مونولوگ

‌‌

فوت

داشتم یک پست می‌نوشتم. نصفه موند. پدر دکتر فوت کرده. امروز صبح دفنش کردن. پا شده بود اومده بود. بنده خدا گریه می‌کرد. بعد یک ساعت بلند شد رفت. خیلی حس غم ریخت تو دلم. نمیشناختمش، ولی غمش نشست رو دلم. خدابیامرزدش. بعدا که حوصله داشتم این پست و پست قبلی رو تکمیل می‌کنم.

+ اگر تونستین لطفا براشون نماز وحشت بخونین امشب و فاتحه. ممنون.


بعدا نوشت: نه اینکه حوصله نداشتم، فقط کمی بی‌حوصله بودم :)

  • نظرات [ ۶ ]

بستنی شاد :)

« شیعیان ما در شادی های ما شاد و در حزن و اندوه ما محزون و غمگین هستند »



پیمان بستن با شما عین شادیست، یک بستنی شاد :)

آلما یعنی سیب :)

اول اینجا

.

.

.

من نه دیوانه‌ام، نه غمگینم که فکر خودکشی تو سرم باشه، مهندسم که نیستم، پس چرا انقد علاقه دارم سرک بکشم به این پروژه‌هایی که گله به گله تو شهر پخش شدن و از قضا هفت هشت متر و بلکم بیشتر عمق دارن؟ یه حس جالبی بهم میده! هم عمقش هم دم و دستگاه‌ها و هم این فکر که چطوری اون همه تیرآهن و میلگرد، دسته به دسته با نظم و ترتیب اونجا نشستن! خدا بیامرزه اونی که به زور منو به این ور علم رهنمون شد...

  • نظرات [ ۷ ]

سین مثل ساده‌لوح

دیروز نه پریروز یه بنده‌خدا بهم گفت "تو با این طرز تفکرت که همه رو مثل خودت صاف و ساده می‌بینی، به درد سیاست نمی‌خوری!"*
این حرف بعد از کلی تحلیل سیاسی راجع به قضایای مجلس و حرم امام و انفجار کابل و احزاب جمهوری‌خواه و دموکرات آمریکا و نقش اسرائیل تو آمریکا و و و... زده شد. همه‌ی این حرفا رو اون بنده‌خدا زد و من با حالت بهت فقط سوال می‌پرسیدم و می‌گفتم اگه اینیه که شما میگی پس چرا این! آخه مثل این حرفا رو نشنیده بودم.
حالا از قسمت سیاسی که قابل گفتن نیست بگذریم، می‌رسیم به قسمت شخصی ماجرا. من اول از این حرف یه احساس خوشحالی بهم دست داد، چون صاف و ساده بودن رو یه امتیاز می‌دونم. ولی همونطور که شمام فهمیدین، جمله‌ی مذکور داره میگه بنده "ساده‌لوح" تشریف دارم نه صاف و ساده! چرا که بقیه رو ساده می‌بینم و این همون ساده‌لوحیه :) از این صفت شدیدا بدم میاد. این حس رو به بقیه میده که میشه سر آدم کلاه گذاشت و بر گرده‌اش سوار شد! خوب حالا ماتم گرفتم که من چرا ساده‌لوحم و چکار کنم که ساده‌لوح نباشم! و حتما بر شما هم مسجل شده که من ساده‌لوحم، چون می‌بینین با حرف یه نفر که زیاد هم منو نمی‌شناسه باور کردم که ساده‌لوحم! و تازه این مطلب رو علنا اعلام می‌کنم تا هر کسی (با حسن‌نیت یا سوء‌نیت) هم نمی‌دونسته بدونه! از ذکر مثال در جهت تأیید این فرضیه خودداری و فقط اعلام می‌کنم که درصدد درمان براومدم. از همین وبلاگستان هم شروع می‌کنم: از نظر من (از این به بعد) بلاگرها هیچ‌کدوم اون شخصیتی که نشون میدن نیستن و همه دارن تظاهر می‌کنن که چی هستن. همه ستون پنجم و نفوذی‌ان و فقط میخوان اطلاعات دربیارن از آدم و به وقتش کله‌پات کنن! :):):)
حالا از شوخی گذشته، فکر می‌کنم کمابیش همینطوره. ما تو دنیای واقع، خودمون نیستیم، تو مجازی که خیلی راحت می‌تونیم چیزی باشیم که دلمون می‌خواد. اگه بخوایم می‌تونیم خودمون رو خیلی انسان، خیلی شریف، خیلی متمدن، خیلی هنرمند، خیلی باهوش، خیلی صادق، خیلی پولدار، خیلی کدبانو، خیلی آقا و و و... نشون بدیم. این اتفاق ممکنه نیفته، ممکنه خودآگاه بیفته، ممکنه ناخودآگاه بیفته. الان من نمی‌دونم خودمو چطور تو این وبلاگ معرفی کردم و شما چه تصوری از زندگی من دارین. فقط همینقد سربسته بگم من بنده‌ای از بندگان خوب خدا هستم، حالا شما هرچی میخواین فک کنین😂😂😂

