مونولوگ

‌‌

بو

من یک مرض دارم به نام "بو". جدیدا باز عود کرده!
یک استادی داشتیم که با خانواده ساکن انگلیس بود ولی می‌آمد و به ما درس می‌داد. در همان حیطه‌ی تدریسش با سواد بود. به دانشجوها به چشم خنگ‌های حیف نون نگاه می‌کرد و این نگاه به طور مستقیم عنوان هم می‌شد. گاهی خیلی شیک ما را خنگ خطاب می‌کرد. جلوی مراجع و مریض با خاک یکسان می‌شدیم. من باکم نبود، حتی اگر مرا هم خنگ صدا می‌کرد (که نکرد) ناراحت نمی‌شدم. واقعا در برابر او خنگ بودیم. با من خوب تا می‌کرد. بفهمی نفهمی قبولم داشت البته. یک بار حتی یک سوتی علمی از او گرفته بودم، همینطور که منبع در دست کنار میزش ایستاده بودم بدون اینکه حتی بگوید درست می‌گویی یا اشتباه، گفت "چرا اینجا واستادی؟ برو بشین دیگه!" آن ور آبی‌ها را از خنگ هم خنگ‌تر می‌دانست. به ما می‌گفت "باز شما غنیمتین" و منظورش بچه‌های ایران بود. ملیتم را نمی‌دانست. خلاصه مثل پدران دو سه نسل قبل، که با فحش و پس‌گردنی محبتشان را بروز می‌دادند، ایشان هم الفاظ محبت‌آمیزشان، فحش‌های مؤدبانه‌ی مترادف کلمه‌ی خنگ بود!
از توصیف ایشان که بگذریم، به قسمت مرتبط با بیماری بنده می‌رسیم. ما گروه ما قبل آخر بازنشگستی ایشان بودیم که واحد کارآموزی بهداشت مادر و کودک را با ایشان می‌گذراندیم. ایشان بسیار بسیار بسیار زیاد روی "بوی عرق" حساس بودند. طوری که بچه‌های ترم‌های بالاتر، قبل از شروع کارآموزی با این استاد، بهمان گوشزد کردند که حتما و تحت هر شرایطی هر روز دوش بگیریم. چون مثل ... بو می‌کشد و اگر بویی حس کند، آبروی طرف را بی رو درواسی می‌ریزد! ما هم این پند مهم را به گوش گرفتیم، بعضا علاوه بر آن تمهیدات ویژه‌تری نیز به کار می‌گرفتند! صبح به صبح با عطر و ادکلن دوش می گرفتند و می آمدند. اما باز هم از این مصیبت جان سالم (بخوانید آبروی سالم) به در نبردیم! یک روز شلوغ، در یکی از اتاق‌های بسیار کوچک مرکز بهداشت، ما پنج نفر دانشجو به همراه یکی دو تا مریض و یک یا دو کارمند و استاد دور خودمان می‌چرخیدیم. که استاد شروع کرد به پیف‌پیف! که "خجالتم خوب چیزیه!" مریض نزدیک استاد به خودش گرفت. استاد هم گفت "با شما نیستم، اونی که باید بفهمه، فهمید!" و ما پنج دانشجو که هیچ‌کدام نفهمیده بودیم، هاج و واج به هم نگاه می‌کردیم! شخصیتمان خرد شد، خرد! و ایشان همچنان به پیف‌پوف خود ادامه دادند تا یکی از کارمندان اسپری خوشبو کننده آورد و فضا را معطر کرد. از آن زمان فوبیای "بو" گرفتم! دائما در ترس و استرس بودم که مبادا بوی عرق بدهم و کسی آن را حس کند. از عطر و ادکلن استفاده نمی‌کنم و این بر ترسم می‌افزود! می‌شد که بلافاصله پس از استحمام احساس می‌کردم بوی شدید عرق می‌دهم! کاملا به سرم زده بود. گذشت و گذشت، ترس کم‌رنگ شد ولی از بین نرفت. گاه‌گاه هم دوباره با شدت می‌زند بیرون. آن روز در درمانگاه دکتر منشی را صدا زد و گفت "اینجا بوی عرق می‌دهد" و خواست اسپری بزند، و باز شد آنچه شد! اتاق‌هایمان جداست، اما درِ بین اتاق‌ها باز است، هزار تا مریض می‌آید و می‌رود و نمی‌دانم چرا من دیوانه بدون هیچ دلیلی باید به خودم بگیرم؟ عادت استحمام روزانه، شده روزی دو بار و هنوز حالم خوب نیست. مانتوی مشکی نویی که فقط سه ماه از پوشیدنش می گذرد، از فرط شستشو رنگش به سفید می‌زند و حالا با این وضع احتمالا به شستشوی روزانه برسد. قطعا وسواس نیست، این فوبیاست که دارد تبدیل می‌شود به وسواس! البته اگر در این سه سال نشده باشد! دلم می‌خواهد یک نفر پیدا میشد در همان صحنه‌ای که استارت این وضع زده شد، برمی‌گشت و به استاد می‌گفت "بیشعور!" فقط همین‌قدر، بدون توضیح اضافه. حالا احتمالا طبق برنامه‌اش در حال تکمیل زبان آلمانی‌اش است و من امیدوارم آنقدر خنگ‌بازی دربیاورد تا معلم زبانش برگردد و به فارسی بهش بگوید "بیشعورِ خنگ" :)
  • نظرات [ ۷ ]

