مونولوگ

‌‌

روزمره + دانشگاه

 

امروز که از بیمارستان اومدم، از هفت‌ونیم تا دوازده خوابیدم!! دیگه واقعا خستگی دیروز دررفت :)) شب هم کلینیک بودم. ولی خب تو کلینیک خیلی خوب پیش نرفت. به عبارتی خوب کار نکردم. برای افطار مثل پارسال اومدن صدا زدن که بیاین اتاق کنفرانس. میز چیده بودن. خیلی دلم می‌خواست نرم و افطاری که خودم آورده بودم رو تو اتاق بخورم. ولی به عنوان اولین روز کاری گفتم بی‌ادبی تلقی نشه. مخصوصا که برای سلام به رئیس کلینیک سلام هم نرفته بودم بعد از تعطیلات. اونجا که رفتم صحبت کشید به اینکه چند شب باقی‌مونده‌ی ماه رمضون کیا افطاری میدن. هر کی گفت من فلان تعداد شب میدم و آخر یه شب باقی موند. من چون مخالف اصل قضیه‌ی افطاری گرفتن تو کلینیک بودم هیچی نمی‌گفتم و ساکت بودم. ولی آخرش دیدم میگن یه شب مونده و اون یه شب هم نون پنیر ساده می‌خوریم و فلان و بهمان، گفتم منم یه شب میدم دیگه. مخالفتمم واسه اینه که خب تعداد کمی روزه می‌گیریم و افطاری تو جمعی که اغلب بی‌روزه‌ان، خنده‌داره اصلا. بعد هم یه زحمت اضافی برای نیروهای خدماتیه دیگه، اونم تو ماه رمضون. چرا باید واسه کاری به این شکل بی‌معنی یه زحمتم به اونا بدیم؟ مخصوصا که یکیشون روزه هم می‌گیره، با دهن روزه کلی آماده کنه و بعدش کلی جمع کنه و بشوره. اونم وقتی تو طول روز همچنان چای دادن و نهار دادن برقراره و کار روزشم سبک نمیشه. اما خب تو معذوریت قرار گرفتم متاسفانه.

سه تا همکار جدید قراره به کلینیک اضافه بشه. یک آقا و دو تا خانم. یکی از خانم‌ها قدیمیه و قبلا از نیروهای بیمارستان هم بوده. نمی‌دونم این موضوع بعدا به دردمون خواهد خورد یا نه.

چند وقتی هست درد معده اذیتم می‌کنه. جیم‌جیم برای چهارشنبه برام نوبت پزشک گوارش گرفته. امیدوارم نگه آندوسکوپی کن، چون مجبور میشم روی دکترو زمین بندازم 😁

 


 

قرار بود راجع به یه سری کلمه هم بنویسم. کلمه‌ی امشب: دانشگاه

دلم برای دانشگاه تنگ نشده. برای دانشجو بودن هم. دانشگاه خوبی درس خونده‌م. اساتید نسبتا خوبی داشتم. رشته‌مم دوست داشتم و دارم. ولی اینجوری نیستم که بگم کاش برگردم به اون زمان. هیچ کار خاصی تو دانشگاه نکردم. فقط درس بود و بیمارستان. قبلا هم گفته‌م، یه اکیپ شش نفره داشتیم اون زمان. ولی با هم هیچ‌جا نرفتیم. حتی یه بار کافه یا یه بار سینما. در‌حالی‌که سه تا سینما دور دانشکده‌مون بود و تعداد خوبی کافه. من که از خونه مستقیم می‌رفتم دانشگاه یا بیمارستان و از دانشگاه یا بیمارستان مستقیم خونه. آخر تخلف از روتینم این بود که پیشنهاد بچه‌ها مبنی بر پیاده رفتن تا دو ایستگاه اونورتر رو می‌پذیرفتم. تریای خود دانشکده، ترمای آخر، گاهی می‌رفتیم. استخر دانشکده هم که کنار خوابگاه‌ها بود، گاهی می‌رفتیم و البته من بیشتر تنها می‌رفتم. با بقیه‌ی هم‌کلاسی‌ها هم زیاد بر نمی‌خوردم. دوره‌ی خوبی بود. تاثیرات شاید زیادی بر من داشت. پیش‌زمینه‌ی تغییرات زیادی در زندگیم شد. مهم‌ترینش اینکه شاغل شدم که این خودش باعث تغییرات بزرگی تو زندگیم شد. ولی حسم بهش اینطوری نیست که دوره‌ی شاخصی تو زندگیم شده. ازش ممنونم و ازش گذر کردم :)

 

  • نظرات [ ۳ ]

سیزده

 