قصدم برای سیاست‌مدار شدن رو خیلی وقته گذاشتم کنار. این بنده‌خدا منظورش صحبت در مورد سیاست بود!
  • نظرات [ ۶ ]

...



  • نظرات [ ۱۴ ]

متفرقات

کاش می‌شد آدم ولوم خصوصیاتشو به تناسب شرایط بالا پایین کنه! مثلا من از شدت معذب بودنم کم کنم، تا بقیه هم انقد معذب نباشن. می‌بینم بخاطر من معذبن، بیشتر معذب می‌شم واقعا :|

این خمیر کم‌کم داره سفت می‌شه، تازگیا فهمیدم قدرت انعطافم اومده پایین، کم‌تر تأثیر می‌پذیرم، کم‌تر نظرم برمی‌گرده، کم‌تر حوصله‌ی اراجیف شنیدن دارم، کم‌تر دلم بعضی چیزا رو می‌خواد... اینه که نمی‌تونم معذب بودنم رو مدیریت کنم. وقتی از حضور تو یه جمعی معذبم، دلیلم کم‌رنگ نمی‌شه، حتی بعد چهار ماه؛ چون دلیلم راحت عوض یا جایگزین نمی‌شه. حالا این خوبه یا بد؟ گاهی خوب گاهی بد...


_ گفتم "جوک بلد نیستم واسش تعریف کنم" گفت "جوک نهههه! گفته اصلا حرف نمی‌زنه!" هم ورنداشته بگه "این با ما کی حرف زد که بیاد با تو! (اه پیس پوف) حرف بزنه؟" شیطونه میگه دفعه‌ی بعد چسبو بجای میز بکوب تو سرش! نفهمیدم الان این با اونه یا با من. اومده تو اتاقم، بهش میگه واسه من پانتومیم اجرا نکن، بیا مستقیم به خودش بگو. خوشبختانه جرئت اینو نداره دیگه، همون پشت سرم حرف زده هم متعجبم!


+ امشب در بحثی با مامان جان، به این نتیجه‌ی جالب رسیدیم که از بین شش فرزند خانوار، بنده کم‌نگران‌کننده‌ترین فرد می‌باشم. نه غصه می‌خورن که مثل عسل اوضاع مالیم خوب نیست، نه غصه می‌خورن که مثل هدهد خودمو تو کار غرق و زندگی رو ول کردم، نه غصه می‌خورن که مثل بابای جوجه لاغر و ضعیف شدم و اعمال نادونانه انجام میدم، نه غصه می‌خورن که مثل مهندس از خونه دورم، نه غصه می‌خورن که مثل داداش کوچیکه درس نمی‌خونم و آینده‌ام مبهمه! در واقع بنده نگرانی خاصی برای والدینم ایجاد نمی‌کنم، مایه‌ی خرسندیه! فقط خودم یه نگرانی کوچولو دارم: اصلا با این همه بچه و مشکلاتشون، به منِ بی‌مشکل فکر هم می‌کنن؟🤔 بنظرم تا دیر نشده باید یه فکری به حال این حال بکنم.


+ یه ترس بی‌دلیل داشتم که نکنه یه آشنای همکار اینجا رو بخونه. الان دیگه ندارم :) شاید از اتفاقات محل کارمم بنویسم.

  • نظرات [ ۳ ]

معامله

مشهدی‌ها، ۳ (فارسی) رو به 8800 بفرستین. تو قرعه‌کشی افطاری حرم شرکت داده میشین. اگه اسمتون دراومد پینجا پینجا :)

  • نظرات [ ۱۰ ]

بحث مثمر

× بنظرتون سحر اول روزه یا آخر روز؟

_ آخر روز، اذان که میده روز شروع میشه.

+ اول روز.

× > + چرا اول؟ یعنی روز از کی شروع میشه؟

+ از نصفه شب.

