مونولوگ

‌‌

 

دیروز که برگشتم خونه مامان ناراحت بودن که چرا زود نمیام که تو هزار تا کار تو خونه کمک کنم. امروز که پا شدم، گفتم برای افطار آش بپزم که از دلشون دربیاد. ما معمولا برای افطار هیچی درست نمی‌کنیم. فقط نون پنیر سبزی گردو می‌خوریم. حالا شاید داداشام از غذای دیشب یا سحر یه‌کم گرم کنن بخورن آخر شب. سوپ و آش و شله و اینا نداریم هیچ‌وقت. دیگه بعضی وقتا من بخوام کدبانوبازی دربیارم، کتلتی، آشی چیزی درست می‌کنم که سال‌هاست بیشتر افطارها خونه نیستم.

امروز از صبح می‌خواستم برم حرم، نشد. خواهرم اینا اومدن. جملاتی که بعد از این می‌نویسم تو حالت عصبیه و قطعا حس همیشگیم نیست. نمی‌دونم خواهرم چطور کل هفته رو کار می‌کنه، دائم بیرونه، همه‌ش با بچه‌ها سروکله می‌زنه، کار خونه هم که همیشه هست و عجیبه که خونه‌شم همیشه منظم و رواله، ولی خب آخر هفته واقعا هیچ کار دیگه‌ای نداره؟ درسته امیرعلی و فاطمه سادات بچه‌های منظم و خوبی‌ان و حتی تا یه حدودی کمک‌حال هم هستن، ولی خب آخر هفته کار هم نه، حتی نمی‌خواد دو دقیقه بمونه خونه‌ش و پاهاشو دراز کنه؟ هر هفته پنج‌شنبه جمعه اینجان. از اول ازدواجش همینه. اون سال‌هایی که زایمان داشت و مدرسه نمی‌رفت که خیلی بیشتر هم اینجا بود. کاش مثلا میومد اینجا استراحت محسوب می‌شد براش، ولی بنده خدا بیشتر از خونه‌ی خودش اینجا کار می‌کنه. من چون شوهرش هم همیشه باهاشه، خیلی راحت نیستم وقتی میان. واسه همین خودش واسه خودشون چای می‌بره و حتی واسه منم تو اتاق میاره. غذا واسه‌مون درست می‌کنه. خونه جمع می‌کنه. ظرف می‌شوره و... من که نمی‌تونم واقعا و حتی نمی‌فهممش هم واقعا. به‌هرحال امروز هم اومده‌ن. دیروز هم که نیومده چون بچه‌های مدرسه‌شون رو برده بوده‌ن باغ گیاه‌شناسی افطاری. وقتی میان با وجود همه‌ی کمک‌هاش ولی به شدت احساس آشفتگی تو خونه می‌کنم. لباسا و کیفا و دفتردستک بچه‌ها که جای مشخصی تو خونه‌ی ما نداره (چون اساسا کمد اضافی نداریم واسه وسایل مهمون) تو اتاق و هال رو اعصابمه. راه رفتن و حرف زدن بچه‌ها رو اعصابمه. سوال‌ها و داستانچه‌های مکررررررشون که خاله اینطوری، خاله اونطوری، خاله شعرمو گوش کن، خاله مدرسه‌مون اینطوری شد، خاله اردومون اونطوری شد، دوستم فلان کرد، معلمم بهمان گفت، ماهی‌مون مرد، درختمون شکوفه زد، المون، بل شد، کوفتمون زهرمار شد... دیوانه‌م می‌کنه. ظهر مامان گفتن چطوره افطار بریم بیرون؟ اول گفتم خوبه. بعد دیدم واقعا دوست دارم خودم برم بیرون، گفتم ولی خیلی دنگ‌وفنگ داره ها. گفتن آره. بعد گفتن پس الان بریم تا افطار برگردیم که گفتم خوبه، منم می‌مونم غذا درست می‌کنم. حالا همه‌شون رفته‌ن بیرون، نمی‌دونم میامی یا هفت‌حوض. مثل برج زهرمار شده بودم یک ساعت آخر و مامانم و خواهرم خیلی نزدیکم نمی‌شدن. انقدرررر هم که رفتنشون طول می‌کشه که هوا کردن آپولو انقدر طول نمی‌کشه. تازه دارم یه نفس راحت می‌کشم. ظرفا رو بشورم، نماز بخونم، آش رو بپزم، سحری رو بپزم، اگه عمری باقی بود ایشالا میرم بیرون.

