- تاریخ : سه شنبه ۳ ارديبهشت ۹۸
- ساعت : ۰۱ : ۱۸
- ادامه مطلب
- نظرات [ ۴ ]
انقدر من از دوربین مداربسته تو محل کارم بدم میاد که حد نداره. من اصلا استرس دوربین نداشتم قبلا. از وقتی میرم سر کار و هممه جا دوربین کار گذاشتن هر جایی که میرم، احساس تحت نظر بودن میکنم! اولین درمانگاه که دکتر و خانمش، از تو خونه، آنلاین دوربین رو چک میکردن و مثلا اگه خدمه یا منشی اشتباهی کرده بودن فیالفور زنگ میزدن میگفتن چرا فلان کردی! ولی خب اونجا تو اتاقم دوربین نبود و خیلی روم تاثیر نداشت.
اما محل کار دومم، اتاقمم دوربین داشت چه دوربینی! دکتر صاحب درمانگاه، تو اتاقش یه مانیتور بود و یه لپتاپ کنار مانیتور. با لپتاپ کار میکرد و مانیتور هم دوربینها رو نشون میداد! کوچکترین کاری از نظرش مخفی نمیموند. خب من برای خوراکی خوردن یا حتی استفاده از گوشی راحت نبودم، چون دوربین دقیقا رو میز من بود و تو گوشیمم نشون میداد! حالا نمیدونم با چه دقتی، ولی زاویهش که اینطوری بود.
ولی خب نمیدونم چه سریه که هرچی میگذره، محیطهای کاریم در این مورد بدتر میشه شرایطشون. مرکزی که الان میرم و شب اونجا میخوابم، تو اتاقم دوربین داره. فلذا موقع خواب هم باید همونجوری باشم که موقع بیداری هستم!! اصلا یک خواب ناراحتیه که نمیدونید. متنفرم از دوربین مداربسته.
اما در این بین، درمانگاهی که یک روز در هفته میرم برای کار مامایی، به خاطر نوع کارم، اتاقم دوربین نداره :)) حالا شما حق بدید که من باید عاشق رشتهم بشم یا نه :))) الان از مرکز توانبخشی اومدم درمانگاه و تو اتاقم دراز کشیدم و درم قفل کردم. هیچکس هم جز خدا و شما نمیدونه الان دارم چه غلطی میکنم.
دیشب خییییلی بد گذشت. یکی از مریضا قرصاشو قایم کرده بود داده بود به مریض دیگه خورده بود. قرص روان!! که باهاش خودکشی هم میشه کرد! اومد پیشم، خودش اعتراف کرد و حالا یَک بلبشویی راه افتاده بود تو مرکز که بیا و ببین. هرکی میگفت من مقصر نیستم فلانی مقصره. خب مقصر که معلومه، اون مددیاری بود که دارو رو داده بود و دهنشو چک نکرده بود و من هم که مسئول شیفت بودم، مسئول غیرمستقیم این اشتباه بودم. بعد باز یکی دیگه از مریضا اومد پیشم اعتراف کرد که اونم قرصشو نخورده و انداخته تو توالت. این دیگه بلبشو نشد، چون خودم مقصر مستقیمش بودم که با وجود چک کردن دهنش، زیرزبونشو چک نکردم. ولی بهم خبر رسوندن که مددیار مقصر اولی، گفته بیا خودشم که چک میکنه همینجوریه! منم دو تا گزارش کتبی (که مرسوم نیست) نوشتم، هم برای اولی، هم دومی. تو جفتشم به قصور خودم اشاره کردم. دیگه خدا میدونه چی میشه.
یه چیز خندهداری هم پیش اومد امروز صبح. با مددیار رفتم که دارو بده و من خودمم چک کنم این دفعه. یه مریضی هست که کمبیناست، یعنی خیلی کم میبینه. مددیار داروها رو گذاشت تو دستش که بخوره. این با دست دیگهش دونه دونه قرصا رو چک میکرد. حالا به مکالمهی ما دقت فرمایید:
× دنبال چی میگردی؟
+ دنبال سیانور!!
