- تاریخ : يكشنبه ۲۶ اسفند ۹۷
- ساعت : ۲۲ : ۵۴
- ادامه مطلب
- نظرات [ ۹ ]
باورم نمیشه کتاب انقدر گرون شده باشه. من و برهی ناقلا رفته بودیم جمعهبازار کتاب. با دیدن قیمتها خیلی شوکه و ناراحت شدم. میخواستم آخر سالی کلی کتاب بخرم، ولی نشد. یعنی دلم نمیاومد مثلا ۱۴۵ تومن برای برادران کارامازوف بدم، یا شصت و پنج تومن برای یک عاشقانهی آرام :( چهار اثر، جزء از کل، انسان در جستجوی معنا، ساربان سرگردان و...
عوضش چند تا کتاب کودک خریدم. یکیشو دادم برهی ناقلا، یکیشم به انضمام لباس میبرم تولد جوجه، شیش تای دیگهشم مال خودم ^_^ بعله، تصمیم گرفتم شعرها و قصههاشونو حفظ بشم که برای موقعیتهای متفاوت، شعر و قصهی مناسبتی براشون بخونم/بگم! همچین خاله/عمهای هستم من :)
نمایش عمو نوروز هم دیدیم، تردستی هم دیدیم، قایق هم ساختیم و در رودخانه!ی پارک انداختیم، ساندویچ هم خوردیم، مترو هم سوار شدیم و از همه مهمتر پلهبرقی سوار شدیم! نمیدونستم برهی ناقلا از پلهبرقی میترسه. انقدر رفتیم بالا و پایین تا یهکم بهتر شد :)
عمو نوروز میگفت تو سفرهی هفتسین، سیب نماد سلامتی و زایشه. سیب سرخ آرزوی پسره و زرد دختر. ماهی هم نماد دختره. بعد میگفت آقا و خانم کلمات مغولی هستن و پارسیشون میشه مهربان و مهربانو :) خیلی قشنگن به نظرم :) مخصوصا مهربان که با اون پسوند بان، یعنی مردها وظیفهی نگهبانی و حمایت از مهر و محبت رو دارن :)
- تاریخ : جمعه ۲۴ اسفند ۹۷
- ساعت : ۲۲ : ۴۷
- نظرات [ ۳ ]
صبح دو تا مرغ پر کندم، یک تا تکه کردم 😊 قصاب اعظم!
داشتم بادمجون میپختم. مامان گفته بودن که توش سیر بریزم و چون داداشم سیر دوست نداره قرار بود قایمکی این کارو بکنم! اما خب من سیر رو فراموش کردم و مامان از تو خونه حواسشون بود. برای متوجه کردن من گفتن "آب ریختی؟" من بدون برگشتن به سمت خونه گفتم آره ریختم. دیدن من اصلا اشاره رو نگرفتم! باز گفتن "رب رو چرا نذاشتی تو یخچال؟" سوال پرتی بود و من متعجبانه برگشتم سمت مامان که دیدم دارن با ایما و اشاره میگن "سیر انداختی؟" منم به شکل لالبازی گفتم "چطوری بریزم؟" باز مامان گفتن "سیر ریختی؟" باز من گفتم "چطوری بریزم؟" منظورم این بود که درسته بریزم یا رنده کنم یا خورد! مامانم نمیفهمیدن چی میگم باز دوباره با عصبانیت میگفتن "سیر ریختی؟" آخر مجبور شدم با صدای آهسته بگم تا بشنون. خلاصه شنیدن و گفتن درسته بنداز! بعد به حالتی که یعنی ماموریت انجام شده، عینکشونو دادن بالا و قرآن خوندنو از سر گرفتن. ناگهان یادشون اومد که قضیهی رب نصفه نیمه مونده، خواستن تمومش کنن که داداشم مشکوک نشه! اما به جای گفتن "رب رو بذار تو یخچال" گفتن "سیر رو بذار رو یخچال"!!! و ناگهان داداشم سرشو آورد بالا و گفت "چی؟؟؟؟ سیر؟؟؟؟ کلک میزنین!" اون همه تمهیدات پوف شد رفت هوا :|
بهم پیشنهاد شده به عنوان کارشناس، چند جلسه تو یکی از شبکههای تلویزیونی افغانستان که اینجام استودیو دارن، حضور بهم رسانم! فکر کنم شبکهی گمنام یا تازهکاری باشه، چون هرچی سرچ کردم اصلا اسمش نیومد بالا :| شرطش اینه که با لهجه صحبت کنم. خب من لهجهی آنچنانی ندارم. دوربین هم به نظرم استرس زیادی داشته باشه. میخوام بگم نه، ولی باید بیشتر فکر کنم.
