مونولوگ

‌‌

مساحت زیست

یه پستی گذاشته جناب غمی مبنی بر راه انداختن چالشی به نام "مساحت زیست"

نمی‌خوام شرکت کنم، فقط می‌خوام دو نکته راجع بهش که راجع به خودمه بگم. این پست منو به این فکر انداخت که ببینم من بیشتر با چه چیزایی می‌زیم، هرچی بیشتر گشتم، کمتر یافتم! بیشترین چیزهایی که باهاشون در ارتباطم، گوشی و هندزفری و ساعت و انگشترم هستن و خلاصصصص. به همین سادگی به همین خوشمزگی، پودر کیک آرتمیس :) اما نه! به این سادگی نیست. برام خیلی عجیب و سخت بود که اینو باور کنم.

یک؛ چرا من انقد کمرنگ شدم تو زندگی؟ چرا فقط این چارتا؟ چرا انقد محدود دارم عمل می‌کنم؟ این گوشی منو بد عادت کرده! اکثر نیازهای روزانه‌مو مرتفع می‌کنه و من خنگم به همین بسنده کردم. توش از شیر گاو تا جون مرغ پیدا میشه. یادمه تو کارآموزیا دوستام بهش جعبه‌ی جادو می‌گفتن! چون در لحظه براشون جزوه، کتاب، دستورالعمل، کلیپ آموزشی، برنامه‌های درسی، وویس‌های اساتید، نرم‌افزار و هرچی که مورد نیاز بود رو رو می‌کردم. هر چیزی که قابل راه یافتن به گوشی بود، به گوشی من راه میافت! تازه دست اینترنت و گوگل هم درد نکنه که خیلی از چیزا رو نمی‌خواد نگه داری دیگه. بقول آقای قرائتی، کم مونده بجای قرآن به سر، گوشی به سر بشم شبای قدر با این استدلال که قرآن دارم توش!!! یادمه امیرخانی تو "جانستان کابلستان" نوشته بود، هر افغان می‌تونه با یه پتو و یه گوشی و یه شارژر زندگی رو بگذرونه! یعنی خونه و وسایل و اینا هیچیا! فقط همین سه تا! اون برای یه منطقه‌ی خاص تو افغانستان نوشته بود، ولی فک کنم اینجا برای منم صدق کنه. یعنی در این حد محدودم الان! که خوب آزاردهنده است و متأسفانه است و بد است و اَخ است و باید ترک کنم این روش ناپسند مذموم را! ان‌شاءالله تعالی دیگه نت نمی‌خرم و با مودم سر می‌کنم بلکه شدتش فروکش کرد. این بره پایین، یه چیزای دیگه میاد بالا. باید صبر کنم ببینم این درون من سمت چی میره. امیدوارم هر چی هست رنگی رنگی باشه :)


دو؛ من تو زندگیم سعی کردم به چیزی وابسته نشم و اگه حس کردم دارم وابسته میشم، زود کلکشو بکنم. اونم رو حساب اینکه نقاط ضعفم کم بشن نه اینکه به مراتب عالی عرفان برسم و اینا! مثلا اون وقتا که بچه بودیم، جشن تولد نداشتیم. خودمون خواهر برادرا هم که بودجه برای راه‌اندازی مستقل جشن نداشتیم. در همون زمان من و یکی از همکلاسیام که صمیمی بودیم تولدا برای هم کادو می‌گرفتیم فقط. یادمه یه بار اون یه دفتر خاطره بهم داد. منم هیچوقت تا اون موقع و هیچوقت بعد از اون موقع دفتر خاطره نداشتم و بنابراین دوستش می‌داشتم. اما بردم دودستی تقدیم هدهد کردم. موارد زیادی از این دست خاطرات دارم که الان خاطرم نیست! اما حالا حس می‌کنم دیگه حافظ غلام همت من نیست، چون دارم رنگ تعلق می‌پذیرم. از کجا؟ لابد فک می‌کنین به گوشیم وابسته شدم؟ :):):) خیر! از اونجا نیست. از اونجاییه که از بین این چارتا، انگشترم رو خیلی زیاد دوست دارم و حتی فکر نبودش هم آزارم میده. تقریبا 95% مواقع تو دستمه و اصلا معرف منه! یه شیء خاصه برام. خواهرم از نجف برام آورده بود. خودمم که رفتم دوباره بردم همه‌جا گردوندمش. همین دو سه روز پیش، به زیارت ضریح امام رضا (ع) هم مشرف شده :) حالا این نقطه ضعف منه، چیکارش کنم؟ یعنی نقطه ضعفمو بدم به کسی که دیگه نقطه ضعف نداشته باشم؟ :'( حالا که خوب نگاه می‌کنم چند وقتیه عوض شدم و دست و پامو به خیلی چیزا بستم. چون زیادن کندن ازشون درد داره، مثل مو! باید یکی یکی که سر بلند می‌کردن، سرشونو می‌زدم، حالا دسته‌جمعی چطوری بکنمشون خوب؟!؟!؟ هی بابا...