× سیانور چیه دیگه؟
+ یه قرصهای کوچیک قهوهایه که...
× میدونم سیانور چیه! میگم سیانور کجا بود؟
+ این یکی سیانوره!
× نیست سیانور، لورازپامه.
+ هر کی دروغ بگه؟
× دشمن خداست 😂
تا بالاخره خورد.
× مگه تا حالا سیانور خوردی؟
+ آره، هر روز میخورم!!! شما بهم میدین.
× اگه هر روز میخوردی اینجا نبودی.
+ پس کجا بودم؟
میخواستم بگم قبرستون ولی گفتم دیگه زنده نبودی :)
پست رو نه و نیم شروع کردم به نوشتن، بین مریضا نوشتم و نوشتم تا بالاخره تموم شد :))) تازه پست آمار وبلاگهای برتر هم نصفه است هنوز!
- تاریخ : دوشنبه ۲ ارديبهشت ۹۸
- ساعت : ۱۲ : ۱۳
- نظرات [ ۴ ]
امشب خیلی حال دلم خوبه، خیلی عاشق این شب شدم.
قلم ندارم، علم ندارم، حتی شعر و مداحی و کلیپ و... هم ندارم، کاش میتونستم لااقل یه جعبه شیرینی بگیرم اینجا پخش کنم.
عیدتون مبارک
امام زمان جان! میشه به همهمون عیدی بدی؟ عیدی تپل؟ :)
+ همه میرن تولد کادو میبرن، ما میریم میگیم یه چیزی هم بدین ما ببریم =))
- تاریخ : يكشنبه ۱ ارديبهشت ۹۸
- ساعت : ۰۰ : ۰۰
- نظرات [ ۶ ]
اتوبوس میرفت پایین و آدمها، مغازهها، هیاهوها، رنگها، نورها میرفتند بالا. تاریکی آمد و جای همه را گرفت. احساس کردم سوار سفینهای شدهام با کف بلورین که هنگام بالا رفتن، کوچک شدن و گم شدن زمین و زمان را به خوبی نمایش میدهد. همه چیز رنگ میبازد، دور میشود و در میان تاریکی گم میشود. وقتی همه جا تاریک شد، بر خلاف انتظارت میبینی که میبینی. یعنی تازه داری میبینی. تازه داشتم میدیدم انگار. یک سبکی خیلی راحتی سراغم آمد، بعد از میلیون سال زندگی.
تاریکی چه نعمت لازمیست و بستن چشم چه نعمت بزرگی. و چه خوب که هر وقت بخواهم میتوانم تاریکی به خودم هدیه بدهم.
تاریکی چه نعمت لازمیست و بستن چشم چه نعمت بزرگی. و چه خوب که هر وقت بخواهم میتوانم تاریکی به خودم هدیه بدهم.
- تاریخ : پنجشنبه ۲۹ فروردين ۹۸
- ساعت : ۲۰ : ۴۷
- نظرات [ ۰ ]
خوبه آدم همچین بچهای تربیت کنه :)
مدت زمان: 2 دقیقه 11 ثانیه
- تاریخ : سه شنبه ۲۷ فروردين ۹۸
- ساعت : ۱۰ : ۴۵
- نظرات [ ۱۰ ]
بیمحابا رد شدنم از خیابون شهره است! کمپین #عبور_از_خط_عابر_پیاده_با_چشمان_بسته رو که یادتونه؟ کلا تصور واقعی از تصادف نداشتم تا حالا.
امروز کنار ایستگاه اتوبوس بودم که یه دونه از این تاکسی زردها دنده عقب اومد و زد بهم و روی پای راستم وایستاد! چند ثانیهای توقف کرد همونجا! و بعد رفت جلو و رفت که رفت. حتی پیاده نشد که ببینه چی شده. شایدم چون اومدم نشستم تو ایستگاه فکر کرد حالم خوبه دیگه. البته شکر خدا پام کاملا خوبه و اصلا درد نداره. اما بعدش دیگه میخواستم از خیابون رد شم، یه ترسی داشتم! به همین راحتی آدم رام میشه، آدمهای ترسو، به همین راحتی.
