یادش بخیر، وقتی بچه بودم، این سرازیری و سربالایی میامی حسابی به وجدم میآورد، هیجان داشت در حد ترن شهربازی. الان هرچی سعی میکنم! دیگه حتی احساس هم نمیکنم که داریم بالا میریم یا پایین.
مامان و آقای قبل ظهر رفتن چَکَر! بعد فهمیدیم میامی میرن. هی دوتایی دوتایی میرن، ما هم که هیچی :| خلاصه امروز ظهر، اولین قرمهسبزی تنهایی عمرمو پختم ^_^ راستش در حد آبگوشت آسون بود، چیه هی جو میدن قرررمهسبززززی!؟ روزه هم داشتم، نشد ببینم چه مزهای شده. نزدیک شب مامان زنگ زدن که ما اینجا اتاق گرفتیم، اگه میخواین شمام بیاین! هدهد و عسل هم خونهی ما بودن. تا جمع کردیم (من ظرفهای ظهر رو شستم، کیک پختم و سمبوسه، عسل رفت نوبت دندونپزشکیشو، هدهد هم چند تا پتو بست و ظرف و ظروف حاضر کرد و رفت خونه که شوهرش بیاد حاضر شه!) و راه افتادیم ساعت نه شد. همممماکنون هم رسیدیم اینجا (ساعت ده و ربع).
به عسل میگم کمربند ببند، نمیبنده. میگم چرا نمیبندی؟ میگه اول باید مال بچههامو ببندم. ماشینی که گرفتیم صندلی عقب فقط دو تا کمربند داره و بچهها که وسط نشستن کمربند ندارن. میگم خب چه ربطی داره، اینا نبستن تو هم نمیبندی؟ میخنده. تو چشماش میخونم که اگه یهوقت اینا بخوان نباشن، منم میخوام نباشم!
به نظر من سه مرحلهی رشد وجود داره، والدینی که نبودن بچههاشون براشون فاجعه و مصیبت تلقی نمیشه، والدینی که نبودن بچههاشون براشون فاجعه و مصیبت تلقی میشه، والدینی که نبودن بچههاشون براشون فاجعه و مصیبت تلقی نمیشه. و والدین کمی هستن که به مرحلهی سوم برسن.
جمعهتون خوش بگذره :)
- تاریخ : پنجشنبه ۲۰ تیر ۹۸
- ساعت : ۲۳ : ۳۶
- نظرات [ ۹ ]