کتاب داستان نوجوان چهار جلدی که آخرین جمعهی سال نود و هفت خریده بودم، همان که مثلا برای برهی ناقلا خریده بودم، همان که از جمعهبازار کتاب، نصف قیمت خریده بودم، همان که بعد از باز کردن پک و خواندن چند سطر، از خریدش پشیمان شدم، همان که ندادم به برهی ناقلا، چون مناسب سنش نبود، همان را مدتی پیش شروع کردم به خواندن و امشب تمام شد. خیلی دوستش داشتم، خیلی دوستش دارم. بد است، ولی مثل خیلیها، من هم با داستانها زندگی میکنم، هر چند تخیلی باشند. دوست دارم بدانم روز بعد چه میکنند؟ و هفتهی بعد؟ و کلاس بعد؟ و سالهای بعد؟ و امتحانهای بعد؟ و مهمانیهای بعد؟ دوست دارم زندگیم با آنها ادامه داشته باشد و وقتی میبینم ندارد، کمی جایش درد میکند، جای ادامه نداشتنش!
خوشحالم که امشب خواندمش، کمی حال و هوایم عوض شد. از دیشب بدجوری به فکر رفتهام. دیشب ناگهان نهیلیست شدم! نه اینکه واقعا نهیلیست شوم، اما یک جور دیگری به دنیا و مفهوم دنیا و مفهوم زندگی و مفهوم همه چیز نگاه کردم و این بار یک جوری دیگری گفتم "خب آخرش که چی؟". بهت داشتم، اشک داشتم، میریخت، ترسیده بودم، بدم آمده بود، خیال میکردم فریب خوردهام. در یک لحظه احساس کردم خدا نیست و شما نمیدانید، واقعا نمیدانید، این بار با همیشه که به وجود داشتن یا نداشتن خدا فکر میکردم فرق میکرد، یک آن خالی شدم، وحشت کردم، تنها شدم، غمگین و افسرده شدم. وای، انگار باارزشترین داراییهایم را از دست داده بودم، انگار معشوقم را از دست داده بودم، انگار که رفیق سالیانم را از دست داده باشم. چه میگویم، انگار خودم را از دست داده بودم. شما واقعا نمیدانید، چون من اهل درددل با خدا نیستم. خیلی، خیلی خیلی کم پیش آمده که با خدا حرف بزنم. دعا نمیکنم، نمیدانم، شاید چون احساس نیاز زیادی نمیکنم. مواقع اضطراری کمی پیش میآید که واقعا به یاد خدا بیفتم و بخواهم کمکم کند. ظاهرم میگوید مذهبی هستم، ولی از بسیاری از آنهایی که ظاهرشان میگوید غیرمذهبی هستند هم رابطهی کمتری با خدا دارم. با این اوصاف، وقتی آن لحظه داشتم به باور نبود خدا نزدیک میشدم (باور و نه فکر کردن تنها! وه، چه خطرناک)، خیلی ترسیده بودم. بله، ترس واژهی مناسبیست، وحشت حتی. مگر میشود خدا نباشد؟ پس این همه باوری که روی وجودش بنا کرده بودم چه؟ پس زندگیام چه؟ پس معنایش چه؟ متوجه شدم هر چقدر که تابهحال در توحید و سایر اصول شک کردهام، صرفا شک بوده. من باورم را گذاشته بودم کنارم و مثل یک تکیهگاهِ راحت به آن لم داده بودم و کتابی را میخواندم به نام شک. من خدا را بغل کردم بودم و ازش میپرسیدم اگر خدا وجود نداشته باشد چه؟ من خیالم از بابت بودنش، از بابت اینکه دارمش راحت بود و شلنگتخته میانداختم. من بارها فکر کرده بودم که مردم چطور از عشق الهی حرف میزنند؟ از اینکه خدا را دوست دارند؟ رسول را دوست دارند؟ پس من چرا نمیفهمم این دوست داشتن را؟ اصلا که را دوست بدارم؟ هیچ درکی نداشتم. ولی نمیدانستم که در همان زمان عاشق خدایم. ببینید، حرف زدن آسان است، خواندن آسان است، شنیدن آسان است، ولی آنچه من حس کردم در آن لحظهی فقدان، بسیار سخت بود. من ناگهان دیگر خدا نداشتم، خودبهخود اشکهایم میریخت، نمیدانستم به کدام سو فرار کنم، نمیدانستم اصلا چه باید بکنم، خلأ بدی بود، منگ بودم، الان که مینویسم هم قلبم فشرده میشود، اصلا لغت ندارم که بگویم چطور بود، چه حسی بود.
بس است. خدا به من برنگشت، من هم به خدا برنگشتم. تقریبا مثل سابق شدیم، همانطور که قبل از دیشب بودیم. یعنی آخرش مثل قصهها نشد که بگویم ناگهان درهای مکاشفه بر من باز شد و من خدا را دیدم و به یقین رسیدم و الخ، فقط آن اضطراب وحشی، کمی از من دور شده. قلبم آرام نیست، هنوز که به آن قصهبافی فکر میکنم، به آن قصهبافی مرموز، مضطرب میشوم و مشکوک و مردد، هنوز خدا دست نگذاشته روی شانهام و من ندیدهامش. هنوز نمیدانم چطور پیدایش کنم و کجا بگردم. اما از آن هیجان بد فاصله گرفتهام. به هر نتیجهای که برسم، با تمام وجود میخواهم آنها قصهبافی باشند و من توی کابوس گم نشوم.
- تاریخ : دوشنبه ۲۵ آذر ۹۸
- ساعت : ۰۱ : ۲۸
- ادامه مطلب
- نظرات [ ۰ ]