- تاریخ : دوشنبه ۲۶ فروردين ۹۸
- ساعت : ۲۳ : ۳۱
- نظرات [ ۵ ]
+ خانم، خانم، خانم، آدم صبح و شب ریس یک و دو بخوره، برای بچهش ضرر داره؟
× بچه؟
+ آره اگه بچهدار بشه.
× یعنی تو حاملگی؟
+ آره.
× o_O مگه میخوای حامله بشی؟
+ میپرسم اگه یهوقت خواستم!
(مرکز بانوانه و اصلا اجازهی خروج هم ندارن مددجوها!)
+ خانم مددیار بهم جایزه بدین.
_ چی بدم بهت؟
+ اجازه بدین موهای خانم تسنیم رو ببینم!
× o_OO_o
+ خانم شما به پوستتون چی میزنین؟
× هیچی.
+ یعنی اصلا کرم نمیزنین؟
+ نه.
× چقدرررر پوستتون خوووووبه!
+ همچنان o_O
مجموعا دویست و چهل سه بار و نصفی هم تا حالا پرسیدن که خانم ازدواج کردی؟ نامزد داری؟ مجردی؟ چند سالته؟
یه خانم چینی الاصل هم داریم که هجده ساله ایرانه و فارسی رو روان صحبت میکنه و شیعه هم شده. اسم چینیش "یهاوها" و اسم فارسیش آمنه است! اون روز از یکی شنیده بود که من سیدم، برگشت با هیجان پرسید شما سیدی؟؟؟ گفتم آره. یهجور عجیب غریبی گفت سیدی! سیدی! التماس دعا 😂
خیلیهاشون از زیر دارو خوردن به هر نحوی درمیرن. دیشب یکیشون یکی از قرصهاشو انداخت رو میز و بقیه رو خورد و رفت. بعدا فهمیدم. صداش کردم و گفتم چرا داروتو نخوردی؟ گفت خوردم. منم باور کردم و گفتم لابد کار یکی دیگه بوده 😂😂😂 ولی طبق آموزشها هی بهش گفتم نه نخوردی، چرا نخوردی؟ زود باش بخور. اونم هی میگفت نه داروی من نیست. آخر قسم خورد و گفت بِخخخدا من دارومو خوردم. گفتم قسم دروغ نخور! نگاه کرد گفت بخخخدا داروی منه، نخوردم 😂😂😂😂😂😂😂
- تاریخ : دوشنبه ۲۶ فروردين ۹۸
- ساعت : ۱۰ : ۳۸
- نظرات [ ۱۰ ]
دلم قطار میخواد، یه مسیری که حداقل چهل و هشت ساعت راه باشه و به حرم حضرت معصومه منتهی بشه. چند روز تنها باشم و هیچکس باهام حرف نزنه. گوشیم تو مسیر بشکنه و از این فضاها هم جدا بشم.
در بهتم نسبت به آدما. فکر میکردم انقدر که همه افکارشون با من ناهماهنگه، حتما هیچ دو نفری نیستن که همفکر باشن. ولی پس چرا انقدر این روزا همه دارن حرفای همو کپی میکنن؟ چرا من اصلا نمیفهممشون؟ اگه به خوندنشون ادامه بدم، ممکنه دق کنم از نفهمی!!!
اعتراف میکنم تو کل عمرم یه نفرو دیدم که تا جایی که فهمیدم، خیلی شبیه من فکر میکرد، خیلی، خیلی. واقعا واقعا خوشحال شدم که دیدمش و ذوقزده، امیدوارم بازم از این آدما ببینم.
- تاریخ : شنبه ۲۴ فروردين ۹۸
- ساعت : ۰۰ : ۴۱
- نظرات [ ۹ ]
مرکز از پرستارها سفته خواسته. یکی از قبلیها گفت نمیده، مدیر انقدر حرف زد که قانع شد. من حرفی نزدم، اومدم بیرون و بعد پیام دادم که سفته نمیدم. با پرستارهای سابقشون مشکل دارن، با من بیشتر کنار میان. گفتن نده ولی به بقیه بگو دادی. گفتم انشاءالله که نمیپرسن. تمایلشون به اینه که شیفتای منو بیشتر کنن. از این طرف هم مامان و آقای خیلی با این کار کنار نمیان. من برای اون برنامههای بعدیم پول لازم دارم، ولی بعید میدونم بتونم پسانداز کنم.