- تاریخ : پنجشنبه ۲۳ اسفند ۹۷
- ساعت : ۱۹ : ۱۴
- نظرات [ ۶ ]
محبوبا!
دیشب از فرط هیجان خوابم نمیبرد.
شنیدهای که میگویند "تموم شهر خوابیدن، من از فکر تو بیدارم؟"
فکر قرار امروزمان، دیداری که بالاخره قرار بود محقق شود، آرزویی که قرار بود به دستم برسد و اشتیاقی که پس از این هجران طولانی میرفت که وصال برسد...
سنگین بودم از فکرت و زور خواب نمیرسید که مرا ببرد!
اما همزمان پر بودم از تشویش و دلهره و ترس!
دنیا که خالی نشده. که فقط تو بمانی و من. گیر و گورها همچنان کنارمان هستند.
دیروز با مامان و آقای صحبت کردم، به لطایفالحیل بالاخره موفق به اخذ رضایتشان شدم! باورت میشود بگویند برو؟ بگویند امشب زودتر بخواب که فردا به موقع به قرارت برسی؟
اما مشکلات سابق به قوت خود باقی بودند و همین پای رفتنم را سست میکرد.
اگر کسی مرا آنجا ببیند؟ کنار تو؟ میدانی که چهها میگویند.
دیروز آقای با ناراحتی میگفتند در حالی که میتوانی گزینهی بهتری را انتخاب کنی، چرا مصر به انتخاب سطحی خودت هستی؟ اگر خواهرشوهر خواهرت که همان نزدیکیهاست، بیاید و تو را آنجا ببیند؟
دیشبم شبیه شبهای امتحان گذشت، بیخوابی، خواب و بیدار، خوابِ شبیه بیداری و خواب تو!
دمدمای صبح، خدا به دادم رسید.
دقایقی قبل از فجر، بیدار شدم. الهام شد که فرشتههای دوشسوار! از حال زارت مغموم گشتهاند. استخارهای کن که راه نشانت دهم!
متاسفم عزیزم، دیروز که قرار گذاشتیم، به ملاقات امروز یقین داشتم. اما با خواندن جملات نهیب و تحذیر، هرچه در دلم بود، از علاقه و شوق و جنون، همه به ناگاه بخار گشته به آسمان رفت!
و بدان که برای رسیدن به تو حاضر نیستم به هر شرایطی تن بدهم.
بدان دیگر دیوانهی همیشگی نیستم! چشمانم باز شده.
نمیتوانم دوازده ساعت در روز کار کنم و در این وانفسای اقتصادی ماهیانه پانصد تومان هم نگیرم!!!
نمیتوانم ببینم که از عشق پاک من سوءاستفاده شده و جلوی چشمان خودم به بیگاری رضایت میدهم!
نمیتوانم عروسی فلانی و تولد بهمانی و عید فلان و مناسبت بهمان را نباشم، به این امید واهی که استاد خشککار و ترکار نظر لطفی به بنده بفرمایند و قلق شیرینی نخودچی و راز برش تمیز رولت و دستور تهیهی کاور شکلاتی بینقص را یادم بدهند!
بله محبوبم
من
امروز
ساعت نه و نیم
به دیدارت نیامدم
چون هنوز چیزهای مهمتری هست که لازم باشد دوازده ساعت در روز برایشان وقت بگذارم.
بله عزیزم
بله خوشگلم
مرا به عنوان بردست قناد پذیرفتند و من نخواستم!
بله گلگلی من
من تو را پس زدم
پس تا درودی دیگر بدرود :|
+ دوست داشتم یه بار تو وبلاگ بگم خخخخخخخخخخخخ
+ و دوست داشتم مثل این وبلاگایی که خیلی کامنت زیاد دارن، منم یه بار بگم "کامنتهای پست قبل در اسرع وقت تایید میشن" بازم خخخخخخخخخ
+ ببخشید بچهها! سرم شلوغه!!! کامنتهای پست قبل در اسرع وقت تایید میشن. [گفتم] =)))
- تاریخ : سه شنبه ۲۱ اسفند ۹۷
- ساعت : ۲۱ : ۰۸
- نظرات [ ۳ ]
+ با بچهی فضول باید چه کار کرد؟ بچهای که میاد خونهتون و در تمام کابینتها رو باز میکنه، همهی کشوها رو چک میکنه، همهی سوراخسنبهها رو میگرده و هرچی دلش بخواد برمیداره؟ دقیقا هر دفعه که میاد زیر تمام مبلها رو مخصوصا چک میکنه! حتی مورد بوده از زیر مبل، یه بسته چیپفی که خودمون خبر نداشتیم اونجاست پیدا کرده :| خوراکی باشه میخوره، سرگرمی باشه برمیداره بازی میکنه (مثلا توپ یا دفتر قلم و ماژیک و اینا) و یا چیزی مثل بادکنک رو با خودش میبره. به کم هم قانع نیست و همهی هر چیزی رو میخواد. گاهی به محض اومدنش یه چیز بخصوصی رو قایم میکنم که پیدا نکنه، مثلا مال خواهر یا برادرزادهم باشه و نخوام بهش بدم، اما در طی کاوشهاش پیداش میکنه و اونوقت با اینکه خاطرنشان هم میکنم که مال کیه، اما خب باز هم مجبورم بدم بهش. واقعا اخلاق بدیه به نظرم. مامانش هم آدم بیخیالی نیست، ولی خب حریف بچه نمیشه.