× من که فک می‌کنم سحر وسط روزه و روز هم با شب شروع میشه! یعنی اذان مغرب اول روزه.

_ & + ؟؟؟

× خوب همیشه برای همه‌ی مناسبت‌ها شب قبلش مراسم می‌گیریم. یعنی شب مال روز بعدشه. یعنی روز با شب شروع میشه :)


و اینگونه بود که خودم رو قانع کردم که اشکال نداره اگه دعای مشلول رو بعد اذان صبح بخونم! مثلا چله است. از روز اول شبا موقع خواب می‌خوندم، ماه رمضون که شد ساعت خواب هی رفت عقب، هی رفت عقب، حالام که به سحر چسبیده! نگران بودم که اگه بعد اذان صبح بخونم یه روزم بی‌مشلول بشه یه روزم دومشلول😂 که الحمدلله موجبات نگرانیم مرتفع شد😊😥


+ آقای جان

_ مامان جان

× بنده جان

  • نظرات [ ۲ ]

مورچه‌خوار

تقصیر من نیست که انقد پست‌های تحلیل شخصیت و روانشناسی وبلاگم زیاده! کاملا اتفاقی پیش میاد؛ و البته که مجبور نیستم بابت چیزی که اینجا می‌نویسم از کسی اجازه بگیرم D:

پیرو این پست که دیشب خوندم، بنده یک عدد مورچه‌خوار هستم!

"شما یک مورچه‌خوار هستید! یک شخصیت عمل‌گرا، دقیقا می‌دانید چه موقع به شکل یک توپ حلقه بزنید تا از شکارچیان دوری کنید."

اینم صحه‌ای روی تست قبلی :)

+ خدا کنه روانشناس 1 فردا جواب تستی که هفته‌ی پیش ازم گرفته رو بیاره. اونم می‌ذارم تا وبلاگ کمپلت بشه روان‌خانه! [بر وزن نوانخانه :)]

  • نظرات [ ۲ ]

بازی با خون

دیشب دلمه پخته بودم. تو یه بشقاب چند تا هم واسه زن‌دایی فرستادم. زن‌دایی هم امروز دم افطار توش واسمون حلوا آورد. من میخواستم ببینم بشقاب مال ماست یا مال خود زن‌دایی، چون توش حلوا بود برش گردوندم پشتشو ببینم :) خونسردی خودتونو حفظ کنین! حلوا ظرفو سفت چسبیده بود :) ولی یاد یه خاطره‌ای افتادم!

کارآموزی داخلی جراحی بودیم. دوستم باید از یه مریض خون می‌گرفت، منم صدا کرد برم کنار دستش واستم اگه کمک خواست باشم. خونو گرفت و شیشه رو داد دست من. تا چسب بزنه و وسایلاشو جمع کنه خون دست من بود. یکم کج کردم دیدم تکون نمی‌خوره و لخته شده. بهش گفتم ببین خون لخته شده نمی‌ریزه! و شیشه رو کج کردم، کج کردم، کج کردم و در نهایت خیییلی کج کردم :) فوقع ما وقع :) خونِ نامرد از اول رو نکرد که لخته نشده، کاملا بی حرکت بود؛ یکدفعگی شُرّه کرد!!! حالا ما مونده بودیم چطوری به مریض بگیم دوباره باید ازش خون بگیریم! :| بخاطر عکس‌العمل سریعم! یه ذره ته شیشه مونده بود، رفتیم نشون دادیم گفتن بسه! :)

+ به شخصه عذاب وجدان گرفتم، بخاطر خون‌هایی که اضافه از مریض گرفتم، اشتباهاتی که رو مریض کردم، داروهایی که به خاطر ناشی بودنم یکمش حیف می‌شد بعد به مریض می‌رسید، اون سرمی که سوراخ شده بود و چکه می‌کرد و توش دارو داشت ولی عوضش نکردم، آموزش‌هایی که باید به مریض می‌دادم و ندادم و و و...

+ خوشحالم برای اینکه همیشه با کمال احترام با مریض رفتار کردم، اکثر قریب به اتفاق موارد دقیق‌ترین فرد تو کارم بودم، وجدان کاری داشتم، به جای شونه خالی کردن از مسئولیتم نمره‌مو حلال می‌کردم😂 و حتی اگه استاد یا مسئول بخش نبودن جزئیات رو هم رعایت می‌کردم، آموزش‌هایی که یادم نیست کسی کامل‌تر از من به مریض داده باشه و و و...

  • نظرات [ ۴ ]
Designed By Erfan Powered by Bayan