صبح زود، یه ربع به پنج، در خونه‌ی جیم‌جیم بودم. امروز شیفت بیمارستان جیم‌جیم بود؛ رفتیم بیمارستان که هیچ نوزادی نداشت 😃 و بعد با خوشحالی زدیم به جاده. آب و نون و اولویه و چیپس و خامه و دلستر هم گرفتیم از همون اول راه؛ چون داشتیم می‌رفتیم اخلمد که دورتر از حد ترخص مشهده. صبح زود رسیدیم، یه کم هم هوا سرد بود، خلوت بود. راحت رفتیم بالا و از خلوتی لذت بردیم. کنار آبشار دوم نشستیم صبحانه خوردیم و باز ادامه دادیم. آبشار آخر رو نرفتیم و قبلش برگشتیم، چون یه تعداد الوات هم قاطی آفریده‌های خدا هست که برای خانم‌ها جامعه رو ناامن می‌کنن. البته خب من ترجیح می‌دادم بریم و اصرار هم کردم تازه، اما جیم‌جیم نرفت جلوتر و گفت برگردیم. برگشتنا شلوغ شده بود و همه داشتن تازه میومدن. ما هم از خلوتی مسیر برگشت استفاده کردیم و برگشتیم. بعد از اونجا رفتیم گلمکان و یه جا تو دشت نشستیم نهار خوردیم. اونجا جیم‌جیم خیلی اصرار کرد که من یه کم بخوابم، چون خواب دو‌ونیم ساعته‌ی شب قبل و رانندگی و اخلمدپیمایی که رفته‌هاش می‌دونن چقدر مسیرش طولانیه، حسابی خسته‌م کرده بود. اما خب هر چی تلاش کردم خوابم نبرد. تا چشممو می‌بستم بیشتر بیدار و هشیار می‌شدم. چایی نوشیدیم و حدود چهارونیم راه افتادیم سمت خونه. وای از مسیر برگشت. خدا رو شکر، ترافیک سبک بود، ولی من به شدت خسته و خواب‌آلود بودم. سرعتم و سرعت عملم اومده بود پایین. یه جایی وایستادم آب زدم به صورتم، اما فایده‌ای نداشت. بالاخره به هر جون کندنی بود، جیم‌جیم رو رسوندم و اومدم خونه. الان هم دارم از خستگی می‌میرم :)

حواشی این گردش یک روزه: دیروز که اجازه‌ی ماشین رو از آقای گرفتم، بعدش رفتیم خونه‌ی خواهرم. اما تو راه پنچر کردیم و من گفتم تموم شد، حتما زاپاس نداریم و فردا کنسله. ولی سریع عوض کردن و راه افتادیم. بعد شب موقع برگشتن دیدم عه بنزین تمومه تقریبا که خوب شد حواسم بود و رفتیم زدیم. صبح یه‌کم تو سربالایی رفتن به مشکل خوردم که مجبور شدم بذارم مسئول پارکینگ ماشینو ببره تو پارکینگ. تا ظهر اعصابم سر همین خرد بود. بعد اینکه من امروز به شدت سرویس بهداشتی لازم شده بودم. چهار بار! رفتم و اینم یه کم اذیت کرد. بعد اینکه برگشتنا، بعد از رفتن جیم‌جیم، انقدر خسته بودم که می‌خواستم وسط خیابون ماشینو ول کنم و استراحت کنم. ولی دیگه خودمو کشوندم تا خونه. تا حالا اینقدر از رانندگی خسته نشده بودم.

الانم چون دارم بیهوش میشم و فردا صبح هم بیمارستانم، پستو می‌بندم و شما رو به خدای بزرگ می‌سپارم :)

 

 

  • نظرات [ ۱ ]

امشب

 

اومدیم سیزده‌به‌در 😃 خونه‌ی خواهرم، چون حیاط داره :) اول که شروع کردن به والیبال بازی کردن. با اینکه خیلی دوست دارم نرفتم. بعد که دو بار توپ رو شوت کردن خونه‌ی همسایه زدن تو کار وسطنا =) که منم رفتم. بعد که از وسطنا خسته شدیم، گفتم شوت‌شوتی! بازی کنیم. شوت‌شوتی همون که دو نفر تو دو تا دروازه می‌ایستن و سعی می‌کنن به هم گل بزنن. خب مشخصه منی که تو عمرم فوتبال بازی نکرده‌م، در مقابل مهندس و ته‌تغاری که هر هفته میرن فوتبال، حرفی برای گفتن ندارم. ولی با‌این‌حال یه گل خیییلی قشنگ و مشتی زدم به ته‌تغاری 😃 و پنج شیش تا 🤭 شوتشم مهار کردم 😌 دیگه من استعدادی بوده‌ام که سوخته‌ام!

حانیه سادات بسیار بلا شده است! امشب اینجا داره به شدت آتیش می‌سوزونه. نه ماه و چند روزش بود که راه افتاد. الان ده ماه و نیمه است. یک پله رو میره :) خودش میره تو روروکش و میاد بیرون :)) نمی‌دونم بقیه‌ی بچه‌ها اینطوری هستن یا نه ولی من ندیدم تا حالا بچه‌ی انقدی بره تو و بیاد بیرون. امشب خواهرم می‌گفت تازه روی روروکش می‌ایسته، روی اون قسمتی که کلید داره و آهنگ می‌زنه؟ اونجا. مامانش میگه بار اول که دیدم رفته اونجا وایستاده، گفتم آففففرین، این همون دختریه که من می‌خواستم 😃 خود مامانش یک چیز پر شر و شور و جسوری بود که نگو. آقای از بچگی بهش می‌گفتن پلنگ بابا :)) دیگه بعد از ازدواجش تو خیلی از جنبه‌ها آروم شد، ولی خب همچنان خیلی پرکاره و سر خودشو با هزار تا چیز شلوغ می‌کنه که من نمی‌دونم چطوری می‌رسه به این همه کار. پسرش، محمدحسین، بچه‌ی آرومیه. ولی حانیه سادات از اول اول خیلی خیلی پرسروصدا و شلوغ بود. امشب می‌گفتن این بچه یک ثانیه هم آروم نیست، یک ثانیه هم نمی‌شینه و خیلی هم فضوله. یاد توصیف جیم‌جیم از خودم افتادم که میگه تو بیش‌فعال خالصی و میگه فضولی -_- آینده‌ی این بچه شبیه من نشه صلوات!

