مونولوگ

‌‌

عیده، منتها "دلم از سایه و همسایه گرفته"*

 

کل شب رو بیدار بودم. نوشتم و نوشتم و نوشتم. سحری آماده کردم. خوردیم. نماز خوندیم. همه خوابیدن و من باز نوشتم و نوشتم و نوشتم. پنج‌ونیم خوابیدم. دوازده از خواب بیدار شدم. دو تا نیمرو درست کردم و با چای خوردم. کسی خونه نبود. فایل چهارده صفحه‌ای استعفانامه‌مو برای نظر دادن برای جیم‌جیم فرستادم. بعد سرمه کشیدم، رژلب زدم، عطری که عاشقشم رو زدم، ‌پیش‌بند بستم، دستکش پوشیدم، هدفون گذاشتم و با پودر و وایتکس و سیم و اسکاچ رفتم به جنگ قابلمه و قاشق بشقاب‌ها. شستم و سفید کردم و گاز و زمین و در و دیوار رو سابیدم. وسطاش مثلا جایی که داشت سنتی، های و هوی می‌خوند، بشکن می‌زدم و قری که بلد نیستم رو می‌دادم. جایی که صدای دوبس دوبس آهنگ زمینه کرم می‌کرد، می‌نشستم کف آشپزخونه و زار می‌زدم‌. جایی هم که با آیات سوره‌ی بقره هم‌خوانی می‌کردم، از اینکه خدا با دادن نشانه‌های یه گاو زرد خالص کارنکرده و فلان، خوب گذاشت تو کاسه‌ی بهانه‌گیرهای بنی‌اسرائیل کیف می‌کردم! دیوانگیه دیگه، شاخ و دم که نداره.

● دیروز تو کلینیک هم دعوا کردم، هم سرم داد زدن و هم تصمیم گرفتم که بیام بیرون. با وجود جیم‌جیم و با وجود اینکه دوری ازش برام سخته.

● دیروز یه عقده‌ی بیست‌وپنج ساله رو روی شونه‌های جیم‌جیم خالی کردم. خودم رو کشتم و هنوز زنده‌ام.

● دیشب آقای یک حرفی زدن که قلبم رو خراش داد. اونجا خودم رو کنترل کردم و رد شدم. اما امشب بحثشو کردیم و هم دل من شکست، هم دل آقای.

● دیروز از صبح که بیدار شده بودم تا شب، تو تمام لحظات معده‌م فریاد درد می‌کشید و قلبم سنگین بود و شب یک لحظه فکر کردم اگه سکته کنم چی؟ مجموعا ۹ روز از رمضان رو روزه نگرفتم امسال، همه به خاطر معده.

 

و هر بار یاد یکی از اینا منو زمین می‌زد. جارو می‌زدم. پشت سر هم لباسشویی روشن و خاموش می‌شد. روپوش‌ها و جوراب‌هامو با دست می‌شستم. حمام می‌کردم. لباس زیبا می‌پوشیدم و مو شونه می‌زدم. با خانواده حرف می‌زدم. لباس تا می‌کردم و تو کمد می‌گذاشتم. و آخر هم کم آوردم و زدم بیرون و با جیم‌جیم حرف زدم. و تمام مدت سعی می‌کردم روی خراش‌های سطحی و عمیق قلبم دست بکشم. من هم خوب میشم بالاخره. قلب و ذهن منم یه روز برای همیشه آروم میشه.

 


 

شادی عید و اینکه ان‌شاءالله بعد از چندین سال، امسال می‌تونم تو نماز عید شرکت کنم واقعا تو دلمه :) انگار قلبم به قلب همه‌ی اونایی که فردا عیدشونه وصل شده. یه حس خوبی دارم. دوست داشتم تو خیابون که راه میرم، یکی جلومو بگیره بگه هی دختر، عیده، عیدت مبارک :)

 

* از یکی از آهنگ‌های امیرجان صبوری

 

  • نظرات [ ۵ ]

امتیازات نامرئی

 

