مونولوگ

‌‌

بسم الله و علی برکت الله


بیایید وسط آشپزخانه‌تکانی نفسی چاق کنیم :)


کیک روز مادر هستند ایشان. عکس کامل که نداشتم بذارم. این یه ورقشه! سمت چپ رو اگه دقت کنین، همون کیکیه که گفتم حدود دو ساعت پخت! زیرشو ببینین ضخیم شده در حد نان! البته نسوخته، تو عکس انقدر تیره افتاده.
اینو یکشنبه شب پختم، یعنی شش روز قبل، هنوز نرم و خوشمزه است :)

  • نظرات [ ۰ ]

جمعه‌ای که قرار بود تنهایی کل خانه را بتکانم!


امسالم مثل هر سال، خیلی از پارک‌های شهر از هشتم تا پونزدهم نهال توزیع می‌کنن. من و مامان هم صبح رفته بودیم پارک نزدیک خونه‌مون که برای خونه‌ی خواهرم که باغچه داره، نهال بگیریم ^_^ تو صف بودیم که یه مشاجره‌ای سر نوبت و بی‌نوبتی شد. مامانم گفتن که حق بقیه رو ضایع نکن، برو آخر صف وایستا، ما که راضی نیستیم. اونم برگشت گفت ببین حالا زبون افغانی هم سر ما درازه! پاسپورتمو سفت گرفتم و اصلا برنگشتم که بهش نگاه کنم. الان دارم خاک تو سر عزت‌نفسم می‌کنم که برنگشت یقه‌شو بگیره و جوابشو بده. اساسا آدم یقه‌بگیری نیستم متاسفانه. بله، متاسفانه. متاسفانه آدم یقه‌بگیری نیستم تو این اوضاع یقه‌بگیری. و نمی‌دونم واسه شیش تا نهال پنج تومنی ما تو اون صف چیکار می‌کردیم؟ شاید چون فقط در حالت معمول به فکر کاشتن نیستیم و اینطور به نظرمون اومده که داریم به زمین و زمینیان من‌جمله اونایی که بهمون نهال میدن، لطف می‌کنیم که چیزی می‌کاریم و ازش مراقبت می‌کنیم تا آلودگی کمتر باشه!!! 😂 واقعا هم که! خودمون که لابد دی‌اکسیدکربن تنفس می‌کنیم!
القصه، نفری دو تا نهال میوه و یه سایه می‌دادن. برای من یکیش اسم داشت که گلابی بود، بقیه‌شونم لپ‌لپ‌طورانه باید صبر کنیم ببینیم چی از توشون درمیاد و آیا اصلا درمیاد یا نه :)


اصلها ثابت و فرعها فی‌السماء :)

اینجا من و مامان داریم میگیم مال من بلندتره، نه مال من بلندتره 😂 یه چیز جالب هم اینکه من تو ذهنم بود الان میریم نفری یه گلدون با یه نهال سرسبز بهمون میدن، اما با تصویر بالا که مواجه شدم خیالاتم خشکید :| در این حد با گل و گیاه بیگانه‌ام. حالا ما تا ده سال پیش باغچه داشتیم تو حیاطمون این هوا! درخت انجیر و انگور و انار و گوجه‌سبز و گل و گل و گل و گل و گل! در حدی که یادمه ابتدایی بودم، همسایه‌ها صبح زود میومدن از خونه‌مون سینی سینی گل می‌بردن. سینی هم نه سینی، بلکه سیییینییییی! وه که چه دورانی بود، چه گلستانی بود، چه بوی علفی آمد الان! نفس بکشین، بوووو بکشین، به!
و اگه حالا من این باشم، خوش به حال در آپارتمان بزرگ‌شده‌ها پس :)

بعد با هدهد رفتم برای مانتو پارچه خریدم، قراره خودش برام بدوزه. ترکیب مشکی و قرمز شیک میشه نه؟ بله، می‌دونم میشه. منتها من مشکی و لیمویی کم‌حال طرح‌دار گرفتم :) البته یه قرمز هم خواهم گرفت که گاهی به‌جای قسمت لیمویی کم‌حال طرح‌دار، قرمز بپوشم :)

انصافا بیاین قطع دنبال بزنین، اینا چیه می‌خونین واقعا؟ =)

عصر هم بقیه رفتن خونه‌ی عسل که نهال‌هاشو بکارن، من موندم خونه. چهارراه استانبول رو دیدم و برای مرحومین پلاسکو گریه کردم :'( فیلمش آبکی بود، ولی خب یادآور واقعیت دردناکی بود. از همه بدتر اینکه یه جایی گفت ما هیچ‌کدوم مدیریت بحران بلد نیستیم و سه ساعته همه داریم دور خودمون می‌چرخیم و من چقدر به حال این وضع غصه خوردم. چه حقیقت دردناکی.