 

 

  • نظرات [ ۶ ]

آنتراکت

 

خیلی پست‌ها فرمایشی شد =)) احتیاج به تنفس دارم! باز برمی‌گردم به کلمه‌بازی ^_^

 

اول اینکه دیشب اومدم وبلاگ، منتظر که نوشتنم بیاد؛ یهو صدای دادوفریاد از تو کوچه بلند شد و رشته از دست رفت و پست به سرانجام نرسید. دادوفریاد مال دعوا بین دو تا همسایه بود. ما خونه‌مون فاصله داشت و از دم در خونه یک دقیقه‌ای نگاه کردیم که چیزی دستگیرمون نشد و فکر کردیم یه بحث معمولیه. بعد صدای آژیر پلیس اومد و گفتیم خب خداروشکر تموم شد. اما در عین تعجب دیدیم صداها بالاتر رفت و درگیری ادامه پیدا کرد. من کنار پنجره نشسته بودم که یه‌کم هوا بخورم. یهو دو تا صدای تق تق شنیدیم. من خونه بودم و آقای. آقای گفتن تیراندازیه. من شک داشتم، چرا تیراندازی؟ دوباره رفتیم دم در، دیگه این بار با چشم خودم دیدم، پلیسه از ته حلق فریاد می‌زد برییییین، بریییین، و بعد دو تا تیر هوایی دیگه شلیک کرد. با چهار تا تیر هوایی هنوز کلی جمعیت اونجا ایستاده بود :| دیگه این بار یک دقیقه هم نایستادیم و سریع برگشتیم داخل، ولی فهمیدیم ظاهرا خیلی جدیه. همسایه‌ی طبقه بالایی هم از سر کار اومد و گفت منو از سر کوچه راه ندادن، از کوچه‌ی کناری اومدم. بهش گفته بودن احتمالا کسی کشته شده. بعد صدای دیرهنگام آمبولانس هم اومد. واقعا خیلی دیر بود به نظرم، چرا این همه دیر؟ یعنی دیر زنگ زده بودن یا دیر اومده بوده؟ بعدا در تحقیقات میدانی از همسایه‌ها متوجه شدیم که بنده خدای مضروب زنده است، ولی زخم خیلی بزرگی داشته و کسی هم اظهارنظر کرد که وقتی از کجا تا کجاش جر خورده لابد با شمشیر زده دیگه! یادتون هست پارسال یه پست نوشته بودم که همکارم می‌ترسه بیاد این سمت شهر؟ حالا میگم شایدم حق داره خب :))) شوخی می‌کنم، به قول جیم‌جیم این چیزا هرجایی ممکنه اتفاق بیفته و منم بعد از بیش از بیست سال زندگی تو این خونه، بار اولمه از این چیزا می‌بینم. امروز صبح که از بیمارستان برگشتم، یه آقای میانسالی جلوی اون دو تا خونه رو سکو نشسته و سرشو به دستش تکیه داده بود. مامان گفتن یه‌کم بعد باز آمبولانس اومده دم در همون خونه. متاسفانه یه خشم ناگهانی یه دفعه چند تا زندگی رو منفجر می‌کنه.

دیروز با جیم‌جیم رفته بودیم پارک بانوان نزدیک خونه‌ی ما. گوجه‌ای بستن مو رو بهم یاد داد و بعدم موهامو بافت. حالا امروز دور گردنم حتی تحمل یقه‌ی لباس و زنجیر پلاکمم نداره. فک کنم آفتاب‌سوخته شدم، خیلی هم درد می‌کنه. جنبه‌ی بی‌حجابی هم ندارم :)) ولی به نظرم ظلمه که حتی یه حیاط یا محیط اختصاصی هم نداشته باشیم که بتونیم از نسیم و آفتاب و راحتی استفاده کنیم. اون جمله‌ای که سال‌ها پیش می‌گفتن "حجاب محدودیت نیست" به نظرم اشتباهه و خیلی هم محدودیت "است". منتها یکی مثل من خودش این محدودیت رو انتخاب می‌کنه.