از مترو که خواستم پیاده بشم اومد کنارم گفت اتوبوس هنوز هست؟ گفتم آره هست :) آخرین سرویسش ده از مبدأ راه میفته و تا برسه اینجا کمتر از یک ساعتی طول می‌کشه. رفتیم بالا. با هم سوار شدیم. اون صندلی اول نشست، ولی من بی‌حواس که همه‌ش سرم تو گوشیمه رفتم ته اتوبوس نشستم. پیاده که شدیم دیدم بدو داره میره. بیست قدمی نرفته بود که وحشت‌زده برگشت! گفت میشه با هم بریم؟ نازی، ترسیده بود از یازده شب و محله‌ی خوش‌آوازه‌مون :))) گفتم اگه قراره هر شب همین ساعت بیای، بهتره بگی یکی اینجا منتظرت باشه با هم برین. گفت نه امشب دانشگاه جلسه داشته و موندم و بار اولمه. گفتم ولی امنه، من یک ساله همین ساعت و نگفتم بلکم دیرتر این مسیرو تنهایی میرم و تا حالا که امن بوده و نگفتم هم که تمام مسیر حتی گوشی تو دستمه و به تذکرهای جمع کن، جمع کنِ جیم‌جیم هم وقعی نمی‌نهم! گفتم کدوم ور خیابونی؟ ور ما بود. گفتم کدوم کوچه؟ قبل از کوچه‌ی ما بود. گفتم کجای کوچه، گفت وسطاش. تا وسطای وسطای کوچه‌شون باهاش رفتم. گفت شما شاغلی؟ گفتم آره. گفت من خیلی ترسوئم، همه‌جا تا حالا فقط با خانواده رفته‌م. گفتم خیلی هم خوبه احتیاط، تو هم ایشالا به زودی مستقل میشی :) دست دادیم و خداحافظی کردیم :)

 

به این فکر کردم که من اون سال آخر دانشگاه که درمانگاه کار می‌کردم تا یک شب، هرشب هرشب آقای میومد دنبالم و الان گاهی یازده‌ونیم یا دوازده هم شده که خودم برگردم. همین حالا هم بعضی شب‌ها مهدی از مترو میاد دنبالم. با اینکه خودم سر نترسی دارم، ولی دیدم یره من چقققدر همیشه حمایت خانواده رو داشته‌م. هم اون دنبالم اومدن‌ها و هم این تنها برگشتن‌ها هر دو حمایته. حالا با بقیه‌ی جامعه مقایسه نکنم، با خواهربرادرهای خودمم که بخوام مقایسه کنم حمایت معنوی همه‌جانبه ازم و اختیاراتم، تفاوت نسبتا زیادی با بقیه داره. خیلی احتمالا به شخصیت آدم هم برمی‌گرده که چطور باهاش رفتار بشه، ولی بازم بابت این نعمت بزرگ و پیشرفت‌دهنده که هیچ‌وقت حواسم بهش نبوده، صدهزار بار شکر.

 

  • نظرات [ ۲ ]

روزمره

 

ساعت ده. حیران و ویلان و سیلان و درحالی‌که مایحتوی مثانه به حداکثر گنجایش آن رسیده و خودم را بابت اینکه چرا هفت‌ونیم که از خانه آمدم بیرون و هی دل‌دل هم کرده بودم، اما نرفتم به قول عامه به خانه‌ی صدام و به قول جیم‌جیم به فرهنگسرا سرزنش می‌کنم، در ظل آفتاب نشسته‌ام کنار جوب، منتظر، که پدر و برادر بیایند و یا کابل بیاورند و باتری این خودروی به‌خواب‌رفته را با باتری خودروی کناری که متعلق به تازه‌پدریست که منتظر آمدن بچه‌اش در همین بیمارستانیست که تازه کارم در آن تمام شده، باتری به باتری کنند و یا با قوت بازوی کارگرانه‌ی خود هلش بدهند (که باز البته تازه‌پدر فرموده بود که این ماشین را اگر با هل دادن روشن کنید کامپیوترش که نمی‌دانم کجایش می‌شود، بهم خواهد ریخت، اما فی‌المجلس راه افتادنش اولویت داشت)؛ بلکه از خر لنگ شیطان پیاده شد و گذاشت ما به خانه و به هزار کار مثلا برنامه‌ریزی‌شده و هزارویک کار خارج از برنامه برسیم! (اغراق زیاد در تعداد کارهای ذکرشده)