+ و ایضا با مهمانی که سرزده میاد (اغلب مهمانها) و چند ساعت میمونه؟ بابا اگه شما رژیم دارین، ما قراره امشب شام بخوریم. مهلت میدید به تهیهی شام بپردازیم؟ شام هیچی، دم عیده، شاید بخوایم خونهمونو بتکونیم خب. بیزحمت چاییتونو خوردین، گپ کوتاهی که زدین، خداحافظی کنین.
+ اوضاع اقتصادی ما بس که درهم است/سرهای قدسیان همه بر زانوی غم است :/ "امیرحسین خوشحال"
من که بیکار شدم، روز مادر که همین چند روز پیش بود، تولد برادرزادهم هم هفتهی بعده، روز پدر هم هفتهی بعده، عید نوروز هم هفتهی بعده، این همه فشار مالی در واپسین ماه سال را چه سبب است؟ برای عید فقط پارچهی مانتویی خریدم که بحمدالله همچنان پارچه است و کاش نمیخریدم، بلکه فشارها کمتر میشد :|
+ :)
- تاریخ : سه شنبه ۲۱ اسفند ۹۷
- ساعت : ۱۸ : ۵۵
- نظرات [ ۴ ]
برهی ناقلا تو یه مسابقهی بین المهد کودکی! برنده شده. انقدر خوشحالم که انگار خودم تو المپیادی، المپیکی چیزی مقام آوردم! نه شایدم بیشتر!
با وجود شرایط خاصی که برای این آزمون داشت، تنها کسیه که از مهدشون برنده شده. از بین چهارصد تا مهد هم، فقط سی و دو نفر برنده شدن.
در واقع ما اصراری به برنده شدنش نداشتیم، اصلا حتی اصرار به شرکتش هم نداشتیم. بعد از اینکه شرکت کرد هم منتظر نتایج نبودیم. و به خاطر همین امروز که شنیدم خیلی غافلگیر شدم. البته قرار هم نیست که هیچکدوم این موضوعو بزرگش کنیم. یه آفرین باریکلای معمولی کافیه :))
اینجا رو نمیخونی عزیز دلم، ولی من بهت افتخار میکنم 😍
با وجود شرایط خاصی که برای این آزمون داشت، تنها کسیه که از مهدشون برنده شده. از بین چهارصد تا مهد هم، فقط سی و دو نفر برنده شدن.
در واقع ما اصراری به برنده شدنش نداشتیم، اصلا حتی اصرار به شرکتش هم نداشتیم. بعد از اینکه شرکت کرد هم منتظر نتایج نبودیم. و به خاطر همین امروز که شنیدم خیلی غافلگیر شدم. البته قرار هم نیست که هیچکدوم این موضوعو بزرگش کنیم. یه آفرین باریکلای معمولی کافیه :))
اینجا رو نمیخونی عزیز دلم، ولی من بهت افتخار میکنم 😍
- تاریخ : دوشنبه ۲۰ اسفند ۹۷
- ساعت : ۱۵ : ۱۳
- نظرات [ ۱ ]
نماز صبح رو که میخونم دیگه نمیخوابم. دیشب عروسم زنگ زده و گفته امروز نوهمو میاره پیشم. میدونه که دوست ندارم بچهها طولانی پیشم باشن، ولی این بار دلیل موجهی داره. امروز دفاع داره و نه خودش و نه پدر و مادرش و نه پسرم و نه همسرم و نه دخترام نمیتونن بچه رو نگه دارن. همهشون میرن اونجا. همه زیادی عروس خانواده رو تحویل میگیرن. از خودم یاد گرفتن، بیشتر از دخترام هواشو دارم، گرچه کمتر از اونا دوستش دارم :) حالا یه امروزو یهجوری با این دختر آتیشپاره کنار میام. بالاخره مادربزرگ هم گاهی تکنوهی سه سالهشو نگه میداره. البته بگم که خودم دوست نداشتم برم سر جلسهی دفاعش. حتی یک بار هم نخواست ازم کمک بگیره، به نظرش به اندازهی کافی پیر شدم که دیگه وقت استراحتم باشه :|
همینطور بیدار دراز کشیدم و به امروز، به اولین روز بازنشستگیم فکر میکنم. و همینطور به روزهای بعد. به اینکه سی سال تمام فکر میکردم وقت کافی برای انجام کارهای دلخواهم ندارم و باید همهشونو تا بازنشستگی به تعویق بندازم. واقعا فکر میکردم تو شصت سالگی هم به اندازهی سی سالگی انگیزه برای سفر دور دنیا دارم؟ برای رفتن به کلاس پیانو؟ برای زدن یه قنادی؟ واقعا پیشرفت شغلی برام مهمتر بود؟ بله، ظاهرا بود.
