مونولوگ

‌‌

عیدهاتون هم مبارک


دیروز عصر با هدهد رفته بودم دکتر. فرستاد نوار گوش گرفتیم. ریپورتشو باز کردم، با حالت هیجان‌زده گفتم "وای! سولاخ کوچولو!" جفتمون تعجب کردیم. در حین آب‌بازی تو یکی از گشت و گذارهای نوروزی اتفاقی دست داداشم خورده به گوشش! دکتر گفت اگه مواظب باشی خودبخود ترمیم میشه، وگرنه جراحی! گفت شکایتی از ضربه‌ای که بهت خورده داری؟ می‌خواست نامه بده =))) فک کنم یک عالمه دیه‌ش بشه =)))
بعد رفتیم با لاله‌های زردی که غروب‌ها بسته میشن عکس گرفتیم :)


بعدم چشممون خورد سر در آفریقا و خواستیم بریم متری شیش و نیم رو ببینیم، ولی آخرین سانسش ساعت سه و نیم بود! سینماتیکت رو چک کردم، دیدم هویزه واسه هفت داره. ساعتو نگاه کردم، چند دقیقه مونده بود به هفت. ما هم د بدو! البته فقط یه فاصله‌ی خلوت، کنار دانشکده‌ی سابق من :) رسیدیم گفت بلیط خِلاص! ما هم یه جعبه شیرینی گرفتیم و برگشتیم خونه. تو مسیر دو نفر هم بهمون شیرینی تعارف کردن. دومی یه پیرمردی بود، تو سینیش سه تا مونده بود. گفت سه تاشو بردارین. واسه همین هدهد دو تا برداشت. یه‌کم رفتیم جلو، یه پسر بی‌ادب گفت "عهههه! اینو نگا، چه گدائه! دو تا برداشته!" :||| 😂😂😂

جوجه از وقتی خیلی بچه بود، یه فحش خاص خودش داشت. وقتی از کسی عصبانی بود بهش می‌گفت "همیششششه"! علت انتخاب این کلمه به عنوان فحش رو نمی‌دونم، ولی ما خیلی راضی بودیم که چیز دیگه‌ای نمیگه =) حالا دیشب دو بار گفت "برو گمشو" :( بچه دو ساله از کجا یاد گرفته خب؟

جاتون خالی، الان هوا انقدرررر خوبه اینجا. چند دقیقه بارون اومد، و الان نسیم بهاری قشنگی می‌وزه. کنار پل امام حسین نشستم منتظر سرویس :)


+ می‌خواستم دکمه‌ی انتشار رو بزنم که یه خانمی اومد یه عدد تو گوشیش نشون داد گفت اینو بخون چنده. "10456784" مانده موجودیش بود که بانک فرستاده بود. قشنگ هنگ کرده بودم نمی‌تونستم بخونم!! آخر گفتم یک میلیون و چهل تومن، ولی همچنان شک دارم درست خونده باشم 😂

  • نظرات [ ۷ ]

