- تاریخ : چهارشنبه ۷ تیر ۹۶
- ساعت : ۰۰ : ۳۴
- نظرات [ ۷ ]
بره ناقلا وویس فرستاده تو گروه خواهر برادرا "عید شما مبارک؛ سلامت باشین!!!" انقد قشنگ گفته :) (لابد به گوش من قشنگه!) میخواستم به عنوان پست تبریک عید بذارم اینجا، ولی سیو نمیشد. به مامانش گفتم اول ضبط کنه بعد بفرسته. دیگه هر کاری کرد خواهرم، نگفت که نگفت! بعد پیام داده "با زور مگسکش!!! اینو گفته: "چرا دندون رو جیگر نمیذاری؟!؟😆"" با وجود اینکه بسسسیار دوستش میدارم، گفتم "بذا بیام دندوناتو دونه دونه میکشم تا بفهمی دندون رو جیگر میذارم یا نه! :)"
بعله. ما انقد همدیگه رو دوست داریم و من و عسل هم که دیگه آخر لطافت و خوشرفتاری با بچهایم :)
یک لوکیشن قشنگ:
من تو آشپزخونه کنار اوپن در حال خوردن شیرینی و چایی.
آقای جان تو هال کنار اوپن در حال خوردن شیرینی و چایی.
شیرینی مجزا، چایی مشترک 😂😂😂 :) دیگه آقای جانن دیگه دیگه :)
عید فطر خیلی خوبه، مبارکمون باشه :)
+نفهمیدم چطور تاریخ یه روز کم شد!؟!
- تاریخ : دوشنبه ۵ تیر ۹۶
- ساعت : ۰۰ : ۰۶
چیزی که در این تصویر میبینید، لاین موتورسوارهای شهر ماست که متأسفانه گاهی اتوبوسهای BRT قانون رو زیر پا گذاشته و ازش عبور میکنن! میخواستم مثلا از حرم عکس بگیرم، اصلا معلوم نیست!
ایشون هم شاسخین هدهد میباشند که بنده عمل جراحی پیوند مو (از یه خرس دیگه) روش انجام دادم و خدا رو شکر پیوند هم کاملا گرفته و جای نگرانی نیست. هم اهداکننده و هم گیرنده از عمل راضی بودن و الان حالشون خوبه.
بهشون گفتن شما زیبا هستین :)
بدون شرح!
عیدتونم مو+با+رک :)
- تاریخ : يكشنبه ۴ تیر ۹۶
- ساعت : ۱۴ : ۲۴
- تاریخ : جمعه ۲ تیر ۹۶
- ساعت : ۲۳ : ۰۸
- تاریخ : پنجشنبه ۱ تیر ۹۶
- ساعت : ۱۰ : ۴۶
- تاریخ : سه شنبه ۳۰ خرداد ۹۶
- ساعت : ۲۱ : ۳۱
- نظرات [ ۱۳ ]
چند شبه تنهایی تو حیاط میخوابم. چون خانواده از طرف مامان خانوم ممنوع الکولر شده. حیاط خیلی خوبه، فقط مشکلی که هست اینه که حشرات گونهگون داره. اون شب آقای میگفت مارمولک هم هست تو حیاط!!! خلاصه که یه چیزی شبیه سرخکگرفتهها شدم، بس که حشرات مهماننوازی کردن! البته من خوابم سنگینه، راهپیمایی حشرات رو حس نمیکنم، فقط صبح ردپاشونو میبینم. بین هر قدمِ قرمزشون حدود یک میلیمتر فاصله است! (اغراق!) بین اعضای خونواده، من کمتر هدف نیش پشه قرار میگیرم، به قول دوستم تو حیاط تنها گزینهشون بودم، حسابی از خجالتم دراومدن! شاید امشب حوصلهام کشید، پشهبند رو درآوردم و نصب کردم. آخ که چه کیفی بده. اگه شرایطشو دارین حتتتما برین زیر آسمون بخوابین، گوسفند بشمرین تا خوابتون ببره :) شایدم مثل من نصفه شب مجبور شدین از زیر بارون فرار کنین بیاین تو. بعد قطع بشه، دوباره بساطو جمع کنین برین بیرون، باز بارون بیاد باز بیاین تو! :)
یه خبر استرس وارد آورنده! امروز تو کلینیک فشار خودمو گرفتم "15" بود! اصلا باورم نمیشه! چرا 15؟ همیشه رو 12 بودم، نه بالا میرفت نه پایین. چیکار کنم حالا؟ خراب هم نبود فشارسنج. البته یکم استرس رد کرده بودم قبلش و در حالت ایستاده هم گرفتم فشارمو، کافم یکم محکمتر بسته بودم. چقد این استادا بهم گفتن کم جوش بزن، کم استرس بگیر، ریلکس باش، یکیشون قشنگ برداشت گفت "تو ریسک بیماری قلبی و فشار خونت بالاست!" 😭😭😭
عوضش قندم از همه پایینتر ولی نرمال بود، 72 ، بعد 14/5 ساعت ناشتایی. بقیه 81، 88 و 108! بودن.
