مونولوگ

‌‌

قلب آکش خوبه، مغز دست دومش


سرگرمی یه آدم بیکاری که روز جمعه اطرافیانش رفتن پی کار و گردش خودشون و اونو تو خونه تنها گذاشتن، می‌تونه این باشه که بره تو دیوار بگرده و بخونه که ملت به چه دلایلی لوازم نوی تازه خریده‌ی خودشونو می‌خوان بفروشن.
جا ندارم
کادویی بوده، دوستش ندارم
اسباب‌کشی دارم
مهاجرت در پیش دارم
جهیزیه‌م بوده، بلااستفاده مونده
...

برام جالبه که برام جالبه.

  • نظرات [ ۰ ]

شعر می‌خوانیم


من نیستم مانند تو، مثل خودم هم نیستم
تو زخمی صدها غمی، من زخمی غم نیستم

با یادگاری از تبر از سمت جنگل آمدی
گفتم چه آمد بر سرت؟ گفتی که محرم نیستم

مجذوب پروازم ولی دستم به جایی بند نیست
حالا قضاوت کن خودت، من بی‌گناهم، نیستم؟

خواندی غزل‌های مرا، گفتی که خیلی عاشقم
اما... نمی‌دانم خودم... هم عاشقم هم نیستم



نجمه زارع

  • نظرات [ ۰ ]

خب که چی؟


دیشب یه شبه‌جوک‌هایی تو گروه‌ها پخش شده بود به این مضمون که "بچه‌ها ایران سه صفر از ژاپن باخته، فردا کارت‌هاتون همراهتون باشه."
امروز جوک به واقعیت پیوسته و اومدن محل کار آقای و پسران!، پسر کوچک آقای که تازه هجده سالش شده رو با دو تا دستبند پلاستیکی (از این‌ها) به میله‌های ون بستن تا آقای کارتش رو برسونن؛ اونقدر محکم که خودش گفته دستتو تکون بدی داغونش می‌کنه! لابد احساسشون این بوده که جنایت‌کار گرفتن!
مامانم که حسابی نفرینشون کردن. من که فقط می‌خندیدم. چون می‌دونستم وقتی اقامت قانونی داره، اگه خیلی هم بد بشه، نهایتا چند روز تو اردوگاه نگهش می‌دارن و یه‌کم کلاغ‌پر میره و احتمالا کتکی می‌خوره و دستشویی پادگان رو تمیز می‌کنه و کف پادگان رو طی می‌کشه و حیاطش رو جارو می‌زنه و باز آشغالا رو برعکس جارو می‌کنه میاره اول حیاط و چند دفعه هی تکرار می‌کنه، تا آدم بشه بالاخره. فقط اگه یه نفر تفهیم اتهام هم می‌کرد، خودم زودتر از اینا، محل اختفای این مجرم رو اعلام می‌کردم بهشون.


+ آقای گفتن این بار خیلی خوب بودن، حرف منطقی سرشون میشد باز.
+ ببینید، امیدوارم از لحنم ناراحت نشده باشید؛ چون من در مورد افراد مشخصی صحبت کردم، جمع نبستم مثلا بگم "چشم‌بادامی‌ها".

+ علی ما منع


+ بچه‌ها می‌خواین راجع به یک چیزی با هم صحبت نکنیم؟ 😂😂😂



فارغ از شرایط کنونی، یه مسئله‌ای برام جالبه. گاهی آدما میگن "می‌خوام تنها باشم" و منظورشون اینه که "لطفا بمون و حرف بزن"؛ گاهی میگن "می‌خوام تنها باشم" و منظورشون اینه که "نمی‌خوام حتی یه مورچه هم کنارم باشه". و طبیعیه که بقیه (حداقل اکثر بقیه!) نفهمن بالاخره برن یا بمونن. فهمیدن این مسئله به نظرم خیلی به دردم بخوره.

  • نظرات [ ۰ ]

فیلم


فکر می‌کنم حداقل یک نفر باید بهم تسلیت می‌گفت، بابت بیکار شدنم. در وصف نمی‌گنجد احساس من از چهارشنبه تا الان. برای بقیه‌شم کلمه پیدا نمیشه، می‌تونم چند ساعت در موردش حرف بزنم، ولی مطمئنا آخرش هم نمی‌تونم ذهنیاتمو منتقل کنم. پس تسلیت به خودم و تمام. (لطفا در این مورد صحبت نکنیم.)

