مونولوگ

‌‌

چالش نمای امید


وقتی این پست رو خوندم، مطمئن بودم که نمی‌خوام شرکت کنم. چون من به کلیت آینده امیدوارم و چیز خاصی که با نگاه کردن بهش امید از چشمام فوران کنه به ذهنم نیومد.
اما بعد که این ایمیل بهم رسید، نوع خاصی از امیدواری رو درک کردم. اینکه از یک روز خاص که چند روز دیگه است به اونور، ممکنه مسیر زندگیم عوض بشه. هنوز در مرحله‌ی "ممکنه" قرار داره و کفه‌ی "ناامیدی" از تغییر شرایط هم خالی نیست. اما به هر حال تو کفه‌ی "امید" وزنه‌ی سنگینی قرار گرفته که باعث میشه با فکر بهش لبخند بزنم :)



+ این هم اون چیزیه که منتظرش بودم و هم اون چیزی نیست که منتظرش بودم. گویا خدا خواسته‌های ما رو گوش میده و اون چیزی که خودش صلاح بدونه رو بهمون میده!
+ اگه به نتیجه برسه، خواهم گفت که چیست.

  • نظرات [ ۳ ]

روز معلم


دیروز داشتم فکر می‌کردم اولین و شاید مهم‌ترین معلم زندگی من کیه، معلم اول دبستانم؟ یادم اومد من وقتی رفتم کلاس اول، هم می‌نوشتم، هم می‌خوندم، حتی قرآن‌های با خط شکسته رو. و بعد یادم اومد که هدهد و عسل، که چهار و پنج سال از من بزرگترن اینا رو بهم یاد دادن! یعنی وقتی نه و ده ساله بودن. هر سال روز معلم رو بهشون تبریک می‌گفتم، چون تا یکی دو سال پیش تدریس می‌کردن. اما امسال تصمیم گرفتم به دلیل بهتری بهشون تبریک بگم، به دلیل اینکه معلم خود منم بودن. امروز که رفته بودیم میامی، بهشون گفتم یه هدیه‌ی کوچیک واسه خودشون انتخاب کنن. هدهد یه قمقمه کتابی و عسل یه توری کباب گرفت :)

+ امروز کیلی کیلی کوش گذشت! الحمدلله

  • نظرات [ ۲ ]

اینجا


این شبایی که شیفتم انگار قرص بی‌خوابی می‌خورم! یک ساعت و چهل و هفت دقیقه از ساعت قانونی خوابم گذشته و من بیدارم. دو ساعت دیگه باید برای نماز بلند بشم و چهار ساعت دیگه ساعت خوابم تمومه. نکته‌ی غم‌انگیز ماجرا اینجاست که باید v/s سی نفر رو می‌گرفتم و گرفتم؛ اما بیست نفرشون اشتباهی تو لیست بودن 😣 باید بیست نفر دیگه رو فردا صبح بگیرم.

یکی دلش درد می‌کرد بهش قرص دادم، نیم ساعت بعد اومد میگه "دیدین گفتم خوب نمیشه؟ من فقططط با چای‌شیرین دل‌دردم خوب میشه! مامانم همیشه تو خونه واسه دل‌درد بهم چای‌شیرین می‌داد." می‌خواستم بگم اونی که مامانت بهت می‌داده چای‌شیرین نبوده، چایی‌نبات بوده. ولی نگفتم. کی می‌خواست باز نبات پیدا کنه واسش این موقع شب؟ چای‌شیرین رو دادیم رفت :)) خوب شد :)


+ سه و پنج دقیقه شد :|

  • نظرات [ ۴ ]

مکاتبه‌ی خطیر


وقتی دو تا کشور فارسی‌زبان با هم نامه‌نگاری می‌کنن:

اردوی مجردی


هوا فوق بهاریه :)
آقای برای بار اوله که امروز با دوستاشون رفتن گردش!
مامان از صبح هی زنگ می‌زنن بهشون، یه خانمه گوشیو برمی‌داره میگه "حاج آقا در دسترس نیست، خودم با پیامک بهش خبر میدم" :| فکر کنم در دسترس قرار بگیرن، صد تایی پیام بهشون برسه :)))
تلویزیون می‌خونه "عزیز بشینه کنارُم، آی عزیز بشینه کنارُم"!
هوا هم خیلی عالیه، خیلی :)

  • نظرات [ ۰ ]

ماساژور


بین الکتفینم! گویی با دریل سوراخ شده. چهار تا مرغ داشتیم برای پر کندن و و تکه کردن و شستن و بسته‌بندی کردن، بیست و یک و نیم کیلو سبزی برای پاک کردن و شستن و تفت دادن و بسته‌بندی کردن. مونده بسته‌بندی سبزی‌ها که فردا صبح انجام بشه. بار اوله برای ماه رمضان بسته‌های نیمه آماده درست می‌کنیم.
خواهرم میگه احتمالا می‌خوایم رمضان دراز به دراز بیفتیم که اینجوری تدارک می‌بینیم. (خواهر من، ملت واسه کل سالشون همین برنامه رو دارن، مثل ما نون به نرخ روز خور! نیستن.)
اون خواهرم میگه پیازداغ و گوجه و حبوبات هم آماده و بسته‌بندی کنیم. (به ایشون باشه، فک کنم برنج هم فریز کنه!)
مامان میگن خانم‌های الان راحت‌طلب شدن، از تو فریزر درمیارن میندازن تو قابلمه. (حالا انگار نوکرمون اینا رو آماده کرده گذاشته فریزر 😂)
آقای میگن خب چرااااا سبزی آماده نمی‌خرین؟ (هی آقای جان! همینجوریش انگ مفت‌خوری خوردیم :| آماده بخریم که دیگه هیچی)

از صبح به اندازه‌ی یک هفته شستم و شستم و شستم و پختم و شستم و جمع کردم. تو این سرشلوغی یه کیک هم پختم، چون دفعه‌ی قبل دقیقا بعد از رفتن خواهرم پخته بودم و مامانم ناراحت شده بود، باید این دفعه که اومدن براشون می‌پختم!
بچه‌ها هم تا تونستن شلوغ‌کاری کردن. سه تا نوه‌های خودمون، پسرداییم و بچه‌ی همسایه. هر پنج تا خونه‌ی ما. بره‌ی ناقلا قربان! بود، پسرداییم وزیرش، بقیه هم فک کنم رعیت بودن، چون لقب نداشتن 😂 همه هم جلوی قربان دولا راست میشن :)) ای بچه‌های ساده! از الان گول زور و تزویر رو خوردن!
امروز یه تصمیم مهم گرفتم و اون اینکه برای بچه‌هام هیچ مدل اسباب‌بازی نخرم، چون وجود اسباب‌بازی تو خونه احتمال مرتب موندن خونه رو به صفر مایل می‌کنه! بعله، معلومه که مرتب موندن خونه مهم‌تره، اینم سوال داره؟؟؟

دو تا از پزشکایی که با ما گمیشان بودن، امروز مهمون یه برنامه تو تلویزیون بودن. جالب بود آدمای آشنا رو از قاب تلویزیون می‌دیدم.

+ عنوان: نیازمندیم!

  • نظرات [ ۲ ]