 

  • نظرات [ ۵ ]

 

پنجره بازه. هوا خنکه. کسی خونه نیست. از زیر لحاف دارم می‌نویسم.

دلم گرفته. زیاد. دوست داشتم امشب برم حرم و فردا صبح برگردم. ولی از اونجایی که امروز خیلی بی‌حال شده بودم و نیاز به خواب دارم و می‌دونم اونجا طاقت نمیارم نرفتم. گرچه خوابم نمیاد الان، ولی در حال استراحتم. جیم‌جیم هم باهام قهر کرده و حرف نمی‌زنه. دیشب دکتر گفت روزه نگیر. پنج وعده در روز غذا بخور. گفتم می‌خوام بگیرم. گفت کارت دیوانگیه، با خونریزی معده برمی‌گردی. سحر داروهاشو مصرف کردم و امروز رو گرفتم و خوب بودم. ولی بلافاصله بعد از افطار، بعد از خوردن چند قلپ آب ولرم، درد شدیدی گرفت. می‌خوام چند روز نگیرم و استراحت بدم به معده‌م. کسی نمی‌دونه چقدر این تصمیم برام سخته. روز اول ماه رمضون که دردم گرفته بود و هنوز کم بود، گفتم خدایا لطفا بذار امسال کامل بگیرم. نذاشت. باهات قهرم، ولی جایی جز تو هم ندارم: ان لا ملجأ من الله الا الیه. حجم غم رو قلبم حتی با گریه هم بیشتر میشه.

 

زرد لیمویی + عشق

 

دیروز وارد ایستگاه مترو که شدم، یه حاج آقایی رو دیدم که حس کردم یه‌کم متفاوته. بعد از لحظاتی مغزم آنالیز کرد که ای بابا، ایشون کمپلت لیمویی پوشیده! فک کنم بجز عمامه، همه چیزش لیمویی بود. هم پوشش ایشون جالب بود و هم اینکه من اولش نفهمیدم :)) من حتی در مورد جیم‌جیم هم خیلی دیر متوجه تغییرات ظاهریش میشم. یه بار ابروها و کمی از موهاشو رنگ کرده بود، تا نگفت نفهمیدم. بار اولی هم که بیرون همو دیدیم و نه قبلش و نه بعدش قرار نبود بریم کلینیک و اون شال پوشیده بود بجای مقنعه‌ی همیشگیش که تفاوت بسیار فاحشیه، باز هم خیلی دیر متوجه شدم که تغییری که کرده مال شالشه =)) نمی‌دونم، فک کنم مدارهای این قسمت مغزم سوخته. متوجه تغییرات خونه زندگی مردم که دیگه اصلا نمیشم. نمیگم ظاهر اصلا برام مهم نیست، اتفاقا منم مثل بقیه از روی ظاهر یه برداشت کلی و اولیه از آدم‌ها و فضاها تو ذهنم نقش می‌بنده، اما خب جزئی توجهی به کسی یا چیزی نمی‌کنم.

 


 

کلمه‌ی پیشنهادی: عشق

قبلا توی این پست درباره‌ی عشق نوشته بودم. هنوز هم نمی‌دونم واقعا عشق چیه. البته دیگه در مورد نظر قبلیم هم نظری ندارم.

