مونولوگ

‌‌

یکِ یکِ دو

 

از اون وقتاست که به شدت دلم می‌خواد بنویسم و به شدت هم دلم می‌خواد بقیه بنویسن و من بخونم. منتها چیزی برای نوشتن ندارم، شماهام که همه مودب و ساکت رفتین تو اتاقاتون به برنامه‌های طول و درازتون فکر می‌کنین :|

الان خونه عمه‌ایم. اولین و شاید آخرین عیددیدنی امسال. فردا که شاید بریم یه سر تا نیشابور. بعدشم که دیگه ماه رمضونه و هر جا هم بریم افطاریه و دیگه عیددیدنی نیست :) در حال حاضر خیلی گرممه، اصلا هم نمی‌خوام پاشم کمک کنم تو آشپزخونه =) والا خب آدم مهمونی میره که بشینه دیگه. من که اصلا عادت ندارم برم جایی کمک کنم تو کارا، مگر خیلی دیگه راحت باشم اونجا.

امروز صبح همه رفتن فاتحه خونه‌ی اون همه عزادار جدید امسال. منم رفتم بیرون با جیم‌جیم. اومدم خونه خواااابیدم یا به عبارتی بیهوش شدم. بعدم اومدیم خونه‌ی عمه. مهدی با موتور بود، گفت کسی با من میاد؟ منم با کله گفتم من، من، من، من :)) تو راه بهش میگم بیا هزینه‌ی هر جلسه رو باهات حساب می‌کنم، بهم موتورسواری یاد بده. میگه تو چرا می‌خوای یاد بگیری؟ میگم بابا چند سال دیگه موتور آزاد میشه. بعدم از اینا گذشته خب علاقه دارم، می‌خوام یاد داشته باشم. حالا بین خودمون بمونه، اینم احتمالا مثل رانندگی ماشینه که اول اونقدر علاقه داشتم، حالا بگن هم با ماشین برو کلینیک خودم نمیرم با این ترافیک و کمبود جای پارک. ولی به‌هرحال دوست دارم یاد بگیرم، اصلا بذارم گوشه‌ی کمد ذهنم خاک بخوره! به کسی چه؟

 


 

حالا خونه‌ام. بار و بندیل فردا رو بسته‌م. حالا میگن شاید بوژان بریم. میگن شاید برف و بارون هم بیاد. مهم نیست. دلم می‌خواد زودتر این شلوغی‌های عید بگذره، یه‌کم استراحت کنم. حالا نه اینکه قبلش فشرده داشتم کار می‌کردم 😁 اون روز یکی از همکارا می‌گفت خانم فلانی (من) چقد مرخصی دوست داره 🤣 فکر کنم تنها کسی تو کلینیک باشم که تا قطره‌ی آخر مرخصیشو استفاده کرده =)) تازه هنوز معلوم نیست، شاید کم هم بیارم. تا پنجم تعطیلم، شیشم تا سیزدهم هم تقریبا نصفشو بیمارستانم. دلم می‌خواد این رفت‌وآمدا زود تموم شه، بعد دیگه صبحا تا لنگ ظهر بخوابم، شبا تا سحر بیدار بمونم، فیلم ببینم، بخونم، حرف بزنم و هر کار دلم خواست بکنم :)

چند روزی هم هست که اول گوش چپم و حالا هر دو گوشم کیپ شده. اول فکر کردم آب رفته توش، حالا می‌بینم نه، انگار عفونتی چیزیه. طبق روایات، من بچگی خیلی گوش‌درد می‌شده‌م، تو بزرگسالی هم تو سرماخوردگی‌ها فقط. الان نه درد دارم، نه علامت دیگه‌ای از سرماخوردگی یا کرونا. کلا حس جدیدیه، انگار کمتر هم می‌شنوم :))

 

  • نظرات [ ۲ ]

به خودم

 

به ۱۴۰۱:

زیاد منو گریوندی. فشارهای زیادی بهم وارد کردی. با یه دل فشرده و پردرد شروع شدی. حسرت زیاد داشتی، ناامیدی هم. اما به عبارت دقیق، سرد و گرم روزگار رو درهم داشتی. تجربه‌های بدیع و شگفت داشتی. چند تا اولین رو در تو تجربه کردم. بعضی جاها رشدم دادی. آدم متفاوتی ازم ساختی. ارتباطاتم کیفی و کمی جهش قابل‌توجهی داشت در تو. خوشی‌های زیادی بهم تقدیم کردی، غالبا توام با درد؛ که وجه افتراق خوشی‌های اصیل با خوشی‌های فیکه. درس هم کم نداشتی. چند تاش خیلی مهم بود، یکی اینکه هیچ چیز نه تنها از هیچ کس بعید نیست، که از خود تو هم بعید نیست.

 

به ۱۴۰۲:

دوست دارم ببینم چی داری تو چنته. به نظرم خودتو واقعا آماده کن. من تسنیم ۴۰۰ی که وارد ۴۰۱ شد نیستم. دستامو ستون‌وار برده‌م بالا. اگه تا حالا هی سعی کرده‌م مدل خودمو رو زندگی پیاده کنم، حالا دارم مدل زندگیو رو خودم پیاده می‌کنم. می‌خوام ببینم به قول آقای، وقتی کسی نباشه که باهات بجنگه، تو چه جوری یک‌طرفه می‌خوای باهاش بجنگی؟ نه تنها برات لیست اهداف سال جدید ردیف نمی‌کنم، بلکه به هیچ هدفی هم نمی‌خوام فکر کنم.

 

به جیم‌جیم:

تک بودی. خاص بودی. نزدیک بودی. شجاع بودی. رقیق بودی. قدرتمند بودی. جدید بودی. متفاوت بودی. هیجان‌انگیز بودی. زیبا بودی. مهربون بودی. تو ۴۰۱ همه‌ی این‌ها بودی. و همه‌ی این جمله‌ها با فعل "هستی" هنوز هم. بارها دلم رو لرزوندی. بارها دلت رو شکستم. به مو رسید، پاره نشد. گره خورد، محکم‌تر شد. فاصله‌ی زمین تا آسمون بینمون رو با محبت و علاقه پر کردیم. خیلی گریه کردم با تو، گاهی هم برای تو. و خیلی هم خندیدم با تو و به دلیل وجود تو. چند بار دل‌درد گرفتم از شدت خنده که قبل از این‌ها برمی‌گشت به چند سال قبل! و گریه‌هام این دو سال اخیر، خیلی زیاد بود قبل از تو. حل کردنت سخت‌ترین مسئله‌ی امسال بود که امیدوارم تو ۴۰۲ بالاخره از پسش بربیام. ساعت‌ها باهات راه رفتم، گاهی پادرد گرفتم از راه رفتن زیاد. خیلی حرف زدم باهات، خیلی خیـــــــــــلی خیلی زیاد. حرف‌های الکی و باری‌به‌هرجهتِ لذت‌بخش و حرف‌های نگفتنی و خط قرمز و مدفون تو عمق شیارهای مغزم. چند بار به ذهنم خطور کرد شاید بهتر بود اول من رو مثل بقیه می‌شناختی و بعد اینجور حرف‌ها رو بهت می‌زدم، چمدونم محض اینکه بدونی جنس این حرف‌ها رو و جای خودتو تو دلم. ولی خب تو، تو بودی و این هنر تو بود که من، جلوی تو، من باشم. انقدر این چهار ماه، نوسانی و پر از چالش گذشت و درعین‌حال انقدر خوب گذشت، که نمی‌دونم حالا برای ۴۰۲ آرزوی آرامش و ثبات کنم یا تلاطم و خنده‌های بین گریه؟

سال نو برات شاد شاد بگذره. موفق بشی. اونایی که اذیتت می‌کنن رو نبینی یا کمتر ببینی، بجز من البته :)) و آرامش واقعی، حقیقی، ژرف، قوی و دائم برات آرزو می‌کنم عزیزدلم ♡

 

 