اگه بپرسید خب از اون روز تا حالا چیکار کردی میگم فیلم دیدم. واقعیت اینه که یه احساسی همیشه درون من هست که فیلم دیدن وقت تلف کردن و صرفا یه تفریحه. حاضرم وقتمو ذره ذره تلف کنما، ولی وقتی به این فکر می‌کنم که دو ساعت و نیم قراره پای یه فیلم بشینم، چون زمانش از اول مشخصه، با خودم میگم احمق نشو، دوووو سااااعت و نییییم میذاری پای این؟؟؟ حتی به عنوان تفریح هم انگار نمی‌ارزه برام. خب این چند روز یه حس "گور بابای همه چی" داشتم و از همین روی، تند و تند فیلم می‌دیدم. یکی دانلود کردم و چند تا از روبیکا دیدم. روبیکا هم بعضی فیلماش به درد می‌خوره ها. خوبیش اینه که سانسورشده هم هست و بعضی فیلمایی که توصیه شده بود ولی با احتیاط! رو تونستم تو روبیکا ببینم.
و اگه بدونید چند تا رو نصفه ول کردم! دیگه حتی گور بابای دنیا هم نمی‌تونست منو پای تماشاشون نگه داره. مثلا یکیش بوی خوش زن بود که چون آل‌پاچینو بازی کرده و اسکار گرفته رفته تو برگزیده‌ها. ولی من خیلی خیلی به زحمت نصفشو دیدم. قابل انکار نیست که من در زمینه‌ی فیلم و موسیقی بی‌سوادم. در واقع هیچی از تکنیک و هنر و اینا سردرنمیارم. به همین دلیل فیلم خوب یا موسیقی خوب از نظر من، فقط موسیقی و فیلمیه که متن و داستان خوبی داشته باشه که داستان خوب هم حوصله‌ی شرح قصه‌ش نیست.
اگه فیلم با داستانِ از نظر خودتون خوب می‌شناسید، معرفی کنید لطفا تا گور بابای دنیا رو بکنم.

  • نظرات [ ۰ ]

English is so bad


درسته که زبانم خوب نیست، درسته که درس غیردوست‌داشتنی دبیرستان و دانشگاهم بوده، درسته که برای اولین و آخرین بار، دو سال پیش، نصف یک ترم رفتم کلاس زبان، درسته که تو این دو سال بجز فکر کردن به کلاس زبان، هیچ کار دیگه‌ای در این مورد نکردم، درسته که همین الان یهویی قرار شد تعیین سطح بدم، اما واقعا انقدم پرت نیستم دیگه. بهم میگه با زبان آشنایی، ولی خب نمی‌تونی از he و she و اینا استفاده کنی :||| :/// :\\\ :|||
خب من سعی کردم جوابا رو خلاصه کنم. پرسید اسم برادرات چیه؟ منم گفتم هوشنگ و رامتین و قنبر (مثلا). خب اینکه طول و تفصیل نداره، مثلا چی بگم اسماشونو نگم؟ ایش :/ اصلا خودت بلد نیستی!

  • نظرات [ ۰ ]

مسخره


تو کلینیک داشتم ناطوردشت مزخرف رو می‌خوندم. یه‌جایی هولدن گفت حاضر بودم همه‌ی پولم رو بدم، اما جلوشون گریه نکنم.
شاید کمتر از یک ساعت بعد، جلوی دکتر و خانم ص بغض کردم. حاضر بودم حقوقمو ندن، اما جلوشون بغض نکنم.
در عرض حدود همون یک ساعت تصمیم گرفتم که از فردا دیگه نرم کلینیک. اشتباهم همین بود، باید این تصمیمو می‌ذاشتم یک دقیقه‌ی آخر می‌گرفتم، اون‌وقت محکم خداحافظی می‌کردم. یا حداقل همون لحظه‌ای که تصمیم رو گرفتم باید اعلامش می‌کردم و نمی‌ذاشتم موقع خداحافظی بگم.
اینکه برای رفتن از اونجا روزشماری کنم با اینکه موقع رفتن بغض کنم قابل‌جمع هستن، ولی اصلا و ابدا قابل‌پیش‌بینی نبود که من همچین کاری بکنم. واقعا خوشحالم که بالاخره تموم شد.
امشب قرمه‌سبزی داریم. شام خوبیه، گرچه علاقه‌ی زیادی بهش ندارم.


واقعا که آدم مسخره‌ی مزخرفی از خودم ساختم.

  • نظرات [ ۰ ]

ریش سیمرغ


قرار بود نوبتی بگیرم که سایتش هشت صبح باز میشه و خیلی سریع نوبت‌ها پر میشه. هفت و پنجاه و پنج دقیقه مدارک رو آماده کردم و بعد سرخوشانه اینور اونور می‌رفتم. آقای هم هی می‌گفتن بیا بشین پای گوشیت که آماده باشی. منم می‌گفتم آماده‌ام بابا! سایتم که هنوز باز نشده. بعد هم گفتم من تا فلان‌جا برم زود میام. آقای گفتن اگه تو تونستی امروز نوبت بگیری! منم در حالی که داشتم می‌رفتم با خنده دستی به محاسنم! کشیدم و گفتم آ این ریشم، اگه من امروز نوبت نگرفتم!
و آقای رفتن.
و من دو دقیقه به هشت وارد سایت شدم.
و سایت بر خلاف دفعه‌ی قبل خیلی کند بود.
و من نمی‌تونستم دست‌خط روی مدارک رو بخونم!
و هی سایت ارور می‌داد.
و من هی صفحه‌های جدید باز می‌کردم.
و بالاخره وارد صفحه‌ی نوبت شدم
و فرم رو پر کردم
و از مدارک عکس خواست که در جریانش نبودم
اما گفتم با گوشی می‌گیرم می‌فرستم
اما لینک بارگذاری عکس کار نمی‌کرد
اما من ناامید نشدم و گفتم شاید با گوشی نمیشه
اما وقتی با لپ‌تاپ هم امتحان کردم بازم نشد
اما من کوتاه نیومدم، آخه ریشم گرو بود
و رفتم از اونی که آنلایناً سؤالا رو جواب میده (اپراتور؟) پرسیدم این چشه؟
گفت سایت مشکل داره، فردا به اندازه‌ی دو روز نوبت باز میشه!
گفتم بی..... اح..... لع..... من ریشم گرووووووست! می‌فهمی؟
نه هیچ‌کدومو نگفتم، گفتم ممنون :|
و حالا مامان میگن برو تیغ و ماشینو بیار
مامااااان! توروخدا!!! آبروم میره ☹