یا فاطر بحق فاطمه...

بره ناقلا وویس فرستاده تو گروه خواهر برادرا "عید شما مبارک؛ سلامت باشین!!!" انقد قشنگ گفته :) (لابد به گوش من قشنگه!) می‌خواستم به عنوان پست تبریک عید بذارم اینجا، ولی سیو نمی‌شد. به مامانش گفتم اول ضبط کنه بعد بفرسته. دیگه هر کاری کرد خواهرم، نگفت که نگفت! بعد پیام داده "با زور مگس‌کش!!! اینو گفته: "چرا دندون رو جیگر نمیذاری؟!؟😆"" با وجود اینکه بسسسیار دوستش می‌دارم، گفتم "بذا بیام دندوناتو دونه دونه می‌کشم تا بفهمی دندون رو جیگر میذارم یا نه! :)"

بعله. ما انقد همدیگه رو دوست داریم و من و عسل هم که دیگه آخر لطافت و خوش‌رفتاری با بچه‌ایم :)


یک لوکیشن قشنگ:

من تو آشپزخونه کنار اوپن در حال خوردن شیرینی و چایی.

آقای جان تو هال کنار اوپن در حال خوردن شیرینی و چایی.

شیرینی مجزا، چایی مشترک 😂😂😂 :) دیگه آقای جانن دیگه دیگه :)



عید فطر خیلی خوبه، مبارکمون باشه :)


+نفهمیدم چطور تاریخ یه روز کم شد!؟!

عکس

چیزی که در این تصویر می‌بینید، لاین موتورسوارهای شهر ماست که متأسفانه گاهی اتوبوس‌های BRT قانون رو زیر پا گذاشته و ازش عبور می‌کنن! می‌خواستم مثلا از حرم عکس بگیرم، اصلا معلوم نیست!


ایشون هم شاسخین هدهد می‌باشند که بنده عمل جراحی پیوند مو (از یه خرس دیگه) روش انجام دادم و خدا رو شکر پیوند هم کاملا گرفته و جای نگرانی نیست. هم اهداکننده و هم گیرنده از عمل راضی بودن و الان حالشون خوبه.


بهشون گفتن شما زیبا هستین :)


بدون شرح!


عیدتونم مو+با+رک :)


تنفس

هشدار! این پست شامل غرغر فراوان است!