نصف‌شبانه


امروز با یک خانم تو کنسولگری دعوا کردم. دارم به این نتیجه می‌رسم که درسته که آدم باید صبور و با حوصله و با فرهنگ و خوش‌برخورد و ملایم باشه، ولی اگه زیادی صبور باشه بقیه، ولو به صورت ناخودآگاه، اون رو مفری برای در رفتن از زیر بار مسئولیت خودشون قرار میدن. قبل از بقیه‌ی آدمای دور میزش اونجا بودم و دونه دونه کار همه رو انجام می‌داد و اونا می‌رفتن و بعدیا میومدن و وقتی من کارمو می‌گفتم با حالت "ای بابا!" می‌گفت یک لحظه صبر کن دیگه! مدل کار من با بقیه فرق داشت و انگار براش سخت بود از روتینش سوویچ کنه به یه کار دیگه. آخرش یه‌کم داد و بیداد کردم و گفتم که همه میان و میرن و من همچنان واستادم و یک لحظه شده یک ساعت و فلان و بهمان. اونم فرم درخواستم رو انداخت اونور و گفت برو ساعت دو بیا دنبال جوابش! منم نرفتم و همونجا واستادم. گفتم که بی‌احترامی نکردم و محترمانه حرفمو زدم. یه‌کم دیگه زیرلبی با خودش و بقیه‌ی ارباب‌رجوع‌ها غرغر کرد و فرمی که دستش بود رو نصفه ول کرد و کار منو انجام داد. و من فهمیدم اگه یه‌کم نشون بدی که تو هم ببوگلابی نیستی و حالیش کنی که حالیته که وقتت داره تلف میشه، اونم ماستشو کیسه می‌کنه و هی نمیگه یک لحظه، یک لحظه!
بعد هم انقدر سفت پی کارمو گرفتم که به‌جای دو هفته، دو سه روزه انجام بشه کارم. اگه تو این بروکراسی بی‌رحم، خودت دویدی ممکنه کارت بیفته رو روال، وگرنه با سرعت لاک‌پشتی اینا، کلاهت پس معرکه است. سه هفته قبل درخواست استعلام از کابل دادم، امروز هنوز نه تنها جوابش نیومده بود، که حتی ارسال هم نشده بود!!! میگه کپی ناخوانا بود، نشد بفرستم. د آدم ناحسابی، اون شماره تلفن لامصب رو برای چی گرفتی؟ اون فرم رو برای چی پر کردم؟ خب زنگ بزن بپرس. یا نه زنگ بزن بگو بیا دوباره کپی بیار. الان من سه هفته عقب افتادم، اگه روزی سی تومن جریمه بشم تو میدی؟

این مرکز جدیدی هم که میرم دیگه دارن شورشو در میارن. خب جلسه گذاشتنتون چیه دیگه؟ یه نصف روز که روز اول رفتیم آشنایی با مرکز و مدل کار و اینا. دو شب شیفت آزمایشی رفتیم. بعد از شیفت مستقل هم که یک ساعت نگهمون داشتن کارمونو چک کنن. الان باز جلسه گذاشتن این همه راه باید برم بیرون شهر، اونم واسه یک ساعت! من کارای حساس‌تر و مهم‌تر از این رفتم انقدر خان نداشت. خب زورم میاد در حالی‌که کلی کار دارم نصف روزم پرت بشه.

نود و هشت رو دور تند شروع شده. حس خوبی بهش دارم. ولی اگه ناگهان خالی بشه باز میشه روز از نو روزمرگی از نو.

این پست یه چیزیه تو مایه‌های بلند بلند شعر خوندن وقتی تو جنگل مخوفی تنهایی و ترسیدی. یا بلند بلند اصوات نامفهوم و چرت و پرت درآوردن برای اینکه صدای یه شخص خاصی رو نشنوی.

  • نظرات [ ۵ ]

انتظر، ینتظر، انتظر، انتظار!


من اگه پسر بودم و به کسی پیشنهاد ازدواج داده بودم و منتظر گرفتن جواب بودم، تا بخواد جواب بهم بده، دیوانه شده و سر به کوه و بیابون گذاشته بودم =)

در مدت انتظار، انواع و اقسام افکار به ذهن آدم هجوم میاره.
_ خیلی خوب عمل کردم به نظرم. حتما همه چی اوکی میشه.
_ واااای من چرا اینجوری کردم؟ چرا اینو نوشتم؟ چرا اینو گفتم؟ ریجکت صددرصده!
_ خدایا یعنی چند نفر دیگه مثل منن؟ اصلا شاید تنها باشم ها؟ اینجوری ممکنه تنها گزینه خودم باشم.
_ من مطمئنم همین امسال که من قصدشو کردم، میلیون‌ها نفر دیگه هم همین قصدو کردن. از بس خوش‌شانسم من!
_ ببین از نظر تئوری شرایطت از بقیه‌ی آدمایی که فک می‌کنی شاید باشن بهتره. نگران نباش.
_ چطور ممکنه بابا؟ من هیچ نکته‌ی مثبتی ذکر نکردم. اونایی که گفتم همه‌ش باعث خجالته که!
_ بیخیال دختر! نشد هم نشد. دنیا که به آخر نمی‌رسه. فک کن اصلا همچین چیزی به گوشت نخورده!
_ یعنی اگه نشه، من بعد از این چطوری زندگی کنم؟
.
.
.