  • نظرات [ ۰ ]

 

صبح تقریبا ۹ از رخت‌خواب اومدم بیرون. روز آخر سالی، مثل همه‌ی خونه‌ها، هزار تا کار داشتم برای انجام دادن. پس بسم‌الله گفته و ابتدا با صبحانه آغاز نمودم 😁 و به همون علت که خیلی کار داشتم، تا ۱۰ همین‌جور دِلِی دِلِی و اندر بحر فکرت، صبحانه خوردم و دور خودم چرخیدم. دیدم اینطوری نمیشه و به هیچ کاری نمی‌رسم. رفتم تخته رو آوردم کنار آشپزخونه گذاشتم و کارامو لیست کردم. بعد رفتم تو آشپزخونه و تا ساعت دوازده، برای ظهر آبگوشت و برای شب استانبولی درست کردم و مرغ‌های فردا ظهر که خواهربرادرا میان خونه‌مون رو مزه‌دار کردم و چند نوبت ظرف شستم و یه‌کم آشپزخونه رو مرتب کردم. بعد یه قهوه دم کردم برای خودم و مزمزه‌کنان نوشیدم و به بحر فکرت دوباراندرشدم! گفتم خونه و آشپزخونه رو مرتب جمع کنم و همه جا رو جارو بزنم و نهار بخوریم و ظرفای ظهر رو بشورم، دیگه تقریبا کاری ندارم و شاید یک، یک‌ونیم ساعتی وقت داشته باشم برم بیرون، جیم‌جیم رو ببینم. از دیشب که یه دلخوری‌ای پیش اومده و تقصیر منم بود، دلم آروم نمیشه. دلم نمیاد سال اینطوری تموم بشه. ولی خواهرم زنگ زد که برم بچه‌هاشو نگه دارم. خودش هزار تا کار داره، لباس خودش و بچه‌هاشو هنوز ندوخته. بااین‌حال داره کاور مبل‌های ما رو می‌دوزه. ما یه بار چند ماه پیش قصد کردیم مبل‌ها رو عوض کنیم، ولی دیدیم قیمت دو دست مبل خیلی زیاد میشه 🤪 بعد وقتی میز نهارخوری گرفتیم، خواهرم گفت هم‌رنگ صندلی‌ها، کاور بدوزین برای مبل‌ها. مامانمم رفتن پارچه گرفتن و قرار شد خود خواهرم بدوزه. چون کار هم می‌کنه و بچه‌هاشم کوچیکن و همیشه هم لباسای خودش و بچه‌ها رو خودش می‌دوزه و تازه مادرشوهر و فلانی و بهمانی هم پارچه براش میارن که بدوزه، دیگه آخرسالی سرش خیلی شلوغ شده. دخترش که ده ماهه است، یک دقیقه ازش جدا نمیشه. محمدحسین هم خیلی بچه‌ی خوبیه، ولی به‌هرحال بچه است دیگه. حالا موندم چه کنم. یه دلم میگه برم برم، یه دلم میگه نرم نرم، طاقت نداره دلم دلم، بی تو چه کنم؟

 

  • نظرات [ ۰ ]

کی می‌دونه آخر قصه چیه؟

 

دردانه نوشته:

__نوشته بود «اگر پزشکم بگوید شش دقیقۀ دیگر زنده خواهی ماند ماتم نخواهد برد، سریع‌تر تایپ خواهم کرد». 

 

دور از جانتان، امّا گمان می‌کنید که گاهِ رفتن، کار ناتمام شما چیست؟__

 

و من نوشتم:

__دنیاهای ندیده‌ام، آغوش‌های نگرفته‌ام، لبخندهای نزده‌ام، عشق‌های نثارنکرده‌ام...__

 

چنین آدمی شده‌م. و کارهای نکرده‌م شده‌ن اینا. روزگار عجیبی است نازنین.