+ بله خب، ریشم به اندازه‌ی پر سیمرغ ارزشمنده، چی فکر کردین؟

  • نظرات [ ۰ ]

منشی ناشی


دوست دارم کلاس دوم دبیرستان باشم و یه معلم داشته باشم که هفته‌ای یه موضوع انشاء بده و هر هفته منو صدا کنه پای تخته و من برم پایین سن کلاس، پشت به تخته‌ی سبز و روبروی سی نفر آدم بایستم و دفترمو تا جلوی صورتم بیارم بالا و شمرده شمرده متنمو بخونم و گاهی از چهره‌ی هم‌کلاسی‌هام بازخورد بگیرم و تو لذت شنیدن صدای افکار خودم در سکوت محض غرق بشم.

  • نظرات [ ۰ ]

من و بچه‌ها


به‌رغم سخت‌گیری‌هام و جدی بودن‌هام و حرفم حرف بودن‌هام و جلوی لوس‌بازی کوتاه نیومدن‌هام، معمولا بچه‌ها تمایل خوبی به برقراری ارتباط باهام دارن که البته این میل، اغلب بی‌جواب می‌مونه. اما وقتی جواب بدم دیگه ولم نمی‌کنن دیگهههه! خب قابلیت سوئیچ سریع از موضوعی به موضوع دیگر رو دارم که خیلی در کاهش تلفات بازی کمک می‌کنه و البته باعث میشه خلاقیت خودم و بچه‌ها هم به کار بیفته. مثلا وقتی کیس موردنظر با یه چماق بزرگ جلوی تلویزیون آکروبات‌بازی می‌کنه و با هیچ حرفی هم محل بازی‌شو تغییر نمیده، با چند تا جمله می‌تونم کمپلت مدل بازی رو عوض و از هفت هشت تومن ضرر احتمالی جلوگیری کنم. یا وقتی کیس موردنظر دیگری، لباس نمی‌پوشه یا اسباب‌بازی‌شو با بقیه‌ی کیس‌ها شریک نمیشه یا گوشیو از دستش ول نمی‌کنه یا به یه وسیله‌ی خطرناک پیله کرده یا... من گزینه‌ی مناسبی برای برخورد قاطع و سریع و بدون پیامدهایی چون گریه و ونگ‌ونگ محسوب میشم.
در همین راستا، امشب من با پسردایی با هم شام خوردیم :| یعنی داشت گریه می‌کرد و با همه هم قهر بود و هرچی هم می‌گفتن بیا سر سفره نمیومد، اما تا من گفتم برو دستتو بشور بیا سر سفره، بدوبدوکنان رفت آشپزخونه و گفت من با عمه‌تسنیم* غذا می‌خورم! این دفعه واقعا من حقه‌ای نزده بودم و این محبوبیتم بود که راه را گشاد! گرچه یه مقدار پوکرفیس شدم، اما نذاشتم دایی و زن‌دایی جداش کنن. غذا رو از وسط نصف کردم، گفتم تو اونورو بخور، من اینورو. گفت باشه، اما بزرگوار جهت‌یابیش کمی مشکل داشت :||


* فرزندان این داییم، از بچگی به ما دختران عمه‌شون، میگن عمه! به‌جای دخترعمه :))) حالا که دختراشون تقریبا بزرگ شدن، چیز جالبی نیست. باید فاصله یه‌جوری کم بشه و ما از مقام مقدس و رفیع عمگی نزول اجلال کنیم، ولی خب چگونه؟
+ چرا شماها فکر کردین ما اینجا تو ایالت مشهد، میامی نداریم؟ ما چیمون از فلوریدا کمتره واقعا؟؟؟ حالا که نمیشه خونه‌مونو ببریم آمریکا، آمریکا رو میاریم اینجا اصن!
+ من امروز که برخوردی تصادفی با نسب‌نامه‌مون داشتم، دیدم یکی از اجدادمون سبزواری بوده، یکیشونم شیرازی! البته خیلی‌هاشون فامیل یا لقب نداشتن که بدونم اونا مال کجا بودن. الان موندم من بالاخره کجایی محسوب میشم؟ اصن ولش کن، من آمریکایی‌ام، تمام!

  • نظرات [ ۰ ]
Designed By Erfan Powered by Bayan