چقدر از اینکه فنی ماشین را بلد نیستم متاسفم. از اینکه پدرم پشت تلفن می‌گویند فلان جعبه را از فلان‌جا دربیاور و فلان کن و من هر چه می‌گردم حتی جعبه را پیدا نمی‌کنم، چه برسد که بخواهم فلان هم بکنم و حالا اینکه آدرس دادن پدر من هم خیــــــــــلی دقیق است چیزی از نابلدی من که کم نمی‌کند. از اینکه خودم نتوانستم عیب‌یابی کنم و تشخیص بدهم که ماشین باتری خالی کرده و تازه وقتی پارکبان پرسید استارت می‌خورد یا نه و آیا چراغ‌هایت روشن نبوده که باتری خالی کند، یادم آمد دختره‌ی خنگ خدا! یادت رفته چراغ‌ها را خاموش کنی. از اینکه دو تا باتری‌سازی رفتم و نتوانستم راضیشان کنم که یک کابل بیاورند تا با ماشین همان تازه‌پدر که منتظر ایستاده بود باتری به باتری کنیم، چون احتمالا یک دختربچه‌ی نابلد به نظر رسیدم که می‌توانند بجای کابل دادن، باتریشان را بهم بفروشند. چه می‌دانم. مردهای خانه هم سرِ خیلی زیادی از فنی درنمی‌آورند، ولی همان مقدارش را هم که درمی‌آورند، وقت و اعصاب آموزشش را ندارند. آن هفته که لاستیک پنچر شده بود و گفته بودم بدهید من عوض کنم یاد بگیرم، گفتند برو بابا وقت نداریم، وسط جاده مانده‌ایم، بگذار زود جمعش کنیم برود :)) دیگر اینطوری‌ها. این بار چندم است که اینجا از بلد نبودن فنی شکایت می‌کنم؟ 🤷‍♀️

 


 

پدر و برادر با ماشین آن یکی برادر و کابل آمدند و پدر با خنده و شوخی گفت باز تو ماشین را خراب کردی؟؟؟ :)))) و بعد به کمک همان تازه‌پدر روشنش کردیم و بالاخره برگشتم خانه :)

 

  • نظرات [ ۱ ]

 

پشت وانت نوشته بود: "خدایا تو درست کن، تو درست کنی قشنگ‌تره".

 


 

این هم سیر رشد این جوجه :)

 

 

 

 

 

این جوجه تو بیست‌وشش روز شد کبوتر!...

 

  • نظرات [ ۵ ]

وبلاگ

 

وبلاگ: یه‌کم توش نفس می‌کشم. یه‌کم شبیه دنیا نیست. یه‌کم توی آدما می‌چرخم باهاش. یه‌کم شبیه سرعت‌گیره گاهی. یه‌کم دریچه است، روزنه است. یه‌کم توش آلیسم تو سرزمین عجایب و توش حتی میشه خرگوش‌هایی پیدا کرد که حرف بزنن. یه ابزار کالبدشکافی و تشریح اجزای آدمیه؛ [البته چون من یه‌کم داخل آدم نیستم (نه که به خودم توهین کنم، صرفا گفتم یه‌کم تو این دسته قرار ندارم) شرح زیادی از من اینجا نیست.]. اینکه اینجا بمون شدم جالب و یه‌جور فرصته. من برای وبلاگم رسالتی در نظر ندارم. آدم خیلی خنثایی نیستم (چون شاید یه‌کم باشم)، ولی وبلاگم نه تبلیغیه، نه تشویقیه، نه آمره، نه ناهی. وبلاگ من یک سوپاپ اطمینانه، منم یک دیگ بخارم، زندگی هم شعله‌ای که گاهی از شدت سکون هوا و نبود اکسیژن داره رو به خاموشی میره و گاهی هم باد می‌زنه شعله‌ورش می‌کنه.

