مونولوگ

‌‌

تقلا


بعضی‌هام خیلی عجیبن. یه خانمی هست که هر چند هفته یک بار میاد درمانگاه. خیلی وقته دنبال کارای طلاقشه، وقتی هم میاد سفره‌ی دلشو واسه‌ی ما باز می‌کنه. اما همممیشه با شوهرش میاد دکتر. امروز گفت که همین امروز حکم طلاقشون اومده. فکر کنین رفتن دادگاه حکم طلاق رو گرفتن و به‌جای اینکه برن دفتر طلاق، شوهرش گفته بیا یه دکتر هم ببرمت، بعد میریم طلاق می‌گیریم 😂

  • نظرات [ ۰ ]

صابخونه‌ی باوقار


دیروز یه شماره‌ی ثابت ناشناس بهم زنگ زد. برداشتم گفت "من خانم دکتر فلانی هستم" شناختمش. منظورش این بود که همسر دکتر فلانیه. دکتر فلانی، صاحب همون درمانگاهیه که اولین بار من اونجا مشغول به کار شدم. خیلی سخت‌کوش بود بنده خدا. با چنگ و دندون خودشو به اونجا رسونده بود. اول پرستاری خونده بود و یه مدت هم کار کرده بود، بعد رفته بود پزشکی رو ادامه داده بود. خانمش هم ماما بود و یه جورایی مدیر داخلی درمانگاه به حساب می‌اومد. راستش من به این دو نفر خیلی مدیونم، چون وقتی هنوز دانشگاه رو تموم نکرده بودم، بهم اعتماد کردن. البته خب من از ب بسم‌الله بهتر از توقعشون ظاهر شده بودم و بعدا فهمیدم از یه بی‌تجربه که کار بالین نکرده، چنین توقعی نداشتن. اما به‌هرحال من اعتماد به نفسِ اینکه می‌تونم دانشمو عملی کنم، از اون درمانگاه دارم.
ولی از اونجایی که آدم عجیب‌الخداحافظی‌ای هستم، خیلی بد باهاشون خداحافظی کردم. دو سال قبل برای سفر اربعین ازشون مرخصی گرفتم و بعد از اینکه برگشتم پیام دادم که خانم فلانی دیگه برام شیفت نذارین لطفا. همین و والسلام. حتی نرفتم حضوری از پزشک‌ها، پرستارها، منشی‌ها و خدمه خداحافظی کنم، و حتی‌تر تلفنی! این یکی درمانگاه هم همینجوری شد: دکتر من از فردا نمیام، خداحافظ :)))
القصه، خانم فلانی دیروز زنگ زده بود که ببینه من امسال خونه‌مو اجاره میدم یا نه!!! 😂 منو با صاحب‌خونه‌شون که فامیلیش مثل منه اشتباه گرفته بود. جالب بود برام که دو ساله شماره‌مو نگه داشته. بعد از اینکه شناخت هم گفت که اون قرآن جیبی که تو درمانگاه گذاشته بودی رو من برداشتم. گفت که اون سال می‌خواستی بری فلان‌جا، رفتی؟ (جایی که خودم یادم رفته بود می‌خواستم برم 😁) گفت گاهی که دلم برات تنگ میشه عکس پروفایلتو نگاه می‌کنم!!! به خواهرم که گفتم گفت بهش می‌گفتی بیار اجاره خونه‌تو بده، چاپلوسی نکن 😂
ولی عجیبه که دکتر مملکت همچنان مستاجره، عجیب!

امروز دوستم اومده بود درمانگاه. از دوم دبیرستان تا آخر دانشگاه با هم هم‌کلاس بودیم. قبل از من خودش مامای این درمانگاه بود و اصلا اون منو به درمانگاه معرفی کرد، حالا اومده بود بارداری‌شو اینجا تحت نظر باشه :) نوبتش ۳۰ بود، از نوبت اول تا وقتی نوبت خودش بشه، تو اتاق من نشسته بود. حرف می‌زدیم و من به مریضام می‌رسیدم. یادمه که خیلی خیلی خیلی دختر ریلکسی بود، صد و هشتاد درجه برعکس من. جوری که تو کارآموزی‌ها حرص منو درمی‌آورد، و حتی اگه کارش به من ربط هم نمی‌داشت، می‌خواستم کارو از دستش بگیرم خودم تند تند انجامش بدم 😂 امروز ازش پرسیدم من هنوزم به نظرت عجول و هولم؟ گفت نه، امروز که خیلی خوب بودی، خیلی باوقار! کفشاتم خیلی خوشگله :))) گفتم کفشای خودتم خوشگله 😂😂😂
حس خوبی بود که دوستمو دیدم، روز خوبی بود :)

  • نظرات [ ۰ ]