 

  • نظرات [ ۳ ]

سلف سرویس

 

کلمه‌ی پیشنهادی: سلف سرویس

من از نهار و شام خوردن تو رستوران خیلی استقبال نمی‌کنم. شایدم چون معمول‌تره اینطوریه برام. ولی دوست دارم صبحانه رو یه جای مفصل بخورم. جایی که سلف سرویس باشه. وقتی دانشجو بودم، دو بار با دانشگاه رفتیم شمال که اونجا صبحانه‌هاش سلف سرویس بود. یه بار هم دو سال پیش با خانم دکتری که باهاش کار می‌کردم، صبحانه رفتیم بیرون. فک کنم هتل هما بود. سلف سرویس بود و اصلا مزه نداد. کلا اینجور جاها نباید با آدمی باشم که باهاش رودرواسی دارم. تنها هم نباید باشم. باید حتما با یه آدم پایه‌ی شکموی پررو باشه آدم که خوب بچسبه بهش 😃 چند بار از بیمارستان که میومدم، قصد کردم برم هتل قصر یا یکی دیگه از همون هتلای دور حرم که صبحانه بوفه دارن. ولی تنها فایده نداره، بهتره چند نفری باشیم که بتونیم از همه مدلاشو تست کنیم 😁 والا کم پول هم که نمی‌گیرن، لااقل حلال کنیم پوله رو :)))

 


 

امشب خیلی حس گریه داشتم. می‌خواستم یهو وسط شیفت، کار تموم شه و همه محو شن و من بگریم :) یه وقتایی هست آدم نمی‌دونه چرا ولی گریه‌ش میاد. یه وقتایی هست دوست داری نامرئی بشی و گریه کنی. که ازت نپرسن چرا، چون باز از استیصال ندونستن جواب گریه‌ت می‌گیره. 

 

  • نظرات [ ۳ ]

روزمره + دانشگاه

 

امروز که از بیمارستان اومدم، از هفت‌ونیم تا دوازده خوابیدم!! دیگه واقعا خستگی دیروز دررفت :)) شب هم کلینیک بودم. ولی خب تو کلینیک خیلی خوب پیش نرفت. به عبارتی خوب کار نکردم. برای افطار مثل پارسال اومدن صدا زدن که بیاین اتاق کنفرانس. میز چیده بودن. خیلی دلم می‌خواست نرم و افطاری که خودم آورده بودم رو تو اتاق بخورم. ولی به عنوان اولین روز کاری گفتم بی‌ادبی تلقی نشه. مخصوصا که برای سلام به رئیس کلینیک سلام هم نرفته بودم بعد از تعطیلات. اونجا که رفتم صحبت کشید به اینکه چند شب باقی‌مونده‌ی ماه رمضون کیا افطاری میدن. هر کی گفت من فلان تعداد شب میدم و آخر یه شب باقی موند. من چون مخالف اصل قضیه‌ی افطاری گرفتن تو کلینیک بودم هیچی نمی‌گفتم و ساکت بودم. ولی آخرش دیدم میگن یه شب مونده و اون یه شب هم نون پنیر ساده می‌خوریم و فلان و بهمان، گفتم منم یه شب میدم دیگه. مخالفتمم واسه اینه که خب تعداد کمی روزه می‌گیریم و افطاری تو جمعی که اغلب بی‌روزه‌ان، خنده‌داره اصلا. بعد هم یه زحمت اضافی برای نیروهای خدماتیه دیگه، اونم تو ماه رمضون. چرا باید واسه کاری به این شکل بی‌معنی یه زحمتم به اونا بدیم؟ مخصوصا که یکیشون روزه هم می‌گیره، با دهن روزه کلی آماده کنه و بعدش کلی جمع کنه و بشوره. اونم وقتی تو طول روز همچنان چای دادن و نهار دادن برقراره و کار روزشم سبک نمیشه. اما خب تو معذوریت قرار گرفتم متاسفانه.

سه تا همکار جدید قراره به کلینیک اضافه بشه. یک آقا و دو تا خانم. یکی از خانم‌ها قدیمیه و قبلا از نیروهای بیمارستان هم بوده. نمی‌دونم این موضوع بعدا به دردمون خواهد خورد یا نه.