 

+ حالم که خوب‌تر شد، شاید بتونم به لطفتون که در قالب کامنت بهم رسیده جواب بدم و اگر نشد یا وقت نشد، ببخشیدم لطفا :)

 

  • نظرات [ ۲ ]

سفر و فیلم

 

خب بریم سراغ پست‌های روزدرمیونمون :))

 

سفر: سفر رو جدید دوست دارم و به تعداد مناسب. مثلا سه تا چهار بار تو سال می‌تونه عدد مناسبی باشه. بیشتر از این خسته میشم. مدل من از این کوله‌به‌دوش‌های دائم‌السفر نیست. ثبات رو هم به اندازه‌ی تحرک دوست دارم یا شاید هم کمی بیشتر. ولی خب انکارکردنی نیست شوق بی‌حدم به دیدن هرجا و هرجا و هرجا. و اینکه بک‌پک و هیچهایک سفر کردن رو هم دوست ندارم و نرفتم و نخواهم هم رفت احتمالا هیچ‌وقت. ولی مثلا با هاستل مشکلی ندارم. یعنی میگم مشکلم با درجه‌ی سختی سفر نیست، با اینه که دوست ندارم ذره‌ای بارم به کسی تحمیل بشه. دو بار که سفر اربعین رفته‌م متاسفانه با حس ناخوشایندی برام بوده و علتش هم فقط و فقط همین مورد بوده. اینکه تو موکب می‌خوابیدیم و بعضا به خونه‌ی عراقی‌ها هم می‌رفتن که ما نرفتیم. تو خود شهرها هم تو حرم می‌خوابیدیم و فقط اینجاهاش راحت بودم. تو خود حرم راحت بودم. حتی یک بار هم که جا نبود و هتل و مسافرخونه هم نبود، تو خیابون کنار حرم امام حسین خوابیدیم :)) درحالی‌که کنارمون کلی مرد و زن دیگه خوابیده بودن! دوست دارم یک بار حداقل با خاطر آسوده، بدون اینجور دغدغه‌ها برم کربلا، نجف، کاظمین، سامرا. متاسفانه تو ایام غیراربعین برای ما افغانستانی‌ها امکانش نیست. یعنی اگر بتونم از هفت‌خانش بگذرم، هزینه‌ش برای حقوقی که من می‌گیرم زیاده. ولی خب بالاخره که حتما خواهم رفت :) دیگه بقیه‌شم که قبلا گفته‌م، دوست دارم همه‌ی آفریقا رو ببینم، چین رو، هند رو، آمریکا رو، روسیه رو، قطب رو، لبنان و فلسطین رو، بیشتر شهرهای افغانستان رو و دیگه اگه دست داد یه سر کره‌های دیگه رو =)

 

 

فیلم: با اینکه خیلی فیلم‌بین نیستم، ولی وقتی یه جایی حرف فیلم میشه، معمولا حداقل نصف فیلمایی که نام می‌برن رو دیده‌م. من نمی‌دونم کی اینا رو دیده‌م 🤷‍♀️ آخه مثلا حتی تو تعطیلاتی مثل این دو هفته‌ی اول سال که حتی قصد هم کرده بودم فیلم ببینم هیچی ندیدم، حتی یکی! فیلم دیدن تو سینما رو هم دوست دارم. ولی بازم فک کنم از تعداد انگشتای دو دستم هم بیشتر نرفته باشم سینما که نصفشم باز فک کنم تنها رفته‌م. بعضی‌ها میگن اثرگذاری فیلم بیشتر از کتابه رو ذهن آدم، ولی من حدس می‌زنم برعکس باشه. کتاب چون بهت تصویر نمیده و فقط توصیف می‌کنه، از ذهنت بیشتر کار می‌کشه. وادارش می‌کنه یه بخشی از قصه رو خودش پیش ببره و این احتمالا باعث ماندگاری و اثرگذاری بیشتر روی ذهن بشه.

 

  • نظرات [ ۱ ]

روزمره

 

