- تاریخ : سه شنبه ۲۰ تیر ۹۶
- ساعت : ۲۲ : ۲۴
- نظرات [ ۷ ]
یه حس ناخوب نشسته روی دلم. حس میکنم یه بازی بیخوده که قبل از شروع تموم شده. امیدوارم اگه این حسها واقعیت دارن، این بازی درجا متوقف بشه. حتی برای یک ثانیه دیگه هم ادامه پیدا نکنه. هیچکس ترحم نکنه، هیچکس احساس حقارت نکنه، هیچکس مجبور نشه وسط راه به اجبار اعتراف کنه یا بهانههای واهی برای ختم بازی بیاره.
+ صد در صد میگذره، امیدوارم زود بگذره. سعی میکنم به چیزی که بقیه راجع بهم فکر میکنن، فکر نکنم. چون مطمئنا اونا به چیزی که من فکر میکنم اونا راجع به من فکر میکنن، فکر نمیکنن. چون من هیچ وقت دربارهی کسی در وضعیت خودم اونجوری فکر نکردم، پس دلیلی نداره بقیه این کار رو راجع به من بکنن :)
+ دلا! بزرگ شو! به قول مامان آقای، یکم عقل بگیر! تا کی؟ تا به کی؟ والله، بالله، مردم عادت ندارن مثل تو از راه صاف برن. مارپیچ رو بیشتر دوست دارن. کی میخوای یاد بگیری از هر حرفی، بجز منظور مستقیم، منظورهای در لفافه رو هم بگیری؟ کی میخوای بفهمی حرفها بطن دارن؟ برای دسترسی به کاویته بطن، جراحی لازمه! باید جراح بشی، جراح شو...
- تاریخ : سه شنبه ۲۰ تیر ۹۶
- ساعت : ۱۰ : ۵۹
- نظرات [ ۳ ]
- تاریخ : شنبه ۱۷ تیر ۹۶
- ساعت : ۲۲ : ۴۳
- نظرات [ ۱۲ ]
تهچین میپزونیم :) مثلا این بار زیرش گل کشیدم! میخواستم طاووس بکشم، بلد نبودم :(
دیروز هم چیز کیک و چیکن استراگانوف درست کردم. پیتزا، دلمه، فلافل و... اینا غذاهاییه که فقط من میپزم تو خونه. بقیه من جمله مامان دوست دارن، ولی هیچوقت مبادرت به پختش نکردن و نمیکنن. بنابراین هر دو سه چهار پنج شیش ماه یه بار از این چیزا میخوریم :) قراره به زودی کوفته تبریزی رو هم افتتاح کنم.
- تاریخ : شنبه ۱۷ تیر ۹۶
- ساعت : ۱۴ : ۰۷
با دیدن کنکوریها و تلاششون دلم میخواد منم کنکوری باشم :) دلم میخواد تست بزنم و درصد بگیرم. برنامه بریزم و عمل کنم. کلاس کنکور برم و کتابخونه. آزمون بدم و سعی کنم ترازم رو ببرم بالا. در واقع هررر کاری پنج سال پیش نکردم بکنم. خوب من اصلا شبیه کنکوریها نبودم و الان حسرتشو میخورم. نه حسرت اینکه کاش میخوندم تا جای بهتری باشم، فقط همین که کاش همچو حسی رو تجربه میکردم. دیوانهی تمام عیاری بودم اون وقتا! حرفم این بود که "نمیخوام برم دانشگاه" آخرش که رفتم، کاش مثل آدم میرفتم. حتی کاش تمام تلاشم رو میکردم و باز همین رشته و دانشگاه رو میاوردم. مثل ع.ح که دبیرستان با هم بودیم، خودش بعدها بهم گفت تا نهایت توانش تلاش کرده. واسه کنکور زیر سرم هم رفت و آخرش با رتبهای حدود دو برابر رتبهی من تو دانشگاه چند صندلی اونورتر از من نشست. [البته اون الان تو قائم داره طرحشو میگذرونه و من فقط روزامو شب میکنم :)] گاهی میگم شاید تو قضیهی کنکور در حق اون ظلم شده، بیشتر میگم در حق خودم ظلم شده. البته که دومی درسته. تو اولی ظالم خداست، تو دومی منم. از همهی اینا بیشتر فکر میکنم این سرنوشتِ ازلنوشتِ من بوده، صلاح واقعیم بوده، از بس با این رشته مَچام :) ولی باز میگم این چه سرنوشتیه که با تنبلی به دست میاد؟ اگه همت داشتم، شک ندارم هر رشتهای در هر کجا میتونستم بیارم. بعد اون وقت اون میشد سرنوشتم. بعد یعنی من با تلاش به جایی رسیده بودم که صلاحم نبوده! (چون خودم و اون رشتهها رو میشناسم) عجب! اصلا افکارم هی میچرخه، دور باطل! آخرشم یه پس گردنی به افکارم میزنم بتمرگه سر جاش، انقد ورور نکنه، خوابم بپره! البته چون افکارم بخشی از خودمه با پسگردنی نمیتمرگه و باید باهاش بشینم سر میز مذاکره.