چند وقتی هست درد معده اذیتم می‌کنه. جیم‌جیم برای چهارشنبه برام نوبت پزشک گوارش گرفته. امیدوارم نگه آندوسکوپی کن، چون مجبور میشم روی دکترو زمین بندازم 😁

 


 

قرار بود راجع به یه سری کلمه هم بنویسم. کلمه‌ی امشب: دانشگاه

دلم برای دانشگاه تنگ نشده. برای دانشجو بودن هم. دانشگاه خوبی درس خونده‌م. اساتید نسبتا خوبی داشتم. رشته‌مم دوست داشتم و دارم. ولی اینجوری نیستم که بگم کاش برگردم به اون زمان. هیچ کار خاصی تو دانشگاه نکردم. فقط درس بود و بیمارستان. قبلا هم گفته‌م، یه اکیپ شش نفره داشتیم اون زمان. ولی با هم هیچ‌جا نرفتیم. حتی یه بار کافه یا یه بار سینما. در‌حالی‌که سه تا سینما دور دانشکده‌مون بود و تعداد خوبی کافه. من که از خونه مستقیم می‌رفتم دانشگاه یا بیمارستان و از دانشگاه یا بیمارستان مستقیم خونه. آخر تخلف از روتینم این بود که پیشنهاد بچه‌ها مبنی بر پیاده رفتن تا دو ایستگاه اونورتر رو می‌پذیرفتم. تریای خود دانشکده، ترمای آخر، گاهی می‌رفتیم. استخر دانشکده هم که کنار خوابگاه‌ها بود، گاهی می‌رفتیم و البته من بیشتر تنها می‌رفتم. با بقیه‌ی هم‌کلاسی‌ها هم زیاد بر نمی‌خوردم. دوره‌ی خوبی بود. تاثیرات شاید زیادی بر من داشت. پیش‌زمینه‌ی تغییرات زیادی در زندگیم شد. مهم‌ترینش اینکه شاغل شدم که این خودش باعث تغییرات بزرگی تو زندگیم شد. ولی حسم بهش اینطوری نیست که دوره‌ی شاخصی تو زندگیم شده. ازش ممنونم و ازش گذر کردم :)

 

  • نظرات [ ۳ ]

سیزده

 

صبح زود، یه ربع به پنج، در خونه‌ی جیم‌جیم بودم. امروز شیفت بیمارستان جیم‌جیم بود؛ رفتیم بیمارستان که هیچ نوزادی نداشت 😃 و بعد با خوشحالی زدیم به جاده. آب و نون و اولویه و چیپس و خامه و دلستر هم گرفتیم از همون اول راه؛ چون داشتیم می‌رفتیم اخلمد که دورتر از حد ترخص مشهده. صبح زود رسیدیم، یه کم هم هوا سرد بود، خلوت بود. راحت رفتیم بالا و از خلوتی لذت بردیم. کنار آبشار دوم نشستیم صبحانه خوردیم و باز ادامه دادیم. آبشار آخر رو نرفتیم و قبلش برگشتیم، چون یه تعداد الوات هم قاطی آفریده‌های خدا هست که برای خانم‌ها جامعه رو ناامن می‌کنن. البته خب من ترجیح می‌دادم بریم و اصرار هم کردم تازه، اما جیم‌جیم نرفت جلوتر و گفت برگردیم. برگشتنا شلوغ شده بود و همه داشتن تازه میومدن. ما هم از خلوتی مسیر برگشت استفاده کردیم و برگشتیم. بعد از اونجا رفتیم گلمکان و یه جا تو دشت نشستیم نهار خوردیم. اونجا جیم‌جیم خیلی اصرار کرد که من یه کم بخوابم، چون خواب دو‌ونیم ساعته‌ی شب قبل و رانندگی و اخلمدپیمایی که رفته‌هاش می‌دونن چقدر مسیرش طولانیه، حسابی خسته‌م کرده بود. اما خب هر چی تلاش کردم خوابم نبرد. تا چشممو می‌بستم بیشتر بیدار و هشیار می‌شدم. چایی نوشیدیم و حدود چهارونیم راه افتادیم سمت خونه. وای از مسیر برگشت. خدا رو شکر، ترافیک سبک بود، ولی من به شدت خسته و خواب‌آلود بودم. سرعتم و سرعت عملم اومده بود پایین. یه جایی وایستادم آب زدم به صورتم، اما فایده‌ای نداشت. بالاخره به هر جون کندنی بود، جیم‌جیم رو رسوندم و اومدم خونه. الان هم دارم از خستگی می‌میرم :)