آقا من انقدری این روزا آش‌ولاش و خسته و خواب‌آلودم که به پست گذاشتن نمی‌رسم. دیروز عصر با جیم‌جیم رفتیم من چادر خریدم بالاخره. بعد شب بعد از افطار من دو ساعتی خوابیدم و پا شدم ظرف مرفا رو شستم و بساط سحر رو حاضر کردم و نماز خوندم و رفتم مسجد. جوشن کبیر شروع شده بود قبل از رسیدن من. دیگه خودم تنهایی خوندم و تو فاصله‌ای که داده بودن برای استراحت، من قرآنمم به سر گرفتم و زود پا شدم اومدم بیرون، چون بعدش تو شلوغی گیر می‌کردم و ممکن بود دیر برسم. اومدم خونه، یه‌کم خونه بهم‌ریخته بود جمع کردم، کار عقب‌افتاده داشتم انجام دادم. سحری رو گرم کردم و خوردم و به بقیه سپردم و خودم رفتم خوابیدم تا نزدیکای طلوع که پا شدم نماز خوندم و رفتم بیمارستان. برکه‌گشتم قرار بود بریم خونه‌ی خواهرم. راستی نگفته‌م که زن و بچه‌های داییم اومده‌ن؟ همونایی که چند سال پیش گفتم رفته‌ن بلاد خارجه؟ امشب خواهرم دعوتشون کرده بود. همه صبح رفتن، بجز من و ته‌تغاری. ته‌تغاری که رفت حرم با دوستاش، منم تا لنگ ظهر خوابیدم. نزدیکای شب هم رفتیم خونه خواهرم. دختردایی‌هام و زن‌داییم خیلی خوبن. هنوز صمیمیتشون هست. همه هم که رگباری سوال می‌پرسیدن ازشون. یک هفته‌ای هست که اومده‌ن. بار اول که رفته‌ن حرم، با عبای بلند تا نوک پا و گشاد و کاملا پوشیده بوده‌ن. منتها چون فارسی حرف می‌زده‌ن راهشون نداده‌ن و گفتن برین با چادر بیاین :) دخترداییم می‌گفت دوستام تعریف می‌کرده‌ن که ما رفتیم انگلیسی صحبت می‌کردیم، بدون چادر راهمون دادن. تازه پرسیدن از کجا اومدین؟ گفتیم از استرالیا، ولی فک کردن میگیم اسرائیل. هی به هم می‌گفته‌ن خانم فلانی اینا میگن از اسرائیل اومده‌ن!!! هی ما می‌گفتیم استرالیا، هی اونا می‌گفتن اسرائیل؟! آره یهودی هستیم، تازه مسلمان شدیم :) اون روز از پسرداییم که الان سوم ابتداییه، پرسیدم می‌دونی من چیکاره‌تم؟ میگه آره، خاله‌می؟ :))) تازه اینا سه ساله تقریبا که رفته‌ن و تازه‌تر اینکه اونجا کلاس زبان فارسی هم میرن که فارسی یادشون نره. دخترداییم، حدود هجده سالشه، امشب می‌گفت انقدر دلم واسه خوراکی‌های اینجا تنگ شده که نگو. حتی یه چیپس ساده یا یه بستنی ساده، یه شکلات یا پاستیل رو هم راحت نمی‌تونیم بخوریم. کلی باید بالا و پایین کنی ببینی چیز غیرحلالی توش نباشه. مک‌دونالد و فست‌فود و اینا که هیچی. مثلا یه آبمیوه که تو محتویاتش هیچ چیز غیرمجازی هم ننوشته بود و ما مدت‌ها می‌خوردیم، یه بار یکی از روی کنجکاوی زنگ زده شرکتش و اونجا بهش گفته‌ن یک درصد بسیار ناچیزی الکل توش داره که چون خیلی کمه ننوشتیم! اینجوری ما اصلا مطمئن نیستیم واقعا در مورد هیچی. میگه واسه کلاس شنا رفتم ثبت‌نام کنم، استخر بانوان. گفتن استخر بانوانه، ولی خب غریق نجاتمون آقاست :))) سختیش اینجاست که در عین وفور امکانات از خیلی‌هاش نمی‌تونی استفاده کنی. ولی خب از اون طرف میگه تو سطح شهر و حتی تو مدرسه بنرهای رمضان مبارک نصب می‌کنن. تو بیمارستان خیلی خیلی خیلی خیلی حریم خصوصی بیمار رو رعایت می‌کنن و بدونن مسلمانی کلا حواس اونا بیشتر از خودت به حفظ حجابت هست. برات فقط غذای حلال میارن. برای کوچکترین پروسیجری هزار بار ازت اجازه می‌گیرن. برات پرستار و پزشک زن در نظر می‌گیرن. رانندگی رو اونجا یاد گرفته و خیابونای اینجا الان براش وحشتناکه :))) میگه داشتم از رو خط عابر رد می‌شدم دیدم یه ماشین با چنان سرعتی از کنارم رد شد و چنان بوقی هم برام زد که خشکم زد درجا :)) باز میگه مدرسه‌شون خیلی سخت‌گیره. برای ورود و خروج باید کارت بزنن و از گیت رد شن و مثلا برای ورود یک ثانیه دیرتر یا برای خروج یک ثانیه زودتر کارت بزنی گیت باز نمیشه برات! از امسال هم که مدرسه‌شون قانون تصویب کرده به محض ورود گوشی موبایل رو تحویل بدن و موقع خروج پس بگیرن! میگم بابا شما پس تو زندان درس می‌خونین دیگه :)) کتاب متاب هم ندارن. همینجوری معلم درس میده و نمی‌دونم جزوه دارن یا جزوه می‌نویسن یا چی. این قسمتش که دیگه واقعا عجیب بود برام. یعنی چی کتاب ندارن؟ مگه میشه اصلا؟ 😃 بعد هم اینکه خارجی‌ها اصلا اهل آرایش و اینا نیستن توسط زن‌داییم تایید، ولی توسط دختردایی‌ها تکذیب شد 😁 ظاهرا دختردایی‌ها بیشتر در بطن جامعه هستن و میگن خیلی فرقی نداره، اونا هم اهل آرایش مارایش هستن :) ناخن و مژه و اینام که همه از دم دارن. دیگه فعلا در حد دو شب ملاقات همین‌قدر اطلاعات دستگیرم شده، اطلاعات بعدی متعاقبا به سمع و نظر عزیزان خواهد رسید :)