 

  • نظرات [ ۴ ]

خستگی و رضایت

 

انقدر خسته و کوفته‌ام که گویی کوه کنده‌ام :)) صبح با مامان و آقای رفته بودیم اون خونه‌ای که چند سال پیش گفتم آقای داره تو یکی از روستاهای اطراف می‌سازه و ایشالا تا سال بعدش آماده است و سال بعدش مهندس داماد شد و کلی پول اونور دود شد و رفت هوا و بعدشم که جدا شد واسه دلگرمی مهندس و دراومدنش از افسردگی و سوق دادنش به سمت آینده! واسه‌ی اون شروع کردن خونه ساختن تو همون روستا و اونم آماده شد، ولی خونه‌ی خودمون همچنان به شکل یک چاردیواری مونده که مونده! چقد همه‌مون دوست داشتیم زودتر آماده شه. چقد هر سال توش نهال کاشتیم :) جوری که اگه نهال‌های امسال همه بگیرن، احتمالا چند سال بعد به عنوان جنگل آمازون خاورمیانه خونه‌مونو تو اخبار ببینین :))) دو تا گردو، دو تا انجیر، دو تا گیلاس، دو تا انگور، دو تا زردآلو، دو تا شلیل و دیگه یاس و تاج‌خروس و آفتابگردون و ذرت و اینا. لیکن اینا نصفشون مال پارساله که هشتاد درصد پارسالیا نگرفت، ولی مامان آقای نمی‌کننشون و همچنان امیدوارن؛ نصفی هم که مال امساله، احتمالا هشتاد درصدش نگیره باز. و مثلا اگررر بگیره، طفلیا جای تنفس ندارن دیگه، خودمونم احتمالا لابلای شاخ‌وبرگشون خفه میشیم. حالا خلاصه این که حالاحالاها ساخته نمیشه، ولی یه دلگرمی مخصوصا واسه مامانمه که هرازگاهی برن به درختاشون سر بزنن. امروز صبح درحالی‌که تازه از بیمارستان اومده بودم و اعصابم از دنیا باز خرد بود، آقای گفتن داریم میریم اونجا، تو نمیای؟ و من که داشتم از خواب می‌مردم با خوشحالی قبول کردم نمی‌دونم چرا :) گفتم همونجا می‌خوابم، لای خاک‌وخلا. ولی بجاش کلی بیل زدم و کلی شن و خاک جابجا کردم و کلی هی رفتم پشت بوم و برگشتم پایین، اونم از پله‌هایی که دیدین تو ساخت‌وساز می‌سازن؟ هر یک متر یه دونه آجر میذارن مثلا پله است اینا دیگه :)) الان دارم میرم کلینیک و کوفته و خسته‌م و بدن‌درد دارم و از صبح هی دارم میگم یعنی آقای و بچه‌ها هر روز چند برابر این کار می‌کنن و خسته میشن؟ کارشون بنایی و ساختمونی نیست، ولی یدیه و خیلی تازه از بنایی سنگین‌تر. واقعا خداقوت بهشون، باید بیشتر درکشون کنم زین پس :) یه‌کم احساس مفید بودن بهم دست داد که کمکشون کردم. گاهی اوقات مثل امروز، فکر می‌کنم منم گاهی مایه‌ی دلخوشی بابام میشم و بعد خودمم به خودم دلخوش میشم 🤣

 

امروز یه چند دقیقه‌ای لبه‌ی بوم نشسته بودم و پاهامو آویزون کرده بودم و به جلو هم خم شده بودم داشتم نگاه می‌کردم. خیلی خلوته اونجا و تقریبا هیچ‌کس از اونجا رد نمیشه. اما یه بار از کوچه‌ی کناری یه ماشین رد شد که چشم راننده‌ش که پیرمردی بود افتاد بهم. رفت و چند ثانیه بعد دنده عقب برگشت. یه‌کم نگاه کرد و باز رفت. فک کنم اومد مطمئن شد نمی‌خوام خودمو پرت کنم پایین بعد رفت =)))

 

اون چیزی هم که اعصابمو خرد کرده، شاید تو پست دیگه‌ای بگم.