سپس مهمان آمد و من در فکر اندر شدم که حالا من تنهایی بشینم چی بگم باهاش؟ مگه حرف مشترک داریم؟ و یک و نیم ساعت بعد یعنی حدود نیم ساعت پیش، در حالی رفت که شصت هفتاد درصد توپ دست من بود! و من ایمان آوردم به اینکه خانوما، حرف زدن تو خمیره‌شونه، کافیه اراده کنن یا بعضی‌ها مثل من کافیه مجبور باشن تا این بالقوه، بالفعل بشه :)))

+ راستی میگن هر شش درخت، آلودگی یک خودرو رو خنثی می‌کنه. علیکم بالغرس النهال و الشجره 😊

  • نظرات [ ۰ ]

تا بی‌خبر بمیرد در درد خودپرستی


یادداشت‌های گوشیمو حذف می‌کردم، یه چیز جالب پیدا کردم. یکی از یادداشت‌ها، کامنت ارسال‌نشده‌ای مربوط به چند ماه قبل بود. یه جایی در نقد یه متنی کامنت گذاشته بودم، با وجود ادعای روشن‌فکری اصلا تایید نکرده بود!!! اولین بار بود با همچین چیزی مواجه می‌شدم. انگار فقط کامنت‌های به‌به و چه‌چه یا انتقادهای سطحی که می‌شد راحت بهش جواب داد رو تایید می‌کرد. خصوصی پرسیدم چرا جواب ندادی؟ نوشت که فلان است و بهمان است و اصلا هم جواب اصلی منو نداد. بعد من که تازه برانگیخته شده بودم که یه بحث مفصل بکنم، یه طومار نوشتم براش. طومارها رو هم طبیعتا تو نوت گوشی می‌نویسم. الان که خوندمش خودم از مدل استدلال کردنم خوشم اومد :)) ولی اون موقع احساس کردم که چه میخ کوفتنی در سنگ؟ نهایتش سنگ تکه تکه می‌شه، ولی تغییر فرم نمیده. نفرستادمش دیگه. الان دوز بحث کردنم اومده پایین، میشه براش بفرستم و بگم بیا بحثمونو پی بگیریم؟ =)

عسل و شوهرش و بچه‌هاش از سه‌شنبه شب خونه‌ی ما بودن، چند ساعتی هست که رفتن. الان هدهد و شوهرش اومدن :|
می‌خواستم امشب زود بخوابم، که صبح زود بلند شم. زهی خیال باطل! میشه چند ساعت خونه‌مون مال خودمون باشه؟ 😩 [کاروان‌سرا]

  • نظرات [ ۰ ]

مامان ماه من


در این لحظه، در حالی‌که چشم‌های خودم پر از خوابه، وروجک رو روی پام خوابوندم. شکمم از بس قار و قور می‌کنه می‌ترسم بیدار بشه! گشنمه در حد سومالی! مامان و بابا و داداش وروجک رفتن جشن قرآن بره‌ی ناقلا. مدیر مهدشون گفته بچه نیارین که مثل پارسال جشن خراب میشه. ظاهرا کلی هم براش هزینه و برنامه‌ریزی کردن.
از دیشب نگم براتون که چه خنده‌بازاری بود :) من اگه مامان بشم و دخترم کاملا تابلو، دو شب جلوی چشم من بشینه کیک بپزه و تزئین کنه، میرم کمکش، میگم اگه تا روز مادر حاضر نمیشه بذار کمکت کنم 😂 سوپرایز تو خونه‌ی ما ناممکنه، چون مامان همیشه خونه‌ان. خلاصه خییییلی تابلو بودم، بادکنک باد می‌کردم، مامان یهو میومدن تو اتاق، کاپ‌کیک تزئین می‌کردم، یه‌جا قایم می‌کردم، می‌دیدی دقیقا با همون قسمت کار دارن، کاملا هم اتفاقی، کیک رو هم که در حالی تزئین کردم که مامان و آقای دور و برم نشسته بودن 😂😂😂 تقصیر همین دخترای عروس‌کرده‌شونه که از خونه‌شون تدارکات نمیارن و من باید اینجا آماده کنم. ولی ذوق و شوق اینکه یکی داره مثلا قایمکی برات ترتیب جشن می‌بینه، برای بعضی‌ها از خود جشن خوشایندتره، من جمله مامان جان من :)
دیروز صبحانه خورده نخورده، با مامان و آقای رفته بودم کنسولگری. له و لورده رسیدیم خونه و من نهار نخورده خوابیدم. بعد هم بیدار شدم شب شده بود، با خواهرام رفتیم بیرون خرت و پرت جشن بخریم که ییهو وسط خیابون دست و پام سست شد، سرم سبک شد و نزدیک بود فینت کنم. نشستم یه گوشه خواهرم رفت برام آبمیوه خرید! بار دومم بود که از فرط بدحالی می‌نشستم کف خیابون. دفعه‌ی قبلی دانشجو بودم، نهار نخورده رفتم استخر، تو راه برگشت فکر کردم دارم می‌میرم که نشستم کف خیابون و ملت هم انگار نه انگار! حتی به ذهنمم نرسید که از ضعف و گرسنگی باشه و ساندویچمو بخورم. گرسنگی که از حد بگذشت، احساسش از بین برود. حالا اگه تو اون حالت، بیشتر از همیشه انرژی صرف کنی، بدون اینکه بفهمی چرا، جان به جان‌آفرین تسلیم خواهی کرد.
مثل همیشه از تدارکات دست‌رنج خودم عکس نگرفتم. از بس که از عکس گرفتن خوشم نمیاد. از وقتی یلووین رو زدم، خودمو مجبور می‌کنم به عکس‌برداری، مجبور ها، مجبور!