 

  • نظرات [ ۸ ]

دیشب و امروز

 

دیشب مثل هر شب بعد از کار رفتیم تا ایستگاه متروی کوهسنگی که من با مترو برم و جیم‌جیم با اسنپ. مترو قرار بود تا دوی شب فعال باشه. یه‌کم نشستیم دور حوض. من گفتم دلم می‌خواد بمونم همینجا جوشن کبیر بخونم. اصلا دلم می‌خواد تا صبح همینجا بیدار بمونم. زنگ زدم به مامان و بعد جیم‌جیم هم گفت می‌مونه :) یه‌کم خوراکی خریدیم و جوشن خوندم و بعد داشت کم‌کم خوابم می‌گرفت که گفتیم بریم قهوه بخوریم. یه کافه‌ای هست همون نزدیک که میز و صندلی‌هاش بیرونه. من ترک خوردم و جیم‌جیم لاته نارگیل. بعد هم پیاده راه افتادیم سمت حرم که من برم حرم و جیم‌جیم هم که صبح شیفت بیمارستانش بود به بیمارستان نزدیک‌تر باشه. تا صبح حرف زدیم. شب رویایی‌ای بود. یک شب فراموش‌نشدنی :)

نماز صبح رو تو حرم خوندم و چقدر باصفا بود. چقدر حسم اونجا خوبه. چقدر اصلا یه گوشه‌ای از دنیاست که از دنیا نیست. بعد هم رفتم زیارت که طبق حدسم، صبحِ شبِ قدر جزء خلوت‌ترین ساعت‌های حرمه و رسیدنم به ضریح شاید سه چهار دقیقه طول کشید. البته اگه یه‌کم دیرتر، مثلا هفت اینا می‌رفتم، احتمالا خلوت‌تر هم می‌بود.

 

 

از حدود هفت تا یازده خوابیدم، بعد با صدای مامان بیدار شدم که می‌گفتن جمع کنین بریم میامی. نماز ظهر رو خوندیم و راه افتادیم. من باز هم با موتور با مهندس رفتم ^_^ تقریبا هیچ‌کس حاضر نیست ترک موتور مهدی بشینه 😁 خواهرم که می‌گفت من یه بار که نشسته بودم تا مقصد گریه کردم فقط 🤣 امروز هم که به شوهرخواهرم گفته بودن با مهندس بیا، گفته پس من کلا نمیام 🤣🤣 آخه خیلی کله‌خری می‌رونه. منم کم‌وبیش کله‌خر هستم، ولی مهندس ده برابر منه. با همه‌ی اینا من اصلا بهش نمیگم آروم برو یا احتیاط کن یا فلان. بعضی جاهاش یه‌کم می‌ترسم، ولی بیشتر حال می‌کنم 😁 این عکسو خواهرم از تو ماشین ازمون گرفته. باد روسریمو چسبونده به کله‌م خیلی مادرشهیدطور شده‌م :)