 

  • نظرات [ ۲ ]

محمدحسین

 

من واسه ایشون بیشتر از همه‌ی اونای دیگه مایه گذاشته‌م. تمام دوران قبل تولدش من با مامانش بودم، موقع تولدش من با مامانش بودم، شبای اول تولدش من پیش اون و مامانش بودم. هیچ کدوم از خواهر/برادرزاده‌هامو من نمی‌خوابوندم، لالایی نمی‌خوندم، ایشونو زیاد خوابوندم، با لالایی‌هام. علاقه‌ی خاصی بهش دارم :)

 

 

 

 

البته این که میگم بیشتر بودم، به نسبت اون چهار تای دیگه است. وگرنه در کل کسی از بیرون گود نگاه کنه من حتی واسه محمدحسین هم خاله‌گی! نکرده‌م :))) بگو حتی یک بار تعویض پوشک! ولی خب برای منِ بچه‌ندوست همین‌قدر هم که بوده‌م یعنی خیییلی بوده‌م :))

 

  • نظرات [ ۲ ]

دیروز

 

دیروز صبح خواهرم اومد خونه‌مون با بچه‌هاش. خواهرم هنوز چون فاطمه سادات کوچیکه، اکثر اوقات برای بچه‌هاش لباسای ست می‌خره. امسال هم برای عیدشون بلوز و شلوار سفیدمشکی خریده. امیرعلی امروز پوشیده بود، ولی فاطمه سادات یه لباس دیگه پوشیده بود. خواهرم می‌گفت صبح یه بگومگویی داشتیم که نگو :)) مامانشون می‌خواسته دوتاشون ست بپوشن، ولی فاطمه سادات می‌گفته امشب میریم عروسی و من مشکی نمی‌پوشم! امیرعلی هم می‌گفته امروز عید مهم‌تری از عید نوروزه و من لباسای نو و شیک‌ترمو می‌پوشم و ست فاطمه ساداتو نمی‌پوشم! خلاصه هر دو حرفشونو به کرسی نشوندن و مامانشون کوتاه اومده :) خوشم میاد واقعا از این نسل که اینقدر مستدل انتخاب می‌کنه و پاش وایمیسته. فاطمه سادات که شیش سالشه، من تا شونزده سالگی هم حتی برام مهم نبود چی می‌پوشم میرم بیرون 🤣

 

تو عروسی: یه دختره بود حدودای سیزده چهارده ساله، خواهر پنج شیش ساله‌ش داشت گریه می‌کرد نمی‌دونم چرا. اینم مجلسو گذاشته بود رو سرش که ماماااااااان، ماااااامااااااان، عسل داره گریه می‌کنه. انقد مامانش جواب نداد که گفت ماماااان مگه کری؟؟ میگم عسل داره گریه می‌کنه. بعد با یه حالتی تهاجمی رفت سمت مامانش که گفتم الان میره مامانشو می‌زنه چون عسل داره گریه می‌کنه!! ما هیچ، ما نگاه واقعا :))

واقعا خوشحال شدم دیدم عروس و دوماد با هم قشنگ حرف می‌زنن و می‌خندن. به نظرم شب عروسی معمولا شبیه که داماد زیر انواع فشار و کار و هماهنگی و غر شنیدن و به دل مادر و پدر و عروس و مادرزن و پدرزن و... راه اومدن داره له میشه و اعصاب حرف زدنم نداره، چه برسه به خندیدن و از اون طرفم عروس به خاطر بسیار کارهایی که به وفق مرادش نشده و بسیار حرف‌ها و تیکه‌هایی که شنیده و بسیار وعده‌هایی که بهش دادن و در نهایت عملی نشده و حتی بسیار غرهایی که زده، بق کرده و فقط لبخندهای تصنعی تحویل مهمون‌ها و دوربین میده و تو خودش فقط داره حرص می‌خوره. چقدر اگه همه چیز به شادی برگزار بشه خوبه.