:(

صدای شُرشُر آب میومد، گفتم بیخیال! الان رفتم تو آشپزخونه، فرشش رو آب برداشته! یادم رفته شیلنگ لباسشویی رو بذارم تو دستشویی :(

کی میاد با دهن روزه فرش بشوریم؟


ساعت چهارده و بیست و دو: فرشو شستم، لباسامو پهن کردم، آشپزخونه رو شستم، طی‌امم کشیدم، الانم زیر کولر ولو شدم!

حاشیه‌ی امن

خدایا! خیلی بد بود! خیلی! خیلی! خیلی! خیلی! خواب دیدم جنگ شده، همه مردم داریم فرار می‌کنیم، حس ناامنی تمام خواب رو پر کره بود. واقعا خیلی بد بود. قشنگ مرگ رو یک قدمیم حس کردم. همین دیروز گفته بودم مرگ برام خیلی گنگه و وحشتناک. تو خواب حسش کردم از گنگی دراومد، حالا باز یادم رفته! انسانم دیگه، چه میشه کرد؟

+ البته که بعد سحری اضغاث احلام طبیعیه!

+ چند روزه ماجراها به طرز عجیبی به هم مربوط میشن. هستی داره باهام حرف میزنه یا خیالاتی شدم!؟! هستی جان، اگه چیزی می‌خوای بگی مث بچه آدم بیا بشین رک و راست حرفتو بزن. چی هی آسمون ریسمون می‌بافی؟

جهان به اعتبار خنده‌ی تو زیباست :)

خانم ص اومده بود کلینیک و می‌گفت "نوه‌ام هنوز چهار ماهه نشده، میگه مام‌ْما!"
نگفتم "یه خواهرزاده هم من دارم که هشت ماهه شده و هنوز سینه‌خیز نمیره! حرف زدنش پیشکش!"
به قدری این وروجک تنبله که حد نداره! به شکم میذاری سریع بلند میشه می‌شینه، دریغ از یک قدم ناقابل :( بره ناقلا نه و نیم ماهه بود که رااااه می‌رفت! آخه این چه وضعشه؟ از اونور دختر داییش، جوجه، چند روزی مونده سه ماهه بشه ولی از عجایب روزگاره! از همون اول تولد گردنشو نگه می‌داشت. الانم که کم و بیش سینه‌خیز میره.
خلاصه که این وروجک ما موجودیست بسیار و بیش از حد آرام. هر کاریش کنی، یک نگاه عمیق می‌کنه که مغزتو از تو چشات سوراخ می‌کنه. باهاش حرف بزنی، نگاهش کنی، بازی کنی، آزمایشی بزنیش! برمی‌گرده همچین نگاه می‌کنه جا می‌خوری از نوع نگاهش! خلاصه که اگه این تا آخر عمرشم راه نیفته، من یکی بخاطر همین نگاه عاشقش می‌مونم :)

دوچرخه

یکی از بچه‌ها دوچرخه خریده بود، تا آن روز دوچرخه ندیده بودم! ساعت ده و نیم بود، برداشتمش و از خانه زدم بیرون. یک کوچه‌ای بلد بودم که خیلی تنگ بود. رفتم آنجا و رکاب زدم و رکاب زدم و رکاب زدم، به هر طرف کج می‌شدم دستم به دیوار بود و مانع افتادنم میشد. کوچه دریا شده بود و من غریق؛ به خانه که رسیدم افطار شده بود :) مادرم خدابیامرز با تال (ترکه) افتاد دنبالم که از صبح تا حالا کجا بودی؟ نگفتی نگران می‌شوم؟ این گلیم خودش بافته می‌شود؟ :)