  • نظرات [ ۰ ]

از افاضات یک ماما



این پست اینستاگرامه، برای حدود سه سال پیش!
فقط تعداد لایک‌ها رو داشته باشین 😂😂😂

  • نظرات [ ۰ ]

فاطمه سلام الله علیها


آمد و هرچه رنگ و نور و روشنی است، به دنیای خاکستری ما پاشید...


  • نظرات [ ۰ ]

:|


روز مهندس

اگه سال بعد تبریک گفتم! :||

  • نظرات [ ۰ ]

مهندسین محترم


به هر حال روزتون مبارک.

  • نظرات [ ۰ ]

پویش موثرترین وبلاگ‌ها


این پویش، چالش، یا هر چیز دیگه، فرصت خوبیه تا اگه دوست داشته باشیم، دامنه‌ی ارتباطات موثرمون رو گسترش بدیم.

آرام، روان، مهربان :)

تازه آشنا شدم. به دل می‌نشیند.

۳. سره
دقیق، نکته‌سنج، خوش‌برخورد، محقق.

از نسل جوانِ دغدغه‌مند.

۵. میانه‌ی میدان
می‌فهمم حرفاش رو.
(مایل نبودند لینک بشن)

۶.


چندبعدی‌نگر، متفکر.

وی در تلاش است.

خلاق، خوش‌اخلاق.

بعد از سال‌ها، دوباره پیداش کردم.

تازه آشنا شدم، کوتاه‌نویسی‌های خوبی دارد.

سیاسی می‌نویسد.

۱۳. لوموت
جوان است و جویای نام.

به دنبال حقیقت.



* برخی از وبلاگ‌ها به پست مشخصی لینک شده‌اند.
* این مطلب شروع پویش و این مطلب قوانین پویش هستند.
* دو روز پیش پست رو نوشته بودم و به دلایلی الان منتشر شد.

  • نظرات [ ۱۵ ]

و میگن کلا خیلی به خاله‌ش رفته!


خواهرم میگه امروز خواب بودم، بیدار که شدم دیدم بره‌ی ناقلا هم کنارم خوابه. رفتم تو آشپزخونه دیدم ظرفا رو شسته، سه تا تخم‌مرغ بدون روغن! واسه خودش پخته، دو تاشو خورده و یه دونه‌ی باقی‌مونده رو گذاشته تو یخچال، بعد هم اومده کنار من خوابیده!
کلا همیشه بچه‌ی عجیبی هست، حالا امروز عجیب‌تر هم بوده :) یک مورد هم قبلا از این کارا کرده. نصف شب بی‌خواب شده، بلند شده رفته تو آشپزخونه واسه خودش لوبیا گرم کرده، سفره پهن کرده، بعد به دلیل نبودن نون، لوبیا رو هم نخورده. رفته دفتر کتاباشو پهن کرده و بعد هم کنار همونا خوابش برده. فک کنم خیلی زودتر از موعد فهمیده تو کتاب دفتر، گرد خواب‌آور پاشیدن 😁
بره‌ی ناقلا عشق منه، عشق من ~

+ مهد میره.

  • نظرات [ ۰ ]
Designed By Erfan Powered by Bayan