 

  • نظرات [ ۲ ]

چابهار، مثلا سفرنامه

 

با کمی دنگ‌وفنگ و کمی کشمکش با همکار و خوردن مقدار زیادی حرص، یک هفته مرخصی که با تاریخ تور جور بشه جور کردم. بعد صبح حرکت، درحالی‌که نشستیم صبحانه می‌خوریم که بعدش حرکت کنیم، پیام اومد که لطفا کسی نیاد سر قرار، مشکلی پیش اومده. در نتیجه‌ی نوسانات ناگهانی قیمت‌ها، اتوبوس و رستوران دبه کرده بودن و دست لیدر رو تو پوست گردو گذاشته بودن. چندین ساعت تو بلاتکلیفی بودیم و چون از موندن تو بلاتکلیفی خوشم نمیاد، مهندسو پاشوندم رفتیم ترمینال که اگه اتوبوس به سمت چابهار بود خودمون حرکت کنیم و بیخیال تور بشیم. اتوبوس مستقیم چابهار بلیطاش تموم شده بود و اتوبوس زاهدان بود که نگرفتیم. همون موقع هم لیدر پیام داد که به شرط قبول جمع، با اتوبوس ضعیف‌تر و پونزده درصد افزایش قیمت و یک روز تاخیر می‌تونیم حرکت کنیم. اکثرا موافقت کردن و نتیجتا فرداش با حدود نصف ظرفیت با یه اتوبوس نیمه وی‌آی‌پی حرکت کردیم. سفر شروع شد، بسم الله :)

 

چابهار ۱

 

 

برای بار چندمه که از کنار این منطقه رد میشیم. بار اول بُهت بود، بعد بغض شد و این بار خشم و اشک. اینجا مگه میشه زندگی کرد؟ بله که میشه. تو نمی‌تونی. تو ندیدی. تو نشستی تو خونه‌ت. تو گذاشتی که اینا اینجا زندگی کنن. کارتو داری، زندگیتو داری، تفریحتو داری. زیر باد کولرگازی هم خودتو باد می‌زنی و از گرما شکایت می‌کنی. مغزم می‌خواد منفجر بشه. قلبم درد گرفته. از این همه انفعال و ندانم که ندانم بیزارم. نه، ندانم که ندانم نه، غفلت نه، تغافل، تجاهل! از این همه برگشت به زندگی عادی، به سعی در فراموشی و خوابوندن وجدان، به ندیدن، ندیدن، ندیدن، نشنیدن، فکر نکردن... از خودم متنفر شدم. من چقدر حقیرم؟ چقدر همه‌ی دنیام خودمم؟ چقدر تو حباب شیشه‌ای خودم درستکارم! تو محیط ایزوله‌ی خودم آدم خوبی‌ام. سفر زهرم شد. اینجا نشستم شرشر اشک می‌ریزم و نمی‌دونم یک اتوبوس چی فکر می‌کنه راجع به دختری که هدفون گذاشته و بین رقص و پایکوبیشون گریه می‌کنه. فقط به مهندس که کنارم نشسته و نپرسید، گفتم چرا. با هم نشستیم حرف زدیم و تف انداختیم به دنیا و این زندگی کثافت. بعدشم باز پیاده شدیم کنار دریاچه‌ای که به اسم صورتیه، ولی چون سدو روش باز کردن یه رنگ خیییلی ملویی داره و من واسه جیم‌جیم دستنبد محلی خریدم و شتر سوار شدم و مهندس ازم فیلم گرفت و خوش گذشت و به همین سرعت برگشتیم به زندگی عادی. به همین وحشتناکی، به همین زیبایی :)

 

  • نظرات [ ۳ ]

تاس

 