 

 

  • نظرات [ ۳ ]

روزمره پلاس :)

 

اول سال که بازم تاس انداخته بودیم، جیم‌جیم برد و چیزی که خواست این بود که بعد تعطیلات من یک هفته با روسری برم سر کار. تو کلینیک فقط من و جیم‌جیم با مقنعه میایم و بقیه همه روسری و شال دارن. دیگه من انقدر ان‌قلت آوردم که اولش گفت باشه یک هفته پراکنده هر روزی خواستی. بعد باز انقدر نق زدم که دیگه گفت باشه بابا کلا نمی‌خواد :))) اما خب دلم نیومد حرفشو زمین بندازم و چهارشنبه‌ی قبل با روسری رفتم بالاخره. به محض ورود و وقتی هنوز چادر سرم بود یکی از منشی‌ها گفت خانم معلم اومد :)) البته قبلا هم چند نفرشون چند بار بهم گفته بودن که شبیه معلم‌هام. بعد باز خدماتی‌مون ده دفعه اومد و رفت و به روسری من گیر داد. خب من روسری رو کامل دور سرم می‌چرخونم و با گیره و سوزن فیکس می‌کنم. می‌گفت عرب شدی امروز. چه حزب اللهی شدی. آخرم گفت اون روسریت منو کشته! بعد همون شب رفته بودم دکتر، فوق گوارش، برای درد معده‌م. دکتر هم ازم پرسید چه کاره‌ای؟ معلمی؟ :))) آقا مگه معلما روسری می‌پوشن؟ دیگه مطمئن شدم تیپ اداری و رسمی و شسته رفته‌ای دارم و اتفاقا خیلی هم خوشحال شدم.

 


 

ماه رمضان: عاشق ماه رمضانم. من خیلی اون مدلی نیستم که بگم آی دوران قدیم چه خوب بود و الان دیگه صفا نیست و اینا. هم در مورد دوران کودکی، هم ماه رمضونا، هم دانشگاه و بقیه‌ی چیزا. الان هم همه چیز همون‌قدر زیبا و باصفاست. دوران کودکی کودک‌های امروز هم به باصفایی دوران کودکی ماست. ماه رمضون‌ها هم به همون باصفاییه اگه ما حس و حالشو داشته باشیم. اگه روزه بگیریم. اگه افطار دور هم جمع شیم. اگه سحرها با هم کل‌کل و بگوبخند کنیم. اگه ذوق درست کردن افطاری‌های جدید و خلاقانه رو داشته باشیم. اگه دلمون بخواد خدا رو با هزارویک اسم صدا بزنیم. اگه...

 

دختر: چقدر این کلمه حرف داره برای گفتن. من عاشق دختر بودنم. و عاشق دختر داشتن. با تمام وجودم خوشحالم که دخترم و گمون می‌کنم شاید تا به حال در حد چند ثانیه از ذهنم گذشته باشه که کاش پسر بودم. همینم مطمئن نیستم و میگم شاید همچین حسی داشته‌م یه زمانی، اما الان که یادم نیست. کلا دختر بودن خیلی بهتر از پسر بودنه از نظر من. و اینکه دختر بودن سخت‌تره، زیباتره، پتانسیل زندگی توش بیشتره، طیف انتخاب‌هاش در حال حاضر رنگارنگ‌تره و کلا هیجان‌انگیزتره :)

 

  • نظرات [ ۴ ]

دیروز و امروز

 

دیروز عصر تا پاسی از شب با جیم‌جیم بیرون بودیم. تو کوهسنگی نورافشانی بود و من با اصرار جیم‌جیم رو نگه داشتم که تماشا کنیم. هر هف هش تا کوچیک، یه بزرگ و خیلی بلند هوا می‌کردن که صداشم بلند بود. آقا خیلی قشنگ بود، خیلی هم ذوق‌انگیز بود. دیگه جیم‌جیم دید من انقد ذوق‌زده شدم واستاد و آخرش از ذوق کردنم فیلم هم گرفت :)

 


 