. "ببین، الان که اینجایی، ازشم هی همچین راضی هستی. اونجوری نگاه نکن، اگه راضیِ راضی نیستی، ناراضی هم نیستی! دور و ورتو نگاه کن و شکر کن. شغلاتو دوست نداری؟ به درک! امید که داری بالاخره بشینی سر جات. پس چه مرگته هی یاد گذشته میکنی و به امکان تغییری که ممکن نیست و تازه خواست تو هم نیست فکر میکنی؟"
. "خوابم میاد بابا، تو که از منم بیشتر ورور میکنی! حالا من یه چی گفتم، این ول نمیکنه نصف شبی! بیگی بخواب باآ..."
+ میدونستین دانشگاه من و اشک سابق! یکیه؟ خودم وقتی فهمیدم خیلی جالب بود برام، شاید حتی همو دیده باشیم تو دانشکده، کی میدونه؟ البته ایشون ارشده و رشتهشم پرستاریه.
+ خودم میدونم از غرب شروع میکنم به شرق میرسم. لطفا به روم نیارین. ازیرا که پراکندهگویی جزء خصوصیات اخلاقی بارز ما میباشد و آن را دوست نیز میداریم :)
- تاریخ : جمعه ۱۶ تیر ۹۶
- ساعت : ۲۱ : ۳۱
- تاریخ : پنجشنبه ۱۵ تیر ۹۶
- ساعت : ۰۸ : ۵۵

- تاریخ : سه شنبه ۱۳ تیر ۹۶
- ساعت : ۱۵ : ۰۸
- نظرات [ ۰ ]
اولی هدیهی تولدمه، از همون دوست مذکور چند پست قبل که گفتم برای هم کادو میگرفتیم :)
دومی از استاد محترمم هست که من ازشون شرمنده هستم و نمیتونم باهاشون روبرو بشم. چون مصادف با شروع دانشگاه، به یک علت واهی، به طور ناگهانی دیگه کلاس نرفتم و حتی خداحافظی هم نکردم! بقیه فکر میکنن علت نرفتنم دانشگاه بوده، ولی نبود؛ خیلی خیلی مزخرف بود علتش :|
سومی از معلم زیست سوم دبیرستانمه. از حج برای من و دو سه نفر دیگه تو مدرسه، کتاب آورد. برای بقیه کتاب بود، برای من قرآن! اعتراف میکنم ناراحت شدم، چون فکر میکردم قرآن که تو خونه داریم، کاش یه کتاب دیگه بهم میداد. الان از این فکر شرمندهام :(
+ فکر کنم تو اصل بازی، توضیح و تفصیل وجود نداشت. ولی من دوست داشتم بگم هر کدومو کی بهم داده :) چون تعداد کتابایی که تو زندگیم هدیه گرفتم خیلی کم بوده است!
+ دو تا دیگه هم داشتم، یکی از معلم پنجم ابتداییم، راجع به جغرافیای افغانستان بود که نمیدونم کجا گم شده! یکی هم از معلم عربی سوم دبیرستانم؛ ولی نه پیداش میکنم نه یادم میاد که چی بود اصلا!
+ آخر پست به این نتیجه رسیدم که یا دوستامو خوب انتخاب نمیکنم، یا دوستام منو خوب نمیشناسن. چرا هر چی کتابه از معلم و استادم هدیه گرفتم؟ تازه اون یکی که دوستم بهم داده هم خودم ذکر کردم که کادو کتاب دوست دارم!!!
+ رو عکس کلیک کنین بزرگ میشه، قد میکشه :)
- تاریخ : دوشنبه ۱۲ تیر ۹۶
- ساعت : ۲۳ : ۴۲
- نظرات [ ۰ ]
- تاریخ : يكشنبه ۱۱ تیر ۹۶
- ساعت : ۱۴ : ۰۴
- تاریخ : جمعه ۹ تیر ۹۶
- ساعت : ۲۰ : ۵۸
- نظرات [ ۴ ]