ایمو یه آپشن جالبی داره به اسم تاس! (چون شما نمی‌دونین تاس چیه گفتم اینجوری معرفیش کنم 😁) یه‌جور استیکره ولی دقیقا مثل تاس معلوم نیست چند میفته. می‌چرخه، می‌چرخه، می‌چرخه و یه عدد تصادفی میاد. بار اولی که من و جیم‌جیم انداختیم، من گفتم هر کی شیش آورد می‌تونه یه چیزی از اون یکی بخواد. گفت هرچی؟ گفتم منصفانه باشه دیگه. زد و خییییلی زود جیم‌جیم شیش آورد 🥴 حالا منو میگی؟ مث ... تو گل گیر کردم. اونم هی استیکر خنده می‌فرستاد و اینا. اصلا نمی‌دونم چرا فکر نکرده بودم اگه اون شیش بیاره چیکار کنم؟ بهش گفتم غلط کردم :)) گفت منم تعجب کردم چطور همچین پیشنهادی دادی! حالا تا فردا فکر می‌کنم بهت میگم. از من اصرار که الان بگو، از اون انکار که نه دیگه همچین موقعیتی رو الکی نباید از دست داد، بذار فکر کنم. بعد من به اسم کوچیک صداش کردم و باز اصرار که الان بگو. که باز جمله‌ی معروفشو که میگه تو خیییلی بلایی و خوب می‌دونی کی چی بگی و چجوری بگی رو گفت و دیدم انگار دلش داره نرم میشه 😆 آخه همیشه به فامیل صداش می‌زدم. یهو که مثلا اسمشو می‌گفتم کلا عوض می‌شد. منم فرصت را غنیمت شمرده و گفتم چطوره که همیشه فقط اسمتو صدا بزنم ها؟ اونم این شکلی 😃😃 شد و پذیرفت و اینطوری خطر از بیخ گوشم گذشت :))

پنج‌شنبه بعد از کار همین‌جور رفتیم تا کوهسنگی و یه جایی نشستیم و کلی کتاب خوند برام و هوا هم خیلی خوب بود و بعدم ساندویچ خوردیم و نهایتا برگشتیم منازلمون. (البته من قبل از برگشت رفتم غرفه‌ی کمپین #خجالت_نداره و فرم سنجش سلامت روانشو پر کردم. فرما رو تحلیل می‌کردن و اگه کسی بر اساس تست نیاز به مشاوره داشت، ارجاعش می‌دادن به غرفه‌ی مشاوره‌ی رایگانشون. به منم گفت شما تمایل دارین با روانشناسمون صحبت کنین؟ گفتم عجله دارم و باید برم. گفت فردا هم هستیم، می‌تونیم فرمتونو برای فردا نگه داریم. گفتم اوکی. ولی فرداشم نرفتم. خلاصه که ظاهرا نیاز دارم، ولی واقعا همت ادامه دادن مشاوره رو ندارم، فلذا بهتره شروعشم نکنم اصلا.) بعد شبش که باز با جیم‌جیم چت می‌کردیم بعد از مدت‌ها تاس انداختیم و این بار من شیش آوردم :)) من خیلی فکر نکردم البته و اونم خیلی اولش آروم منتظر خواسته‌م بود. بعد که گفتم یک هفته قهوه نخوره، کلی نه و نو و آقا و نمیشه و فلان و بهمان کرد :)) اون اسپرسو می‌خوره و اگر نخوره هم سردرد میشه. ولی چون بدخواب هم هست، حدس می‌زنم یه ربط هرچند ضعیفی به قهوه داشته باشه. من خودم چند روزی هست که همون ترک رو هم نمی‌خورم، چون اخیرا نیمه‌های شب بیدار میشم و کیفیت خوابمم اومده پایین. چون دیدم تو همون چند روز خوابم یه پلقی بهتر شده فعلا قهوه رو قطع کرده‌م ببینم چی میشه. برای جیم‌جیم هم به خاطر همین گفتم امتحان کنیم ببینیم چی میشه. ولی اون که به این سادگیا زیر بار قطع قهوه نمی‌رفت. الان هم دیگه خیلی گفت نه و نمیشه، آخرش گفتم پس اسپرسو نمی‌خوری، فقط ترک. اینو قبول کرد دیگه. حالا ایشالا که یه ارتباط معنی‌داری پیدا کنیم و بعد بتونم راضیش کنم اسپرسو رو حداقل یه کاریش بکنه. به خاطر خوابش نگرانم یه‌کم.

 

  • نظرات [ ۵ ]
Designed By Erfan Powered by Bayan