و باز هم فکر میکنم. به امروز که مناسبت سومی هم داره، تولد نوهم. پدر و مادرش نمیخوان تا پنج سالگی براش تولد بگیرن. به نظرم این اونا هستن که نمیفهمن، وگرنه این دختری که من میبینم معنی تولدو بهتر از من میفهمه. به نظرم امروز یه کیک براش بپزم، نه صبر کن، یه کیک با هم بپزیم. اینجوری یه کار مشترک پیدا میکنیم و این شکاف نسلها و نداشتن علایق و سلایق یکسان کمتر خودشو نشون میده. خیلی ساله که دیگه دستم به تزئین کیک نرفته، شاید امروز تزئین هم کردم و یک تاپر گندهی I LOVE YOU هم روش گذاشتم. من جدا عاشق این دخترم، با اینکه تنها شباهتش به من علاقهش به کیک شکلاتیه و تنها شباهتش به پسرم موهای پرپشت و مژههای بلندشه. من به اندازهی برهی ناقلا این دخترو دوست دارم. راستی برهی ناقلا الان دیگه دامادمه :دی با اینکه نه سال از دختر من بزرگتره و همه میگفتن خوشقیافه نیست و دختر من یه سر و گردن ازش بهتره، ولی من تو دهن همهی یاوهگوهای ظاهربین زدم. میدونم که از دخترم سره و میدونم که قبل از اینکه من و همسرم بخوایم اجازه بدیم خود دخترم بله رو بهش داده بود. دخترای امروزم چشسفید شدن، هعی روزگار! مگه من اون وقتا که تازه اومده بودم کابل و همسر خان ازم خواستگاری کرد، روم میشد سرخود بگم بله؟ دفعهی دهمی که به قصد گفتن ماجرا زنگ زدم مشهد و با کلی سرخ و سفید شدن و آسمون ریسمون بافتن قضیه رو به مامان گفتم، کلی نچنچ کردن. انگار من مقصرم که ازم خواستگاری شده :|
ساعت شش میشه و من از جام بلند میشم. همسرمو بیدار میکنم که بره نون بخره. امروز رو برای دفاع عروسش مرخصی گرفته. کتری رو روشن میکنم. چهار تا تخممرغ میپزم و سفره رو پهن میکنم. گوجه و خیار رو میذارم رو سفره و حلقه میکنم. زنگ در میزنه. با اینکه کلید داره، ولی همیشه زنگ میزنه. دوست داره من یا یکی از بچهها درو باز کنیم. یکی نیست بهش بگه این کارا مال دورهی جوونی بود، نه الان که زورم میاد از جام پاشم! یک سالی میشه که دو نفری زندگی میکنیم، پارسال سومین بچه رو هم فرستادیم رفت پی کارش. یک سالی میشه که روزی دو بار درو براش باز میکنم، صبح، بعد از نونوایی، عصر که از کار برمیگرده. نمیتونم بگم کلیدت زنگ زده، استفادهش کن. صبحانه رو میخوریم که دوباره زنگ میزنه. پسرمه که دخترشو آورده. یه گل واسه منم آورده، بعیده ازش. شروع دورهی جدید زندگیمو تبریک میگه و اظهار امیدواری میکنه که دیگه یهکم واسه خودم باشم. نمیزنم تو ذوقش که من همیشه واسهی خودم بودم. که حتی وقتی شما رو به دنیا آوردم و تر و خشک کردم، بازم برای خودم بوده. حتی ترجیح شما به تفریح یا کار هم انتخاب خودم و برای خودم بوده. پسر و همسرم میرن و من میمونم و این موجود عجیب. میپرسم خوابش میاد یا نه و بدیهیه که بگه نه. آخه هر روز صبح زود، با مامانش میره دانشگاه. میبرمش سمت کتابخونه و بهش میگم یک ساعتی خودشو سرگرم کنه تا من کارم تموم بشه. نگران این نیستم که تو کتابخونه تنهاش بذارم. کتابو پاره نمیکنه، خطخطی نمیکنه، در واقع اصلا کاری به کار کتاب نداره :| با میز من که تو کتابخونه است کار داره و با برگههای A3 و مداد شمعی و گواش و آبرنگ. اینا رو من براش خریدم که سه چهار ساعتی که جمعهها میاد حوصلهش سر نره. گمونم پیکاسویی چیزی بشه. اینو به مامانش رفته، طراح فوقالعادهایه.
