چند دقیقه قبل تو حوزهی خودم یعنی حیاط نشسته بودم. دیدم یه صدای خفیفی میاد مثل اینکه کسی یواش به در میزنه. بیخیالش شدم و باز سرمو کردم تو این ماسماسک. دیدم صدا بیشتر شد، رفتم جلو، یه دست رو بالای در دیدم که درو محکم گرفته و انگار داره میاد بالا! دست یه بچه بود، میخواست بره بالا انگورهایی که از تاک آویزون بود رو بکنه!!! آروم گفتم: "کیه؟ آی بچه چیکار میکنی؟" دیدم پرید پایین و رفت. اومدم تو خونه به بقیه گفتم. داداشام شروع کردن دست انداختنم! گفتن "ما هم صداتو شنیدیم! مثلا داشتی دعواش میکردی؟" بعدم ادای منو درآوردن و با یه لحن مهربون و ملایم هی میگفتن "آی بچه چیکار میکنی؟" منم گفتم "توقع داشتین داد بزنم آآآآآی دزد؟!؟ یا زنگ بزنم پلیس 110؟ انگور بود دیگه!" مامانم از بیرون برگشت و گفت "همونایی رو هم که کنده افتاده رو زمین زیر پا له شده" باز اینا شروع کردن "از بسسس خشن حرف زدی با بچه، طفلک زهره ترک شده، انگورا رو هم ول کرده فرار کرده!😂😂😂😂😂"
خوبه نمردم و یکی گفت من با ملاطفت حرف میزنم!
+ ستاره جان، راستش حوصله ندارم جواب خصوصیا رو بیام وبت بدم! خخخخ همینجا میگم.
1. برای اون نقاشی؛ یک قاشق ماست، نصف قاشق آرد و چند قطره زعفران دمکرده رو با هم مخلوط میکنیم و بعد با یه سیخ، چوب کبریت یا هر چیزی نقشی که میخوایم رو روی قابلمه میکشیم، بعد میذاریم رو گاز با حرارت بالا سی ثانیه یا همین حدودا که خشک بشه، بعدم مواد تهدیگو می ریزم و میپزیم.
2. اون اولی ماسته که توش زرده تخم مرغ و زعفرون ریختم، قبل تهچین پزیدن!
3. نمیدونی چرا کامنتا بسته است؟ :/ فراموشی داری هر دفعه میپرسی؟ :|
4. پولم کجا بود آزاد بخونم بابا! 91 وارد، 95 فارغالتحصیل شدم.
والا، بلا من کامنتا رو بستم بخاطر شما! چون عذاب وجدان داشتم رو حرفای بی اهمیت من نظر میذارین. ولی ظاهرا بسته هم باشه شما نظرتونو میذارین. خصوصی هم میذارین که کار من سختتر میشه😅 ضمن اینکه از لطف شما تشکر میکنم کامنتا رو هم باز میکنم، و مجددا مجددا مجددا تأکید میکنم اگه میتونین استفادهی بهتری از وقتتون داشته باشین اصلا این صفحه رو باز نکنین. من خاطراتم رو مینویسم چون بعدا از خوندنشون لذت میبرم. اینا برای بعدهای خودمه :) از خوندن وبلاگهای شمام لذت میبرم. ممکنه هر ده بیست پست یه بار کامنت بذارم، دلیلش اینه که حرف قابل عرضی ندارم، ولی میخونم و کیف میکنم :) از روزمرگیهای روون دلژین مهربون، از غرغرها و وقایع بیمارستان ستاره جان، از قلم گیرای سِرِک، از پستهای مفهومی جناب دچار، از چرندیات جناب الف سین (البته جسارت نباشه، عنوان خیلی از پستهاشون چرندیاته، در حالی که اصلا چرند نیستن!)، از خاطرات دفاع مقدس و بخصوص پژوهشها و خرافهزداییهای جناب اسدپور، از صداقتهای پرواز، از داستانهای جناب غمی، از نکتهسنجیهای لوسیمی، از طومارهای مستر مرادی، از نگاههای متفاوت جناب هشتحرفی، از پستهای هزار سال یک بارِ تبارک جان ، از زندگی رنگی رنگی ارکیده، از معجونهای انگلیسی فارسی جناب دایی و در کل از وبلاگ تمام کسانی که دنبال میکنم لذت میبرم. گفتن نداره که از دنبال شدن به علت دنبال کردن و از کامنت گذاشتن به علت کامنت گذاشتن بدم میاد!
- تاریخ : شنبه ۱۷ تیر ۹۶
- ساعت : ۲۲ : ۴۳
- نظرات [ ۱۲ ]