از دیروز یه عکس با جیم‌جیم دارم و نمی‌دونم چرا اینقدر دوسش دارم. خودمو تو عکس نه ها، جیم‌جیمو تو عکس. دوست داشتم بذارم اینجا بپرسم به نظر شما هم همین‌قدر جیگره یا فقط من اینقدر دوسش دارم؟ :) ولی متاسفانه امکانش نیست :)

خواهرم اینا اومده‌ن اینجا. شب مامان و آقای و خواهرم و شوهرش میرن چهلم یه بنده خدایی. مهندس هم تازه رفته بیرون شهر با دوستاش و افطار نمیاد. من می‌مونم و ته‌تغاری و بابو و امیرعلی و فاطمه سادات. اگه بتونم ته‌تغاری رو راضی کنم که با بابو برن خونه‌ی خواهر دیگه‌م، شاید افطار من با بچه‌ها برم جشنواره‌ی غذاهای ملل :) گرچه به احتمال زیاد غذاهای اونجا خیلی باب طبعم نباشه، اما خب حال‌وهوای جشنواره‌ی غذا رو دوست دارم :)))

 

  • نظرات [ ۲ ]

کتاب

 

کلمه‌ی پیشنهادی: کتاب

از اینکه کار درستی انجام بدم اما شوآف به نظر بیاد خیلی بدم میاد. یکی از اون کارایی که تبدیل به شوآف شده کتاب خوندنه. بچه که بودم اصلا از این خبرا نبود. این همه فضاهای مجازی جورواجور نبود. اگر خبری هم بین مردم بود و مثلا تشویق به کتابخوانی می‌کردن یا کتاب خوندن رو امتیاز مثبت در نظر می‌گرفتن، دور و اطراف من از این خبرا نبود. خانواده تقریبا ممتنع رو به مثبت بود نظرشون روی کتاب. ولی اصلا اینطور نبود که من بودجه‌ای در اختیار داشته باشم برای کتاب خریدن یا حتی منو ببرن یه کتابخانه‌ای چیزی عضو کنن. من بیشتر دوران ابتدایی و راهنمایی رو تو مدرسه‌ی خودگردان درس خونده‌م و اونجام که کتابخونه نداشت :) یه دوره‌ی کوتاهی البته دایر شد با کتاب‌های خیلی خیلی محدود. من نمی‌دونم علاقه به کتاب از کجا در من شکل گرفت. شاید چون یک کمی فضولم و تقریبا به تمام زمینه‌های علوم علاقمندم و خیلی خیلی دوست دارم چیز جدید یاد بگیرم و بلد بشم. تقریبا هر چیز جدیدی برای من مساوی با هیجانه. احتمالا دیده‌م این نیازهام تو کتاب جواب داده میشه و رفته‌م سمتش. ولی همون‌طور که گفتم کتاب زیادی در دسترس نداشتم. پس چیکار کردم؟ از کتابای در دسترس شروع کردم. هر چی دم دستم می‌رسید می‌خوندم. مهم نبود کتابه علمیه، داستانیه، مذهبیه، روانشناسیه یا هر چیز دیگه‌ای. مثلا یه کتاب بود به اسم پرواز روح. مذهبی، زندگینامه‌طور و کلا تو فضای طلبگی. یا یواشکی! رساله رو ریزریز می‌خوندم. یا رمان‌های بزرگسال، مثل بی‌خانمان و اینا. یا دیوان حافظ که خوراک شب و روزم بود. با اینکه خیلی کتاب نداشتم برای خوندن، ولی دلم تنگ شده برای اون موقعیت. الان اونجور رها نیستم که هر چقدر خواستم درباره‌ی کتاب حرف بزنم، هر جا خواستم کتاب دربیارم بخونم، هر چقدر خواستم کتاب بخرم و جمع کنم، کتاب به کسی هدیه بدم، یا حتی جایی مثل وبلاگ هم خیلی نمی‌تونم درباره‌ی مطالعه حرف بزنم یا هی کتاب معرفی کنم، چون همه‌ی اینا الان برای شوآف "هم" استفاده میشه. مثلا تو همین مسافرت اخیرم، تو راه کتاب می‌خوندم، تیکه‌شم شنیدم. البته که وقتی تیکه بشنوم که دیگه اصلا جمعش نمی‌کنم =)) اما خب تیکه‌های اینطوری صحه میذاره رو فکرم که ببین درست فکر می‌کردی، از بیرون همون تظاهر دیده میشه. می‌دونم فکر و عمل اشتباهیه. اینکه به خاطر فکر مردم کار درست یا کاری که دوست داری رو انجام ندی. ایشالا که تو سال جدید خوب شم، آدم شم، درست شم، اصلاح شم، ولی خودبخود :))

 

  • نظرات [ ۴ ]

خطا در آشپزی

 

پیشنهاد امروز: خطا در آشپزی

من چون یه آدم دبل‌چکم، خیلی پیش نیومده تو آشپزی سوتی بدم. حداقل درحال‌حاضر چیزی تو خاطرم نیست. البته خب درهرحال ممکنه بازم سوتی پیش بیاد، ولی خب میگم الان یادم نیست. اما یه چیزی مرتبط با موضوع می‌خوام تعریف کنم.