خونه رو مرتب میکنم و چون همهشون دستهجمعی از دانشگاه میان خونه، جارو هم میزنم. آشپزخونه رو نگاه میکنم و با خودم میگم خوشحالم که همسرم دیشب ظرفا رو شسته. بلافاصله این فکر میاد به ذهنم که ببین به کجا رسیدی. به اینجا که خوشحال میشی همسرت یک وعده ظرف شسته! یادم میاد خیلی وقته که حتی به مباحث برابری حقوق و وظایف فکر هم نکردم. وقتی وارد جامعهی جدید شدم، بین اقوامی که تو کابل داشتم و بین اقوامی که بعد از ازدواج پیدا کردم، کمکم حل شدم. اینکه حتی اقوام خودم و حتی خانمهای اقوام خودم بابت خواستهها و توقعاتم سرزنشم میکردن، باعث شد تو این جامعه حل بشم. و من پذیرفتم که حل بشم. بین خانهدار بودنِ صرف و شاغل و خانهدار بودنِ توأمان مخیر شده بودم و دومی رو انتخاب کردم، انتخاب دیگهای نداشتم.
همینطور بیدار دراز کشیدم و به امروز، به اولین روز بازنشستگیم فکر میکنم. و همینطور به روزهای بعد. به اینکه سی سال تمام فکر میکردم وقت کافی برای انجام کارهای دلخواهم ندارم و باید همهشونو تا بازنشستگی به تعویق بندازم. واقعا فکر میکردم تو شصت سالگی هم به اندازهی سی سالگی انگیزه برای سفر دور دنیا دارم؟ برای رفتن به کلاس پیانو؟ برای زدن یه قنادی؟ واقعا پیشرفت شغلی برام مهمتر بود؟ بله، ظاهرا بود.
و باز هم فکر میکنم. به امروز که مناسبت سومی هم داره، تولد نوهم. پدر و مادرش نمیخوان تا پنج سالگی براش تولد بگیرن. به نظرم این اونا هستن که نمیفهمن، وگرنه این دختری که من میبینم معنی تولدو بهتر از من میفهمه. به نظرم امروز یه کیک براش بپزم، نه صبر کن، یه کیک با هم بپزیم. اینجوری یه کار مشترک پیدا میکنیم و این شکاف نسلها و نداشتن علایق و سلایق یکسان کمتر خودشو نشون میده. خیلی ساله که دیگه دستم به تزئین کیک نرفته، شاید امروز تزئین هم کردم و یک تاپر گندهی I LOVE YOU هم روش گذاشتم. من جدا عاشق این دخترم، با اینکه تنها شباهتش به من علاقهش به کیک شکلاتیه و تنها شباهتش به پسرم موهای پرپشت و مژههای بلندشه. من به اندازهی برهی ناقلا این دخترو دوست دارم. راستی برهی ناقلا الان دیگه دامادمه :دی با اینکه نه سال از دختر من بزرگتره و همه میگفتن خوشقیافه نیست و دختر من یه سر و گردن ازش بهتره، ولی من تو دهن همهی یاوهگوهای ظاهربین زدم. میدونم که از دخترم سره و میدونم که قبل از اینکه من و همسرم بخوایم اجازه بدیم خود دخترم بله رو بهش داده بود. دخترای امروزم چشسفید شدن، هعی روزگار! مگه من اون وقتا که تازه اومده بودم کابل و همسر خان ازم خواستگاری کرد، روم میشد سرخود بگم بله؟ دفعهی دهمی که به قصد گفتن ماجرا زنگ زدم مشهد و با کلی سرخ و سفید شدن و آسمون ریسمون بافتن قضیه رو به مامان گفتم، کلی نچنچ کردن. انگار من مقصرم که ازم خواستگاری شده :|
