- تاریخ : چهارشنبه ۱۰ خرداد ۹۶
- ساعت : ۲۳ : ۰۳
- نظرات [ ۳ ]
مَرده با بچهاش داشت میرفت. دست بچهاش دو تا بستنی بود، یه نونی و یه مدل دیگه. بچه یکیشونو سمت باباش گرفته بود و هی میگفت "بابا اینو باز کن!" باباش از گرفتن بستنی امتناع میکرد و میگفت "باشه صب کن بریم تو ماشین"
من از ذهنم گذشت که لابد مَرده روزه نداره و بخاطر همین هر دو بستنی رو داده دست بچهاش که مثلا زشت نباشه و میخواد بره تو ماشین بستنی رو بخوره. فقط همینقد! آها راستی وقتی رد شدم یه لبخند هم زدم که خودمم نمیدونم به چه منظوری بود. بعد یهو شَتَرَق یه چیزی محکم خورد تو سرم! اول فقط نگران شدم که نکنه کبوترا هنرنمایی کرده باشن. بعد که یواش دست کشیدم (حالا انگار یواش دست بکشم دستم کثیف نمیشه!!!) و دیدم چیزی نیست و فهمیدم توت خورده تو سرم، تازه متوجه درد زیاد سرم شدم :) گفتم به قهر الهی گرفتار شدی دختر! چرا راجع به مردم قضاوت بدون علم میکنی؟ (همینجا اضافه کنم از اونایی نیستم که کلهم اجمعین با قضاوت مخالفن!) شاید روزه بوده و بستنی مال بچهی دیگهشه که تو خونه است. شاید بیماری داره و نمیتونه روزه بگیره. شاید مسافره. شاید اصلا بی دلیل روزه نمیگیره، ولی خوب علنا هم نخورده! از اونجایی که شدت درد با جثهی یه توت ناقابل اصلا همخوانی نداشت و سرم همچنان با شدت درد میکرد این فرضیهی مغضوب شدن تو ذهنم تقویت میشد! تا اینکه یادم افتاد توت دقیقا خورده همونجایی که چند سال پیش شکسته بود و یادم افتاد که هر وقت ضربهی آروم یا محکمی به سرم میخورد همینجوری درد میگرفت. ولی باز هم اصل قضیه سرجاشه! چرا توت دقیقا بخوره به همون قسمت؟ یعنی واقعا خدا یه عذاب کوچولو بر من نازل کرده و تلنگرم زده؟؟؟
- تاریخ : چهارشنبه ۱۰ خرداد ۹۶
- ساعت : ۱۷ : ۵۴
- نظرات [ ۳ ]
- تاریخ : سه شنبه ۹ خرداد ۹۶
- ساعت : ۱۱ : ۴۵
- نظرات [ ۷ ]
WiFi نداریم! لطفا با یکدیگر صحبت کنید :)
.
.
.
حرف حساب را به گوش بگیرید؛ حتی از یک فست فود نقلی :)
- تاریخ : دوشنبه ۸ خرداد ۹۶
- ساعت : ۱۹ : ۵۳
- نظرات [ ۴ ]
- تاریخ : دوشنبه ۸ خرداد ۹۶
- ساعت : ۱۵ : ۳۱
- نظرات [ ۶ ]
دیشب کیک کیشمیشی پختم :) مهمونا زیاد بودن و به همه نمیرسید، فلذا قایمش کردیم تا بعدا تنها تنها بخوریم! امروزم که روزهایم، مونده برا افطار. ولی عجب پروسهای شده بود! من از اینور داشتم با کیک ور میرفتم، مامان از اون ور با خورش، زنداداش و هدهد با سالاد، یک شلم شوربایی بود تو آشپزخونهی 12 متری! برای اولین بار چند تا خرابکاری کردم تو کیک پختن، اول تلق تخممرغ رو فرش آشپزخونه شکست! دوم موقع جدا کردن سفیده و زرده، زردهاش تلق ریخت رو فرش آشپزخونه! سوم ظرف شیر بازم تلق ریخت رو کانتر. دیگه دیدم تا خونم مباح نشده باید فرار کنم و کردم. رفتم تو اتاق خواب و بقیهی تلق تلقهام رو اونجا ادامه دادم :)
دیشب داشتم سرسام میگرفتم از دست بچههاشون. فک کنم یه شیش تایی اونا داشتن، دو تا هم ما داشتیم، خونه رو رو سرشون گذاشته بودن! میخواستم خفهشون کنم. انقد از بچه بدم میاد که حد نداره! اگه ساکت و بی آزار باشن حس خاصی بهشون ندارم، ولی کو بچهی ساکت و بی آزار؟ همهشون عینهو از باغوحش در رفتهها! با وجود این نمیدونم چه سریه که این برهی ناقلا و وروجک و جوجه انقدر عمیق تو قلبم نفوذ کردن! برای اولی که قلبم وایمیسته اصلا!