حقیقتش خسته شدم، مامان و آقای، هر کاری داشته باشن منو صدا میزنن. می‌دونم و بارها هم بهم گفتن، آدما معمولا از کسی کمک میخوان که بی منت‌تر کارشونو انجام بده، منم سعی میکنم اینطوری باشم، ولی خیلی هم موفق نیستم. بعضی وقت‌ها از بس پشت سر هم اسممو صدا میزنن، به مامان اعتراض می‌کنم و میگم انگار فقط اسم منو بلدن و اسم بقیه یادشون رفته. میگه "خوب چیکار کنم؟ به کی بگم؟" والا بجز من پنج تا بچه‌ی دیگه‌ام دارن که دو یا گاهی سه تاشون خونه‌ان. ولی در واقع کسی که باید صدا بزنن منم! علاوه بر دلیلی که گفتم، چون دخترم. پسرا معمولا سر به هوان و کارو یا نصفه انجام میدن یا با غرغر. وقتی هم یه کاری رو به اونا میگن اغلب اوقات مجبور میشم برم خودم انجام بدم. چون هیچی بلد نیستن! هدهد هم که پسر نیست از من بزرگتره و بنابراین بین من و اون مسلما من گزینه‌ی مناسب‌تری هستم برای انجام امور. البته بگم کارهای درشت خونه تقسیم شده است و هفته‌ای در گردش بین من و هدهد، ولی اون قدر کار ریز تقسیم نشده وجود داره که یه نفر مستقل براش لازمه، و خوب همه‌اش به عهده‌ی منه. بعضی از این کارا واقعا اعصابمو بهم میریزه. مثلا: مامان داره تو هال تلویزیون می‌بینه، داداشم تو هال نشسته با گوشیش ور میره و من تو اتاق دراز کشیدم. مامان منو صدا می‌کنه برم پیشش، بعد میگه "برو از تو اتاق، از تو کیفم پول بیار بده به داداشت که بره نونوایی!!!" خوب مادر من چرا به خودش نمیگی بره پول برداره؟ یعنی نمی‌تونه از تو کیفت پول برداره خوب؟ یا اصلا چرا منو صدا میزنی بیام تو هال بعد برگردم برم از اتاق پول بیارم؟ از همونجا بگو پول بیار دیگه! یا فاجعه‌تر از این! یکی از وسیله‌های برادران منظم بنده گم میشه، کل منزل باید بسیج بشن اون وسیله رو پیدا کنن. حالا اگه فقط گشتن باشه یه چیزی! از من شاکی میشن که چرا اون وسیله پیدا نیست!!! برادران چش‌سفید هم میگن "گذاشته بودم همینجا وسط خونه، شما خونه رو جمع کردین گم شده دیگه!!!" خب آخه بیشعور چرا میذاری وسط خونه که بعد ما جمعش کنیم که بعد گم و گور بشه؟ ضمن اینکه من تقریبا هیچ‌وقت یادم نمیره چی رو کجا گذاشتم و چیزایی رو هم که گم می‌کنن، خودشون یه غلطی کردن! ای خدا صبرم بده :( اینم بگم منم کم غر نمی‌زنم ها! از بین تمام بچه‌ها من بیشترین اختلاف نظر رو با پدر و مادرم دارم و بیشترین بحث‌ها رو من باهاشون می‌کنم. ولی از اونجایی که فوق‌العاده بی‌کینه‌ام، حتی اگه بحث شدید هم باشه و ازم ناراحت هم باشن، بازم منو برای صدا زدن ترجیح میدن. از بس من دختر خوبیم :) در عین حال که حرف‌گوش‌کنم، حرف‌گوش‌نکن هم هستم! نصف کارایی که به من مربوط نیست رو راحت قبول می‌کنم و انجام میدم، نصف دیگه‌شونو چون مخالفم معمولا، بحث‌های زنجیره‌ای می‌کنم تا کوتاه بیان، اگرم نیان بالاخره باید حرفمو زده باشم دیگه، کارایی هم که برای خودمه معمولا حرف هم حرف خودمه.
یه غر دیگه‌ام بزنم و بخوابم. چرا همسایه‌ها انقد بی‌ملاحظه‌ان؟ نمی‌دونن من تو حیاط خوابیدم انقد صدای تلویزیونشون بلنده و بچه‌هاشون جیغ و ویغ می‌کنن؟ این موتورا چی میگن این موقع شب هی فرت و فرت رد میشن؟ اصلا این پشه‌ها چرا خلق شدن؟ اصلا مگه پشه‌ها تابستونا قشلاق نمیرن؟ چرا یکی پیدا نمیشه دلش واسه من بسوزه برام پشه‌بند بزنه؟

+دوستان اشاره میکنن پشه‌ها تابستونا باید ییلاق برن نه قشلاق! من که میگم قشلاق میرن، مگه نه اینه که با گرم شدن هوا زیاد میشن؟ پس باید برن جای گرم که میشه همون قشلاق :)

