از صبح بیرون شهر بودیم. یکی دو ساعتی هست برگشتیم. بقیه رفتن مهمونی خونهی عمه و من موندم خونه. ازم ناراحت شدن که نرفتم، ولی من نیاز دارم به خلوت. از گذاشتن پست قبلی پشیمون شدم و برش داشتم. مهتاب ممنونم از تبریکت :) درسته اینجا خیلی خیلی حرف میزنم، ولی بازم وقتی انقدر نزدیک میشم به عمق خودم، خودم پس میکشم. اصلا حس خوبی نیست این. انگار بیحجاب راه بری تو خیابون. بعضیا دوست دارن، بعضیا نه. من نه.
از نظر روحی نیاز دارم هممممه جا رو بسابم و بشورم. البته خونه هم به این نیاز من شدیدا نیازمنده :/ قسمت داخلی مفصل آرنجم درد میکنه، به خاطر بغل کردن نینی. همه میدونن من توانایی خیلی از کارا رو دارم، ولی بغل کردن و تعویض نینی رو نه. دومی رو توانایی روحیش رو ندارم، اولی رو توانایی جسمیش رو. خیلی کارای جسمی سختتر رو میکنم ها، ولی نمیدونم چرا نمیتونم بچه بغل کنم. خواهرام میگن به وقتش اینم میتونی.
همینطور نیاز دارم یه خوراکی خیلی خوشمزه داشته باشم امشب، ولی بجاش فقط کار دارم.
و همینطور به حقوقم هم نیاز دارم که هنوز نریختن.
و به اینکه یه قهوهی مشتی تو سکوت شب و تو خونهای که کاملا مرتبه و برق میزنه، مزمزه کنم و درعینحال شب هم بتونم زود بخوابم.
چرا احساس میکنم آدم مسخرهای هستم؟ با عادات مسخره، سختگیریهای مسخره، قوانین خودنوشتهی مسخره و کلا دنیایی مملو از قانون که زندگی رو محدود میکنه؟ چرا یک سمتم منو میکشه به سمت قانونمندی شدید و یک سمتم چکش دستشه تا هر قانونی جلوی راهش سبز شد بزنه خرد و خاکشیرش کنه؟ چرا خودم خودمو محدود میکنم و خودم میخواد از هر چیز محدودکنندهای، حتی پوست تنم بزنه بیرون و رها بشه؟ گاهی ایمان میارم که دیوانهای بیش نیستم.
- تاریخ : جمعه ۱۳ خرداد ۰۱
- ساعت : ۲۰ : ۵۶
- نظرات [ ۲ ]