یه چند تا سوتی مهموناتی هم دیشب دادم. وقتی اولین مهمون زنگ در رو زد، من تو اتاق خواب بودم. تا میخواستم برم بیرون سلامعلیک، دیدم عسل با عجله اومده تو اتاق و میگه یه چادرنماز بده، میگم واسه کی، واسه چی؟ میگه واسه مهمون، میخواد نماز بخونه! با تعجب و اعتراض گفتم "هنوز از راه نرسیده؟ بذاره برسه بعد!" یهو برگشتم دیدم پشت سرم واستاده! یعنی تا در اتاق خواب اومده بود، اونم کسی که دفعهی اوله اومده خونمون. فک کنم از در حیاط تو نیومده جانماز خواسته! بعدشم که رفت وضو بگیره، نوهاش از تو پذیرایی جیغهای واقعا بنفشی میکشید، منم که اصلا تحمل ندارم، داشتم به حالت استیصال صورتم رو خنج میکشیدم و میگفتم "ساکت! این چرا انقد جیغ میزنه و..." دیدم زنداداشم از خنده غش کرده! برگشتم دیدم هنوز پشت سرم واستاده! خودمو زدم به اون راه و پشت دیوار اتاق محو شدم :) اصلا این احترام بیش از حد و بی چون و چرا به مهمون رو قبول ندارم، سنش بیشتره که باشه. من اگه ناراحتی خودمو از بیادبی و اذیت بچه و نوهاش نشون بدم اشکال داره؟ نه نداره :) نمیتونم بگم "عب نداره بااااابا! بچهاس دیگه! بذا راحت باشه بازی کنه" میگم "بچه جون، ساکت باش، بشین یه جا، نیا تو آشپزخونه، بذا سرجاش اینو، مواظب ظرف جلو پات باش، به گلدون دست نزن" پدر مادرش اینا رو بگن تا من نگم، والا :)
تمام خروار ظرفهای مهمونی هم افتاد گردن بنده، وحشت میکردین اگه آشپزخونهی دیشبو میدیدین!
- تاریخ : شنبه ۶ خرداد ۹۶
- ساعت : ۱۳ : ۴۹
- نظرات [ ۵ ]
برای کسانی که احیانا میخونن و دانشجو یا فارغالتحصیل یا استاد دانشگاههای مشهدن.
منم دلم میخواد برم، ببینم دل خدا چی میخواد.
بعدانوشت: فک کنم خدا دلش نخواست، چون الان فهمیدم آیت الله سیستانی یکشنبه رو اول رمضان دونستن و اینطوری شبهای قدر و روزهای اعتکاف ما و بقیه متفاوت میشه، امسال هم از اون سالهایی شد که بهتر بود نمیشد! 😔
- تاریخ : شنبه ۶ خرداد ۹۶
- ساعت : ۰۹ : ۱۲
- نظرات [ ۵ ]
اینا یه ایل مهمون دعوت کردن امشب! من چه گلی به سر بگیرم با این چشمای قدِّ تخممرغ :) وقتی اینجوری میشه تا مدتهای مدید خوب نمیشه 😭😭😭
- تاریخ : جمعه ۵ خرداد ۹۶
- ساعت : ۱۶ : ۴۹
عذاب وجدان گرفتم! خیلی بده که فک کنی تو از یکی بهتری، ولی اون به جاهای بهتری رسیده. الان عکس پروفایل همکلاسیا رو نگاه میکردم. تو بیمارستان کنار هفتسین، تو بیمارستان کنار همکارش و... ناخودآگاه اشکام شرشر میریزن، بند هم نمیان. دومین باره انقد ملموس تفاوت رو حس میکنم. یعنی از وقتی تو پست آقای دایی کامنت گذاشتم، دلم خیلی بی طاقت شده. واقعا برام سخته که اونا دارن تو همون بیمارستانی که با هم کارآموزی میرفتیم و من عاشقش بودم، کار میکنن و من دارم در حسرتش روزامو شب میکنم.