آقایْ جان


من

اول ابتدایی بودم. حیاطمان بزرگ بود و خانه‌مان هم، تازه آنجا را خریده بودیم و کمی تعمیرات داشت. داخل پذیرایی که هنوز نه فرش انداخته بودیم و نه چیده بودیم، دور یک ستون، با یک دوچرخه‌ی شانزدهِ مشترک بین خواهر و برادرها، آن‌قدر آقایْ جان از ترک زینم محکم گرفت و آن‌قدر چرخیدم تا بالاخره توانستم آقایْ را جا بگذارم. روزهای بعد توی حیاط و کوچه جولان می‌دادم. واقعا کیف داشت! یک روز همسایه‌ی پیرمان "فرج" بهم گفت "دختر را چه به دوچرخه سواری!" بعد از آن صبح‌های زود که رفتگر هم خواب بود می‌رفتم سواری که مرا نبیند! ما بزرگ شدیم، دوچرخه پیر و فرتوت شد. یک دوچرخه‌ی چینی گنده خریدیم. دیگر کوچه نمی‌رفتم، با چادر که نمی‌شد رکاب زد! حیاط هم به بزرگی قبل به نظر نمی‌آمد. با دنده‌ی سنگین سه تا پا می‌زدی می‌رسیدی به آن سرش، سختی‌های دور زدن در تنگنا با آن گنده‌بک هم از لذت سواری کم می‌کرد. بعدتر که دیگر همان حیاط را هم نداشتیم و بعدترش همان دوچرخه را هم. رفتم دانشگاه، پیست دوچرخه داشت و کلی دوچرخه. رفتم که سوار شوم، تماماً پنچر! انگار گرد مرگ به دوچرخه‌ها پاشیده بودند. از بی‌عرضه‌گی خودمان متعجب شدم و از هدر رفت بودجه‌ای که صرف این فوق برنامه شده بود. یک روز هم رفته بودم پارک بانوان نزدیک خانه. یک دختری بود که دوچرخه داشت و هر بار از جلویم می‌گذشت، دلم را با خودش می‌برد. مثل جرقه بالا و پایین می‌پریدم و جلز ولز می‌کردم، واقعا! هزار بار خواستم بروم درخواست کنم دوچرخه‌اش را، نتوانستم. حتی وقتی که آن را گذاشته بود آن گوشه. والیبال بازی می‌کردم و چشمم به دوچرخه بود. با یک آه برگشتم خانه.

شمارش معکوس من شروع شده. دو روز پیش برادرم یک دوچرخه خریده، عالی! دلبر! خیلی شیک و خوشگل! و من مترصد فرصتی هستم تا بروم پارک بانوان. آن‌قدر با آن چرخ خواهم زد که سر فمور از توی هیپ بزند بیرون! لطفا خوددار باشید و درخواست بیهوده نکنید، چون به هیچ‌کسش نمی‌دهم :)

لحظه‌ی خوب دعا برای هم

قبل از افطار خونه بودم! موقع اسماءالله، حتی موقع ربّنا هم! زمزمه کردن اسماءالله الحسنی واقعا لذت‌بخشه!

هر شب که این شانسو ندارم، امشب داشتم. عالیه! نیست؟ :)

+ یادتان باشد طبق روایتی از حضرتش، از اعمالی که بر شب قدر وارد می‌باشد، دعا برای آرتمیس می‌باشد.

لازم که نیست در مورد حضرتش شفاف‌سازی کنم؟

ضمن تقدیر و تشکر

مردمم پست میذارن، مام پست میذاریم :| والا...

بارها شده از نوشتن خزعبلات ذهنیم منصرف یا پشیمون شدم. بخصوص وقتی قبل از انتشار پستم می‌بینم یه وبلاگی یه پست پُر گذاشته. خجالت می‌کشم اصن! [دفعه‌ی اوله بجای اصلا می‌نویسم اصن! ولی سعی می‌کنم دیگه ننویسم :)] بهتر بود اسم اینجا رو خزعبلات‌خونه میذاشتم!