وزنم هم که هفته پیش گرفتم نیم کیلو تو ماه رمضون کم کردم، اگه نیم کیلو دیگه هم تا الان کم کرده باشم، بازم اشکال نداره، خوبه :)
باز خانم "ص" رفته بود تو لاک خودش. یه چیزی هست در موردش که نمیتونم اینجا بگم، ولی خیلی اذیتم میکنه. کاش میتونست باهاش کنار بیاد، کاش اینطوری نمیشد براش. کاش این کارو نمیکرد باهاش. کاش بتونه سفت و محکم وایسته و پسش بزنه. کاش قدرتشو پیدا کنه. کاش حداقل یکی بود که بتونه روراست این حرفا رو بهش بزنه.
روانشناس2 هم اون روز بهش گفته بودن روی پا (یا به اصطلاح فقهی همون پشت پا) دیده بشه گناه داره! امروز جوراب مشکی شیشه پوشیده بود!!! وقتی گفت بخاطر همون حرف بوده، خیلی تعجب کردم. آخه نصف موهاش که بیرونه، آرایش غلیظ هم که میکنه، لباس آنچنانی هم که میپوشه. بعد اونوقت بهش گفتن پات دیده بشه گناه داره، رفته جوراب مشکی نازک پوشیده که از گناه جلوگیری کنه؟!؟! اصلا فکر نمیکردم به گناه از نوع پوششی! فکر کنه.
قراره انشاءالله فردا شب، با مددکار و روانشناس1 بریم بیرون افطاری. بعد اون روز اینا هی به دکتر میگفتن شمام بیا بریم، دکتر هم هی میگفت من چیکار بیام، خودتون برین. دیروز بهشون گفتم انقد به دکتر اصرار نکنین، من با یه مرد نامحرم نمیرم رستوران سر یه میز بشینم شام بخورم. تعجب کردن و گفتن دکتر که همکاره و تازه سنی ازش گذشته و و و... گفتم پس من مزاحم نمیشم. قرار شد دیگه نگن به دکتر. بعدش "ص" برداشت به دکتر گفت "شما نمیاین دیگه؟" دکترم گفت "قول نمیدم، شاید نتونستم بیام!!!" اینم شانس من! تازه باز بعدش "ص" گفت "همینجا براتون یه ساندویچ درست میکنیم برای افطارتون!" خیلی ضایع بود. نه به اون اصرارش نه به حالا! احتمال 99% نمیاد، ولی اگه همون لحظهی آخر تصمیم بگیره بیاد، نمیتونم نرم. خیلی تابلو میشه و صددرصد از رفتن منصرف میشه و جو از اینی که موجوده سنگینتر میشه، تُنها! اگه زودتر بگه میتونم یه بهانهای جور کنم. حالا بنده خدا مسن هم هست، ولی اگه بیاد و مجبور به رفتن بشم، کوفتم میکنه فردا شبو.
خوب خیلی حرف زدم، برم به شب پر ستارهام برسم، شبم بخیر :) و شب شما نیز :)
- تاریخ : دوشنبه ۲۹ خرداد ۹۶
- ساعت : ۲۲ : ۳۶
یه پستی گذاشته جناب غمی مبنی بر راه انداختن چالشی به نام "مساحت زیست"
نمیخوام شرکت کنم، فقط میخوام دو نکته راجع بهش که راجع به خودمه بگم. این پست منو به این فکر انداخت که ببینم من بیشتر با چه چیزایی میزیم، هرچی بیشتر گشتم، کمتر یافتم! بیشترین چیزهایی که باهاشون در ارتباطم، گوشی و هندزفری و ساعت و انگشترم هستن و خلاصصصص. به همین سادگی به همین خوشمزگی، پودر کیک آرتمیس :) اما نه! به این سادگی نیست. برام خیلی عجیب و سخت بود که اینو باور کنم.