محمدحسین که به دنیا اومد، کرونا بود. به خاطر همین خواهرمو که خواستیم ببریم بیمارستان، نذاشتیم مامانم برن و من و شوهرش باهاش رفتیم. زایمان تو خانواده‌ی ما واقعه‌ی خیلی مهم و کاملا بزرگسالانه‌ای محسوب میشه و الان که فکرشو می‌کنم میگم چطور این کارو به من سپرده بودن؟ مامانم که هیچی، ولی من خواهر بزرگ داشتم، زن‌داییم خونه بغلیمون بود، خواهرشوهر خواهرم بود، ولی خب فقط من رفته بودم باهاش. البته هر کس دیگه‌ای هم که می‌رفت قطعا منم باهاش می‌فرستادن، ولی اینکه تنها فرستاده بودنم عجیبه. حالا به‌هرحال من باهاش رفتم و با پرسنل هم دعوا کردم و کلی گریه کردم و بالاخره برگشتیم خونه‌ش و باز هم تو این مرحله تنها بودم! این مرحله، مرحله‌ایه که مامان‌ها و مامان‌بزرگ‌ها هرچی گرمیجات بلدن میدن به خورد مامان طفلکی :)) یکی از اون چیزمیزا، یک نوع حلوا به اسم آرد بیریو (آرد بریان) بود که مامان تلفنی دستورشو دادن. بعد من هرچی سعی می‌کردم با پیاده کردن اون دستور به اون ترکیب همیشگی مامان برسم نمی‌شد. دیده بودم مامان درست می‌کنن. برای مامان قهوه‌ای پررنگ می‌شد، اما من که درست کردم کرم رنگ شد. منم دیدم تلاش‌هام فایده‌ای نداره و از طرفی اگه این رنگی ببرم و مامانم پشت تلفن رنگشو ببینن، میگن این آردش هنوز خامه. یه‌کم فکر کردم و سریع از تو یخچال، یه تیکه شکلات تلخ درآوردم و انداختم تو حلوای داغ و هم زدم و حل شد و رنگش قهوه‌ای شد و دیگه به‌به ^_^ دقیقا رنگ حلوای مامان شد :))) و بردم خواهرم میل کرد و اوکی صددرصد گرفتم و تمام :)) دفعه‌های بعد هم که باز هرچی سعی می‌کردم و مثلا آردو بیشتر تفت می‌دادم، بازم نمی‌شد و بازم شکلات نجاتم می‌داد :)) البته بعدها به کارم اعتراف کردم و همه هم خندیدن، ولی توصیه می‌کنم شما زائوهاتونو به دختر نکرده‌کار (به قول همکارمون) نسپرین :))

 

خب حالا بگین، کلمه‌ی پیشنهادی فردا؟ :)

 

  • نظرات [ ۳ ]

گستاخ!

 

کلمه‌ی پیشنهادی امروز: گستاخ

من به زعم خودم آدم گستاخی نیستم. از آدمای گستاخ هم خوشم نمیاد. نظر دیگه‌ای ندارم در موردش. اما چند تا خاطره از گستاخی آدما تعریف کنم که بدونین من به کیا میگم گستاخ.

یه بار یکی اومده بود خواستگاری، بعد مامانش اینطوری گفت: پسر من هیچ پولی نداره، کار هم نمی‌تونه بکنه. دو روز با باباش میره سر کار بهش فشار میاد دیگه نمی‌تونه بره. تقصیر مامانمه همیشه میگه تو خواستگاری زیاد حرف نزن، حاضرجوابی نکن؛ وگرنه جا داشت بهش می‌گفتم حاج خانم، دیگه خیلی هم بخوام به‌روز و روشنفکر! باشم خرج خودمو بدم تو زندگی، هنوز خیلی مد نشده خرج مردها رو هم زن‌ها بدن :| دلش خوش فوق لیسانس پسرش بود و منتظر بودن از آسمون کار پشت میزی واسه‌شون نازل بشه :|

یه بارم یه خواستگاری رو که ما رد کرده بودیم به دوستم معرفی کردم. علت رد کردن ما خاص بود و خب شرایطش با دوستم اوکی بود. بعد پسرش که ایران نبود گفته بود اوووول عکس دخترو باید ببینم تا برسیم به مرحله‌ی تلفن و صحبت و اینا. دوستم هم اول مقاومت کرده و بعد عکسو داده. پسره هم درجا ردش کرده و گفته خوشگل نیست! دوستم هم خوشگله اتفاقا به نظر من، اما از اینا گذشته خیلی دختر باشخصیتیه و خیلی هم موفقه. واقعا به نظرم اینجور آدما گستاخ و بی‌ادبن. صراحت زشتیه واقعا.

دیگه یه سری راننده‌ها هم هستن که خیلی گستاخ می‌باشند. راه مال توئه، ولی مثل یه گاو گستاخ توقع داره حق تقدمو بدی به اون. البته خداروشکر تعدادشون زیاد نیست.