من و دخانیات

× به نظرت ما انقد با این داروها سر و کار داریم، بالاخره وسوسه نمی‌شیم امتحانشون کنیم؟
+ نه. چون داریم آثار سوءش رو جلو چشامون می‌بینیم!
× من که چیزی نمی‌بینم. همه‌شون خیلی هم سرحال و قبراقن، کسی هم ندونه اصلا متوجه نمیشه😆
+ خوب چیزی نداره که بخوایم جذبش بشیم!
× O_O
+ خوب تو قبلا در معرضش بودی و امتحان نکردی، پس الانم وسوسه نمیشی.
× نبودم در معرضش.
+ هیچ‌کس دور و برت مواد استفاده نمی‌کرده؟
× نه!!!
+ سیگار؟
× نه!!!
+ الکل؟
× نهههههه!!!
+ قلیون؟؟؟
× نه!!!
+ O_O حتی قلیون هم؟
× من تا حالا از نزدیک قلیون ندیدم😅 نزدیک‌ترین فاصله‌ام وقتایی بوده که رفتیم بیرون شهر، تو بساط مردم دیدم! تنها کسی که میاد خونه‌ی ما و سیگار می‌کشه، هر هفت هشت سال یه بار گذرش به ما میفته!
+ من می‌رفتم دانشگاه، دوستام مثل چی سیگار دود می‌کردن و مشروب می‌خوردن!

× همکار
+ بنده

یک اشتباه فاحش: + همکارم هستن، × بنده هستم!!!!!

= آیا درجه‌ی مصونیت من و همکارم در برابر مواد افیونی و روانگردان یکسان است؟

راه حل نیست؟

آقای متشخصی بود، اصرار داشت همراه خانوم باردارش بیاد تو. می‌گفت خانمش فارسی بلد نیست. نمی‌شد، درمانگاه زنان بود، داخل هم خانم‌ها. طلبه‌ی هندی بود، ولی ملبس نیومده بود. تمام شرح‌حال رو بیرون از آقا گرفتم. بعد گفتم خانمش برای معاینات بیاد داخل. روون ولی با لهجه فارسی حرف می‌زد! تعجب کردم. وقتی من از مردش می‌پرسیدم آیا سابقه‌ی سقط داشته یا نه، LMP یش کی بوده، اسپاتینگ داشته یا نه، تهوع استفراغ چطور و و و... همونجا بود و جواب نمی‌داد! عجبا! واقعا عجبا! بگذریم. دوباره شرح‌حال رو از منبع دست اول گرفتم. بین هر دو سه سوال من، ایشون یه سوال تکراری می‌پرسید "راه حل نیست؟" و منظورش راه‌حلی برای سقط بود! یه بچه‌ی شیرخوار 13 ماهه و دو تا بچه‌ی قد و نیم‌قد دیگه داشت و این یکی هم ناخواسته بود. قرار بود تمام مریضا که رفتن بعد این آقا با خانومش بیاد تو، دو نفری برن پیش دکتر. هرچی که خانومش اصرار به سقط داشت، آقا مصر به نگهداری بود و مدام سوال می‌پرسید. خیلی هم نگران سلامتی خانومش بود و ریز به ریز آموزش‌ها و مراقبت‌ها رو گوش می‌داد و می‌خواست به خاطر بسپره. با خودم فکر کردم شاید علت اینکه می‌خواسته دو نفری برن پیش دکتر این بوده که خانومش پنهانی اقدام به سقط نکنه. کیس جالبی بودن.

آیا لذتی بالاتر از خوردن پلومرغ با "دست" هست؟ نه واقعا هست؟ اگه باشه، البد خوردن زرشک پلو با مرغ با "دست" هست :) اصلا تو این کار مهارت ندارم، قابلیت اجرا در حضور مهمان رو نداره، همیشه از طرف اهالی سفره بخاطر این کار طرد میشم، ملزم هستم یک دونه برنج باقی نذارم و اگه بخوام همزمان ماست یا سالاد بخورم با دست چپ باید بخورم که سختمه. ولی اگه بدونین چقد مزه میده! ببینم چند نفر میان اخ و پیف می‌کنن😅😅😅 فقط بگم اگه امتحان نکنین نصف عمرتون بر فناست :)

قبلا به تمام آسمون ریسمون بافتن‌هاشون گوش می‌دادم، روم نمی‌شد حرفشونو قطع کنم یا قبل از اینکه واضحا منظورشون رو بگن، واضحا جوابشون رو بدم. الان خیلی ریلکس تو جواب اولین سؤال که ممکنه "ببخشید شما چند سالتونه؟" یا "ببخشید کجا می‌شینین؟" یا "ببخشید شما دانشجویین؟" باشه، به چشمای طرف زل می‌زنم و با لبخند می‌گم "ببخشید من ایرانی نیستم :)" هر سوالی هم پرسیده باشه، این جواب قانعش می‌کنه!