+ لازمه بگم منتظرم؟ دقیقه به دقیقه فعلشو صرف می‌کنم؟ حالات و افکارم هی در نوسانه؟ سینوسی رو رد کرده، موجم نیست دیگه، سونامیه؟
+ انتظار، چه واژه‌ی کلیشه‌ای‌یی شده.
+ عجیبه که این پست، تو هیچ کدوم از نوزده تا دسته‌بندیم جا نمی‌گیره.

  • نظرات [ ۱۴ ]

سگ زشت زردنبو


دیشب شیفت بودم. چون روز تعطیل بود سرویس نداشتیم. مرکز هم چند کیلومتر خارج شهره. فلذا از اون مواقع نادری بود که باید تاکسی می‌گرفتم. گرفتم و رفتم سر کوچه‌ش پیاده شدم. همون ورودی کوچه دیدم یه سگ پرسه می‌زنه. با تمام بیخیالی گفتم سگ به من چکار داره؟ در حالی‌که من اپسیلونی با سگ در ارتباط نبودم و اصلا اخلاقیاتش! رو نمی‌دونم. فقط شنیدم که اگه بترسی و فرار کنی حتما دنبالت می‌کنه. خلاصه تو اون برهوت که فقط کارخونه می بینی دور و برت و هیچ آدمی نه تنها دیده نمیشه که صداتم نمی‌شنوه دلو زدم به دریا و رفتم. یه‌کم که رفتم دیدم سگه داره تند تند دنبالم میاد! یادم اومد که من سرعت راه رفتنم بای دیفالت زیاده. گفتم شاید سگه دچار سوءتفاهم شده فکر کرده دارم فرار می‌کنم! تند اومد و رسید بهم و بغل گوشم یه غرش وحشتناک کرد! انگار واقعا می‌خواست حمله کنه. زهره‌م داشت می‌ترکید! ولی به خودم مسلط بودم و اصلا واکنش نشون ندادم. هی نزدیک می‌شد و هی دور می‌شد. بعد هم که رفت پشت سرم و مسافت زیادی رو همین‌جور پشت سرم اومد. فکر کردم شاید به خاطر کوفته‌هاییه که برای شام برداشتم، بوشونو حس می‌کنه و میاد. هی می‌گفتم الانه که بپره پامو گاز بگیره! ولی ترجیحم بر این بود تا بر گرسنگی، اونم تو یه شیفت طولانی هفده ساعته که من از همون اولش گشنمه. سکته رو زدم واقعا. تا وقتی که حس کردم دیگه نیست. خیلی آهسته برگشتم پشت سرمو نگاه کردم دیدم تو فاصله‌ی صد دویست متری عمود بر مسیر جاده بی‌حرکت ایستاده، اما سرش به سمت منه و داره نگاه می‌کنه. همین که دید نگاهش می‌کنم بازم راه افتاد سمتم. دیگه آهسته رفتن جایز نبود، تند و تند رفتم تا زودتر برسم مرکز و خدا رو شکر قبل از ملاقات دوباره‌ی جناب سگ، درو باز کردن رفتم داخل =)))

+ سه شب پیش هم چند تا سگ دنبال یکی از دوستان کرده بود و اون بنده خدا فرار کرد سمت ما و با هیجان برامون تعریف می‌کرد. بعد من از ذهنم گذشت "خب دنبال کردن که کردن، حالا مگه چی شده"!!! و چنین شد که چنان شد 😂😂😂 خدا رحم کرد که حمله نکردن فقط! وگرنه الان بی‌تسنیم شده بودین 😆😎😁
+ در بیست و شش ساعت گذشته، یک و نیم ساعت خوابیدم و این نشان واضحی بر این است که به محض ورود به منزل دار فانی را وداع خواهم گفت. من و این همه کم خوابی محاله!

