امشب در خدمت لحظات ملکوتی استیصال هستیم. خسته شدم از خودم. نمیدونم چه مرگمه. اون بیرون اوضاع تقریبا عالیه. این درون نمیدونم چی میخواد که قرار نداره. میخوام خودمو از پاهام بگیرم و چند بار محکم بکوبم به دیفال (اینجا چقد همه چیو میکوبم به دیفال :/) که هم از فکر و خیال تهی بشه هم از مغز :| الان که با همکارام خوبم و حتی عالیام، تو خونه تا جایی که برای این شرایط ممکنه نظم رو دارم، از لحاظ شخصی، لباس، خواب، خوراک، بهداشت و... کاملا رو روالم و مثل وقتایی که سرم شلوغه این مواردم بهم نریخته، ارتباطم با خانواده و مهمونا خیلی بهتر از انتظارم و بهتر از دفعات قبلیه که مهمون داشتیم، حتی یه نمه رشد شخصیتی در خودم میبینم، ولی احساس درونیم اینه که شرایط خوب نیست، تو حالت ایدئال نیستم، بهینه نیستم، پرفکت نیستم، کافی نیستم، مطمئن نیستم، امن نیستم. میخوام گریه کنم. خب این فایده نداره که بگم و به خودم تلقین کنم که همیشه نمیشه همه چیز عالی و بینقص باشه و هیچکس نیست و این حرفا. اینا رو به خودم میگم و بازم حس میکنم یه چیزی کمه. از اونایی نبودم و نیستم که از ترس کامل نبودن هیچ کاری نکنم، از اوناییام که به کامل نبودن فکر نمیکنم و میرم تو دل کار و همزمان با حصول نتایج اولیه و احتمال ایجاد نقص، به طور فزایندهای تلاش میکنم، بعد اگه ببینم کامل نشده مدتها غصهشو میخورم. خیلی وقتا خودمو مقصر نمیکنم، ولی نمیتونم ناراحت نباشم. خودمو سرزنش نمیکنم، چون "میفهمم و درک میکنم" که همه چیز تحت کنترل و ارادهی من نیست، ولی "نمیتونم ناراحت نباشم" چون "اگه فلان کار انجام میشد و فلان قسمت درست پیش میرفت و فلان اتفاق نمیافتاد و فلان شخص به حرفم گوش میداد" تلاشام نتیجه میداد. اینکه یه چیزی و بلکم یه چیزهایی اون بیرون هست که تلاشای منو خنثی میکنه گاهی ناراحت، گاهی عصبانی و گاهی مستاصلم میکنه. دلم میخواست مهمونا نبودن و من امشب موقع خواب گریه میکردم. خاله کنار من میخوابه و نمیتونم گریه کنم. حالا چیکار کنم ای دل دیوانه؟
- تاریخ : چهارشنبه ۱۸ خرداد ۰۱
- ساعت : ۲۳ : ۰۸
- نظرات [ ۲ ]