بعدترنوشت: بخواین برای فرزند متولد نشده‌ی دوستتون که جنسیتش مشخص نیست، کادو بخرین چی می‌خرین؟ برای ارسال بین‌المللی، هم مناسب باشه هم مناسب :)
  • نظرات [ ۱۳ ]

شب است و شاهد و شمع و شراب و شیرینی...

چند شبه تنهایی تو حیاط می‌خوابم. چون خانواده از طرف مامان خانوم ممنوع الکولر شده. حیاط خیلی خوبه، فقط مشکلی که هست اینه که حشرات گونه‌گون داره. اون شب آقای می‌گفت مارمولک هم هست تو حیاط!!! خلاصه که یه چیزی شبیه سرخک‌گرفته‌ها شدم، بس که حشرات مهمان‌نوازی کردن! البته من خوابم سنگینه، راهپیمایی حشرات رو حس نمی‌کنم، فقط صبح ردپاشونو می‌بینم. بین هر قدمِ قرمزشون حدود یک میلی‌متر فاصله است! (اغراق!) بین اعضای خونواده، من کمتر هدف نیش پشه قرار می‌گیرم، به قول دوستم تو حیاط تنها گزینه‌شون بودم، حسابی از خجالتم دراومدن! شاید امشب حوصله‌ام کشید، پشه‌بند رو درآوردم و نصب کردم. آخ که چه کیفی بده. اگه شرایطشو دارین حتتتما برین زیر آسمون بخوابین، گوسفند بشمرین تا خوابتون ببره :) شایدم مثل من نصفه شب مجبور شدین از زیر بارون فرار کنین بیاین تو. بعد قطع بشه، دوباره بساطو جمع کنین برین بیرون، باز بارون بیاد باز بیاین تو! :)

یه خبر استرس وارد آورنده! امروز تو کلینیک فشار خودمو گرفتم "15" بود! اصلا باورم نمیشه! چرا 15؟ همیشه رو 12 بودم، نه بالا می‌رفت نه پایین. چیکار کنم حالا؟ خراب هم نبود فشارسنج. البته یکم استرس رد کرده بودم قبلش و در حالت ایستاده هم گرفتم فشارمو، کافم یکم محکم‌تر بسته بودم. چقد این استادا بهم گفتن کم جوش بزن، کم استرس بگیر، ریلکس باش، یکیشون قشنگ برداشت گفت "تو ریسک بیماری قلبی و فشار خونت بالاست!" 😭😭😭

عوضش قندم از همه پایین‌تر ولی نرمال بود، 72 ، بعد 14/5 ساعت ناشتایی. بقیه 81، 88 و 108! بودن.

وزنم هم که هفته پیش گرفتم نیم کیلو تو ماه رمضون کم کردم، اگه نیم کیلو دیگه هم تا الان کم کرده باشم، بازم اشکال نداره، خوبه :)

باز خانم "ص" رفته بود تو لاک خودش. یه چیزی هست در موردش که نمی‌تونم اینجا بگم، ولی خیلی اذیتم می‌کنه. کاش می‌تونست باهاش کنار بیاد، کاش اینطوری نمی‌شد براش. کاش این کارو نمی‌کرد باهاش. کاش بتونه سفت و محکم وایسته و پسش بزنه. کاش قدرتشو پیدا کنه. کاش حداقل یکی بود که بتونه روراست این حرفا رو بهش بزنه.