اردی‌بهشت


جمعه‌ی پیش رفته بودیم بیرون، خییییلی سرسبز بود همه‌جا. امسال فوق‌العاده شده، علف‌ها تا گردنمون بود، توشون گم می‌شدیم :) همه با گوشی من کلی عکس گرفتن، عکس‌های بسی زیبا که حتی من بدعکس هم ذوق داشتم واسشون. عکسام تو مموری ذخیره میشه. مموری 32 رو یکی دو ماهی میشه خریدم، حدود صد تومن. چند روز پیش که بقیه عکساشونو ازم می‌خواستن، نگاه کردم دیدم اصلا خبری از عکس‌ها نیست! مموریم به دلیل نامعلومی بالا نمیاد. انقد ناراحت شدن که عکساشون پاک شده، کلی غر زدن بهم. امروز زن‌دایی اومده بود، گفت دیروز دوباره رفتیم همونجا یک عالمه عکس گرفتیم. به شوخی گفت بیا نشونت بدم دلتو بسوزونم 😂 گفتم آره و وای و حیف و اینا 😂 نمی‌تونستم بگم من سرسوزنی هم بابت از دست رفتن عکساتون ناراحت نیستم! من حتی به مموری سوخته هم فکر نمی‌کنم چه برسه به عکسا :)))

  • نظرات [ ۱۲ ]

من پت‌شونم!


تا به حال شده آب کتری نیم‌گرم باشه، بعد بذارین جوش بیاد، بعد چایی بریزین واسه خودتون، بعد حوصله‌ی صبر کردن نداشته باشین، بعد لیوان چای رو بذارین تو یخچال که از داغی بیفته، بعد یادتون بره، بعد که یادتون بیاد چایی سرد شده باشه، بعد دوباره روش آب‌جوش بریزین تا نیم‌گرم بشه، بعد بخورین؟

  • نظرات [ ۱۶ ]

نتایج پویش موثرترین وبلاگ‌ها


سلام
این‌ها نتایج پویش موثرترین وبلاگ‌هاست که اسفند نود و هفت بین اهالی محترم بلاگ دات آی آر برگزار شد. اما در بین نتایج از سایر سرویس‌های وبلاگ‌نویسی هم وجود دارند.
در مجموع ۲۹ نفر تو این پویش شرکت کردن و به ۱۵۱ وبلاگ رای دادن.
این ۱۵۱ وبلاگ در هشت رتبه به شرح زیر نسبت به هم قرار گرفتن. شماره‌های داخل پرانتز، تعداد آرای هر گروهه.

* فارغ از تعداد آرای هر وبلاگ، می‌تونید وبلاگ‌های پرمحتوا و خوبی بین این عزیزان پیدا کنید، وبلاگ‌هایی که ممکنه به خاطر ناشناخته بودن فقط یک رای آورده باشن.
* سعی کردم رنگ لینک‌ها رو عوض کنم و چینششون رو مرتب، ولی نتونستم. اگه چشمتون اذیت شد به بزرگواری خودتون ببخشید.
* بعضی دوستان مایل نبودن که لینک بشن.


حکمم تنفیذ شد!


خواب دیدم رفتم تو یکی از مناطق بحران، نمی‌دونم سرپل ذهاب بود یا خوزستان. بعد آقای رئیسی اومد بازدید کنه، منو دید یک‌کاره گفت می‌خوام اینجا بیمارستان بسازم، میای کار کنی؟ گفتم من می‌خوام فقط مامای زایشگاه بشم. اونم تو یه دفتر بزرگ که داشت حکم تاسیس بیمارستان رو صادر می‌کرد نوشت خانم فلانی، مامای زایشگاه! من گفتم ولی من مهر و نظام و اجازه‌ی کار ندارما! تقریبا دوید وسط حرفم و یه‌کم تند شد و گفت وقتی حکم قضایی باشه، دیگه مهم نیست! گفتم آهااا! حکم قضایی! بعد هم بیدار شدم.
تعبیرشم اینه که قبل خواب در مورد این چیزا فکر کردم و اون پست رو نوشتم و دیروز هم یه خانمی از آزمایشگاه اومده بود تبلیغات و پرسید که ماما هستم؟ و منم گفتم بله ولی مهر و نظام ندارم! با این حال بهم برگه‌های تبلیغاتی تخفیف آزمایشگاهشو داد، گفت بده به مریضات :| مریضم کجا بود عزیزم؟

  • نظرات [ ۱۵ ]
Designed By Erfan Powered by Bayan