خدایا سلام
بی مقدمه میگم، دوسِت دارم. تو تنها کس منی، اغلب که چه عرض کنم، تقریبا هیچوقت حواسم به این موضوع نیست. نمیفهمم، یادم میره. یادم میره فقط تو کس منی. وقتی هیشکیو نداشتم، من بودم و تو، بهم گفتی میخوام با چند نفر شبیه خودت آشنا بشی. بهم پدر دادی، مادر، خواهر، برادر، دوست، همسر، فرزند. بهم خونه دادی، لباس، غذا، عزت، شادی، امید، هدف. یادم رفت اینا رو تو بهم دادی. فک کردم از اول داشتم. فک کردم مال خودمه. فک کردم من مال همین چیزام. یادم رفت مال تو بودم، یادم رفت مال توام. یادم رفت قرارمون این بود برگردم پیشت. خوشیای با تو بودنو یادم رفت، انقد که فک کردم هر چی خوشیه همینجاست، فک کردم اینجا تموم شه خوشی هم تموم میشه، پس هر کاری کردم برای خوشی بیشتر. یادم رفت دوسِت داشته باشم. ولی تو یادت نرفت، واسه همین یه وقتایی مثل الان یادم میندازی. تو اوج توجه دیگران، تو اوج تلاش برای جلب توجه دیگران، وقتی بقیه به من غبطه میخورن، وقتی من به بقیه حسادت میکنم، وقتی تلاش میکنم برای بیشتر داشتن، وقتی خسته شدم از تلاش، وقتی تلاش برام بی معنی شده... یه دفعه به خودم میام، اینجا چیکار میکنم؟ اصلا اینجا کجاست؟ چقد نا آشناست. چرا عرق کردم؟ چرا داشتم میدویدم؟ داشتم کجا میرفتم؟ مسیرم اینوری بود؟ هدفم کو؟ چرا دیگه نمیبینمش؟ چرا یادم نمیاد هدفم چی بود؟ آ... یه چیزایی یادم اومد، داشتم میومدم سمت تو، داشتم برمیگشتم، یواش یواش. پس چجوری از اینجا سر در آوردم؟ چه بد سرم گرم شد به هدیههات. چه بد حواسم پرت شد. چه نامحسوس زاویه گرفتم از مسیرت. چه سرعتم زیاد شد تو سراشیبی! حالا تو این برهوت چیکار کنم؟ حالا که همه چی سراب شده و تو واقعی؟ حالا که دارم میگم "الهی و ربی، من لی غیرک"؟ حالا که صدام زدی، پسم بگیر از دنیا. پسم بگیر و پس نده.
اِلهی هَبْ لی کَمالَ الْاِنْقِطاعِ اِلَیک، وَ اَنِرْ اَبْصارَ قُلوبِنا بِضیاءِ نَظَرِها اِلَیک، حَتّی تَخْرِقَ اَبْصارُ الْقُلوبِ حُجُبَ النّور، فَتَصِلَ اِلی مَعْدَنِ الْعَظَمَه، وَ تَصیرَ اَرْواحُنا مُعَلَّقَةً بِعِزِّ قُدْسِک.
+ کپی، پیست!
- تاریخ : پنجشنبه ۸ تیر ۹۶
- ساعت : ۲۲ : ۱۳
- نظرات [ ۳ ]