روانشناس2 هم اون روز بهش گفته بودن روی پا (یا به اصطلاح فقهی همون پشت پا) دیده بشه گناه داره! امروز جوراب مشکی شیشه پوشیده بود!!! وقتی گفت بخاطر همون حرف بوده، خیلی تعجب کردم. آخه نصف موهاش که بیرونه، آرایش غلیظ هم که می‌کنه، لباس آنچنانی هم که می‌پوشه. بعد اونوقت بهش گفتن پات دیده بشه گناه داره، رفته جوراب مشکی نازک پوشیده که از گناه جلوگیری کنه؟!؟! اصلا فکر نمی‌کردم به گناه از نوع پوششی! فکر کنه.

قراره ان‌شاءالله فردا شب، با مددکار و روانشناس1 بریم بیرون افطاری. بعد اون روز اینا هی به دکتر می‌گفتن شمام بیا بریم، دکتر هم هی می‌گفت من چیکار بیام، خودتون برین. دیروز بهشون گفتم انقد به دکتر اصرار نکنین، من با یه مرد نامحرم نمیرم رستوران سر یه میز بشینم شام بخورم. تعجب کردن و گفتن دکتر که همکاره و تازه سنی ازش گذشته و و و... گفتم پس من مزاحم نمیشم. قرار شد دیگه نگن به دکتر. بعدش "ص" برداشت به دکتر گفت "شما نمیاین دیگه؟" دکترم گفت "قول نمیدم، شاید نتونستم بیام!!!" اینم شانس من! تازه باز بعدش "ص" گفت "همینجا براتون یه ساندویچ درست می‌کنیم برای افطارتون!" خیلی ضایع بود. نه به اون اصرارش نه به حالا! احتمال 99% نمیاد، ولی اگه همون لحظه‌ی آخر تصمیم بگیره بیاد، نمی‌تونم نرم. خیلی تابلو میشه و صددرصد از رفتن منصرف میشه و جو از اینی که موجوده سنگین‌تر میشه، تُن‌ها! اگه زودتر بگه می‌تونم یه بهانه‌ای جور کنم. حالا بنده خدا مسن هم هست، ولی اگه بیاد و مجبور به رفتن بشم، کوفتم می‌کنه فردا شبو.

خوب خیلی حرف زدم، برم به شب پر ستاره‌ام برسم، شبم بخیر :) و شب شما نیز :)

مساحت زیست

یه پستی گذاشته جناب غمی مبنی بر راه انداختن چالشی به نام "مساحت زیست"

نمی‌خوام شرکت کنم، فقط می‌خوام دو نکته راجع بهش که راجع به خودمه بگم. این پست منو به این فکر انداخت که ببینم من بیشتر با چه چیزایی می‌زیم، هرچی بیشتر گشتم، کمتر یافتم! بیشترین چیزهایی که باهاشون در ارتباطم، گوشی و هندزفری و ساعت و انگشترم هستن و خلاصصصص. به همین سادگی به همین خوشمزگی، پودر کیک آرتمیس :) اما نه! به این سادگی نیست. برام خیلی عجیب و سخت بود که اینو باور کنم.

یک؛ چرا من انقد کمرنگ شدم تو زندگی؟ چرا فقط این چارتا؟ چرا انقد محدود دارم عمل می‌کنم؟ این گوشی منو بد عادت کرده! اکثر نیازهای روزانه‌مو مرتفع می‌کنه و من خنگم به همین بسنده کردم. توش از شیر گاو تا جون مرغ پیدا میشه. یادمه تو کارآموزیا دوستام بهش جعبه‌ی جادو می‌گفتن! چون در لحظه براشون جزوه، کتاب، دستورالعمل، کلیپ آموزشی، برنامه‌های درسی، وویس‌های اساتید، نرم‌افزار و هرچی که مورد نیاز بود رو رو می‌کردم. هر چیزی که قابل راه یافتن به گوشی بود، به گوشی من راه میافت! تازه دست اینترنت و گوگل هم درد نکنه که خیلی از چیزا رو نمی‌خواد نگه داری دیگه. بقول آقای قرائتی، کم مونده بجای قرآن به سر، گوشی به سر بشم شبای قدر با این استدلال که قرآن دارم توش!!! یادمه امیرخانی تو "جانستان کابلستان" نوشته بود، هر افغان می‌تونه با یه پتو و یه گوشی و یه شارژر زندگی رو بگذرونه! یعنی خونه و وسایل و اینا هیچیا! فقط همین سه تا! اون برای یه منطقه‌ی خاص تو افغانستان نوشته بود، ولی فک کنم اینجا برای منم صدق کنه. یعنی در این حد محدودم الان! که خوب آزاردهنده است و متأسفانه است و بد است و اَخ است و باید ترک کنم این روش ناپسند مذموم را! ان‌شاءالله تعالی دیگه نت نمی‌خرم و با مودم سر می‌کنم بلکه شدتش فروکش کرد. این بره پایین، یه چیزای دیگه میاد بالا. باید صبر کنم ببینم این درون من سمت چی میره. امیدوارم هر چی هست رنگی رنگی باشه :)