مهمان هدهد


هدهد دیروز می‌گفت "ایشالا یه روز جبران می‌کنم برات، یه روز که مهمون داشتی و دست تنها بودی، میام خونه‌ت و برات آشپزی می‌کنم و ظرف می‌شورم و..." منظورش وقتیه که ازدواج کرده باشم و خونه‌ی خودم باشم. نمی‌دونم بار چندمه اینو گفته، ولی فکر کنم زیاد ازش طلبکار باشم، ذخیره‌شون می‌کنم که بعدا استفاده کنم :)))
حدودا بیست تا مهمون داشت برای ظهر. ساعت هفت بهش میگم نمی‌خوای پاشی از خواب؟ میگه یه غذاست دیگه، کاری نداره :|| واقعا هفت تا دوازده برای آماده کردن غذای مهمونی، جمع و جارو کردن خونه و آشپزخونه و آماده شدن خود آدم زیاده؟ اونم که هیچ چیزی رو از قبل آماده نکرده باشی؟
براش از همون کاپ‌کیک‌های دفعه‌ی قبل درست کردم. سه مدل، ساده، کاکائویی و دو رنگ؛ با تزئین خامه.؛ سی و چند تا.
چقدر گفتن و خندیدن. یه سرکرده داشتن که ماشاءالله از نظر حجم کلمات و سرعت ادای جملات و تون صدا رقیب نداره. وقتی ایشون تو جمعی باشه، بقیه اصلا فرصت ندارن حرف بزنن. یه چیزی میگم یه چیزی می‌شنوید ها! دفعه‌ی اولم نبود می‌دیدمش، ولی باز هم مبهوت این توانایی شده بودم :| خدا چه موجودات متفاوتی خلق کرده واقعا!

  • نظرات [ ۰ ]

گربه‌ی خالی


پنج‌شنبه‌ها وانت جمع‌آوری بازیافتی‌ها میاد. ما بازیافتی‌های درشت رو جدا می‌کنیم، کوچیک‌ها رو نه؛ و تو حیاط پشت اجاق تک شعله نگهشون می‌داریم. داشتم جمعشون می‌کردم که ببرم دم در، ناگهان سه متر پرت شدم عقب! (شاید هم سه سانتی‌متر 😆) یه گربه تو کارتن‌های رشته خوابیده بود. غافلگیر شدم، وگرنه گربه که ترس نداره. می‌خواستم کارتن‌ها رو هم ببرم، ولی هرچی بهش گفتم پاشو، پا نشد :| هلش دادم و گفتم پاشو بازم پا نشد :| (خجالتم خوب چیزیه والا!) دیگه منم دلم سوخت، گفتم هوا سرده، بذار لم بده :) (: انگار کار دیگه‌ای هم از دستم برمی‌اومد :)

اندر حکایت در


سوار آسانسور شدم، تنها بودم، دو طبقه رفتم بالا، ایستاد، صدای باز شدن در اومد ولی در باز نشد، هرچی صبر کردم باز نشد، دکمه‌ی باز شدنو زدم، زدم، زدم، باز نشد، سعی کردم با دست بازش کنم!، نشد، مامان پایین منتظرم بودن، گفتم بهشون زنگ بزنم، یادم اومد گوشی مامان تو کیف منه، فکر کردم که بیشتر از چند ساعت که اینجا گیر نخواهم کرد، بالاخره درو باز می‌کنن دیگه، استرس هم نداشتم، شاید حتی یه شادی بچگانه هم از این اتفاق داشتم، داشتم در می‌زدم که ناگهان یکی چرخوندم!، و چرخیدم، در خروج، روبروی در ورود بود :| یک ساعت (یکی دو دقیقه) برنگشته بودم پشت سرمو ببینم!

جلوی در مترو ایستاده بودم، یکی از پشت سر دستشو دراز کرد، دکمه‌ی در رو زد. گمانم فکر می‌کرد من از پشت کوه اومدم و این چیزا رو بلد نیستم، خواست بهم یاد بده :) نمی‌دونست خودشه که هنوز نمی‌دونه در مترو خودبخود بدون زدن دکمه باز میشه.

  • نظرات [ ۰ ]

‌‌


۱. زمان در نفسش سعد و نحس نیست، اتفاقاتی که در اون واقع میشه باعثش میشه.

۲. بد انواع داره، خیلی انواع.

۳. امروز روز بدی بود. یه روز معمولی بد خارج از اختیار.

۴. تا بد چی باشه، زمان معلوم می‌کنه.