حواشی این گردش یک روزه: دیروز که اجازه‌ی ماشین رو از آقای گرفتم، بعدش رفتیم خونه‌ی خواهرم. اما تو راه پنچر کردیم و من گفتم تموم شد، حتما زاپاس نداریم و فردا کنسله. ولی سریع عوض کردن و راه افتادیم. بعد شب موقع برگشتن دیدم عه بنزین تمومه تقریبا که خوب شد حواسم بود و رفتیم زدیم. صبح یه‌کم تو سربالایی رفتن به مشکل خوردم که مجبور شدم بذارم مسئول پارکینگ ماشینو ببره تو پارکینگ. تا ظهر اعصابم سر همین خرد بود. بعد اینکه من امروز به شدت سرویس بهداشتی لازم شده بودم. چهار بار! رفتم و اینم یه کم اذیت کرد. بعد اینکه برگشتنا، بعد از رفتن جیم‌جیم، انقدر خسته بودم که می‌خواستم وسط خیابون ماشینو ول کنم و استراحت کنم. ولی دیگه خودمو کشوندم تا خونه. تا حالا اینقدر از رانندگی خسته نشده بودم.

الانم چون دارم بیهوش میشم و فردا صبح هم بیمارستانم، پستو می‌بندم و شما رو به خدای بزرگ می‌سپارم :)

 

 

  • نظرات [ ۱ ]

امشب

 

اومدیم سیزده‌به‌در 😃 خونه‌ی خواهرم، چون حیاط داره :) اول که شروع کردن به والیبال بازی کردن. با اینکه خیلی دوست دارم نرفتم. بعد که دو بار توپ رو شوت کردن خونه‌ی همسایه زدن تو کار وسطنا =) که منم رفتم. بعد که از وسطنا خسته شدیم، گفتم شوت‌شوتی! بازی کنیم. شوت‌شوتی همون که دو نفر تو دو تا دروازه می‌ایستن و سعی می‌کنن به هم گل بزنن. خب مشخصه منی که تو عمرم فوتبال بازی نکرده‌م، در مقابل مهندس و ته‌تغاری که هر هفته میرن فوتبال، حرفی برای گفتن ندارم. ولی با‌این‌حال یه گل خیییلی قشنگ و مشتی زدم به ته‌تغاری 😃 و پنج شیش تا 🤭 شوتشم مهار کردم 😌 دیگه من استعدادی بوده‌ام که سوخته‌ام!

حانیه سادات بسیار بلا شده است! امشب اینجا داره به شدت آتیش می‌سوزونه. نه ماه و چند روزش بود که راه افتاد. الان ده ماه و نیمه است. یک پله رو میره :) خودش میره تو روروکش و میاد بیرون :)) نمی‌دونم بقیه‌ی بچه‌ها اینطوری هستن یا نه ولی من ندیدم تا حالا بچه‌ی انقدی بره تو و بیاد بیرون. امشب خواهرم می‌گفت تازه روی روروکش می‌ایسته، روی اون قسمتی که کلید داره و آهنگ می‌زنه؟ اونجا. مامانش میگه بار اول که دیدم رفته اونجا وایستاده، گفتم آففففرین، این همون دختریه که من می‌خواستم 😃 خود مامانش یک چیز پر شر و شور و جسوری بود که نگو. آقای از بچگی بهش می‌گفتن پلنگ بابا :)) دیگه بعد از ازدواجش تو خیلی از جنبه‌ها آروم شد، ولی خب همچنان خیلی پرکاره و سر خودشو با هزار تا چیز شلوغ می‌کنه که من نمی‌دونم چطوری می‌رسه به این همه کار. پسرش، محمدحسین، بچه‌ی آرومیه. ولی حانیه سادات از اول اول خیلی خیلی پرسروصدا و شلوغ بود. امشب می‌گفتن این بچه یک ثانیه هم آروم نیست، یک ثانیه هم نمی‌شینه و خیلی هم فضوله. یاد توصیف جیم‌جیم از خودم افتادم که میگه تو بیش‌فعال خالصی و میگه فضولی -_- آینده‌ی این بچه شبیه من نشه صلوات!