لعنت به دنیایی که هیچ وقت نتیجهی کار آدما با تلاششون برابر نیست. لعنت به دنیایی که عدالت توش نایابه. لعنت به دنیایی که یه سری پیش فرضهایی رو برای آدما در نظر گرفته و اگه نداشته باشیشون خیلی بد باهات تا میکنه. لعنت به دنیایی که نمیفهمه یه سری چیزا دست خود آدم نیست، جبر جغرافیا و خانواده و فلان و بهمانه. نمیگه اشکال نداره، تو که نخواستی تو این موقعیت باشی؛ میگه نباید تو این موقعیت میبودی، حالا که اینجایی منم تنبیهت میکنم و چیزایی که میخوای و براشون زحمت میکشی رو بهت نمیدم، یا معادل نصف زحمتتو میدم.
بدجور دلم برای زایشگاه پر میکشه. برای داد و بیداد مادرا. ونگونگ نوزاد چند ثانیهای. لعنت به این اشکایی که بند نمیان. منو یاد سوم راهنمایی میندازن. تو مدرسه انقد گریه کرده بودم که هر معلمی میومد سر کلاس با دیدنم شوکه میشد. از بس حالم بد بود نمیتونستن باهام حرف بزنن. یکیشون رفت با معاون و ناظم صحبت کرد ببینه شاگرد ممتاز مدرسه چش شده. اومدن پرسیدن مشکل خانوادگی دارم یا اتفاق بدی برام افتاده؟ ذهنشون تا همینجا یاری میکرد فقط. به هیچ کس نگفتم چرا اون روز گریه کردم. نمیتونستم براشون توضیح بدم وقتی بهم گفتن نمیتونم تو آزمون نمونه دولتی شرکت کنم، چقد شکستم. نمیتونستم بگم عقدهای که این همه وقت تو دلم جمع شده بوده، الان یکجا ریخته بیرون. نمیشد گفت. نمیفهمیدن. میفهمیدن؟ نه نمیفهمیدن. نمیفهمیدن. همونطوری که چشمای پفکردهی امروزم رو نمیفهمن.
+ خدایا، واقعا به داده و ندادهات شکر. همیشه به کسایی که از من بدترن نگاه میکنم، یه دفعه هم از اینوری، اشکال نداره دیگه!
+ دلیترین پستم تا حالا. از اول تا آخرش گریه کردم...
- تاریخ : جمعه ۵ خرداد ۹۶
- ساعت : ۱۰ : ۱۱
- نظرات [ ۲ ]
خونه بغلی عروسیه، صدای هووووووشون تا چهل فرسنگ زیر زمین هم میره :) تعجججبات کردیم که چرا ما رو دعوت نکردن! 0_0
آخرین بار که عروسی بودم، عروسی داداشم بود؛ حدود سه سال پیش. قبلشم عروسی خواهرم بود، حدود چهار و نیم سال پیش. آیا حقش نیست که الان یه عروسی برم؟
امروز دکتر با روانشناس سر خاکی بودن بحث میکردن، خیلی در جریان صحبتشون نبودم، ولی فک کنم روانشناس میگفت: "من (خودش) خاکیام." دکتر میگفت: "نه!" از من پرسید: "از بین ما سه تا (دکتر، روانشناس و مددکار) کی از همه خاکیتره؟" گفتم: "روانشناس😆" البته طبق شناخت خودم گفتم، بعد یهو حواسم رفت سمت مددکارمون. حس کردم ناراحت شده. نمیدونم چرا نمیشه حرفامو رک نزنم؟ مثلا یکم پیچ و تاب میدادم جملهمو شاید بهتر بود. مثلا میگفتم: "من خیلی آدمشناس نیستم و خیلی هم با هم فرق ندارین. حالا از نظر من شااااید خانم فلانی یکم خاکیتر باشن!" حالا از اون ضایعتر بعدش در صدد دلجویی از مددکار براومدم! خوب نمیتونم ببینم حرفی که ازش منظوری نداشتم به کسی برخورده. خوبه بهش برنخورده بود :)
+ تیتر: آهنگ عروسی بغلی :)
- تاریخ : چهارشنبه ۳ خرداد ۹۶
- ساعت : ۲۲ : ۰۷
- نظرات [ ۴ ]