اتوبوس میرفت پایین و آدمها، مغازهها، هیاهوها، رنگها، نورها میرفتند بالا. تاریکی آمد و جای همه را گرفت. احساس کردم سوار سفینهای شدهام با کف بلورین که هنگام بالا رفتن، کوچک شدن و گم شدن زمین و زمان را به خوبی نمایش میدهد. همه چیز رنگ میبازد، دور میشود و در میان تاریکی گم میشود. وقتی همه جا تاریک شد، بر خلاف انتظارت میبینی که میبینی. یعنی تازه داری میبینی. تازه داشتم میدیدم انگار. یک سبکی خیلی راحتی سراغم آمد، بعد از میلیون سال زندگی.
تاریکی چه نعمت لازمیست و بستن چشم چه نعمت بزرگی. و چه خوب که هر وقت بخواهم میتوانم تاریکی به خودم هدیه بدهم.
تاریکی چه نعمت لازمیست و بستن چشم چه نعمت بزرگی. و چه خوب که هر وقت بخواهم میتوانم تاریکی به خودم هدیه بدهم.
- تاریخ : پنجشنبه ۲۹ فروردين ۹۸
- ساعت : ۲۰ : ۴۷
- نظرات [ ۰ ]