+ برای کمتر شدن بار وجدانم، کامنتا هر چند پست یه بار فقط باز میشن، نه برای اینکه کسی کامنت بذاره، برای اینکه شاید حرفی لازم باشه بشنوم :)

+ چیزی که نه قصد داشتم نه انتظار، نه حتی بهش فکر کرده بودم اتفاق افتاده. من اینجا (وبلاگ) واقعا چیزها یاد گرفتم از همسایه‌هام. هم از مطالبشون، هم در معاشرت باهاشون. یه پله بزرگ‌شدم. از "همه" ممنونم :)

+ پست چند روز قبل نوشته شده، با دیدن یکی از پست‌های لوسی‌می خانوم :)

  • نظرات [ ۱۰ ]

.

قبل اذان داشتم برای پدر دکتر قرآن می‌خوندم، از اول جزء سه تا سر آل عمران. بعد اذان شد و افطار کردیم و نماز خوندیم و با مددکار و روانشناس رفتیم مسجد. برامون قرآن آوردن، باز کردم "بِسْمِ اللهِ الرَّحْمنِ الرَّحیم . الم . اللهُ لا اِلهَ اِلّا هُوَ الْحَیُّ الْقَیّوم"*

حس خیلی خوبی بود، مثل حس کسی که حس می‌کنه نیتش قبول شده :) **


* سوره آل عمران، آیه یک و دو.

** فقط حس بود، جدیش نگرفتم :)

موزیک

امروز زمان بسته‌ی اینترنتیم به پایان می‌رسه و هنوز حجم دارم. اگه آهنگ خوب می‌شناسین اسمشو لطفا بگین، برم دانلود کنم.
ترجیحا با کلام.
ترجیحا مضمون خوب، از اینایی که آدم باهاش فکر می‌کنه.
خیلی ریتمیک نباشه.
اگه لینک بدین که عالیه.

+ سپس آهنگای پیشنهادی رو میذارم همینجا :)
+ سپس از گذاردن آن‌ها در اینجا پشیمان می‌گردم :)
  • نظرات [ ۱۷ ]