دیگه یکی از همکارامم هست که کمی گستاخه طفلکی. از توضیح بیشتر معذورم :)

ها یکی دیگه از همکارامم (آقا) یه بار با گستاخی تمام یه جمله‌ی شوخی مثبت ده سال به یکی دیگه از همکارا (آقا) گفت. درسته به من ربطی نداشت، اما منم می‌شنیدم و خب چه معنی داره؟ بی‌ادب گستاخ! البته من چون هیج‌وقت تو محیط کاریم نبوده از این چیزا خیلی ناراحت شدم، بقیه میگن من خیلی حثاثم :|

دیگه یه بار که رفته بودیم بیرون شهر و با گوشی من عکس گرفته بودیم، شبش داداشم اومد گفت عکسا رو واسه‌م بفرست. منم با اینکه سرم کلی شلوغ بود اون موقع، اون همه عکسو دونه دونه انتخاب کردم و یادم نیست با چه نرم‌افزاری فرستادم، ولی به یه مشکلی خورد. بعد داداشم ناراحت و عصبانی! که چرا اینطوری کردی. از شدت بهت نمی‌دونستم چی بگم حتی. بگم جای دستت درد نکنه است؟ اصلا من چه وظیفه‌ای دارم واسه تو عکس بفرستم، گستاخ! فک کنم یه چیزایی گفته‌م بهش، چون یادمه گفت تو یه بار دیگه میریم بیرون با گوشی خودت عکس بگیر...! =))) پسرک گستاخ، ایش!

 

  • نظرات [ ۲ ]

عادت می‌کنیم

 

صبح تو راه رفت و برگشت بیمارستان سعی کردم برعکس همیشه که فقط با دست راست فرمون رو می‌گیرم، فقط با دست چپ بگیرم که جالب و خوب بود. اگه عادت کنم خیلی راحت‌تر میشه رانندگی. تو مسیر برگشت یک دستم رو فرمون بود و دست دیگه‌م رو دنده و حس خوبی بود. بیشتر از همیشه دنده عوض کردم و بیشتر کیف داد و تسلطم بیشتر بود. البته صبح زود شش فروردین بدون دست رانندگی کردن هم نباید سخت باشه قاعدتا، ولی برای شروع بد هم نبود. در اصل تقصیر مربی رانندگیمه که اون اول اول بهم گفت سعی کن یک دسته رانندگی کنی و منم بی‌خبر از قواعد رانندگی حرفه‌ای، دست راستم رو انتخاب کردم و اونم نگفت چپ رو بذار رو فرمون. یه‌کم که گذشت فهمیدم ای دل غافل، کی با راست رانندگی می‌کنه آخه؟ ولی چون اولاش بود تصمیم گرفتم فعلا تمرکزم رو بذارم رو تصادف نکردن و ایمنی و بعد دیگه کم‌کم عادت کردم و سخت شد ماجرا. چند روز پیش که ته‌تغاری کنارم نشسته بود گفت راننده که نباید براش چپ و راست فرقی داشته باشه، باید با هر دو دست مسلط باشه. این یه‌کم منو سر غیرت آورد و از امروز دیگه شروع کردم تمرین تسلط به هر دو دست رو.

 

با اینکه هنوز تقریبا تو تعطیلاتم و به اندازه‌ی کافی در طول شبانه‌روز می‌خوابم، اما کماکان سحر خیلی خواب‌آلود پا میشم و دلم می‌خواد هر کی اومد جلو دستم، یه فصل کتکش بزنم :| دیشب به شکل وحشتناکی سحر خوابم میومد. آماده بودم یکی یه چی بگه دعوا راه بندازم. ولی خب مهندس و ته‌تغاری که نیستن، با کی دعوا کنم؟ :)) یادش بخیر قبلاها سحر انقدر فرش بودم و ورورورورور حرف می‌زدم که همه عاصی می‌شدن از دستم. می‌گفتن سحر که هیشکی حال خوردن هم نداره، تو چطوری انقدر حرف می‌زنی؟ چِشَم زدن دیگه. حالا به آرزوشون رسیده‌ن که منم شده‌م برج زهرمار :)) حالا ایشالا یه چند روز بگذره و عادت کنم، باز به روزای اوجم برمی‌گردم 😁

 

این دو پست اخیر رو با لپ‌تاپ نوشتم. عادت ندارم، کلی طول کشید.

 

میگم من برای نوشتن شب رو ترجیح میدم. فلذا اگه کلمه‌مو از روز قبل داشته باشم خیلی بهتره. به عبارت دیگه پیشنهاد دادن انقد سخته خدایی؟ واسه پست قبل دیگه داشتم ناامید می‌شدم و می‌خواستم دیگه برم سراغ تپسی که باز خدا خیر دردانه رو بده. والا موقعیت جالبی هم به نظر میاد که هر کلمه‌ای رو بتونی پیشنهاد بدی، نمی‌دونم چرا استفاده نمی‌کنین :)

 

  • نظرات [ ۳ ]

تبرک

 

برای امروز یک کلمه‌ی پیشنهادی داشتم: تبرک.

(البته ممکنه من دقیقا راجع به این کلمه ننویسم، اما خب برای خودم به عنوان رئیس! این حق رو قائلم که از کلمات پیشنهادی تداعی آزاد داشته باشم و ذهنمو محدود نکنم و بذارم روون حرف بزنه، حتی اگه از مسیر اصلی کمی منحرف بشه.)

