب واقعا سرعت برات مهمه؟ امروز جیمجیم میگفت اصلا چرا باید تو با سرعت بالا رانندگی کنی؟ چرا باید همیشه تو لاین سرعت باشی؟ مسیر برگشت داشتم فکر میکردم چرا واقعا؟ چرا سرعت میخوام؟ چرا سرعت برام ارزشه؟ چرا سریع بودن حس خوبی بهم میده؟ چرا از کند بودن صابکارم گاهی به سر حد جنون میرسم؟ نمیدونم. جواب اینا رو نمیدونم. امروز به صابکارم گفتم که آدم بیدقتیه و یه چیزی بهش میگم نصفشو فراموش میکنه. ولی خب دیگه هر چقدرم رک باشم روم نمیشه یهجا بهش بگم کنده و دیر میگیره و سربههواست و شلووله و حرف زدنش مفهوم نیست و خیلی چیزای دیگه. بار اولی که یه حرف رک بهش زدم یادمه چشاش گردالو شد، امروز کمتر شد. کلا فک کنم داره عادت میکنه به اینجور بیملاحظه حرف زدن من. اون ساعتارم قبول نکردم. گفتم اینکه من زودتر تموم میکنم سرعت بیشتر منه و اینکه استراحت نمیکنم و کمکاری شما و اینکه سفارشاتونو زیاد نمیکنین. والا خودش بخواد همین حجم کار منو انجام بده تا شب درگیره به خدا، ادعای آموزشم داشت اوایل :|
دیگه باس برم، یهویی تموم کردن پست هم شما ببشخین دیگه :)
- تاریخ : چهارشنبه ۲۸ تیر ۰۲
- ساعت : ۱۸ : ۴۹
- نظرات [ ۳ ]