آنجا جز آنکه جان بسپارند چاره نیست

روزایی که هر دو هستیم، اغلب میاد تو اتاقم. روابط اجتماعیش از بقیه قوی‌تره و همونطور که قبلا گفتم فک می‌کنم خاکی‌تره. من بودم، یک یا حداکثر دو دفعه جواب سرد یا خنثی می‌گرفتم، دفعه‌ی بعد نگاشم نمی‌کردم. انصافا نمی‌دونم بقیه اوایل آشنایی چرا و چطوری منو تحمل می‌کنن :) حالا یکّم یخم وا شده، حرفم می‌زنم :)
اون روز می‌گفت "مردها با چشم عاشق میشن، زن‌ها با گوش." یه تحقیقاتی هم که معلوم نیست ادمین کدوم کانال تلگرامی انجام داده! به این نتیجه رسیده که زن‌ها به طور میانگین 15 روز طول می‌کشه تا عاشق بشن، چون نیاز دارن حرفای طرفو بشنون. ولی مردها متوسط در هشت ممیز نمی‌دونم چند صدم ثانیه عاشق میشن!!! با اون قسمت زنانه‌اش کار ندارم، حالا اونم مدتش منطقی نیست، ولی این صدم ثانیه‌های مردها رو کجای مغزم جا بدم؟ چرا این تلگرام انقد فاجعه است؟ آخه یه آدم که عاشق میشه خودش نمی‌فهمه از کجا خورده! اون وقت این محققین محترم چطور تونستن صدم ثانیه‌شم دربیارن؟!؟!؟!
گفتم "این تحقیقات دیگه بدرد نمی‌خوره! الان معیارا عوض شده، یکم شعور اجتماعی رفته بالاتر. دیگه معیار اول مردا زیبایی نیست، فهم و شعوره. طبق تخقیقاتی در آمریکا فلان بهمان ال بل..." اونم گفت "آره، طبق یه تحقیقات دیگه‌ای هم بررسی کردن و به این نتیجه رسیدن که جذاب‌ترین زن‌های دنیا زن‌های سوئیسی هستن و این ربطی به زیباییشون نداره، بلکه عقل و شعورشون بیشتره"
بحث به همراه مددکار کشید به عشق! حقیقتا نمی‌فهممش. عشق برای من یه چیزی شبیه مثلثاته. اول دبیرستان بودیم که کتاب ریاضی تغییرات اساسی کرد، و تغییراتش هر سال با ما جلو می‌رفت. مثلثات برام گنگ بود. هرچی معلم می‌گفت رو می‌فهمیدم، ولی به کنه مثلثات پی نبرده بودم و این مثل هیچ وقت دیگه نبود. وقتی به ما ضرب رو درس دادن مفهوم دو یا چند برابر شدن رو می‌فهمیدم. ولی وقتی بهم می‌گفتن سینوس زاویه‌ی سی درجه میشه یک‌دوم، نمی‌فهمیدم سینوسش چیشه! یا کجاشه! یا چه نسبتی با هم دارن! و معلم هم جوابی نمی‌داد. می‌گفت، این کتاب مثلثات رو خیلی بد توضیح داده. من نمی‌دونستم قبلا چجوری تدریس می‌شده و معلم هم اونجوری درس نمی‌داد. انقد این گنگ بودنو سر کلاس تکرار کردم تا معلم رو دایره توضیح داد که سینوس و کسینوس یعنی چی! شاید توضیحش یک دقیقه هم نشد، ولی ذهن من آزاد شد.
حالا اون حس رو راجع به عشق دارم. نمی‌فهمم یعنی چی! چه اتفاقی درون آدم میفته! چه چیزی عوض میشه. چه حسی داره یا بهتر بگم چه حسیه! کاملا گنگ! از هیچ‌کس هم نمی‌پرسم. اصولا راجع به این چیزا حرف نمی‌زنم. خوب بپرسم هم که سودی نداره صد در صد. و تازه مگه به این علاقه‌های زپرتی میگن عشق؟ در هر حال، کمی خودسانسوری رو کنار گذاشتم و برای اولین بار میخوام اعتراف کنم، خیلی مایلم این موجود ناشناخته رو کشف کنم. اعتراف می‌کنم به هر کسی که می‌دونه عشق چیه حسودی می‌کنم. بنظرم نباید چیز دور از دسترسی باشه. فک می‌کنم راهش خیلی کوتاهه، به اندازه‌ی همون یک دقیقه توضیح مثلثات. ولی باید وقتش برسه. آها راستی منظورم این عشق‌های افلاطونی و عارفانه‌ای که بزرگان توصیف کردن و هیچ‌کس هم بهش نمی‌رسه نیست. اون مجنون لازم داره و لیلی. ما آدمش نیستیم.
یه چیز دیگه اینکه زیاد می‌بینم و می‌شنوم که یه نفر با فکر یه نفر داره با نفر سوم زندگی می‌کنه. با شدت هرچه تمام‌تر از این موضوع بدم میاد، ولی واقعا چاره چیه؟ وقتی یکیو دوست داری و بهش نمی‌رسی، یه مجسمه‌ی آرمانی ازش تو ذهنت می‌سازی و تا آخر عمر تو ذهنت نگهش می‌داری. یه راه پیشگیری داره البته؛ اگه کسی بخواد و نگاه و رفتارش رو کنترل کنه، می‌تونه جلوی احساسی که می‌دونه به سرانجام نمی‌رسه رو بگیره. ولی شایدم به همین سادگی نباشه. اینکه من یا کسی مثل من اینکار رو انجام بده، دلیل نمیشه بقیه‌ام بخوان انجام بدن. چون این روش هم این ریسکو داره که آدم هیچ‌وقت عاشق نشه. شاید کسی انتخابش این باشه که عشق رو تجربه کنه، حتی با ریسک نرسیدن به معشوق. من یقینا انتخابم این نیست. حاضرم عشق تو ذهنم همون نقطه‌ی گنگ بمونه ولی کل عمرم با حسرت نگذره. شایدم اشتباه می‌کنم، به هر حال.
  • نظرات [ ۳ ]
Designed By Erfan Powered by Bayan