ساعت شش میشه و من از جام بلند میشم. همسرمو بیدار میکنم که بره نون بخره. امروز رو برای دفاع عروسش مرخصی گرفته. کتری رو روشن میکنم. چهار تا تخممرغ میپزم و سفره رو پهن میکنم. گوجه و خیار رو میذارم رو سفره و حلقه میکنم. زنگ در میزنه. با اینکه کلید داره، ولی همیشه زنگ میزنه. دوست داره من یا یکی از بچهها درو باز کنیم. یکی نیست بهش بگه این کارا مال دورهی جوونی بود، نه الان که زورم میاد از جام پاشم! یک سالی میشه که دو نفری زندگی میکنیم، پارسال سومین بچه رو هم فرستادیم رفت پی کارش. یک سالی میشه که روزی دو بار درو براش باز میکنم، صبح، بعد از نونوایی، عصر که از کار برمیگرده. نمیتونم بگم کلیدت زنگ زده، استفادهش کن. صبحانه رو میخوریم که دوباره زنگ میزنه. پسرمه که دخترشو آورده. یه گل واسه منم آورده، بعیده ازش. شروع دورهی جدید زندگیمو تبریک میگه و اظهار امیدواری میکنه که دیگه یهکم واسه خودم باشم. نمیزنم تو ذوقش که من همیشه واسهی خودم بودم. که حتی وقتی شما رو به دنیا آوردم و تر و خشک کردم، بازم برای خودم بوده. حتی ترجیح شما به تفریح یا کار هم انتخاب خودم و برای خودم بوده. پسر و همسرم میرن و من میمونم و این موجود عجیب. میپرسم خوابش میاد یا نه و بدیهیه که بگه نه. آخه هر روز صبح زود، با مامانش میره دانشگاه. میبرمش سمت کتابخونه و بهش میگم یک ساعتی خودشو سرگرم کنه تا من کارم تموم بشه. نگران این نیستم که تو کتابخونه تنهاش بذارم. کتابو پاره نمیکنه، خطخطی نمیکنه، در واقع اصلا کاری به کار کتاب نداره :| با میز من که تو کتابخونه است کار داره و با برگههای A3 و مداد شمعی و گواش و آبرنگ. اینا رو من براش خریدم که سه چهار ساعتی که جمعهها میاد حوصلهش سر نره. گمونم پیکاسویی چیزی بشه. اینو به مامانش رفته، طراح فوقالعادهایه.
خونه رو مرتب میکنم و چون همهشون دستهجمعی از دانشگاه میان خونه، جارو هم میزنم. آشپزخونه رو نگاه میکنم و با خودم میگم خوشحالم که همسرم دیشب ظرفا رو شسته. بلافاصله این فکر میاد به ذهنم که ببین به کجا رسیدی. به اینجا که خوشحال میشی همسرت یک وعده ظرف شسته! یادم میاد خیلی وقته که حتی به مباحث برابری حقوق و وظایف فکر هم نکردم. وقتی وارد جامعهی جدید شدم، بین اقوامی که تو کابل داشتم و بین اقوامی که بعد از ازدواج پیدا کردم، کمکم حل شدم. اینکه حتی اقوام خودم و حتی خانمهای اقوام خودم بابت خواستهها و توقعاتم سرزنشم میکردن، باعث شد تو این جامعه حل بشم. و من پذیرفتم که حل بشم. بین خانهدار بودنِ صرف و شاغل و خانهدار بودنِ توأمان مخیر شده بودم و دومی رو انتخاب کردم، انتخاب دیگهای نداشتم.