 

 

  • نظرات [ ۶ ]

آنتراکت

 

خیلی پست‌ها فرمایشی شد =)) احتیاج به تنفس دارم! باز برمی‌گردم به کلمه‌بازی ^_^

 

اول اینکه دیشب اومدم وبلاگ، منتظر که نوشتنم بیاد؛ یهو صدای دادوفریاد از تو کوچه بلند شد و رشته از دست رفت و پست به سرانجام نرسید. دادوفریاد مال دعوا بین دو تا همسایه بود. ما خونه‌مون فاصله داشت و از دم در خونه یک دقیقه‌ای نگاه کردیم که چیزی دستگیرمون نشد و فکر کردیم یه بحث معمولیه. بعد صدای آژیر پلیس اومد و گفتیم خب خداروشکر تموم شد. اما در عین تعجب دیدیم صداها بالاتر رفت و درگیری ادامه پیدا کرد. من کنار پنجره نشسته بودم که یه‌کم هوا بخورم. یهو دو تا صدای تق تق شنیدیم. من خونه بودم و آقای. آقای گفتن تیراندازیه. من شک داشتم، چرا تیراندازی؟ دوباره رفتیم دم در، دیگه این بار با چشم خودم دیدم، پلیسه از ته حلق فریاد می‌زد برییییین، بریییین، و بعد دو تا تیر هوایی دیگه شلیک کرد. با چهار تا تیر هوایی هنوز کلی جمعیت اونجا ایستاده بود :| دیگه این بار یک دقیقه هم نایستادیم و سریع برگشتیم داخل، ولی فهمیدیم ظاهرا خیلی جدیه. همسایه‌ی طبقه بالایی هم از سر کار اومد و گفت منو از سر کوچه راه ندادن، از کوچه‌ی کناری اومدم. بهش گفته بودن احتمالا کسی کشته شده. بعد صدای دیرهنگام آمبولانس هم اومد. واقعا خیلی دیر بود به نظرم، چرا این همه دیر؟ یعنی دیر زنگ زده بودن یا دیر اومده بوده؟ بعدا در تحقیقات میدانی از همسایه‌ها متوجه شدیم که بنده خدای مضروب زنده است، ولی زخم خیلی بزرگی داشته و کسی هم اظهارنظر کرد که وقتی از کجا تا کجاش جر خورده لابد با شمشیر زده دیگه! یادتون هست پارسال یه پست نوشته بودم که همکارم می‌ترسه بیاد این سمت شهر؟ حالا میگم شایدم حق داره خب :))) شوخی می‌کنم، به قول جیم‌جیم این چیزا هرجایی ممکنه اتفاق بیفته و منم بعد از بیش از بیست سال زندگی تو این خونه، بار اولمه از این چیزا می‌بینم. امروز صبح که از بیمارستان برگشتم، یه آقای میانسالی جلوی اون دو تا خونه رو سکو نشسته و سرشو به دستش تکیه داده بود. مامان گفتن یه‌کم بعد باز آمبولانس اومده دم در همون خونه. متاسفانه یه خشم ناگهانی یه دفعه چند تا زندگی رو منفجر می‌کنه.

دیروز با جیم‌جیم رفته بودیم پارک بانوان نزدیک خونه‌ی ما. گوجه‌ای بستن مو رو بهم یاد داد و بعدم موهامو بافت. حالا امروز دور گردنم حتی تحمل یقه‌ی لباس و زنجیر پلاکمم نداره. فک کنم آفتاب‌سوخته شدم، خیلی هم درد می‌کنه. جنبه‌ی بی‌حجابی هم ندارم :)) ولی به نظرم ظلمه که حتی یه حیاط یا محیط اختصاصی هم نداشته باشیم که بتونیم از نسیم و آفتاب و راحتی استفاده کنیم. اون جمله‌ای که سال‌ها پیش می‌گفتن "حجاب محدودیت نیست" به نظرم اشتباهه و خیلی هم محدودیت "است". منتها یکی مثل من خودش این محدودیت رو انتخاب می‌کنه.