  • نظرات [ ۰ ]

ای دار و ندار علی


بعد از مدت‌ها امشب رفتم مسجد. عوض شده بود. علاوه بر امام جماعتی که به شکل بدی عوض شده، جو مسجد هم عوض شده بود. مجری امشب، گویا داشت برنامه‌ی جشنی رو مجری‌گری می‌کرد، بهجت و سرور در صداش موج می‌زد. یوم الله بیست و دوی بهمن و دهه‌ی فجر و پیروزی انقلاب رو هم تبریک و تهنیت گفت. امشب واقعا جای تبریک گفتن بود؟ دو روز صبر کردن اینقدر سخته؟

  • نظرات [ ۰ ]

استخدام ماما، جهت طبخ و تزئین شیرینی و کیک تولد در زایشگاه


دو هفته است آگهی‌های استخدامی روزنامه رو چک می‌کنم. یکی ستون پزشکی و درمان، یکی هم ستون آشپز و شیرینی‌پز!!! انقدر امروز وسوسه شدم که برم یکی از این قنادی‌ها برای بردست قناد، شرایطش رو ببینم، اما منصرف شدم. می‌دونم که اگه برم و قبولم هم بکنن، کارم شستن مقادیر وحشتناکی ظرف و ظروفه و ایضا جارو و تی و اینا :/ حالا با ارفاق شاید بذارن شکر هم بریزم تو تخم‌مرغ‌ها! ظرف شستن باز یه چیزی، جارو و تی که فکرشم نکن بتونم انجام بدم!
الان نمی‌تونم برای قناد شدن برنامه بریزم. وگرنه می‌رفتم و انقدر ظرف می‌شستم و تیییی می‌کشیدم که اوستا بشم =) اما خب در عرض چند ماه این مهم اتفاق نخواهد افتاد، فلذا بیخیال. در حال حاضر افکار و برنامه‌های پریشانی دارم که یک سرش به شرق وصله، یک سرش به غرب. یکی باید پاشه این رشته‌ها رو ببره، منو از این اوهام درآره، بگه این برنامه‌ها شدنی نیست، بیخیال شو، تا پاشم، بیخیال شم و به یه برنامه‌ی شدنی بچسبم.

  • نظرات [ ۰ ]

خ مثل خواهر؛ خ مثل خاله


برادرم موتور خریده. زبونم نمی‌چرخه بگم مبارکه. بچه است آخه. بچه هم نباشه، موتور آخه؟

خیییلی خوشحالم که خاله‌ی بره‌ی ناقلام ^_^

  • نظرات [ ۰ ]

شیشه ی پنجره را باران شست


از بارش باران و برف خوشحال‌تر از اونم که بابت جواب سلام ندادن یه دکتر بخوام ناراحت بشم. خب دو بار من خودمو به ندیدن زدم، یه بارم اون خودشو به نشنیدن زد 😀 اگر نبود آن اولی، می‌رفت تو لیست سیاهم بابت آن دومی! راستش من با وجود این‌که زاویه‌ی دیدم یه چیزی در حد سیصد و شصت و پنج و نیم درجه است، معمولا برنمی‌گردم به کسی سلام کنم. فقط اگه مستقیما برخورد کنم سلام می‌کنم 😀
صبح که می‌رفتم هوا ابری بود، تو درمانگاه (هفته‌ای نصف روز تو "اون یکی درمانگاه" که عملا شغل محسوب نمیشه! گفتم که سوال نپرسید 😁) مریض‌ها گفتن داره برف میاد، موقع برگشتن خبری نبود، فقط زمین خیس بود :(( در غیاب من اومده و رفته :(( من می‌خوام برف ببینم 😢 چرا قطع شد؟ :((
دکتر پیشنهاد کار تو مطب دومش که شاید خرداد افتتاح بشه رو بهم داد. البته خدا می‌دونه تا اون موقع چی میشه.
دیشب خونه‌ی هدهد بودم، چون شوهرش نبود. کیک پختم. دوستش اومد خونه‌ش و شام خوردیم. شب هم همون‌جا خوابیدم، ولی چه خوابیدنی! عادت دارم پتوم سنگین باشه. اگه نباشه باید دو تا باشه. اگه نباشه باید دو لا باشه. دیشب با دو تا پتو خوابیدم، صبح که بیدار شدم دیدم جای پتوی بالایی و پایینی عوض شده 😁 انقدر ناآرام خوابیدم یعنی! لازم به ذکره که من خیلی خوش‌خوابم و رو سنگم خوابم می‌بره، ولی خونه‌ی کسی باشم خوابم ناآرام میشه! خونه‌ی هدهد از این منظر بدترینه.
خسته‌ام، ولی ظرف‌های نشسته‌ی بیست و چهار ساعت انتظارمو می‌کشه! از دیشب که خونه نبودم رو هم تلنبار شدن.
کاش باز هم برف بیاد. امسال خیلی خشک بود برای ما. حتی سرد هم نبود به اون صورت که کمی زمستون رو لمس کنیم. کاش برف بیاد.


Designed By Erfan Powered by Bayan