دارم لباسها رو اتو میزنم که میدوه و با لبخند گل و گشادی نقاشیشو بهم نشون میده. همهی صفحه رو آبی کرده و من اون وسط سفیدم. یک بار اومده بیمارستان و منو تو روپوش سفید دیده. بغلش میکنم و با هم میریم نقاشی رو به برد کتابخونه میچسبونیم. ده بیست تا نقاشی دیگه هم اونجا هست. تو بیشترشون منم در موقعیتهای مختلف، در حال مطالعه، ظرف شستن، بغل کردن نوهم، کوتاه کردن موی پسرم، درحالی که همسرم با روغن زیتون واریس پامو ماساژ میده، تلویزیون دیدن، یکی هم هست که دارم بدمینتون بازی میکنم. مال هفتهی پیشه که رفته بودیم گردش و من باهاش بدمینتون بازی کردم. توپ رو با دست میانداخت طرف من و راکت رو الکی تو هوا تکون میداد =)))
قانون خودمو زیرپا میذارم و لباسا رو بیاتو تا میکنم و میذارم تو کشوها. میریم تو آشپزخونه و بهش میگم بیا با هم کیک تولد بپزیم. چشماش برق میزنه و میگه "من تخممرغ بیارم؟ دیدهم که تو کیک تخممرغ میاندازی. من بشکنم تخممرغا رو؟" و من تازه متوجه میشم که ممکنه چه فاجعهای رخ بده امروز :/ زیراندازی که هفتهی پیش برده بودیم گردش و گذاشته بودم که همسرم بشوره رو میارم و تو آشپزخونه پهن میکنم. حالا میتونه هرچقدر خواست فاجعه بیافرینه :)
ساعت پنج عصره، امروز نهار نپختم و گفتم از بیرون بیارن، چون به شدت مشغول تزئین کیک بودیم. این وروجک سه ساله با جیغها و جستوخیزهاش کل همسایهها رو خبر کرد که داریم چیکار میکنیم :))) روز اول بیکاری چندان هم بد نبود. تا حالا اینقدر با نوهم تنها نبودم. میدونستم عاشقشم، اما نمیدونستم فراتر از عشق هم ممکنه وجود داشته باشه :)
خوابش میبره، خیلی خسته شده امروز. همهجا که ساکت میشه تازه یادم میفته که بقیه باید تا الان میومدن. جلسه باید ظهر تموم شده باشه، یعنی رفتن رستورانی جایی جشن گرفتن؟ بدون من؟
یاد مامان میفتم، دلم براش تنگ شده. و یاد آقای. کمی گریه میکنم، به نظرم بحران بازنشستگی شروع شده.
کنار وروجکم خوابم میبره.
بیدار که میشم اتاق تاریک شده. یعنی هنوز برنگشتن؟ ولی صدا میاد از بیرون. فکر کنم بالاخره از کلیدش استفاده کرده. درو باز میکنم، دخترم تو آشپزخونه است. منو که میبینه سلام میکنه و سریع میره تو پذیرایی. عجیب شده حرکاتش، بر و بر نگاش میکنم. از تو پذیرایی پچپچ میشنوم، همهمهی خفیفی میشه. میرم جلو که یه دفعه برقا میره. ناخودآگاه میایستم، ولی باز راه میفتم. الان دیگه همه ساکت شدن. فکر میکنم خدایا یعنی چی شده؟ وارد پذیرایی که میشم یه دفعه چند تا ستون نوری که به سمت آسمون شعله میکشن روشن میشن و چند تا بادکنک با سر و صدا میترکن! قلبم میایسته! داد میزنم، داااااااد! حتی پارسال که بعد از عروسی دخترم رفتیم شهربازی و ترن سوار شدیم هم اینجوری داد نزده بودم. بقیه هم هول میکنن و میان طرفم، برقها روشن میشه، نوهم ترسان و گریان میدوه به پذیرایی و میچسبه به پاهام. بعد که مامانشو میبینه منو ول میکنه و میدوه سمت مامانش. حالا همه دارن میخندن بجز وروجک خانوم. به کیک روی میز نگاه میکنم: I LOVE YOU MAMA. کیک منم اونجا کنارشه: I LOVE YOU HANA. لازم نیست خیلی دقیق بشم، تفاوت از زمین تا آسمان است. یه کیک با روکش شکلاتی بدون تزئین اضافه و یه کیک بچگانه که از فرط گلمنگلی بودن کاور شکلاتیش اصلا دیده نمیشه! هنوز هم مثل قدیمها با اینکه کیک ساده و یکدست دوست دارم، اما عادت دارم تا ته خامه رو به شکل گل و شکوفه رو کیک پیاده کنم. به نظرم فردا فرصت خوبیه که سعی کنم یه کیک سادهی سفید یکدست درست کنم :)
+ فقط قصه نوشتم واسهتون 😁 تصور کلی من از آینده یه چیزی بهتر از اینه معمولا :)
+ میخواستم از سال نود و هشت، کامنتا رو عمومی کنم، اما تصمیم گرفتم زودتر این کارو انجام بدم :)
- تاریخ : جمعه ۱۷ اسفند ۹۷
- ساعت : ۲۳ : ۰۲
- نظرات [ ۳ ]
باور کنین امشب شب آرزوهاست!