از دیروز یه عکس با جیم‌جیم دارم و نمی‌دونم چرا اینقدر دوسش دارم. خودمو تو عکس نه ها، جیم‌جیمو تو عکس. دوست داشتم بذارم اینجا بپرسم به نظر شما هم همین‌قدر جیگره یا فقط من اینقدر دوسش دارم؟ :) ولی متاسفانه امکانش نیست :)

خواهرم اینا اومده‌ن اینجا. شب مامان و آقای و خواهرم و شوهرش میرن چهلم یه بنده خدایی. مهندس هم تازه رفته بیرون شهر با دوستاش و افطار نمیاد. من می‌مونم و ته‌تغاری و بابو و امیرعلی و فاطمه سادات. اگه بتونم ته‌تغاری رو راضی کنم که با بابو برن خونه‌ی خواهر دیگه‌م، شاید افطار من با بچه‌ها برم جشنواره‌ی غذاهای ملل :) گرچه به احتمال زیاد غذاهای اونجا خیلی باب طبعم نباشه، اما خب حال‌وهوای جشنواره‌ی غذا رو دوست دارم :)))

 

  • نظرات [ ۲ ]

کتاب

 

کلمه‌ی پیشنهادی: کتاب

از اینکه کار درستی انجام بدم اما شوآف به نظر بیاد خیلی بدم میاد. یکی از اون کارایی که تبدیل به شوآف شده کتاب خوندنه. بچه که بودم اصلا از این خبرا نبود. این همه فضاهای مجازی جورواجور نبود. اگر خبری هم بین مردم بود و مثلا تشویق به کتابخوانی می‌کردن یا کتاب خوندن رو امتیاز مثبت در نظر می‌گرفتن، دور و اطراف من از این خبرا نبود. خانواده تقریبا ممتنع رو به مثبت بود نظرشون روی کتاب. ولی اصلا اینطور نبود که من بودجه‌ای در اختیار داشته باشم برای کتاب خریدن یا حتی منو ببرن یه کتابخانه‌ای چیزی عضو کنن. من بیشتر دوران ابتدایی و راهنمایی رو تو مدرسه‌ی خودگردان درس خونده‌م و اونجام که کتابخونه نداشت :) یه دوره‌ی کوتاهی البته دایر شد با کتاب‌های خیلی خیلی محدود. من نمی‌دونم علاقه به کتاب از کجا در من شکل گرفت. شاید چون یک کمی فضولم و تقریبا به تمام زمینه‌های علوم علاقمندم و خیلی خیلی دوست دارم چیز جدید یاد بگیرم و بلد بشم. تقریبا هر چیز جدیدی برای من مساوی با هیجانه. احتمالا دیده‌م این نیازهام تو کتاب جواب داده میشه و رفته‌م سمتش. ولی همون‌طور که گفتم کتاب زیادی در دسترس نداشتم. پس چیکار کردم؟ از کتابای در دسترس شروع کردم. هر چی دم دستم می‌رسید می‌خوندم. مهم نبود کتابه علمیه، داستانیه، مذهبیه، روانشناسیه یا هر چیز دیگه‌ای. مثلا یه کتاب بود به اسم پرواز روح. مذهبی، زندگینامه‌طور و کلا تو فضای طلبگی. یا یواشکی! رساله رو ریزریز می‌خوندم. یا رمان‌های بزرگسال، مثل بی‌خانمان و اینا. یا دیوان حافظ که خوراک شب و روزم بود. با اینکه خیلی کتاب نداشتم برای خوندن، ولی دلم تنگ شده برای اون موقعیت. الان اونجور رها نیستم که هر چقدر خواستم درباره‌ی کتاب حرف بزنم، هر جا خواستم کتاب دربیارم بخونم، هر چقدر خواستم کتاب بخرم و جمع کنم، کتاب به کسی هدیه بدم، یا حتی جایی مثل وبلاگ هم خیلی نمی‌تونم درباره‌ی مطالعه حرف بزنم یا هی کتاب معرفی کنم، چون همه‌ی اینا الان برای شوآف "هم" استفاده میشه. مثلا تو همین مسافرت اخیرم، تو راه کتاب می‌خوندم، تیکه‌شم شنیدم. البته که وقتی تیکه بشنوم که دیگه اصلا جمعش نمی‌کنم =)) اما خب تیکه‌های اینطوری صحه میذاره رو فکرم که ببین درست فکر می‌کردی، از بیرون همون تظاهر دیده میشه. می‌دونم فکر و عمل اشتباهیه. اینکه به خاطر فکر مردم کار درست یا کاری که دوست داری رو انجام ندی. ایشالا که تو سال جدید خوب شم، آدم شم، درست شم، اصلاح شم، ولی خودبخود :))

