چند روز پیش داشتم خیابونها رو دنبال یه دندونپزشکی که خانم باشه و صبح باز باشه متر میکردم. از فروشندهی یه مغازه پرسیدم، یه درمانگاه بهم نشون داد گفت دندونپزشکی داره. رفتم تو و به محض ورود یکی از دوستای صمیمی دانشگاهمو دیدم؛ یک نفر از اون اکیپ شش نفرهمون. چند سال پیش همینجا خبر ازدواجش رو اعلام و اظهار نگرانی کردم بابت این ازدواج، البته توأم با اظهار امیدواری برای اینکه انشاءالله تصمیمش درست بوده و خوشبخت بشن. دوستم هم افغانستانیه. با منشی درمانگاهی که توش کار میکرد آشنا شد و تصمیم به ازدواج گرفتن. اون آقا ایرانی بود و دو سال از دوست ما کوچیکتر بود. شروع ارتباطشون هم به این صورت بوده که پسره گفته مخ همهی دخترا رو میشه زد و دوستم گفته خیر نمیشه، بعد اون گفته بیا شرط ببندیم که من میتونم مخ تو رو بزنم و در نهایت این فرآیند منجر به ازدواجشون شد :/// یعنی وقتی اون موقع، دوستم اینا رو برام تعریف کرد، از شدت احمقانه بودن ماجرا مبهوت بودم من. بابت چند تا مسئله هم اصلا خوشبین نبودم به این ازدواج. یکی اینکه ازدواج ایرانی با افغانستانی چالش داره. دو طرف و خانوادههاشون باید خیلی، خیلی این مسئله براشون حلشده باشه که کسی این وسط آسیب نبینه. چالش دومش سنشون بود که سن معکوس تو این جامعه هنوز پیشنیازها و پسنیازهایی داره. اون مدل آشنایی هم که خودش پرریسکتر از هر چالشیه اصلا. خلاصه حسم خوب نبود چندان اون موقع. ازدواج که کرد خیلی کم دیگه ازش خبر داشتیم. رفته رفته ارتباطات اکیپمون باهاش کم و کمتر شد. خیلی کم آنلاین میشد، جواب پیامامونو نمیداد، تماس هم میگرفتیم شوهرش برمیداشت و اگه دوستمون در دسترس بود گوشی رو بهش میداد، وگرنه که هیچی. بعد هم کلا شماره از دسترس خارج شد و تمام. بلافاصله بعد از ازدواج هم بچهدار شد و الان یه پسر حدود یکونیم ساله داره. چند روز پیش وارد اون درمانگاه شدم و دیدم پرستار اونجاست. خیلی خوشحال شدیم از دیدن همدیگه. ولی بعدش بهم گفت داره جدا میشه. گفت شوهرش معتاد شده، خلافکار شده، از همون اول هم بیکاره بوده و سر کار نمیرفته. خیر سرش مثلا حسابدار بوده، بسیجی بوده، سپاهی بوده، فلان و بهمان بوده. گفت تا ماه هفتم بارداریش سر کار میرفته تا خرج خونه رو بده، ولی بعدش استراحت مطلق شده و نتونسته بره. شوهرش بارها از پدر دوستم پول قرض کرده، نزدیک سی تومن، ولی هیچوقت پس نمیداده. دو بار هم رفته زندان، دوستم از باباش پول میگرفته درش میآورده. گوشیشو ازش گرفته بوده، تو خونه حبسش میکرده. اواخر دیگه دوست و رفیقای معتادشو میآورده خونه حتی! میگفت غذا نداشتم بخورم حتی. شیر نداشتم به بچهم بدم. آب و نبات رو قاطی میکردم به بچهی چهار ماهه میدادم. عصر که برمیگشت درو باز میکرد میرفتم خونهی بابام برای بچهم شیرخشک میخریدن بهش میدادم. با همهی اینا باهاش میساختم و برنمیگشتم خونهی بابام. چون خودم انتخاب کرده بودم پاش نشستم. این دوستم دختر قوی و باارادهای بود، زیر بار هیچکس نمیرفت. میگفت تو مدت عقد انقدر خودش و خانوادهش خرد و تحقیرم کرده بودن که تمام ارادهمو گرفته بودن. میگفت اواخر گیر داده بود، حالا که کارت ملی گرفتی و مهر و نظام داری، برو از نظام پزشکی وام دویست میلیون تومنی بگیر که من باهاش کار راه بندازم. وامی که دو تا پزشک باید ضمانتشو میکردن. مرد ناحسابی، خودم هیچی، آخه با چه اعتباری، دو تا پزشک رو گرفتار انگلی مثل تو باید بکنم؟ گفت هرچی اصرار کرد زیر بار این نرفتم. اون موقع که دانشجو بودیم، داداش این دوستم هم علوم آزمایشگاهی میخوند، یک یا دو سال از ما جلوتر بود. گفت این مدت داداشم دکتراشو گرفت و یک سالی میشه که رفته آمریکا. قبل رفتنش باهام کلی دعوا کرد، بحث کرد، التماس و خواهش کرد که برگردم و زندگیمو پای این آدم تباه نکنم و آخرشم حرفای همین داداشش باعث شده قواشو جمع کنه و از اون نکبت بیاد بیرون. میگه هفت هشت ماهی هست خونهی بابامم. اوایل یه بار خانوادهی شوهرش اومدن گفتن بچه رو بده میخوایم ببریم. میگه منم بچه رو از بغل مامانم گرفتم دادم دستشون، ساکشم دادم گفتم به سلامت. یک ماه نشده برش گردوندن. اوایل میگفتم من بدون این بچه میمیرم، ولی حالا باهاش کنار اومدم که ممکنه بخواد از بچهم استفادهی ابزاری کنه و برای هر چیزی بخواد اونو اهرم فشار برای من بکنه. اگه قانون بخواد بعدها بچه رو از من بگیره و به اون بده، کاری نمیتونم بکنم و دارم این موضوعو با خودم حل میکنم. الان هم یکی دو ماهی هست که دوباره سر کار میره.
راستش نسبت به شنیدن کلمهی طلاق بیحس شدهم، بس که این روزا زیاد میبینم و میشنوم. حتی با شنیدن همچین داستانی با این دوز بالای بدبختی، اونم در مورد دوست صمیمیم، باز هم خیلی هیجانزده نمیشم. انگار مثلا اخبار آبوهوا رو از تلویزیون شنیدهم. میدونم این سالی که گذشت یک بلایی سر من آورده که هنوز داغم و نمیفهمم.
- تاریخ : پنجشنبه ۲۵ فروردين ۰۱
- ساعت : ۱۸ : ۰۴
- نظرات [ ۶ ]