برای نوشتن در مورد یک چیز باید معنیشو بدونیم. من اولین چیزی که با شنیدن تبرک به ذهنم میاد، برند تبرکه که محصولاتش رب و برنج و ایناست. اما بعد هم‌خانواده‌های مشهور این کلمه تو ذهنم ردیف میشه: مبارک، تبریک و برکت. تبرک از ریشه‌ی " ب ر ک" ظاهرا در اصل از زبان سامی اومده. تو واژه‌نامه‌ها به خیر کثیر و فزونی، سعادت، ثبات، خجستگی، میمنت، فایده‌ی پایدار و ماندگار و... معنی شده. از بین این معانیِ فرهنگ لغتی همین فایده‌ی پایدار و ماندگار خوب نشست تو ذهن من و از بین تعاریف دیگه‌ای که شنیدم، اونی که سال‌ها پیش وقتی بچه مدرسه‌ای بودم از یه روحانی شنیدم و تو ذهنم موند: "برکت یعنی تلاش کم و نتیجه‌ی زیاد". برداشت من از مجموع این‌ها اینه که یعنی تو تلاش بکنی، ولی فراتر از تلاشت به سود برسی و اون سود هم برات بمونه و خودش منشا سودهای بعدی بشه؛ تصاعد هندسی‌طور.

ما تو موقیعت‌های شادی مثل تولد، ازدواج، ارتقا، قبولی دانشگاه، فارغ‌التحصیلی و... یا پیشرفت‌های اقتصادی مثل خرید خونه، ماشین، افتتاح شعبه‌ی جدید فروشگاه زنجیره‌ایمون تو دوبی! و حتی خرید چیزهای جزئی‌تر مثل رخت و لباس از این کلمات تو جمله‌مون استفاده می‌کنیم: مبارک باشه، تبریک میگم. البته معمولا بدون منظور کردن معنی اصلیش و اغلب صرفا من باب عرض شادباش و بلغور کردن عبارات کلیشه‌ای. اما اگه فک کنیم که واقعا به معنی برکت یافتن به زبون آورده میشه، یعنی من آرزو می‌کنم این کفشی که خریدی خیلی خوب و باکیفیت، بیشتر از عمر طبیعیش برات کار کنه. این بچه‌ای که آوردی، هم بچه‌ی راحت و خوش‌تربیتی باشه و هم کارکردی بیش از یک بچه‌ی معمولی داشته باشه برات؛ مثلا کاری کنه شاخص، که مایه‌ی افتخارت بشه. این مدرکی که گرفتی، قاب گوشه‌ی کمد نشه، باهاش کارهای بزرگ بزرگ بکنی و الی آخر.

توی بحث مالی یه‌کم نمود بیشتری داره این کلمات. فک کنم همه‌مون دیدیم بعضیا رو اطرافمون که کار می‌کنن، خوب هم کار می‌کنن و خوب هم حقوق می‌گیرن، اما پیشرفتی تو زندگیشون نمی‌بنیم. سال‌هاست درجا می‌زنن. از طرفی بعضی‌ها هم هستن که نه تنها منبع درآمد قدرتمندی ندارن، که عیال‌وار هم هستن و طبیعتا خرجشون هم باید بالا باشه، اما همچین تو چند سال زندگیشونو جمع می‌کنن که مایه‌ی تحسر بعضی‌های دیگه میشه. اولی اصطلاحا کارش و مالش برکت نداره و دومی اصطلاحا کار و مالش پربرکته. من از هر دو مورد اطرافم دارم و مورد دومی خیلی برام جالبه که چطور یکی با شرایط یکسان با بقیه و حتی پایین‌تر، خیلی قشنگ‌تر میره بالا.

تبرک فکر کنم یک معنیش درخواست برکت کردنه. چیزی که من می‌خوام، از خدا، توی این ماه رمضان، اینه که یک به وقتم، دو به عمرم، سه به فعالیت‌هام، چهار به فکرم و پنج به مالم برکت بده. اینا احتمالا همه‌شون به یک معنی و تو یک راستا باشن، ولی خب به همین ترتیب اومدن تو ذهنم و خواستم جداگونه درخواستشو ثبت کنم که ترتیب اثر بهتری داده بشه :))

 

  • نظرات [ ۰ ]

تنها

 

برای اینکه متکلم وحده نباشم و یه‌کم حالت تعاملی پیدا کنه و مخاطب رو درگیر کنیم و از این حرفا :) این روزها که قراره بنویسم، می‌خوام موضوعش رو شما مشخص کنین. یعنی شما یک کلمه رو که دوست دارین راجع بهش بنویسم کامنت می‌کنین و منم راجع بهش می‌نویسم. حالا ممکنه بعضی روزا هیچ کلمه‌ی پیشنهادی‌ای نداشته باشم که خب دو تا راه دارم، یا از اطرافیان می‌خوام تصادفی یک کلمه بگن و درباره‌ش می‌نویسم یا به پیشنهاد دردانه از ربات هوش مصنوعی تپسی می‌پرسم که راجع به چی بنویسم :) و حالت بعدی اینه که ممکنه بعضی روزا بیش از یک کلمه پیشنهاد بشه که اونم میشه سه تا کار کرد. یک اینکه اگه ببینم تعدادشون زیاد نیست و احتمال بی‌کلمه موندن روزای بعدشم هست، خب نگه می‌دارم برای روزهای بعد. دو اینکه میشه تو یک پست در مورد همه‌شون نوشت یا چند پست در یک روز نوشت یا اگه بیشتر باشن با خرج مقداری خلاقیت، میشه باهاشون جمله، داستان کوتاه یا چنین چیزهایی نوشت. و سوم اینکه میشه قرعه‌کشی کنم و راجع به یکیشون بنویسم. یک تبصره در این موارد وجود داره، اونم اینه که اگه یک شخص خاص که خودش می‌دونه کلمه‌ای پیشنهاد بده، در اولویت قرار می‌گیره با عرض پوزش از سایر حضار البته :)