 

  • نظرات [ ۴ ]

خطا در آشپزی

 

پیشنهاد امروز: خطا در آشپزی

من چون یه آدم دبل‌چکم، خیلی پیش نیومده تو آشپزی سوتی بدم. حداقل درحال‌حاضر چیزی تو خاطرم نیست. البته خب درهرحال ممکنه بازم سوتی پیش بیاد، ولی خب میگم الان یادم نیست. اما یه چیزی مرتبط با موضوع می‌خوام تعریف کنم.

محمدحسین که به دنیا اومد، کرونا بود. به خاطر همین خواهرمو که خواستیم ببریم بیمارستان، نذاشتیم مامانم برن و من و شوهرش باهاش رفتیم. زایمان تو خانواده‌ی ما واقعه‌ی خیلی مهم و کاملا بزرگسالانه‌ای محسوب میشه و الان که فکرشو می‌کنم میگم چطور این کارو به من سپرده بودن؟ مامانم که هیچی، ولی من خواهر بزرگ داشتم، زن‌داییم خونه بغلیمون بود، خواهرشوهر خواهرم بود، ولی خب فقط من رفته بودم باهاش. البته هر کس دیگه‌ای هم که می‌رفت قطعا منم باهاش می‌فرستادن، ولی اینکه تنها فرستاده بودنم عجیبه. حالا به‌هرحال من باهاش رفتم و با پرسنل هم دعوا کردم و کلی گریه کردم و بالاخره برگشتیم خونه‌ش و باز هم تو این مرحله تنها بودم! این مرحله، مرحله‌ایه که مامان‌ها و مامان‌بزرگ‌ها هرچی گرمیجات بلدن میدن به خورد مامان طفلکی :)) یکی از اون چیزمیزا، یک نوع حلوا به اسم آرد بیریو (آرد بریان) بود که مامان تلفنی دستورشو دادن. بعد من هرچی سعی می‌کردم با پیاده کردن اون دستور به اون ترکیب همیشگی مامان برسم نمی‌شد. دیده بودم مامان درست می‌کنن. برای مامان قهوه‌ای پررنگ می‌شد، اما من که درست کردم کرم رنگ شد. منم دیدم تلاش‌هام فایده‌ای نداره و از طرفی اگه این رنگی ببرم و مامانم پشت تلفن رنگشو ببینن، میگن این آردش هنوز خامه. یه‌کم فکر کردم و سریع از تو یخچال، یه تیکه شکلات تلخ درآوردم و انداختم تو حلوای داغ و هم زدم و حل شد و رنگش قهوه‌ای شد و دیگه به‌به ^_^ دقیقا رنگ حلوای مامان شد :))) و بردم خواهرم میل کرد و اوکی صددرصد گرفتم و تمام :)) دفعه‌های بعد هم که باز هرچی سعی می‌کردم و مثلا آردو بیشتر تفت می‌دادم، بازم نمی‌شد و بازم شکلات نجاتم می‌داد :)) البته بعدها به کارم اعتراف کردم و همه هم خندیدن، ولی توصیه می‌کنم شما زائوهاتونو به دختر نکرده‌کار (به قول همکارمون) نسپرین :))

 

خب حالا بگین، کلمه‌ی پیشنهادی فردا؟ :)

 

  • نظرات [ ۳ ]
Designed By Erfan Powered by Bayan