فروردین شلوغیه. کنسولگری بوق، چند روزه نه سیستم نوبتدهیش کار میکنه، نه بدون نوبت کار راه میندازه. اون نامهای که هفتهی پیش از دُمش گرفتم و اتاق به اتاق باهاش رفتم تا ارسال بشه، و "تاریخ خورد" و ارسال شد، شوهرخالهم از کابل پیگیر شد و گفت نرسیده. خدایا یعنی چی؟ مگه فیزیک نامه ارسال شده؟ یعنی تو ترافیک ایمیل گیر کرده؟ یعنی جادههای مواصلاتی ایمیلی بسته بوده؟ یعنی تو سیلاب هرات گیر کرده؟ یعنی تعطیلات بوده یا مامور تحویل ایمیل مرخصی داشته؟ واقعا نمیفهمم. یه روز این اداره رو با نارنجکی بر کمر، از روی نقشه محو میکنم. #شهید_تسنیم
امشب قرآنخوانی داریم. غذا یه چیزیه تو مایههای قابلی با مرغ. هرچی هست دوستش دارم، از خود قابلی بیشتر.
رفتن، اهواز، بدون من. ساعت یک زنگ زد، گفت چهار و نیم حرکته، میای؟ آقای بهم اجازه ندادن. ناراحت نیستم، دارم به این فکر میکنم که من قرار نیست هیچوقت اجازهی انجام کارهام دست خودم باشه؟ تا آخر آخر؟ یهکم عجیبه این سیستم برام. طراحش واقعا خداست؟
فروردین شلوغیه. کنسولگری بوق، چند روزه نه سیستم نوبتدهیش کار میکنه، نه بدون نوبت کار راه میندازه. اون نامهای که هفتهی پیش از دُمش گرفتم و اتاق به اتاق باهاش رفتم تا ارسال بشه، و "تاریخ خورد" و ارسال شد، شوهرخالهم از کابل پیگیر شد و گفت نرسیده. خدایا یعنی چی؟ مگه فیزیک نامه ارسال شده؟ یعنی تو ترافیک ایمیل گیر کرده؟ یعنی جادههای مواصلاتی ایمیلی بسته بوده؟ یعنی تو سیلاب هرات گیر کرده؟ یعنی تعطیلات بوده یا مامور تحویل ایمیل مرخصی داشته؟ واقعا نمیفهمم. یه روز این اداره رو با نارنجکی بر کمر، از روی نقشه محو میکنم. #شهید_تسنیم
امشب قرآنخوانی داریم. غذا یه چیزیه تو مایههای قابلی با مرغ. هرچی هست دوستش دارم، از خود قابلی بیشتر.