 

برای امروز، اول سعی کردم از فرهنگ لغت، دیوان حافظ یا میل خودم کمک بگیرم. ولی حتی با کلمات حافظ هم حرفم نیومد. دیگه دیشب از جیم‌جیم خواستم یک کلمه بهم بگه و علتشم نپرسه. و گفت "تنها". خب، تنها...

 


 

سفر مرا به زمین‌های استوایی برد

و زیر سایه‌ی آن بانیان سبز تنومند

چه خوب یادم هست

عبارتی که به ییلاق ذهن وارد شد:

وسیع باش

و تنها

و سربه‌زیر

و سخت

من از مصاحبت آفتاب می‌آیم، کجاست سایه؟

 

اولین چیزی که با تکرار کلمه‌ی تنها تو ذهنم تداعی شد، این شعر سهراب بود.

اگر بخوام ملانقطی‌بازی دربیارم، خود کلمه‌ی تنها کلمه‌ی سختیه؛ تنهایی راحت‌تره. راجع به تنهایی میشه مقاله‌ها نوشت، اما راجع به تنها انگار فقط میشه شعر سرود یا حتی قصه نوشت.

"تنها" تنها بود. تنها به دنیا آمده بود و تنهایش گذاشته بودن. دور و اطرافش هم، همه تنها بودند. هر چه بیشتر می‌گذشت، با تنهاهای بیشتری آشنا می‌شد. "تنها" تنهایی بود که نمی‌خواست تنها برود، آن‌طور که آمده بود. یک روز راه افتاد و گفت حتما جایی تنهایی هست که بخواهد از پیله‌ی تنهایی‌اش خارج شود. می‌روم به ملاقات آن تنها. شاید وقتی دست هم را بگیریم، دیگر تنها نباشیم، تن‌هایی باشیم باهم. "تنها" می‌رفت و کنار تنهاهایی توقف می‌کرد و هم‌صحبت می‌شد و چیزی می‌گرفت و چیزهایی می‌داد و باز سرشار از حس تنهایی، دیوانه و سرگشته به جاده می‌زد، راهش را می‌کشید و می‌رفت. سال‌ها گذشت و "تنها" به این عادت خو گرفت. روزی، از پس سال‌ها، به راه پشت سرش نگاهی انداخت و به شهودی آنی رسید: حجم تنهایی‌اش پیوسته زیاد شده و به اندازه‌ی کوهی بر پشتش سوار شده بود. سرانجام "تنها" بعد از درنوردیدن کوه‌ها و بیابان‌ها و دهکده‌ها و شهرها و شهرها و شهرها، بالاخره غروب یک سه‌شنبه، کوله‌ی سنگین از خاطراتش را به زمین گذاشت و اجازه داد خالی پشتش هوایی بخورد. همان‌طور که روی تپه ایستاده بود و نسیم گوشه‌ی شالش را در هوا می‌رقصاند، دستانش را به دو طرف باز کرد و چشمانش را بست. از تنهایی‌اش به وجد آمد. حتی دوست داشت همه با هم باشند و او "تنها". دلش خواست تنها "تنها"ی دنیا باشد. دلش خواست آن بالا بنشیند و سایه‌ی آدم‌های تنها و باهم را ببیند که در آفتاب غروب کش آمده بود. به کوله‌اش تکیه داد، یک پایش را دراز کرده و دستش را بر خم زانوی پای دیگرش گذاشت. و چون عصر ماه رمضونی دلم هوس چای کرده، لابد از داخل کوله‌اش تراول‌ماگی هم خارج کرده و مزمزه‌کنان به تماشا و قصه‌پردازی نشست. دادادادامممممم

 

 

حس و حال "تنها" وقتی رو اون تپه نشسته بود. فقط شما جای روباهه، کوله بذارین و یه‌کمم بکشینش اینورتر که بتونه بهش تکیه کنه =))

 


 

برای روز اول زیادی چرت‌وپرت از آب دراومد 🤣 حالا ایشالا روزای دیگه یه‌کم فضای حاکم بر ذهنم منطقی‌تر و حقیقی‌تر باشه :))

 

اینم بعد نوشتن پست تازه دیدم! از دیشب رو میزه ها، همون دیشبی که جیم‌جیم گفت تنها! ولی اصلا توجهم بهش جلب نشد. اینم "تن‌ها" رو جالب نوشته. اون پر هم همون نشانک کتاب مید این تسنیمه :))

 

  • نظرات [ ۱ ]
Designed By Erfan Powered by Bayan