یک؛ چرا من انقد کمرنگ شدم تو زندگی؟ چرا فقط این چارتا؟ چرا انقد محدود دارم عمل میکنم؟ این گوشی منو بد عادت کرده! اکثر نیازهای روزانهمو مرتفع میکنه و من خنگم به همین بسنده کردم. توش از شیر گاو تا جون مرغ پیدا میشه. یادمه تو کارآموزیا دوستام بهش جعبهی جادو میگفتن! چون در لحظه براشون جزوه، کتاب، دستورالعمل، کلیپ آموزشی، برنامههای درسی، وویسهای اساتید، نرمافزار و هرچی که مورد نیاز بود رو رو میکردم. هر چیزی که قابل راه یافتن به گوشی بود، به گوشی من راه میافت! تازه دست اینترنت و گوگل هم درد نکنه که خیلی از چیزا رو نمیخواد نگه داری دیگه. بقول آقای قرائتی، کم مونده بجای قرآن به سر، گوشی به سر بشم شبای قدر با این استدلال که قرآن دارم توش!!! یادمه امیرخانی تو "جانستان کابلستان" نوشته بود، هر افغان میتونه با یه پتو و یه گوشی و یه شارژر زندگی رو بگذرونه! یعنی خونه و وسایل و اینا هیچیا! فقط همین سه تا! اون برای یه منطقهی خاص تو افغانستان نوشته بود، ولی فک کنم اینجا برای منم صدق کنه. یعنی در این حد محدودم الان! که خوب آزاردهنده است و متأسفانه است و بد است و اَخ است و باید ترک کنم این روش ناپسند مذموم را! انشاءالله تعالی دیگه نت نمیخرم و با مودم سر میکنم بلکه شدتش فروکش کرد. این بره پایین، یه چیزای دیگه میاد بالا. باید صبر کنم ببینم این درون من سمت چی میره. امیدوارم هر چی هست رنگی رنگی باشه :)
دو؛ من تو زندگیم سعی کردم به چیزی وابسته نشم و اگه حس کردم دارم وابسته میشم، زود کلکشو بکنم. اونم رو حساب اینکه نقاط ضعفم کم بشن نه اینکه به مراتب عالی عرفان برسم و اینا! مثلا اون وقتا که بچه بودیم، جشن تولد نداشتیم. خودمون خواهر برادرا هم که بودجه برای راهاندازی مستقل جشن نداشتیم. در همون زمان من و یکی از همکلاسیام که صمیمی بودیم تولدا برای هم کادو میگرفتیم فقط. یادمه یه بار اون یه دفتر خاطره بهم داد. منم هیچوقت تا اون موقع و هیچوقت بعد از اون موقع دفتر خاطره نداشتم و بنابراین دوستش میداشتم. اما بردم دودستی تقدیم هدهد کردم. موارد زیادی از این دست خاطرات دارم که الان خاطرم نیست! اما حالا حس میکنم دیگه حافظ غلام همت من نیست، چون دارم رنگ تعلق میپذیرم. از کجا؟ لابد فک میکنین به گوشیم وابسته شدم؟ :):):) خیر! از اونجا نیست. از اونجاییه که از بین این چارتا، انگشترم رو خیلی زیاد دوست دارم و حتی فکر نبودش هم آزارم میده. تقریبا 95% مواقع تو دستمه و اصلا معرف منه! یه شیء خاصه برام. خواهرم از نجف برام آورده بود. خودمم که رفتم دوباره بردم همهجا گردوندمش. همین دو سه روز پیش، به زیارت ضریح امام رضا (ع) هم مشرف شده :) حالا این نقطه ضعف منه، چیکارش کنم؟ یعنی نقطه ضعفمو بدم به کسی که دیگه نقطه ضعف نداشته باشم؟ :'( حالا که خوب نگاه میکنم چند وقتیه عوض شدم و دست و پامو به خیلی چیزا بستم. چون زیادن کندن ازشون درد داره، مثل مو! باید یکی یکی که سر بلند میکردن، سرشونو میزدم، حالا دستهجمعی چطوری بکنمشون خوب؟!؟!؟ هی بابا...
- تاریخ : دوشنبه ۲۹ خرداد ۹۶
- ساعت : ۱۵ : ۰۴
صدای شُرشُر آب میومد، گفتم بیخیال! الان رفتم تو آشپزخونه، فرشش رو آب برداشته! یادم رفته شیلنگ لباسشویی رو بذارم تو دستشویی :(
کی میاد با دهن روزه فرش بشوریم؟
ساعت چهارده و بیست و دو: فرشو شستم، لباسامو پهن کردم، آشپزخونه رو شستم، طیامم کشیدم، الانم زیر کولر ولو شدم!
- تاریخ : پنجشنبه ۲۵ خرداد ۹۶
- ساعت : ۱۳ : ۳۵
خدایا! خیلی بد بود! خیلی! خیلی! خیلی! خیلی! خواب دیدم جنگ شده، همه مردم داریم فرار میکنیم، حس ناامنی تمام خواب رو پر کره بود. واقعا خیلی بد بود. قشنگ مرگ رو یک قدمیم حس کردم. همین دیروز گفته بودم مرگ برام خیلی گنگه و وحشتناک. تو خواب حسش کردم از گنگی دراومد، حالا باز یادم رفته! انسانم دیگه، چه میشه کرد؟
+ البته که بعد سحری اضغاث احلام طبیعیه!
+ چند روزه ماجراها به طرز عجیبی به هم مربوط میشن. هستی داره باهام حرف میزنه یا خیالاتی شدم!؟! هستی جان، اگه چیزی میخوای بگی مث بچه آدم بیا بشین رک و راست حرفتو بزن. چی هی آسمون ریسمون میبافی؟
- تاریخ : پنجشنبه ۲۵ خرداد ۹۶
- ساعت : ۱۰ : ۰۷