امروز لباسا رو انداختم تو ماشین، همین که روشنش کردم دیدم یه چیزی جا مونده و گفتم کاش میشد همین دو تیکه رو هم میانداختم. چند ثانیه بعد آلارم ماشین دراومد که بیبو بیبو بیبو! یعنی در بسته نشده! منم مثل قرقی پریدم جاموندهها رو انداختم ^_^
حالا اگه من به جای ای کاش، مستقیم از خدا بخوام، و به جای چیز بیاهمیتی مثل این، یه چیز مهم که خدا ذوق کنه بخوام، خدا نمیده بهم؟ خدایی که از من به من مشتاقتره؟
با باور بریم...
+ حالا دوستان این جمعه است یا جمعهی بعدی؟ 😆
+ احتمالا لیل الشک باشه =)
- تاریخ : پنجشنبه ۱۶ اسفند ۹۷
- ساعت : ۱۰ : ۲۲
- نظرات [ ۰ ]
درگیر کارهای اداری بودم امروز. در تلاشم به یه روشی، ده دلار از هزینهی تمدید پاسپورتم کم کنم. ده دلارم ده دلاره خب، به قیمت امروز، پونزده اسفند نود و هفت خورشیدی، میشه صد و سی و پنج تومن. کمی اینور و اونور شوت شدم و چون دیدم خیلی شلوغه، گفتم برم سفارشی مامان رو بخرم و دوباره برگردم که خلوت بشه. سفارشی خریدن همانا و دیدن کتابفروشی همانا. سه تا کتاب برای دختران خواهر و برادرم خریدم. یکیشو در واقع مجبور شدم :| کتابش شش ورق بیشتر نداره، از این ورقههای چندلایهی ضخیم که بنده یکیشونو کمی خراب کردم و ناچارا برش داشتم. حالا اشکال نداره، موضوعش بد هم نیست.
بر که گشتم (ترکیب رو التفات بفرمایید 😆) رفته بودن نهار، نشستم تا برگردن. یه دختر بچهای بود که خیلی بیتابی میکرد و مادرشم از پسش برنمیومد. میگفت چند روزه که هی اینجان و دیگه خسته شده دخترک. یکی از کتابا رو درآوردم به مامانش گفتم میخوای براش بخونی؟ گفت نه، میخواد فقط عکساشو ببینه! همینطور ورق زدم و چون همهی صفحات نقاشیاش تو یه مایه بود (همهشون زنبور بودن) دیدم اینکه برا بچه جذاب نیست. یهکم در مورد اینکه هر کدوم چیکار میکنن و چه رنگیان و چی هستن حرف زدیم. دوباره پرسیدم نمیخوای براش بخونی، باز گفت نه! :| ای بابا! اصلا دوست نداشتم اونجا، بین اون همه آدم شعر بخونم، قصه بود باز یه چیزی، ولی شعر خب آهنگینه. جلو مامانمم نمیخونم حتی 😁 اما فاطمه خانوم مشتاق بود جدا، منم دلو زدم به دریا و شروع کردم شعر خوندن! :))) سرمم نیاوردم بالا ببینم ملت نگاهم میکنن یا نه :))) نگم که چقدر ذوق کرده بود بچه، هی به مامانش اشاره میکرد که داره برام شعر میخونه :) تموم که شد دادم دست خودش که عکساشو ببینه و کلا مال خودش باشه. موقع رفتن مامانش کتابو داد دست من و دخترشو بغل کرد که بره. دخترشم کانه این فیلمای هندی دستاشو از رو شونهی مامانش دراز کرده بود گریه میکرد و کتابو میخواست. هرچی میگم بابا کتاب مال خودشه، بذار بگیره، مامانه میگفت نع! آخر کوتاه اومد و گرفت و رفتن :)
کارمم که راه نیفتاد، گفت برو فلان وقت بیا. مردک روشو اونوری کرده بود که مثلا سرم شلوغه و هرچی میگفتم میگفت جان؟ باز باید تکرار میکردم. مرگِ جان، دردِ جان، زهرمارِ جان.
بعد رفتم حرم و در یکی از معدود دفعات عمرم، رفتم مسجد گوهرشاد. چقدر خوب بود، خاطرات اعتکاف چند سال پیش زنده شد. چقدر بدو بدو میرفتیم سرویس و برمیگشتیم که اعتکافمون باطل نشه. دور حوض وسط حیاط مسواک میزدیم که مجبور نباشیم از مسجد خارج بشیم. شب آخر هم که اعتکاف تموم شد، مردها اومده بودن تو حیاط و رو به امام رضا گروهی یه چیزی میخوندن، ما هم رفتیم گوش دادیم. ولی چقدر دسر میدادن و چقدر هم بدمزه بود :/ خلاصه که یادش بخیر :)
- تاریخ : چهارشنبه ۱۵ اسفند ۹۷
- ساعت : ۱۶ : ۴۰
- نظرات [ ۰ ]