  • نظرات [ ۱۴ ]

غم دل با که بگویم


خوشحالم که یک وبلاگ دارم.
خوشحالم که این وبلاگ رو دارم.

مغزم خسته است. اطلاعات ورودی پرفشار و پرحجم وارد مغزم شده. فرصت فکر کردن نداشتم. الان که خلوتم برگشته، تحلیلشون سخته. ای کاش می‌شد یه‌جوری بدون حرف زدن حرف زد.
دیالوگ برام سخت شده. سوال می‌پرسن درست جواب نمیدم. این چند روز زنگ می‌زدن برنمی‌داشتم.
افسردگی گرفتم.
بهت عجیبیه.

+ فکر کنم واضح شد که ناراحتی غلبه‌ی خیلی بیشتری داشته. گرچه پشیمانی در کار نیست.
+ هیچ قصد نداشتم در مورد این حجم از ناراحتی چیزی بنویسم. عمقش معلوم نیست و وسعتش هم. اجحاف میشه در حقش! ولی چه کنم که وبلاگ شریک خوبی برای غم‌های آدمه.

‌‌


یک دم سکوت

  • نظرات [ ۱ ]

از همه عالم به درم


به این وویگولنزج "قوت لایموت"!


قرار بود سیزدهم شب برسم خونه. دیروز گفتن که شبانه راه میفتیم تا صبح سیزده خونه باشیم، ولی احتمال اینکه جاده بسته باشه و تو راه بمونیم هم هست. منم به خاطر همین به خانواده اطلاع ندادم که راه افتادیم. خالا امروز اهالی محترم منزل رفتن یه چیزی رو به در کنن! منم که تو اون سفر اصلا تو فاز این به در کردنا نبودم، این واقعه‌ی مهم تاریخی رو فراموش کردم! و امروز پشت در موندم :| با یه کوله‌ی سنگین :| زنگ همسایه رو زدم رفتم داخل، ولی در خونه قفل بود. اومدم طبقه‌ی بالا. اینجام چون محل زندگی نیست، آشپزخونه‌ش خالی خالیه. حتی آب هم نداره. از صبح خوابیدم تا سه! و الان ساعت پنج و نیم می‌خوام صبحانه و نهار رو با هم بخورم.


گمیشان


چند روزی هست گمیشان هستیم. اینم اتاق مامایی منه :)


بهترین بخشش اینه که داروخانه‌ی من بغل دست خودمه، نسخه‌نویسی و دنگ و فنگ نداره. مریض میگه این مشکلو دارم، منم میگم بیا این داروت :دی


اینم از یه زاویه‌ی دیگه :)

  • نظرات [ ۱۱ ]

آغاز سال یک هزار و سیصد و نود و هشت هجری خورشیدی


ما از اون خونواده‌هاش نیستیم که شب عید نوروز در حالی که ساعت یک و نیم شب سال تحویل میشه، عروسی بگیریم، اما تو فامیلمون هستن کسانی که دقیقا از همون خونواده‌هاشن!
در نتیجه ما الان داریم میریم عروسی و خدا می‌دونه کی برگردیم :)))

اینم اولین هفت‌سینی که بنده چیدم :)


+ اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم

  • نظرات [ ۱۲ ]