دو؛ من تو زندگیم سعی کردم به چیزی وابسته نشم و اگه حس کردم دارم وابسته میشم، زود کلکشو بکنم. اونم رو حساب اینکه نقاط ضعفم کم بشن نه اینکه به مراتب عالی عرفان برسم و اینا! مثلا اون وقتا که بچه بودیم، جشن تولد نداشتیم. خودمون خواهر برادرا هم که بودجه برای راه‌اندازی مستقل جشن نداشتیم. در همون زمان من و یکی از همکلاسیام که صمیمی بودیم تولدا برای هم کادو می‌گرفتیم فقط. یادمه یه بار اون یه دفتر خاطره بهم داد. منم هیچوقت تا اون موقع و هیچوقت بعد از اون موقع دفتر خاطره نداشتم و بنابراین دوستش می‌داشتم. اما بردم دودستی تقدیم هدهد کردم. موارد زیادی از این دست خاطرات دارم که الان خاطرم نیست! اما حالا حس می‌کنم دیگه حافظ غلام همت من نیست، چون دارم رنگ تعلق می‌پذیرم. از کجا؟ لابد فک می‌کنین به گوشیم وابسته شدم؟ :):):) خیر! از اونجا نیست. از اونجاییه که از بین این چارتا، انگشترم رو خیلی زیاد دوست دارم و حتی فکر نبودش هم آزارم میده. تقریبا 95% مواقع تو دستمه و اصلا معرف منه! یه شیء خاصه برام. خواهرم از نجف برام آورده بود. خودمم که رفتم دوباره بردم همه‌جا گردوندمش. همین دو سه روز پیش، به زیارت ضریح امام رضا (ع) هم مشرف شده :) حالا این نقطه ضعف منه، چیکارش کنم؟ یعنی نقطه ضعفمو بدم به کسی که دیگه نقطه ضعف نداشته باشم؟ :'( حالا که خوب نگاه می‌کنم چند وقتیه عوض شدم و دست و پامو به خیلی چیزا بستم. چون زیادن کندن ازشون درد داره، مثل مو! باید یکی یکی که سر بلند می‌کردن، سرشونو می‌زدم، حالا دسته‌جمعی چطوری بکنمشون خوب؟!؟!؟ هی بابا...

:(

صدای شُرشُر آب میومد، گفتم بیخیال! الان رفتم تو آشپزخونه، فرشش رو آب برداشته! یادم رفته شیلنگ لباسشویی رو بذارم تو دستشویی :(

کی میاد با دهن روزه فرش بشوریم؟


ساعت چهارده و بیست و دو: فرشو شستم، لباسامو پهن کردم، آشپزخونه رو شستم، طی‌امم کشیدم، الانم زیر کولر ولو شدم!

حاشیه‌ی امن

خدایا! خیلی بد بود! خیلی! خیلی! خیلی! خیلی! خواب دیدم جنگ شده، همه مردم داریم فرار می‌کنیم، حس ناامنی تمام خواب رو پر کره بود. واقعا خیلی بد بود. قشنگ مرگ رو یک قدمیم حس کردم. همین دیروز گفته بودم مرگ برام خیلی گنگه و وحشتناک. تو خواب حسش کردم از گنگی دراومد، حالا باز یادم رفته! انسانم دیگه، چه میشه کرد؟

+ البته که بعد سحری اضغاث احلام طبیعیه!

+ چند روزه ماجراها به طرز عجیبی به هم مربوط میشن. هستی داره باهام حرف میزنه یا خیالاتی شدم!؟! هستی جان، اگه چیزی می‌خوای بگی مث بچه آدم بیا بشین رک و راست حرفتو بزن. چی هی آسمون ریسمون می‌بافی؟

Designed By Erfan Powered by Bayan