رفتن، اهواز، بدون من. ساعت یک زنگ زد، گفت چهار و نیم حرکته، میای؟ آقای بهم اجازه ندادن. ناراحت نیستم، دارم به این فکر میکنم که من قرار نیست هیچوقت اجازهی انجام کارهام دست خودم باشه؟ تا آخر آخر؟ یهکم عجیبه این سیستم برام. طراحش واقعا خداست؟
- تاریخ : جمعه ۲۳ فروردين ۹۸
- ساعت : ۱۸ : ۲۰
- ادامه مطلب
- نظرات [ ۲ ]
دیروز عصر با هدهد رفته بودم دکتر. فرستاد نوار گوش گرفتیم. ریپورتشو باز کردم، با حالت هیجانزده گفتم "وای! سولاخ کوچولو!" جفتمون تعجب کردیم. در حین آببازی تو یکی از گشت و گذارهای نوروزی اتفاقی دست داداشم خورده به گوشش! دکتر گفت اگه مواظب باشی خودبخود ترمیم میشه، وگرنه جراحی! گفت شکایتی از ضربهای که بهت خورده داری؟ میخواست نامه بده =))) فک کنم یک عالمه دیهش بشه =)))
بعد رفتیم با لالههای زردی که غروبها بسته میشن عکس گرفتیم :)
بعدم چشممون خورد سر در آفریقا و خواستیم بریم متری شیش و نیم رو ببینیم، ولی آخرین سانسش ساعت سه و نیم بود! سینماتیکت رو چک کردم، دیدم هویزه واسه هفت داره. ساعتو نگاه کردم، چند دقیقه مونده بود به هفت. ما هم د بدو! البته فقط یه فاصلهی خلوت، کنار دانشکدهی سابق من :) رسیدیم گفت بلیط خِلاص! ما هم یه جعبه شیرینی گرفتیم و برگشتیم خونه. تو مسیر دو نفر هم بهمون شیرینی تعارف کردن. دومی یه پیرمردی بود، تو سینیش سه تا مونده بود. گفت سه تاشو بردارین. واسه همین هدهد دو تا برداشت. یهکم رفتیم جلو، یه پسر بیادب گفت "عهههه! اینو نگا، چه گدائه! دو تا برداشته!" :||| 😂😂😂
جوجه از وقتی خیلی بچه بود، یه فحش خاص خودش داشت. وقتی از کسی عصبانی بود بهش میگفت "همیششششه"! علت انتخاب این کلمه به عنوان فحش رو نمیدونم، ولی ما خیلی راضی بودیم که چیز دیگهای نمیگه =) حالا دیشب دو بار گفت "برو گمشو" :( بچه دو ساله از کجا یاد گرفته خب؟
جاتون خالی، الان هوا انقدرررر خوبه اینجا. چند دقیقه بارون اومد، و الان نسیم بهاری قشنگی میوزه. کنار پل امام حسین نشستم منتظر سرویس :)
بعد رفتیم با لالههای زردی که غروبها بسته میشن عکس گرفتیم :)
بعدم چشممون خورد سر در آفریقا و خواستیم بریم متری شیش و نیم رو ببینیم، ولی آخرین سانسش ساعت سه و نیم بود! سینماتیکت رو چک کردم، دیدم هویزه واسه هفت داره. ساعتو نگاه کردم، چند دقیقه مونده بود به هفت. ما هم د بدو! البته فقط یه فاصلهی خلوت، کنار دانشکدهی سابق من :) رسیدیم گفت بلیط خِلاص! ما هم یه جعبه شیرینی گرفتیم و برگشتیم خونه. تو مسیر دو نفر هم بهمون شیرینی تعارف کردن. دومی یه پیرمردی بود، تو سینیش سه تا مونده بود. گفت سه تاشو بردارین. واسه همین هدهد دو تا برداشت. یهکم رفتیم جلو، یه پسر بیادب گفت "عهههه! اینو نگا، چه گدائه! دو تا برداشته!" :||| 😂😂😂
جوجه از وقتی خیلی بچه بود، یه فحش خاص خودش داشت. وقتی از کسی عصبانی بود بهش میگفت "همیششششه"! علت انتخاب این کلمه به عنوان فحش رو نمیدونم، ولی ما خیلی راضی بودیم که چیز دیگهای نمیگه =) حالا دیشب دو بار گفت "برو گمشو" :( بچه دو ساله از کجا یاد گرفته خب؟
جاتون خالی، الان هوا انقدرررر خوبه اینجا. چند دقیقه بارون اومد، و الان نسیم بهاری قشنگی میوزه. کنار پل امام حسین نشستم منتظر سرویس :)
+ میخواستم دکمهی انتشار رو بزنم که یه خانمی اومد یه عدد تو گوشیش نشون داد گفت اینو بخون چنده. "10456784" مانده موجودیش بود که بانک فرستاده بود. قشنگ هنگ کرده بودم نمیتونستم بخونم!! آخر گفتم یک میلیون و چهل تومن، ولی همچنان شک دارم درست خونده باشم 😂
- تاریخ : چهارشنبه ۲۱ فروردين ۹۸
- ساعت : ۱۵ : ۵۲
- نظرات [ ۷ ]
آخرین مطالب