توانبخشی 1


بوق بوق، بوووق بوق "سلام، در رابطه با آگهی‌تون تماس گرفتم"
"سلام، فلان فلان فلان فلان، فلان فلان بیسار فلان"
"فلان فلان بیسار فلان، بیسار بیسار فلان فلان"
"بسیار خوب، فردا برای مصاحبه‌ی حضوری تشریف بیارید"
شب که شد زنگ زد گفت فردا زودتر با سرویس خودمون بیا که دارو می‌خوایم بچینیم، می‌خوام باشی و ببینی. صبح آخرین روز کاری سال نود و هفت، نیم ساعت زیر بارون ایستادم منتظر سرویس. یک ساعت بعد کامل صدام گرفته بود و درنمیومد. من نفر اول بودم تو سرویس. عجیب بود برام که هرکی سوار می‌شد به بقیه سلام نمی‌کرد! وقتی تو یه مرکز باشی بالاخره با بقیه آشنا میشی دیگه، چرا سلام نمی‌کردن؟ البته آخری‌ها که سوار شدن سلام کردن.
رسیدیم مرکز. چند کیلومتری خارج شهر بود. دیدم آقایون وارد یه مرکز و خانم‌ها وارد مرکز دیگه‌ای شدن. بعد خانم‌ها هم تو مرکز از هم جدا شدن و تا آخر وقت دیگه بقیه رو ندیدم. و آنجا به دلیل سلام نکردن آن‌ها با هم پی بردم :دی البته دلیل غیرموجه!
وارد که شدم یه بوی عجیبی حس کردم. بویی که برام خوشایند نبود. در بدو ورود کلی زن و دختر نوجوان و جوان و پیر دیدم که صبحانه می‌خوردن. بعضی‌ها نشسته، بعضی‌ها ایستاده، بعضی‌ها در حال راه رفتن! در یک نگاه کلی، به نظر نمیومد مشکل اعصاب و روان داشته باشن. فقط شبیه تو خونه، لباس راحت و کمی شلخته داشتن. البته 'خیلی مرتب‌های آرایش کرده‌ی با قر و فر' هم توشون بود :) مثلا یکی از اینا منشی سرپرستار بود! منشی یعنی چی؟ یعتی جلوی در بایسته نذاره بقیه‌ی مددجوها بیان داخل. یا برای پرستار چایی بریزه یا اتاقشو مرتب کنه و از این دست کارها. اتاق مدیریت هم یکی از این منشی‌ها داشت. فکر کنم سالم‌ترین و کم‌خطرترین‌هاشون بودن. اونطور که گفتن اکثرا دوقطبی یا اسکیزوفرن بودن.
برای اینکه با مرکز آشنا بشم، رفتیم خوابگاه‌ها و غذاخوری و اتاق فیکس یا کاکتوس رو هم دیدیم. اتاق کاکتوس، یه‌جور انفرادیه که گفتن برای تنبیه استفاده میشه. محل استفاده و کیفیتش رو نمی‌دونم چجوریه. ولی از اونجا که قراره من شیفت شب رو برم و تو شب، دیگه مدیر مرکز نیست و مسئول شیفت، پرستار خواهد بود، باید حدود اختیاراتم، من‌جمله در مورد این اتاق رو بدونم.
چهار ساعت اونجا بودم و دیدم دوست دارم کنار اون آدم‌ها زندگی کنم. آدمایی که واکمن میندازن تو یقه‌ی لباسشون و آهنگ میذارن و همه میان وسط می‌رقصن. اونایی که وقتی مامانشون میاد که برای تعطیلات ببردشون خونه، شوق و گله‌شون قاطی میشه و مامانو می‌بوسن و میگن می‌خواستی اصلا نیای دنبالم؟ اونایی که میان جلوی دفتر مدیریت و خواهش و تمنا می‌کنن که بذارن یه زنگ به خونه بزنن. اونایی که میان میگن حالشون خوب نیست و اصرار می‌کنن اجازه بگیرن که برن تو تختشون بخوابن. اونایی که میان سرِ پرستارو گرم می‌کنن تا یکی دیگه از اتاقش دارو بدزده. اونایی که با حکم دادگاه اومدن و کلا اجازه‌ی خروج ندارن و خیلی اونای دیگه.
هفته‌ی بعد شیفت آزمایشی دارم.

  • نظرات [ ۹ ]
Designed By Erfan Powered by Bayan