پاراگراف بالا رو دیشب نوشتم که بعدش خوابم برد 😁 حالا مال امروز:

مرگ: چند سال اخیر زیاد بهش فکر می‌کنم. بیشتر هم به اون حالتیش که خودم تصمیمشو بگیرم. ولی آخرین بارش امروز صبح بود که داشتم می‌رفتم بیمارستان. اولش که فقط تصادف اومد تو ذهنم و اینکه کارت ماشینو از جیب آقای برنداشتم و اگه تصادف کنم بد میشه همراهم نباشه. ولی برگشتنا یه حس غریبی داشتم انگار ممکنه یه جوری تصادف کنم که زنده نمونم. ولی خب موندم دیگه 🤷‍♀️ کلا مرگ یه چیزیه که قبلا حس گنگی بهش داشتم. به شدت کنجکاو بودم که ببینم اون طرف چه خبره. هر چقدر هم که از آخرت می‌شنیدم یا می‌خوندم حس کنجکاویم برطرف نمی‌شد. ولی اخیرا بدون اینکه کار خاصی بکنم باورش کرده‌م. مطمئنم اون طرف خیلی چیزها هست. مطمئنم حساب و کتاب هست. نمی‌دونم راجع بهم فکر کنین که از دین برگشته‌م یا چی، ولی تو ذهنم اینطوریه که اینایی که شنیدم خیلی هم به واقعیت اون طرف شبیه نیست. ولی قطعا هست و قطعا جمع‌بندی زندگیم رو اونجا خواهم داشت.

 

ازدواج: خوبش چیز خوبیه 😃 بدشو خدا نصیب نکنه.

 

ترس: ترس‌های زیادی تو وجودم نیست. ولی یک ترسی که متاسفانه دارم و اتفاقا همین یکیو اصلا نباید داشته باشم و نه شرع تاییدش می‌کنه، نه عرف، نه روانشناسی و نه هیچ مسلک و مکتب دیگه‌ای، اینه که از بعضی حرف‌ها و قضاوت‌ها می‌ترسم. نه اینطوری که بترسم و بلرزم، بلکه یک جور مانع میشن برام که بعضی کارها رو نکنم. حالا من که کلا خبط و خطای خاصی نمی‌خوام بکنم، ولی گاهی حتی تو دایره‌ی مباحات هم ممکنه نظر یه جمع یا جامعه رو چیزی مثبت نباشه و من انجامش ندم. تعداد این چیزهایی که میگم واقعا زیاد نیست. اینطور نیست که کل زندگیم رو براساس نظر مردم چیده باشم، اتفاقا از اون آدم‌هام که به نظر میاد هر کار دل خودشون بخواد می‌کنن و نظر کسی براشون مهم نیست. همیشه خانواده و حتی دوستام اینو بهم میگن، ولی درهرحال من هم یه قید و بندهای بیخودی دارم که دوست دارم همون‌ها هم نباشه. کلا کلا کلا می‌خوام آزاد باشم از تک‌تک حرف‌هایی که ممکنه بشنوم یا نشنوم و تو ذهنشون در موردم بگن. البته یه چیز دیگه هم هست که ازش می‌ترسم، اونم حشراته 😁 مخخخصصصوصا سوسک 😱 اینم دوست دارم بتونم بذارم کنار.

 

خانواده: خیلی برام مهمن، خیلی دوستشون دارم و خیلی در این باب شانس آورده‌م یا به عبارتی مشمول لطف خدا واقع شده‌م. و چون خانواده‌ی خودم حامی، سخت‌کوش، وفادار و اعضاش به مثابه‌ی تکه‌های یک پازل واحدن، همچین مفهومی از خانواده تو ذهنمه و از نظرم خانواده باید اینطوری باشه. در صورتی که در واقعیت مدل‌های مختلفی از خانواده وجود داره که الزاما خوب و قابل تایید و حتی قابل تداوم نیستن. آرزوم همینه که خودم هم بتونم همچین خانواده‌ای دست‌وپا کنم واسه خودم 😁

 

+ بچه‌ها شب قدره، میشه لطفا برای من و اونایی که دوستشون دارم هم دعا کنین؟ ممنونم :)

 

  • نظرات [ ۰ ]
Designed By Erfan Powered by Bayan